eitaa logo
حُفره
421 دنبال‌کننده
145 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
هم‌اکنون... تا اینجا که مفید بوده.... حیاط یاس، جنب درب ۸۱
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دلم می‌خواهد حرف‌ها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به آشیانه‌ی خودشان. اصلا بروند روی بامِ یک خانه‌ی دیگر. کنار باقی پرنده‌ها بچرخند. نمی‌روند ولی. پنجه‌هایشان را سفت به میله‌های قفس‌ام چسبانده‌اند. می‌ترسند که اوج نگرفته در آسمان، عقابی بگیردشان یا تیری یا سنگی، کارشان را تمام کند و تا خودِ زمین سقوط کنند. می‌ترسند و می‌ترسم. دوباره آب و دانه می‌ریزم برایشان. دوباره درِ قفس را می‌بندم. دوباره....
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
Homayoun Shajarian - Diyare Asheghihayam [GisooMusic].mp3
15.23M
وقتی ناراحتم و ناامیدی می‌خواهد مثل کسی که مدت‌هاست طردش کردم بیاید و کنارم بنشیند، گوشش می‌دهم. از کنار ناامیدی بلند می‌شوم. خاک چادرم را می‌تکانم. کفش‌های پاره و گِلی‌ام را پا می‌کنم و چشم می‌دوزم به جاده‌‌ای که مه درآغوشش گرفته و رو به رویم ایستاده است. بالاخره خورشید جایی از این جاده خودش را نشان می‌دهد. بالاخره....
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
می‌گوید" چیزی جا نذاشتی؟" سری می‌چرخانم و به مبل آبی‌رنگی که هنوز گرمای تنم را نگه‌ داشته، نگاه می‌کنم. _ نه! همه چیزو گرفتم! جز دلم را. هنوز درون لیوان چایی که هول‌هولکی یک قلپ ازش خورده‌ام، مانده است. دل‌ها چرا همیشه جا می مانند؟
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
Poljuschko-Polje.mp3
6.76M
انسان جوگیر کیست؟ همان که درحال خواندن رمانی روسی، این‌ها را گوش می‌دهد و پدرِ یوتیوب را درمی‌آورد تا مازورکا یاد بگیرد!!! جوگیرتر آنکه می‌داند سرنوشت همه‌ی شخصیت‌ها چه می‌شود اما با زخمی‌شدنشان، قلبش تند و تند می‌کوبد و عر می‌زند تا ای‌کاش نمیرند!🙄 ! 😒
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
Polyushka-Polye.mp3
8.53M
و بی‌کلامش!
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
حُفره
دلم می‌خواهد حرف‌ها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به
برنج را خیس می‌دهم. حرف‌های درون مغزم را هم! نمی‌دانم بعد از خیس خوردنشان، چقدر نمک بزنم تا نه شور شود نه بی‌نمک. چقدر آب ببندم‌شان که نه شفته شود نه مثل سنگ سفت و کال. نمی‌خواهم سر دل کسی بماند یا بدمزه به نظر برسد. چیزی درونم می‌گوید هروقت بلد شدی درست برنج بپزی، حرف هم می‌توانی بزنی! سیب‌زمینی‌های رقصان درون روغن صدایم می‌زنند. هروقت که حسابی سرخ می‌شوند، صدایشان با قبل فرق دارد. قیافه‌شان هم! حسابی سرخ نشده‌ام وگرنه هنوز درگیر این فکرهای بچه‌گانه نمی‌بودم! در تابه را برمی‌دارم و بخاری می‌پرد بیرون. سیب‌زمینی‌ها به جلزو ولز افتاده‌اند. دلم هم! از تمام حرف‌هایی که در کاسه‌ی مغزم مدت‌هاست خیس‌خورده‌اند و هنوز پخته نشدند. پخته شدند و آنقدر سراغشان نرفتم که ته گرفتند. آنقدر دست دست می‌کنم تا سیب‌زمینی‌ها سفت می‌شوند و می‌ترسم دلم هم.... فقط در حد یک سیب‌زمینی‌ سرخ کردن وقت دارم.
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
غرقه‌سازی از وقتی فهمیده‌ام که غرقه‌سازی چیست، یاد آن روز می‌افتم. آن روز گرمِ تابستانی که با مامان رفتیم استخر. هیچ‌وقت تا قبل از آن طنابِ شهامت الکی‌ام اینطور سفت دور گردنم نپیچیده بود. مامان مرا که در یک متری مشغول دید، سفارش‌هایش را کرد و رفت جکوزی. طنابِ لعنتی داشت سفت و سفت‌تر می‌شد و خفه‌ام می‌کرد. آبِ یک متری که به زور تا قفسه‌ی سینه‌ام می‌رسید، برایم کم بود. آرام آرام وسط شلوغی زن‌ها رفتم سمت دو متری. آب داشت بالا می‌آمد. تا گلویم. تا لب‌هایم و بعد تا بینی‌ام. روی نوک پاهایم راه می‌رفتم و از اینکه وسط بزرگترها وول می‌خوردم، کیف می‌کردم. اینجا دیگر بچه‌ای نبود که جیغ بکشد یا شلنگ‌تخته بیندازد. رسیدن به بندِ سه متری به اندازه‌ی یک دست دراز کردن بود. اینقدر حالی‌ام می‌شد که درست است که یک متری برایم کم است اما سه متری هم زیاد است! اما امان از آن طناب که حالا جای نفس کشیدن هم برایم نگذاشته بود. رفتم. پایم لیز خورد یا گرفت یا نمی‌دانم چه شد که خودم را کف استخر دیدم. همه جا محو و مبهم بود. زمان ایستاده بود. دست و پا می‌زدم. هرکار می‌کردم که حباب‌های درون دهانم را پس بزنم و فریاد بزنم نمی‌شد. قلپ قلپ آب بود که از مری‌ام به معده می‌ریخت. دست دراز می‌کردم که جایی را بگیرم اما هیچ‌چیزی نبود. صداها انگار از جایی دور، خیلی دور، به گوشم می‌رسید. افتاده بودم در هیچ. یک هیچ، که هیچ‌چیز و هیچ‌کس دورش نبود. همه جا را مه گرفته بود. آن طنابِ لعنتی داشت واقعا جانم را می‌گرفت. فکری به سرم زد. رفتم کف استخر. تمام جانِ نیمه‌جانم را جمع کردم و مثل موشک خودم را پرتاب کردم بالا. فنر رفت بالا و دوباره افتاد پایین. چند ثانیه نشد که دستی مرا گرفت و از آب بیرون کشاند. پشتم را می‌زد و پشت هم حالم را می‌پرسید. معده‌ام پُر از آب کلردار بود و نفس نفس می‌زدم. زن بنا کرد به نصیحت کردن که اینجا چه می‌کنم؟ در همین حین مامان رسید و ترسید! ترسش مرا گذاشت در کلاس شنا در تابستان آن سال.
۲ خرداد ۱۴۰۲
حالا دیگر مثل سگِ کتک‌خورده می‌ترسیدم. از آب.از بوی کُلر. از دومتری و مثل آهویی که ببر دنبالش کرده باشد، از سه متری! جلسه‌ی اول به دوستی با آب گذشت. همان که مثل گرگ به خونم تشنه بود و داشت جانم را می‌گرفت. از جلسه‌ی دوم آموزش شروع شد. مربی تکنیک را یاد می‌داد. در یک متری اجرا می‌کردیم. بعد باید می‌رفتیم دو متری و بعدتر غول سه‌متری. طنابِ شهامت را همان موقع که داشتم غرق می‌شدم از دور گردنم درآورده و انداخته بودم. تا دومتری با بچه‌ها همراه بودم و وقتی به غول آخر می‌رسیدیم یا مثانه‌ام داشت می‌ترکید یا سرم درد می‌کرد یا چشمم می‌سوخت و آنقدر بهانه می‌آوردم که کلاس تمام می‌شد. جلسه‌های کلاس تند و تند می‌رفت و من برای اولین‌بار به مهرماه التماس می‌کردم که زودتر بیاید. جلسات آخر سوزنِ مربی حسابی رویم گیر کرده بود. وقتِ به سه متری رفتن که می‌رسید، ولم نمی‌کرد. صدای تالاپ افتادن بچه‌ها در آب و جیغ و هورای مربی شده بود کابوس هر شبم. یک روز زل زد توی صورتم و گفت "از قدت خجالت بکش! " حالا نفرت هم نشسته بود کنار ترس. پیچ خوردم و پیچ خوردم اما این طناب‌های جدید نگذاشتند که تالاپ بپرم درون آب و کابوس را تمام کنم. یکی دو جلسه‌ی آخر بود که صدایم زد. صدایش پرده‌ی گوشم را از جا کند. _ بچه‌ها! مبارکه رو نگاه کنین! تا بیایم و فکر کنم که چگونه می‌خواهد تحقیر را مثل نمک بپاشد رویم، روی هوا بودم و چند ثانیه بعد در قعرِ سه متری! دوباره افتادم درون هیچ اما این‌بار با طناب یکی دیگر. فنروار آمدم بالا و ثانیه‌ای مربی‌ام را دیدم که دهانش را مثل تمساحی باز کرده و رگ‌های گردنش بیرون زده است. محکم بر دست‌هایش می‌کوبید و خیره شده بود به من. فنرم پایین رفت و قلپ قلپ آب و مه غلیظ و دوباره بالا آمدم. این‌بار مربی میله‌ی درازی را که سرش گرد بود در دست داشت و دهانش همچنان باز بود. سومین‌بار که بالا آمدم، مربی میله را به سمتم گرفته بود و همه دورش جمع بودند و نگاهم می‌کردند. کافی بود دستم را دراز کنم تا میله را بگیرم و تا ابد در کابوس بمانم. حالا صدایش به گوشم می‌رسید " پا بزن! پا بزن! " بین من و حل نشدن ترسم فقط یک دست دراز کردن فاصله بود. مغزم تازه بیدار شده بود و به پاها فرمان داد. برای آخرین بار پایم را به کف استخر زدم و بالا آمدم. پاها و دست‌های خشک‌شده‌ام را مثل قورباغه تکان دادم. روی آب ماندم. وسط سه متری. بی‌هیچ کمکی. مربی میله را پرت کرد کناری و کف دست‌هایش را دو طرف دهانش گرفت" اینه! اینه! ببینید مبارکه رو! " لبخند پرید توی همه‌ی آن چهره‌های ترسیده و کف دست‌هایشان روی هم آمد. شهامت پیچک‌وارِ دور قلبم خزید. سرم را بالا گرفته بودم و چیزی درونم بالا و پایین می‌پرید. صدای تالاپ و تشویقِ من هم بالاخره به گوش همه رسیده بود و آبِ کلردار استخر ترسم را ذره ذره در خود حل کرده بود. این‌روزها دلم یکی مثل او را می‌خواهد که مرا پرت کند وسط سه‌متری! وسط ترس‌هایم. دلم برای دست و پا زدن و صدای تالاپ و هورا خیلی تنگ شده است. کاش می‌شد کسی دوباره غرقه‌سازی را رویم اجرا کند.
۲ خرداد ۱۴۰۲
خونه... بابا... مامان...
۳ خرداد ۱۴۰۲
ب مثل بابل بهار بهار نارنج
۴ خرداد ۱۴۰۲
مامان دستم را محکم می‌گیرد. آرام زیر گوشم می‌گوید: _ جون تو و جون مهدی و بچه‌ها ما زن‌ها همه جا می‌گوییم که داستان روی دوش مردهاست اما دست‌های همدیگر را می‌گیریم و می‌دانیم که بین تک تک واژه‌ها زن‌ها نشسته‌اند.
۴ خرداد ۱۴۰۲