حُفره
بوی سیگار مثل پسربچهها دورم میدود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم میآید. ز
بالاخره زنهای سیاهپوشِ آسمان اینجا هم زاییدند. آن هم با جیغ و نالهی زیاد. کل شهر خبردار شد. بچههاشان میریختند روی چادرم و کمکم پوستم را میلیسیدند. آنقدر که اگر کسی مثل پارچه میچلاندم، یک دیگ آب جمع میشد. یک دیگ بزرگ! سنگین شده بودم و گُم شدنم، سنگینترم کرد. وسط بهار میلرزیدم. دلم یک جای گرم میخواست یا یک چای داغ. وسط بهار!
مترو را که پیدا کردم مثل کرهی آب شده روی پلههایش سُریدم. باد بود که میکشیدم. که نرو! بچه شده بود و از پشت میکشیدم. اصلا دو تا بودند. یکی از جلو هُلم میداد عقب و یکی هم از پشت میکشید. انگار توی گوشم داد میزدند" نرو! نرو! " . مثل همهی آنچه توی مغزم بود. مغز و باد. باد و مغز. قلبم وسط این دو بزدل و خودخواه، مثل کودکی وسط دعوای پدرومادرش، میلرزید. من حرف قلب را گوش دادم. نه مثل همیشه. مثل اکثراوقات. بغلش کردم و گفتم میآیم. هرچه بشود میآیم. حتی اگر خاکِ خرمشهر باشم و پوتینهای سربازهای عراقی روی خرخرهام فشار بدهند. رفتم جلو. زبان دراز کردم برای باد و باران و عقلم و سربازهای عراقی!
بالاخره جایی پیدا میشود تا گرم شوم. بالاخره کسی پیدا میشود که یک لیوان چای داغ به دستم بدهد تا قلبم نلرزد.
بالاخره میشود.
الان فقط باید بروم.... خرمشهرم را باید آزاد کنم!
میدانم که خون میخواهد.... زیاد!
به وقت ۲۰ اردیبهشت ۰۲
عزیز که مُرد، دیگر کسی نتوانست بگوید مرگ مال همسایه است. همه خیره شده بودند به بدن بادکردهاش و مرگ میافتاد توی مردمک چشمهایشان. بعد هم سُر میخورد روی گونههاشان. "مال همسایه است" را کسی دیگر نگفت اما همه کمکم یادشان رفت. جز من! از آنموقع هرکاری را که شروع میکنم، حس میکنم تکیه داده به در اتاقم و نیشخند میزند. نگاهش مثل نگاه تازه دامادی است به عروسش در شب عروسی و من آن دخترکِ بیچارهام که به زور شوهرم دادهاند و باز قلبم میلرزد. نمیدانم تا کی میخواهد دم در اتاق بایستد و نگاهم کند و زیرلب بگوید تو مال منی! هرکجا که باشی!
کارم را شروع میکنم. ادامه میدهم و گاهی تمام میکنم و او ایستاده است. گاهی نزدیکتر میشود و میخواهد دست بزند به لباس سفیدم. نمیدانم چه میشود که جرئت نمیکند. عقب میکشد اما هیچوقت از قاب در کنار نمیرود. سنگینی نگاهش روی تمام کارهایم خط میاندازد.
گاهی هم یادم میرود که هست. انگار نامرئی میشود. لباسِ عروسم را عوض میکنم. فکر میکنم این اتاق و این خانه مال من است و حسابی کیفم کوک میشود. بعد میرسد یا نه مرئی میشود. خنده روی صورتم میچسبد و دوباره یادم میآید کسی هست که تا چند ثانیه یا چند روز یا چند ساعت یا چند ماه و سال دیگر در نزده میپرد توی همین اتاق.
در نزده میپرد توی اتاق و کار را تمام میکند.
یعنی میشود تا آنموقع مثل قصهها عاشقش بشوم یا نه، دست و پا میزنم که ولم کند و فقط چند ثانیه امانم بدهد...
قطار میرسد. مثل ماری که شکاری پیدا کرده، روی ریل میخزد. نمیتوانم نگاهش کنم. چشمانم را میبندم. باز که میکنم کسی درون آینهی روبهرویم نگاهم میکند. کسی که من نیستم. کسی که به عدمتعادلش رسیده است. استادم میگفت داستان را از نزدیکترین نقطه به عدم تعادل شروع کن. باید شروع کنم. فقط کافیست دستم را بالا ببرم و میوهی رسیده را بچینم. فقط کافیست سوار قطار شوم. تا به خودم بجنبم قطار رفته است.
روی دیوار کوتاهِ نزدیک ریلها جملهای نوشته است. جملهای کمرنگ که اگر فقط لب پرتگاه باشی، میتوانی بخوانیاش. درصورت گیر کردن وسایل بین درهای قطار آنها را رها کنید. اگر وسایلم گیر کند چه میکنم؟ من همان احمقی هستم که به جنگِ مار گرسنه میروم! من هیچچیزم را بین این درها رها نمیکنم! حالا رها نمیکنم. تمام شد! از کوهِ عدمتعادل بالا رفتهام و حالا در دشتِ تعادل جدیدم. نکند یک کوهِ بلند آنپشتها باشد؟
#ولشکن
#مندیگهرهانیستم
#نمیخوامباشم
#بااینجملهخیلیکاردارم
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
📍 لیست کتابهای پیشنهادی استاد جوان آراسته و استادیاران دپارتمان نویسندگی مدرسه مبنا
🔻 یه پیشنهاد درجه یک برای این روزهای نمایشگاه کتاب
حقیقتا لیست کامل و جامعیه.
✒️ @mabnaschoole
دلم میخواهد حرفها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به آشیانهی خودشان. اصلا بروند روی بامِ یک خانهی دیگر. کنار باقی پرندهها بچرخند.
نمیروند ولی. پنجههایشان را سفت به میلههای قفسام چسباندهاند. میترسند که اوج نگرفته در آسمان، عقابی بگیردشان یا تیری یا سنگی، کارشان را تمام کند و تا خودِ زمین سقوط کنند.
میترسند
و
میترسم.
دوباره آب و دانه میریزم برایشان.
دوباره درِ قفس را میبندم.
دوباره....
#حرفها
Homayoun Shajarian - Diyare Asheghihayam [GisooMusic].mp3
15.23M
وقتی ناراحتم و ناامیدی میخواهد مثل کسی که مدتهاست طردش کردم بیاید و کنارم بنشیند، گوشش میدهم.
از کنار ناامیدی بلند میشوم. خاک چادرم را میتکانم. کفشهای پاره و گِلیام را پا میکنم و چشم میدوزم به جادهای که مه درآغوشش گرفته و رو به رویم ایستاده است. بالاخره خورشید جایی از این جاده خودش را نشان میدهد.
بالاخره....
#تورامنزندگیکردم
Poljuschko-Polje.mp3
6.76M
انسان جوگیر کیست؟
همان که درحال خواندن رمانی روسی، اینها را گوش میدهد و پدرِ یوتیوب را درمیآورد تا مازورکا یاد بگیرد!!!
جوگیرتر آنکه میداند سرنوشت همهی شخصیتها چه میشود اما با زخمیشدنشان، قلبش تند و تند میکوبد و عر میزند تا ایکاش نمیرند!🙄
#بدبختِجوگیر!
#ملتهمسنتوخودشونرماندادنبیرون😒
حُفره
دلم میخواهد حرفها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به
برنج را خیس میدهم. حرفهای درون مغزم را هم! نمیدانم بعد از خیس خوردنشان، چقدر نمک بزنم تا نه شور شود نه بینمک. چقدر آب ببندمشان که نه شفته شود نه مثل سنگ سفت و کال. نمیخواهم سر دل کسی بماند یا بدمزه به نظر برسد.
چیزی درونم میگوید هروقت بلد شدی درست برنج بپزی، حرف هم میتوانی بزنی! سیبزمینیهای رقصان درون روغن صدایم میزنند. هروقت که حسابی سرخ میشوند، صدایشان با قبل فرق دارد. قیافهشان هم! حسابی سرخ نشدهام وگرنه هنوز درگیر این فکرهای بچهگانه نمیبودم!
در تابه را برمیدارم و بخاری میپرد بیرون. سیبزمینیها به جلزو ولز افتادهاند. دلم هم! از تمام حرفهایی که در کاسهی مغزم مدتهاست خیسخوردهاند و هنوز پخته نشدند. پخته شدند و آنقدر سراغشان نرفتم که ته گرفتند. آنقدر دست دست میکنم تا سیبزمینیها سفت میشوند و میترسم دلم هم....
فقط در حد یک سیبزمینی سرخ کردن وقت دارم.
#حرفها_۲