eitaa logo
«هیام⁦«
157 دنبال‌کننده
119 عکس
7 ویدیو
1 فایل
ه‍ . [هیام یعنی حالتی سرشار از شوق، حرکت با اشتیاق به سمت هدف] . به تاریخ بیست و یکم آذر ماه سنه هزار و چهارصد و یک شمسی به جهت ثبتِ احوالات یک مشتاق، متولد شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
این روایت را یکی از شب‌های ماه رمضان بعد از جلسه‌ی تفسیر با استاد نوشتم. باید با اطمینان یک بند دیگر هم به آن اضافه کنم. باید بگویم از آخرین شب اردیبهشتی که دلهایمان پر از التهاب بود و با سخنانش امید و نور را ریخت به جانمان. باید برای سلامتی این مرد، صدقه بدهم.
فصل انتخابات اولِ چلچلیِ باغِ رودهن بود
بسم الله الرحمن الرحیم . توت سیاه‌ها‌ی باغچه‌ی رودهن دیرتر از جاهای دیگر سنگین میشود و به اشاره ای می‌ریزد ، بوته‌های یاسِ توی حیاط تازه آخر اردیبهشت گل میدهد و عطرش می‌رقصد توی فضا. گل سرخ های دور حوض، برای باز شدن و به رخ کشیدن جذابیتشان و زود پژمرده شدن، عجله ای ندارند و شکوفه‌های گیلاس از هیچ کدامِ اینها کم نمی‌آورند. فصل انتخابات اول چلچلیِ باغِ رودهن بود. ظهرِ روز رای‌گیری با همان انگشت‌های جوهری‌مان رفتیم باغ. شناسنامه‌ی مامان زهرا گم شده بود، خانه را زیر و رو کرده بود، جاهایی را که هیچ ربطی به شناسنامه نداشت را هم گشته بود. حتی توی فرِ گاز پنج شعله را. نبود. غیب شده بود انگار. ما داشتیم راجع به میزان پخت جوجه ها روی ذغال حرف می‌زدیم، مامان زهرا اما انگار کنارمان نباشد. مدام اخبار انتخابات را چک میکرد. دل توی دلش نبود، حالش خوش نبود، می‌گفت رای ندهم آرام نمی‌شوم. دلداری‌اش دادم که الاعمال بالنیات...میگفتم، غصه نخور مامان جان مشارکت خوب بوده . اما ول کن ماجرا نبود. اینکه چرا شناسنامه توی قفسه‌ی بالاییِ کابینت آشپزخانه‌ی باغچه‌ی رودهن پیدا شد، روایتی جدا میطلبد، اما اینکه اتفاقی چشم‌های نگران مامان زهرا شناسنامه را دید را باید امروز بگویم. ساعت از ده گذشته بود، خبرها زیرنویس میشد که ساعت رای‌گیری تمدید شده. جمعه شب ها، جاده‌ی آبعلی به تهران تا ساعت یازده شب قفل است، قفلِ قفل... مامان را توی ماشین نشاندیم، من تند تند صلوات میفرستادم، والعصر می‌خواندم که راه باز شود که به یک آبادی برسیم جایی که صندوقی باشد تا مامان زهرا رای بدهد. سر پیچ‌ها از شدت سرعت دلم هری میریخت، ابتدای جاده‌ قبل از ورود به تهران یک مسجد دیدیم ، درهایش باز بود و شلوغ. مامان زهرا فاصله‌ی بین ماشین تا مسجد را پرواز کرد انگار. دنبالش دویدم پشت سرمان در را بستند. نفر آخر بودیم، ساعت دوازده و نیم شب، انگشتانش را که توی استمپ سورمه ای زد دلش آرام شد. ولو شد روی صندلی فلزیِ توی حوزه‌ی انتخاباتی. کاغذ کوچکی که جای یک اسم داشت را داد دستم ، گفت بنویس مادر جان ، بنویس. پرسیدم چی بنویسم؟ گفت: همین سیدی که مردم دوسش دارن. برایش نوشتم، روی کاغذی که فقط جای یک اسم بود: سید ابراهیم رییسی. دیشب که خبر را شنید با چادر نمازش آمد بالا، خانه‌ی ما. در را که باز کردم هق هق امانش نداد. زبان گرفت، از داغ امام و بهشتی و رجایی گفت، میزد روی پایش و می‌گفت تا کی این مصیبت‌ها را تحمل کنیم. بعد همان‌طوری که پلک‌هایش را روی هم فشار میداد تا اشک جلوی دیدش را نگیرد گفت: خدارو شکر بهش رای دادم، چقدر خوشحالم، خدایا شکرت... به ترس و دلهره‌ی نرسیدن به صندوق رأیِ آن شب فکر کردم، به لحظه ای که توی دلم سر همان پیچ ‌های خطرناک میگفتم ، کاش ارزشش را داشته باشد این هول و ولای ما برای رای دادن. دلِ خوشی از قبلی ها نداشتیم، قلبمان نا آرام بود. . من اگر آن سال به آقای رییسی رای نمیدادم، امروز سرم پایین بود، پایین بود و پشیمان. حالا اما با افتخار سرم را بالا میگیرم و میدانم بهترین انتخاب را کرده ایم، مردی که توی میدان شهید شود و پشت میز نشستن در مرامش نباشد به یقین برترین انتخاب است. من خدا را برای تمام آن لحظات برای رسیدن لحظه آخری به آن مسجد، برای جوهری شدن انگشت سبابه‌ی مامان زهرا، و حتی برای پیامک سرعت غیر مجازِ آن شب شکر میکنم. . . @hiyaam
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی که می‌تونه آروممون کنه 😭😭💔
سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی😭😭😭😭
کو آن که، در این خاک سفر کرده ندارد سخت است فراق تو برای همه ی ما تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم پیچیده در این کوه صدای همه ی ما ای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی با گریه بزن بوسه به جای همه ی ما ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم اما تو بکش خط به خطای همه ی ما گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است جرمی که نوشتند به پای همه ی ما . تو میروی به سلامت سلام ما برسان😭😭🖤🖤 . @hiyaam
من عاشق سفر کردنم
بسم الله الرحمن الرحیم . من عاشق سفر کردنم، سفر به هر کجا و هر چند روز. از این‌هایی که اگر صبح بگویی، برای عصر بار سفر ببند ، عصر نشده چمدان به دست جلو در ایستاده است، از آن لحظه آخری‌های ریلکس که دوساعت مانده به حرکت قطار تازه ماشین لباسشویی روشن میکند، از این آدم‌های راحت بگیرِ غیرِ وسواسی، از همین ها که میگویند باید از سفر لذت برد، از همان لحظه‌ی قبل رفتن و مسیر گرفته تا تمام روزهای خود سفر. استرس قبل از رفتن و خستگی توی راه را نمی‌فهمم. چند سالیست برنامه‌ی سفر های بهار و تابستان را که می‌چینم، فیلبند را توی لیست قرار میدهم که حتما برویم. جایی که شنیده بودم عین بهشت است. زیبا و چشم نواز... چقدر عکس‌های دلفریب دیده بودم از آنجا. یک جنگل بی انتها با مِهی غلیظ انگار که وسط ابرهایی. یک سال، دکتر استراحت مطلق داد، سال بعدش کرونا بیخ خرمان را گرفت و بعدترش دخترک تازه واکسن زده بود. یک بار پولمان دیگر تمام می‌شد و سال بعد، همسفرهایمان، جا می‌زدند. این فیلبند رفتن ما هیچ وقت اتفاق نیفتاد... اردیبهشت و خرداد و تیر را انتخاب کرده بودم برای رفتن به وسطِ ابرها و دل جنگل. سی‌ام اردیبهشت هزار و چهارصد و سه شد و ما پایمان به فیلبند نرسید. مامان انسی میگوید: هر چیزی رو اگه به وقتش و زود انجام ندید آفت میخوره. هر بار که می‌خواستیم جایی برویم، چیزی بخریم، مراسمی اجرا کنیم، می‌گفت: زودتر انجامش بدید مامان جان، نذارید آفت بخوره. فیلبند رفتنمان آفت خورد. آنقدر نرفتیم که مِه غلیظ و جنگل و.... برایم دیگر زیبا نیست. دیگر دوستشان ندارم. کاش نمی‌گذاشتیم، رفتنمان آفت بخورد، کاش به موقع می‌رفتیم و این به موقع رفتن‌ها چقدر خوبند... آخ.... یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است.... . . @hiyaam
میگه: پنجشنبه ها ساعت یک و بیست کم بود؟ که یکشنبه ها ساعت حوالی چهارده هم بهش اضافه شده؟ میگم: چقدر خوب گفتی... . هفت روز گذشت آقا سید، از سیل صلوات راه انداختنامون، از امن یجیب های با بغضمون، از التماس کردنامون بعد از نماز صبح... هفت روز گذشت و چه عزتی برامون خریدی... با رفتنت، با سوختنت😭 . @hiyaam
📚 همیشه سرمون توی کتابه! 📣 آغاز ثبت‌نام حلقه کتاب مبنا ما تو حلقه کتاب مبنا، فقط کتاب نمی‌خونیم؛ بلکه با کتاب زندگی می‌کنیم! یعنی: مهمونی‌هامون ! به جای اینکه دائم درگیر این باشیم که حالا چی بپوشم؟ به این فکر می‌کنیم که ؟ و به جای اینکه همش سرمون تو گوشی باشه! ! هم‌خوانی و نقد کتاب‌های: 📖 سباستین - اثر منصور ضابطیان 📖 زمین سوخته - اثر احمد محمود 📖 در جبهه غرب خبری نیست - اثر اریش ماریا رمارک 🔻 اطلاعات بیشتر دوره و ثبت‌نام حلقه کتاب: http://B2n.ir/a92820 http://B2n.ir/a92820 | @mabnaschoole |
خدمت شما🌺🙏
حاج آقا... من اولین تصویرهایی که از شما یادم مانده، عکس چایی ریختنتان و بغل کردن نوه تان و قدم زدن توی حیاط‌تان است که اول کتابهای مدرسه ایم چاپ شده بود. بعدتر اولین بار توی فیلم از کرخه تا راین من هم همراه سعیدِ تازه بینا شده تصاویر تشییع شما را دیدم. بزرگتر که شدم حوالی تعطیلاتِ اواسط خرداد، کتاب علوم یا ریاضی به دست پای تلویزیون، زل میزدم به عزاداری مردم. ما همیشه بعد از تعطیلات یک امتحان سخت داشتیم. علوم، ریاضی که بعدتر شد، فیزیک و هندسه و دیفرانسیل. تصاویر شما و یادآوری روز رفتنتان برای من خلاصه شده بود در تماشای تشییع باور نکردنی و امتحان سخت بعدش. حاج آقا خمینی عزیز، امامِ انقلابِ خوب ما، خیلی گذشت تا بالاخره در دی ماه سالی تلخ دیدم و فهمیدم که میشود کسی را چقدر دوست داشت که برای رفتنش مردم اینطور به خیابان بریزند و عزاداری کنند، دیدم و آرزو کردم تکرار نشود. آرزو کردم، اما دوباره تکرار شد... حاج آقا خمینی عزیز، ما روزهای سختی را گذراندیم، من رفتن و فراق شما را درک نکردم اما یک سردار خوب داشتیم که امیدمان بود و رفت، دلمان خوش بود یک رییس جمهور مردمی داریم که او هم رفت. من امشب نشسته ام و به فیلم‌های بدرقه‌ی شما و عزاداری مردم نگاه میکنم و دیگر این تصاویر برایم غریب نیستند. کتاب علوم و ریاضی و فیزیک و هندسه توی دستم نیست، اما بعد از این ایام امتحانی دارم که از همه اینها سخت تر است، امتحانِ انتخاب... حاج آقا خمینی عزیز، برای انتخاب درستِ ما بچه های دبستانی که امیدتان بودیم دعا بفرمایید. . . @hiyaam
لطف میکنید، به رسم همراهی این مدت، برای دوست نازنین من که دوره سخت بیماری رو میگذرونه دعا کنید🙏🥺 . دعا از زبان غیر مستجابه، محبت میکنید اگر صلوات و حمد شفایی بخونید🌺
تمرین این هفته مقدماتی درباره نگو نشان بده است. باید شخصیت را بکشانند توی تولد. شخصیت من اما پر زده توی آی‌سی‌یویی که دوست عزیزم روی یکی از تخت‌هایش خوابیده. دارم نقد می‌کنم. هنرجوها از فیلینگ موز و گردوی کیک نوشته‌اند؛ اما دلم پر شده از رخت‌هایی که دارند چنگ می‌خورند. آدم‌های داستان هنرجوها با بریدن کیک جیغ می‌کشند؛ اما من دلم بریده‌بریده شده برای رفیقی که حالش خوب نیست. برایش دعا کنید.
میثاق پاشو مسخره بازی درنیار. الان وقت اینکاراست؟ مگه قفلی نزده بودی روایت امام رضا رو بازنویسی کنم بفرستم، هی میگفتی حیفه. بخداااا بازنوییسیش کردم، ایندفعه به حرفت گوش دادم، مثل روایت دفاع مقدس که بیخیالش شدم ، ولش نکردم. خودت گفتی دوست دارم اسمم کنار اسم شما بیاد. به نظرت اول اسم تو رو میارن یا ما. اصلا به نظرت روایتامون چاپ میشه؟ ببین ثبت نام تابستونه ، آل مبارک دست تنهاست. گیر ندیاااا میثاق، ده تا خلاق بیشتر نمی‌خوام. حالا مقدماتی اضافه اومد چند تا بهم بده. این کارات اصلا قشنگ نیستا... بیا تو گروه با مبارکه کل کل کن، بعد اونقدر ادامه بدین که حدیث بیاد دعواتون کنه چهار تا گیف بفرسته همه بخندیم. بیا با ریحانه و فائزه تا نصف شب چت کن، باور کن نمیگم: مگه شما خواب ندارید، برید بخوابید. میثاق چرا فیلم این هفته رو نقد نکردی؟ مقرری قاف رو خوندی یا نه؟ ببین شنبه ساعت سه جلسه داریم. بیا با هم ذوق کنیم که ساعت جلسه کله سحر نیست. زودتر آنلاین میشی جواب میدی وگرنه باید ازون معجون خفنا که از اسنپ فود میگیری یدونه برام بفرستی تا ببخشمت. فهمیدی؟؟ خسته ای؟ حق داری. باور کن خیلی حمد خوندم کمتر درد بکشی، خدا رو قسم دادم. میثاق وقتی میگفتی درد دارم روحم مچاله میشد. رفتی استراحت کنی؟ نوش جونت. بخواب. راحت دلت شور نزنه، هنرجوهات رو تقسیم کردیم، حواسمون به همشون هست. من دلم برات تنگ شده ولی تو راحت بخواب، خیلی این مدت خسته شدی. میثاقم، نذاشتی ببینمت، ولی از روی همون عکس سیاه سفید دلبرت، اون روز که خونه مرضیه اینا جمع بودیم، گفتم میثاق از همه‌مون خوشگل تره. بخواب خوشگل خانوم، بخواب خانم رحمانی جان.... .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب به تنهایی خودش مأمور بر آزار ماست وای از آن ساعت که با غم‌ هم تبانی میکند.... چرا تموم نمیشه امشب....
. خانم نویسنده، کسی که اینقدر شروعش جذابه، اینقدر پرکششه، کسی که همون اول قلاب رو میندازه تو دل مخاطب، یعنی خیلی حرفه ایه.... این چه پایان بندی ای بود، دختر ؟ .
از دوستانِ جانی مشکل توان بریدن...... آآآه . سفر بخیر عزیزم سفر بخیر رفیقم سفر بخیر میثاقم .
میشه منت به سرم بذارید برای رفیق جوانم، نماز لیلة الدفن بخوانید 🙏🙏 . میثاق بنت مهدی
اونقدر از صبح هنرجوهات، برات قشنگ قشنگ نوشتن که من دیگه روم نمیشه بنویسم، از تو، از امروز، امروزی که وقتی نشستم رو زمین کنارت دنیا رو سرم خراب شد. دیدی منو؟ شکل عکسام بودم؟ دیدی واقعی بودم... دراز کشیدم و زل زدم به لامپ صورتیِ کم نور اتاق، اشکام سر میخورن میریزن روی بالشت. محسن چاووشی میخونه: دستم از دست تو دوره، دلم انگار تو تنوره، توی سینه ام که صبوره غمو موندگار کردی... باهات حرف میزنم، میگم: میثاق دختر یه کاری کن، یه دعایی، یه چیزی، حالم بده. بعد یادم میفته چقدر ما همیشه برات زحمت داریم حتی الان ولت نمی‌کنیم. میثاق شبی که فرداش ارائه داشتم یادته؟ چقدر برام تایپ کردی، هی نوشتی، هی نوشتی... حلالم می‌کنی برای این همه زحمت؟ دارم فکر میکنم الان داری به حرف کدوممون گوش میدی، رفتی رشت تو بالکن قشنگه ی زینب نشستی و داری حرفهای اونو می‌شنوی یا تبریزی نشستی کنار نفیسه ای که برای بار دوم چاییش یخ کرده شایدم رفتی کنار دریای بابلسر داری درد دل طاهره رو گوش میدی، یادم هست اول آشناییمون گفتی عاشق دریایی‌ شرجیِ اهوازم بد نیست شبا، فائزه خیلی دلش نگران تو بود امروز، می‌گفت فاطمه میثاق نترسه؟ تنها نمونه؟ گفتم میثاق قویه نگران نباش. ولی فکر کنم اگه به انتخاب خودت باشه رفتی دست دارسنج رو گرفتی با هم یه گوشه از گوهرشاد نشستید... ما قلبمون داره کنده میشه از این مسافت‌های مزخرف دنیایی، ولی تو خودت به نوبت به داد دل تنگ همه برس. ما همیشه برات زحمت داشتیم، حتی الان .... الان الان که نیستی. الان که رفتی. خاک مگه قبلنا سرد نبود؟؟؟؟ .
می‌خواهیم دست در دست هم دهیم، بسته‌های ارزاق تهیه کنیم برای خانواده‌های کم‌بضاعت تا این شب‌ها سفره‌هایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، . به نیت عزیز تازه گذشته‌مان خیرات می‌کنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه‌ ما به این زاد و توشه محتاجیم‌. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ! تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطف‌تان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵
(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریه‌ی سفره‌ی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
مُدامِ خوبِ ما... .
به نظرم درک معنای واقعی سوگ تازه جایی‌ست که می‌افتی توی روزمرگی! همه فکر می‌کنند خب خوب شده‌ای. دیگر مثل روزهای اول بی‌قرار نیستی و داری به کارهایت می‌رسی. یک‌جورهایی هم همین است. صبح‌ها بیدار می‌شوی. چای دم می‌کنی. دستت می‌رود که پیام بدهی و یادت می‌آید که نیست. اولین دانه‌ی گیلاس می‌افتد توی حلقت. کتابت را برمی‌داری. چقدر افتضاح است یا چقدر دوستش داری. دوباره دنبال گوشی‌ات می‌گردی که راجع به کتاب جدیدت بگویی و یادت می‌آید که نیست. دانه‌های گیلاس یکی یکی روی هم می‌افتند. داری خودت را با متن جدیدی مشغول می‌کنی. می‌خواهی نظرش را بدانی. روی متن نگه می‌داری و علامت فوروارد را می‌زنی و یادت می‌آید که نیست. غروب شده. می‌خواهی بروی چیز خنده‌داری برایش تعریف کنی و باز هم چکش " نیست" برای هزارمین‌بار کوبیده می‌شود روی قلبت. می‌پرسند خوبی؟ و تو سر تکان می‌دهی ولی دانه‌های گیلاس دارند خفه‌ات می‌کنند. آخر شب شده و سریال جدیدت را تمام کرده‌ای. باید بخوابی. حالا دیگر یادت هست که نیست. دلتنگی مثل ملحفه‌ای پیچیده شده دورت. جرات می‌کنی بروی سراغ صفحه‌ی چت‌تان که حالا آن پایین پایین‌هاست. پروفایلش را می‌بینی. آن پیام‌های تیک نخورده‌ات را و حتی آخرین بازدیدش را. انگار تا همین‌جا کافیست تا دانه‌های گیلاس راه گلویت را ببندند. نفست یک‌جاهایی توی ریه گیر کند و دعا کنی که خستگی این جنگ لعنتی را ببرد و بخوابی. یک خواب دوست‌داشتنی که واقعیت‌ها را می‌بلعد. درست مثل حفره‌ی توی قلبت که دارد تو را می‌بلعد. دوباره فردا می‌شود و همه می‌گویند بهتری نه؟ و تو دوباره سر تکان می‌دهی... @hofreee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون، مُـــــدام :) این ریلز رو توی اینستاگرام با بقیه به اشتراک بذارید. (فقط فیلترشکن‌تون روشن باشه.) مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine