هیچ چیز جز شکر امشب بر زبانم جاری نمیشود.
ما اگر تو را نداشتیم معلوم نبود چه بر سرمان میآمد.
اگر اشک بر مصیبت و روضه هایت نبود، بخدا که درد غمهامان از پا درمان میآورد.
شوق زیارتت اگر نبود سالمان سخت به سر میشد.
من اگر تو را نداشتم خیلی بدبخت بودم امام حسین جانم.
چه خوب که آمدی تا ما به جان دوستت داریم، عزیزم.
دلم میخواهد داد بزنم تا همه بشنوند و بگویم:
الحمدللهِ الذّی خَلَقَ الحُسین...
.
و به قول سعدیِ جان:
وصالِ توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
.
وَ
#ما_از_تو_به_غیر_از_تو_نداریم_تمنا
.
@hiyaam
-485351677_-213291152.mp3
8.74M
قفلیِ جدیدم...
صدا سیما داره کوتاهی میکنهها، دهه فجره مثلا، نه پروانهای نه ارمغان تاریکی ای، چه وضعشه....
.
@hiyaam
من دلم غصهدار روزهایی است که چشمانم از تماشای این قاب محرومند...
من برای این لحظه، این ثانیه، این دم، روزهاااا و ماهها و سالها اشک ریخته ام.
#مستِ_نجف
#آرمانشهر
#ما_از_تو_بغیر_از_تو_نداریم_تمنا
«هیام«
به فرزانه ساداتِ عزیزم، به رسم رفاقت زلال این سالها... .
من یک بار دوازده سیزده سال پیش بعد از رفتن ثمینه، غمِ عمیقِ از دست دادن رفیق را چشیدم، بعد از مراسم چهلمش، درد افتاد به جانم، ازین دردهایی که هیچکس نمیفهمد چیست، معدهام درد میگرفت و دستهایم تا آرنج خواب میرفت و سر میشد، شبها از ترسی بی دلیل میلرزیدم و پنج صبح با تپش قلب میپریدم، بابا برایم عقیقه کرد، مامان نذر، هر چه دکتر متخصص بود رفتم و دست آخر یک دکتر میانسال که متخصص هم نبود و سر در مطبش زده بود دکتر عمومی، توی چشمهایم زل زد و گفت:
چیزی رو از دست دادی؟
داشتم فکر میکردم، ادامه داد:
خیلی برات عزیز بود، آره؟
اشکانم بدون سوزاندن هیچ کالریای خودشان راحت ریختند روی صورتم، دو تا قرص برایم توی نسخه نوشت و گفت: اینا آرومت میکنه، ولی قوی شو دخترم، این اولیش بوده قوی نشی از پا میفتی، زندگی مونده حالا تا خودشو نشون تو بده، مگه چند سالته؟؟؟؟
سه چهار ماه طول کشید، خانه را عوض کردیم، مامان زهرا آمد جای من طبقه پایین من رفتم بالا، سفر رفتیم، ورزش کردم و خدا خیلی زیاد به من لطف کرد و حالم کم کم بهتر شد.
.
آن صبحی که سید حسین گفت، فرزانه پزشکی تصادف کرده و برای همیشه رفته، محکم به صورتم کوبیدم و زار زدم، آن صبح تا شبش دلم آشوب بود، روزهای بعدش مدام صفحهی چت مان را نگاه میکردم، اما انگار وسط یک تجربه زیسته تکراری ایستاده باشم، خودم را جمع و جور کردم و به غم اجازه ندادم بماند.
.
مادرش که اس ام اس داد میثاق رفت... هق هق نفسم را بند اورد، توی ایتا سرچ کردم میثاق، بالای ده بار صفحهی چت را خواندم و هر بار بیشتر از قبل نفسم تنگ شد.
صبح روز بعد، روی زمین نشستم کنارش و تا میتوانستم داد زدم و روی پایم کوبیدم، بعد از جایم بلند شدم، زهرا را بغل کردم و زیر گوشش گفتم آخ از سوگ رفیق و رفتم خانه تا زندگی را ادامه دهم، بدون میثاق.
.
هنوز گرد راه نجف روی تنمان بود، من داشتم لباس های خاکی را توی ماشین لباسشوییِ اسکانمان در کربلا میشستم که دلم آشوب شد،قبلش پیام فرزانه را گوش داده بودم، با صدای بی حال و کم جانش گفته بود: بچه ها دعام کنید، درد امانش را بریده بود.
گوشی را برداشتم، فائزه سادات نوشته بود: بدبخت شدم و پشت بندش زینب نوشته بود دیگه فرزانه سادات نداریم.
من پیامها را خواندم، گوشی را گذاشتم روی میز و لباسها را انداختم توی خشک کن، بعد پهنشان کردم، بعد به بچهها غذا دادم، بعد به سید حسین گفتم امشب من پیش بچهها میمانم تو رفتی حرم برای فرزانه سادات دعا کن، پرسید حالا چرا فقط فرزانه؟ زبانم نچرخید، بغض کردم و گفتم: حالش خوش نیست، بعد با یک حالت بیخیالی گفت چیزی نیست بابا کی از سرما خوردگی و گوش درد تا حالا طوریش شده.
بچهها خوابیدند، ساکت شد، نشستم روی تشچکچهی عربی و تکیه دادم به پشتی زل زدم به سقف، چیزی روی سینه ام سنگینی میکرد، انگار که تیشرت توی تنم صد کیلو وزن داشته باشد.
عمیق نفس کشیدم، قفل گوشی را باز کردم، ریحانه نوشته بود: مادر مهربان عالم، خواهرمون رو به خودت میسپاریم، هواشو داشته باش.
ما سیزده تا خواهر بودیم، سیزده تا خواهر واقعی که حالا شده بودیم دوازده تا.
پیام ریحانه را که خواندم بالاخره توانستم گریه کنم، جلوی دهانم را گرفتم که بچهها بیدار نشوند و عین یک آدم داغ دیده زار زدم.
و توی همین ایتای لعنتی سرچ کردم: فرزانه سادات.
چتهایمان را خواندم و ذکر گفتم و خوابیدم، نماز شب اول را برایش توی صحن حرم خواندم روبروی بابالرأس.
عصرش رفتم حرم حضرت عباس و گفتم که هوایش را داشته باشند.
اسم سجاد پسرش را نوشتم و توی ضریح موسی بن جعفر انداختم و التماسشان کردم مراقبشان باشند.
و میان تمام این کارها و این غم سنگین، زندگی کردم.
خوابیدم، بیدار شدم، غذا خوردم، بچه ها را تر و خشک کردم و باز شبها چت هایم با فرزانه سادات را خواندم.
آن روز که دکتر توی مطب گفت: این تازه اولیش بوده، فکرش را هم نمیکردم که بخواهد تکرار شود.
و امروز هفت روز است که زندگی میکنیم و ادامه میدهیم، این بار بدون فرزانه سادات مان...
و هر چه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم، دنیا رسالتش غالفلگیریست و ما هیچ راهی جز پناه بردن به خود خدا و خاصان درگاهش نداریم.
.
ربّنا، لا تُحَمِّلنا ما لا طاقةَ لَنا بِه...
پ.ن: ممنون میشم برای رفیق و خواهرِ عزیزِ عزیزِ عزیزِ من که با رفتنش سوختیم، صلوات با محبتی به اهل بیت هدیه کنید...
.
#سوگ
#رفیق
#پرشان_نویسی
.
@hiyaam
هدایت شده از حُفره
ولی خدا به ما یه لبنان با هوای ابری و یه تشییع سید حسن بدهکاره :)
کجا بشکونیم این بُغض لعنتی رو؟
#سیدحسنمایی
#انا_علی_العهد
@hofreee
غروب روز تشیع حاج قاسم نوشتمش
.
غروبِ روز تشییعِ سید ابراهیم دوباره نوشتمش.....
.
امروز هم برای تو مینویسمش سِیدنا😭
کو آنکه در این خاک سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ی ما
تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همهی ما
ای ابر گر از خانهی آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همهی ما
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همهی ما
گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همهی ما
.
#آه
#انا_علی_العهد
.
@hiyaam
«هیام«
برای سیزدهم اسفند ماه...
فائزه رفته بود از ته لنجی آبادان، کلی خوراکی خریده بود، بعد یک کارت هدیه جاساز کرده بود وسط یک کوکی بزرگ و همه را بسته بندی کرده بود و فرستاده بودش تهران دم در خانهشان.
عکس خوراکیهایش را فرستاد و کلی پز داد.
نفیسه کل آن شب تنظیم بود روی ورِ طنزگونهی شیرینش.
آمد نوشت: خب میثاق جان از طعم اون کوکی بینظیر برامون بگو.
جواب داد: هنوز نخوردمش.
حدیث گفت: معلومه نخوردی، بخوری دیگه اینجوری حرف نمیزنی.
زینب نوشت: باید خیلی خوشمزه باشه.
من گفتم: میثاق کوکی رو به باد ندیاااا، ندی طاها و صدرا بخورن، خودت بخور.
نفیسه یهو بی مقدمه نوشت: تبریز یه شیرینی هایی داره که وسطش یه مغز خوشمزه داره اصن همه چی به اون مغز وسط ربط داره.
طاهره اومد و ریپلای زد: دلم فقط اون کوکی رو میخواد،کوکی با تمام محتویاتش.
حدیث گفت: میثاق هزار تا چشم توی اون کوکیه، بخورش راحتمون کن.
میثاق جواب داد: فعلا خوابم میاد حالا عصر با چایی میخورم.
نفیسه یک عکس بزرگ از شیرینی معروف تبریزی فرستاد که از وسط نصف شده و داخلش یک کرم خوشمزه است.
من از خنده ریسه رفتم.
هزار تا گیف خنده فرستادیم.
فائزه و مبارکه به زبان خودشان کلی سر خوردن کوکی سر به سرش گذاشتند.
نفیسه دوباره گفت: وای که چقدر هوسِ آن شیرینی مخصوص را کرده ام، همان که وقتی نصفش میکنی وسطش یه شگفتانه است.
حدیث نوشت: الله اکبر از این همه خنگی.
من باز ریسه رفتم.
عمیق خندیدم.
عمییییق...
تا شب که بالاخره میثاق کوکی را نصف کند و بفهمد ماجرا چیست، خندیدیم...
.
میدانی میثاق، راستش بعد از تو ما باز هم خندیدیم، اما همیشه یک پای خندههایمان لنگ است.
.
تولدت مبارک دختر...
برای رفیق سفر کردهام یک صلوات بفرستید و برای دل مادرش که امشب و امروز نفسش تنگتر میشود از نبودنش، ولعصر بخوانید، محبت میکنید🌱🙏
.
#رفیق
#میثاقم
.
@hiyaam
خااانووووم.... من اول آب بخورم اشکال داره؟
خاااانووم شما چه جوری از گشنگی نمیمیرید؟
خاااانووم من دو تا کاسه سوپ خوردم، نه تا کاسه دیگه میتونم بخورم، میشه بخورم؟
خاااانووم من اصن گردو نباشه افطار نمیکنم.
خانوووم میشه سحری چیپس بخوریم فقط؟
خانوووم روزه گرفتیم نماز شکسته نمیشه؟
خانوووم خرما چرا ماه رمضونا خوشمزهتره؟؟
خانووم خودتون هم بشینید افطار کنید.
.
_چشم😵💫🫡😶🥴🥹....
.
#روزه_اولی_ها
#چهار_از_نمیدانم_چند
@hiyaam