بسم الله الرحمن الرحیم
.
دلم از زمین و زمان که میگرفت، آسمان و ریسمان را به هم میبافتم:
صلهی رحم واجبه
صد ساله نرفتیم خونه مادر اینا
زشته بخدا بیا بریم یه سر بزنیم
و کلی بهانه های دیگر از این قسم .
هیچ وقت صادقانه در چشمان سید حسین زل نزدم و بگویم: من حالم با آن در فلزی کوچک، با آن راهروی پر از گلدان، با آن دو تا پله ی سنگی رو به حیاط، با آن موزاییک های قدیمی، با آن باغچهی هر فصل هر رنگ، با آن درخت قدمت دار وسط باغچه که انگار تا نزدیک ابرها بالا رفته بود، خوب میشود.
هیچ وقت نگفتم: کاشی کاری های روی دیوار حیاط و امضای زیرش که کار بابا محمود است روحم را تازه میکند.
من نگذاشته بودم که کسی بفهمد هر وقت جایی از کارم گیر است، به شنیدن خاطره ای ، بیت شعری، آیه قرانی و جملهی ثابتی از زبان مادر، گیر کارم را پیدا میکنم و خیالم راحت میشود.
هیچ وقت اعتراف نکردم که وقتی به برکت وجود پسرک از زمین و زمان و همه ی غذاها و همهی عطرها بدم میآمد، بوی نفت سماور اتاق مادر حالم را خوب میکرد.
نگفته بودم که وقتی روی صندلی سفید پلاستیکی گوشه حیاط مینشینم و زل میزنم به آسمان دارم برای چند وقت انرژی ذخیره میکنم.
اخرهای زمستان که میشد، نصیحت هایم هم بیشتر میشد:
نمیخوای بری مادر بزرگت رو ببینی؟؟ زنگ بزن بگو یه سر کوچولو میایم. شام نه ها، فقط یه چایی میخوریم و برمیگردیم.
سخت نگیر دیگه ، بیا بریم .
هیچ وقت نفهمید علت اصرارم اینست که زودتر بنفشه کاغذی های رنگی را توی باغچه شان ببینم و دلم برای بهار قنج برود.
من همهی این سالها برای دیدن زیباترین صحنه ها و شنیدن زیباترین جمله ها در این دنیای تکنولوژی و گاهاً مزخرف، آسمان و ریسمان را به هم بافته بودم و دم از وظایف و آداب اجتماعی زده بودم.
و حالا دارم اعتراف میکنم که دلم برای تمام این آسمان ریسمان بافتن ها تنگ خواهد شد.
جملهی ثابتش را اما همیشه به یاد خواهم داشت و به یادگار و به شرط حیات به فرزندانم و فرزندانشان خواهم گفت:
( مادر جون دلت رو بسپار به دریای بی کران پرودگار)
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#دلتنگی
@hiyaam
۲۸ دی ۱۴۰۱
هدایت شده از | نَسک |
____________________
کمالگرایی افراطیام میگوید سر صبر یک زیر متن( علی الحساب جایگزین کپشن) مناسب بنویس برای این جمع دوستداشتنی. منتها کلمات درست و حسابی، زیرمتنی که به دلِ من بچسبد دو ساعت زمانم میگیرد که تا دو هفته پیش رو دست نمیدهدم. کل ماجرا یک خبر است:
ما، استادیاران مدرسه مبنا که مقیم تهرانیم، البته جز آنان که دلشان با ما بود و نشد بیایند، بیست و نهم دی گرد شدیم دور هم و داستان خواندیم و شیرینی خوردیم و گعده کردیم.
بیش باد این گعدهها، برقرار باشد این جمع.
#خرق_عادت
@nnaasskk
۱ بهمن ۱۴۰۱
«هیام«
____________________ کمالگرایی افراطیام میگوید سر صبر یک زیر متن( علی الحساب جایگزین کپشن) مناس
دو روزه دارم فکر میکنم 😅منم همینا که خانم علیپور میگن😊😊
۱ بهمن ۱۴۰۱
عطر آش رشتهی اول ماهِ مامان انسی
نوای همیشه جذابِ ( یا من ارجوه) بعد از اذان
مباحثه با سید حسین بر سر فرازِ( حرّم شیبتی)
شکلات های مولودی امام جواد( علیه السلام)
کپشنِ پوسترِ ( پیروی از پدرِ) سفره آسمانی
امسال کجا بریم اعتکاف؟
تلفن هول هولکیِ تو مسیر به بابا
اگه اعتکاف نمیرفتم خدمت میرسیدم:روزت مبارک.
کادوش رو قبل از اعتکاف بدم یا بعدش؟
بستن ساک جمع و جور
نمازهای مسجد علی بن الحسین
افطاری های مسجد قدس
خنکای کولر مسجد جامع ابوذر
مراسم ام داوود مسجد محبین
چند ساعت دیگه تا اذان مونده گفتن های مریم
جامعه خوندن های نجمه
صف طولانی مسواک قبل از سحر
هیییس بخوابید اینقدر نخندید مثلاً اومدید اعتکاف.
کی آخه تو اعتکاف پفک میاره ، اردوعه مگه؟
همه مفاتیح اوردن تو چهار جلدی فاضل نظری؟
مگه میشه وسط اعتکاف بری امتحان لُمعه بدی؟
روضهی موسی بن جعفر
کتیبه های سبزِ( یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر)
معبث
زیارت مخصوصه
مشهد
سحر
صحن آزادی
حاج منصور
مناجات
استغفار
اشک
اشک
اشک
.
.
.
سلام ماه خوب خدا، قدم به دیده عزیز دلم💚💚
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#رجب
۲ بهمن ۱۴۰۱
۴ بهمن ۱۴۰۱
بسم الله الرحمن الرحیم
.
قلبم سریع تر از سرعت معمول روزانه اش داشت عملیات خون رسانی را انجام میداد.
خونها اما انگار به سر انگشتانم نمیرسیدند.
دستانم سرد بود و نوک انگشتانم یخ.
زیپ کاپشن امیر علی را تا زیر گلویش بالا کشیدم و کلاه بافتنی اش را تا روی پلکهایش پایین.
یک کتاب پرت کردم توی کیفم.
امیر علی که روی صندلی ماشین جاگیر شد سید حسین استارت زد.
قلب همچنان با سرعت داشت کارش را میکرد، آنقدر عجول بود در انجام وظیفه اش انگار که میخواست از جایش پرت شود بیرون.
زنگ واحد زینب این ها را زدم و امیر علی به طرفةالعینی خودش را پرت کرد توی بغل خاله زینب و رفت لب تاپ را از جلوی ثنا بکشد جلوی خودش تا ثنا از کلاس آنلاینش جا بماند.
زینب دستانم را گرفت و گفت، برو خیالت راحت.
به خنده گفتم : اگه اذیت کرد بزنش.
قلب ول کن نبود، هی میکوبید هی میکوبید.
رسیدیم.
سید حسین تعمیر پکیج خراب و سرمای هوا را بهانه کرد و خودش را از آن حجم استرس بیرون کشید و رفت.
دلم میخواست بدانم قلب کداممان عجولتر است.
نشستم به انتظار، به سختی با انگشتهای یخ زده ای که حالا بی حس هم شده بود کتاب را ورق میزدم.
انتظار به پایان رسید.
به زینب پیام دادم آیة الکرسی بخواند.
.
چشمانم را آرام باز کردم، قلب انگار خسته شده باشد آرام گرفته بود، نوک انگشتانم حالا حس بیشتری داشت.
دستم را توی کیسهی بزرگ وسایلم چرخاندم و گوشی را بیرون کشیدم.
میس کال داشتم ، از زینب، از سید حسین.
وقت برای حرف زدن و توضیح به آنها زیاد داشتم.
گوگل را باز کردم و نوشتم :جامعه کبیره، صوتی.
نشان پلی را لمس کردم .
میثم مطیعی جامعه میخواند و حالا بجای قلب غدد اشکی ام فعال شده بودند.
میثم مطیعی میخواند و سوز بهمن ماه از توی راهرو و لای در توی صورتم میخورد.
انگار که با صورت شسته شده در مقابل باد بایستی.
گونه هایم گولهی یخ شدند.
چه گذشت و چگونه گذشت و چه معاملههایی با او کردم بماند.
میثم مطیعی صدایش رساتر شد و صوتش حزین تر:
عادَتُکمُ الاِحْسان وَ سَجیَّتَکُمُ الکَرَم...
دلم قرص شد. محکم.
.
امشب بعد از شام سید حسین گفت: راستی شب شهادته ها.
گفتم :پارسال این موقع رو یادته.
یادش نبود.
من اما همه ی آن لحظه ها را مرور کرده بودم و تا برسد و بخواهم سفره شام را بیندازم و پرت شوم در شیفتِ شبِ خانه داری، مدام زمزمه کرده بودم:
عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم.
.
#هادی_اگر_تویی_که_کسی_گم_نمیشود
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#خودم_میدونم_و_خودش
.
@hiyaam
۴ بهمن ۱۴۰۱
_برا چی از آلبوم عکس میگیری خاله جون.
خیلی خوبن اینا خاله، میخوام شخصیتشون کنم.
_چیشون کنی؟
_شخصیت خاله، شخصیت
.
از من که نا امید شد، برگشت یه نگاه نافذی به مامانم کرد.
یه ( بمیرم برات چه دختر دیوونه ای داریِ ) خاصی تو نگاهش بود :))
.
#بدبختِ_دیوانه
#پرونده_شخصیت
.
@hiyaam
۵ بهمن ۱۴۰۱
بخاطر حفظ محیط زیست و اینکه خشکشون کنم و بعد زنگ بزنم بیان ببرن برای دام، پوست میوه ها رو خرد، نکردم😅😅😅😅
.
من فقط داشتم فکر میکردم.
.
#مکان_به_مثابه_ی_شخصیت
.
@hiyaam
۷ بهمن ۱۴۰۱
۹ بهمن ۱۴۰۱
۱.عضلههای چشمم زورشان به کوهِ روی پلک چپم میرسد.
نور آفتابِ ساعت هفت و پنجاه دقیقهی صبح فرو میرود توی چشم چپم، چشم راستم اما کامل بسته است.
سرنگ را پر از شربت کوریزان میکنم، هر آنچه لفظ زیر مجموعهی قربان صدقه داریم با صدای زیر که دخترک از خواب نپرد به کار میبرم تا بلاخره سرنگ را در کام پسرک تخلیه کنم.
از شب گذشته، گذاشته بودمش بالای سرم، و هندزفری هم رویش.
که راس ساعت هشت توی گوشم بگذارم و کتاب را ورق بزنم و شیرینی چون عسلِ قلم نویسنده را مزه مزه بچشم.
یک چشمی نگاهی به کتاب میاندازم. کوه پلک چپم خیلی سنگین است.
کتاب را ورق میزنم، دخترک تکان میخورد.
کوه پلک چپم خیلی سنگین است.
با یک چشم نیمه باز و نیمه جان نگاهی به روی جلد کتاب میکنم.
میگویم جناب احمد محمود شرمنده، امروز هم نمیشود، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و فقط کمی تا بیدار شدن بچه ها فرصت خواب دارم.
.
۲.مبارکه با شوق و ذوق چند صوت فرستاده که موضوع داستانم را پیدا کردم و فلان و بهمان.
حتی یادم نیست کی پیامش را باز کردم و جواب ندادم، میروم که جواب بدهم ، چند دقیقه ی اول فقط از شرایط ظاهری خانه و وقت کم و آلرژی بی امان پسرک میگویم، خوب که سبک میشوم به طرح داستانش میپردازم .
یکی دو دقیقه صوت پر کرد که درکت میکنم و ادامهی کار.
.
۳.با زینب رسماً وارد صحبت جدی کاری میشوم، و خودم هم نمیفهمم از کی و کجا شروع شد که وسط بحث به آن مهمی عکس های برج هیجان بازی ریحانه و حیوون بازی امیر علی رد و بدل شد و یک دل سیر از اسارتمان میان حجم عظیم اسباب بازیها گفتیم و هشتک همیشگیمان که از نوشتنش اینجا معذورم.
.
۴.شربت کوریزان پلکهای پسرک را سنگین میکند و به التماس دخترک را هم خواب میکنم تا با خیال راحت بنشینم سر جلسه.
به محض اینکه میکروفن را باز میکنم:
به نظرم برای فعالیت در حوزهی نوجوان.
مامااااان
باید حتما تفکیک سن رو داشته باشیم.
ماماااان آآب.
و خب طبیعتاً این یه انرژی زیادی میخواد.
ماماااان کیک و شیر هم میخوام
که به نظرم اول با یک رده سنی شروع کنیم.
ماماااان بیااااا خواهر جونم بیدار شد.
که اگر با این حجم از داد زدن های پسرک بیدار نمیشد جای تعجب داشت.
.
۵.صدای سکوت نیمه شب اتاقم را با هیچ صدای دیگری عوض نمیکنم.
انگشتان دستم را باز میکنم مثل شانه میبرم لای موهایم و پایین میکشم.
بین همهی انگشتانم حجم زیادی از تارهای سیاه و سفید جا میماند.
سوغاتی سه و ماه نیمه گی دخترک است. میگذرد و چون میگذرد غمی نیست.
.
#مادری_حس_قشنگیست_که_جریان_دارد
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#روزمرگینامه
.
@hiyaam
۹ بهمن ۱۴۰۱
میان ترافیکِ بارانیِ همان مسیر همیشگی، وقتی که بوی دود غلیظ و بنزین پرایدِ فکستنیِ آقای اسنپ، چرخ و فلکِ توی سرم را روی دور آهسته به حرکت درآورده بود، داشتم فکر میکردم که سال گذشته این موقع چه میخواستم و چه شد...
ترکیب دود و بنزین سرعت چرخ و فلک را کم کم زیاد میکرد.
چشمانم را بستم: اگر از همان اول به فرزانه گفته بودم، اگر زودتر میفهمید، اگر فرزانه میدانست ، اگر و اگر و اگر.... تنها کسی بود که هلم میداد و نمیگذاشت نصفه و نیمه کار را رها کنم.
.
افرا که شکلاتها را پرت میکرد سمتمان، آقا مهدی میان شور مولودی گفت: شب ، شبِ حاجات دنیاییه...
یک بار دیگر از دلم گذشت: یعنی میشود...
هدی دست تکان داد که بروم کنارش بنشینم. جاگیر که شدم گفت: راستی چی شد اون ماجرای....
گفتم بیخیالش شدم هدی، گفت برو جلو دختر، ما همه منتظریم.
انگار که توی یک دالان تاریک یک لامپ صد روشن شود. شمع و فانوس و اینها نه، لامپ صد.
گفتم راست میگی هدی؟! گفت باور کن .
شکلاتها را محکم توی مشتم نگه داشته بودم. چشمم افتاد به قاب عکسش، نگاهی که تقریبا هر هفته میبینمش و تکراری نمیشود، و هر بار برایم معنای جدیدی دارد.
این بار داشت با همان لحن عتاب گونه اش میگفت، معطل چی هستی؟ بسم الله...
.
#شبانه_های_مغز_پر_از_واژه_ی_من
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی
#فرزانه_پزشکی
@hiyaam
۱۰ بهمن ۱۴۰۱