37.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این چند ثانیه را دوست داشتم.
همین.
پ.ن: لرزش دست فیلمبردار به علت بیقراری همیشگیاش است🙄
حُفره
این چند ثانیه را دوست داشتم. همین. پ.ن: لرزش دست فیلمبردار به علت بیقراری همیشگیاش است🙄
نگاه میکردم به بال بال زدن کتاب در چنگ باد. نورِ آفتاب هم سرک کشیده بود توی اتاق و خروسی از دور، بیذرهای نفس تازه کردن میخواند.
پرندههای دیگر هم آمده بودند تا آخرین روزم را باهم جشن بگیریم.
و من داشتم فکر میکردم که چقدر مکان مهم است....
من برای اواسط دههی هفتادم اما همهی علایق و خاطراتم بویِ دههی شصت میدهد. مدتهاست که دارم فکر میکنم چرا؟ من جنگ را ندیدهام اما انگار وسط آن بودهام. این حس چیزی بیشتر از همزادپنداری است. چیزی بیشتر از سر تکان دادن و گفتن " میفهمم!"
مامان که تعریف میکند، خودم را میبینم در چشمهایش،گوشهایش، دستهایش، پاهایش و قلبش! همانجا که قلبش با شنیدن خبر مفقودی دایی، تندتر کوبید و روی دیوار خانه سُر خورد و نشست. همانجا که دلتنگیهایش را زیرپتو خفه کرد. همانجا که نخواست باور کند و هر شب از خواب پرید و دنبالش گشت. من با مامان شنیدم که گفتند "دیدیم تیر خورده و افتاده است"! با مامان فکر کردیم به اینکه یعنی کجایش تیر خورده است؟ باز دوباره فکر کردیم به تیر خوردن و تنهایی و گرسنگی و تشنگی و کوه و برفِ اسفندماه. درون حیاط نشستیم تا با سوزِ هوای اسفند حرف بزنیم. فکر کردیم به اینکه اگر تیر کاری نباشد، چقدر طول میکشد تا.... بعد صدای گرگ و شغالِ گرسنه را شنیدیم از دور... خیلی دور! به اینجا که رسیدیم دیگر نخواستیم فکر کنیم. خودمان را سرگرم کردیم با اعلامیههایی که باید به دیوارهای شلوغِ شهر میچسباندیم. من حتی با مامان دویدم. کوبهی در خانه تکانی خورد و ما دویدیم و پای برهنهمان روی چیز تیزی رفت و سوختیم. در را باز کردیم و کسی نبود. درون کوچه دویدیم و کسی نبود. رد خونِ پایمان روی زمین خط میانداخت و کسی نبود. صدایمان کردند که بیا دختر! باد بود! باد!
من با مامان هشت سال دنبال باد دویدم! هشت سال چشم چرخاندیم میان مردها تا شاید پیدایش کنیم. آرام آرام زیر چادر اشک ریختیم و اشکها رنگِ مشکی چادرها را بُردند. قاب عکسی بغل گرفتیم و هرکجا که بگویی سر زدیم. تیزی اطرافِ قاب، کف دستهایمان را بُرید و چاکچاک کرد اما ولش نکردیم!
تا اینکه او آمد! با دستهایِ زمختمان که سرد بود و میلرزید، پرچم روی تابوت را کنار زدیم. مامان گفت خودش است! این دندانهای خودش است! ساعت را میبینی؟ خودم برایش خریده بودم! ساعت را دیدم و دندانها را. تک تک استخوانها را بوسیدیم و در گوششان گفتیم " دلم برات تنگ شده بود! "
بعد مامان همانجا ماند. کنار تابوتِ دایی که فقط چند تکه استخوان را در خودش جا داده بود. دیگر جلوتر نیامد. من هم ماندم...
شایدبرای همین هرچه بوی آنسالها را بدهد، آرامم میکند.
شاید برای همین همه چیزم بویِ آنسالها را میدهد.
پسرها قرار است با من در کجا بمانند و آرام بشوند؟
#دایی
#خواهربرادری
ردِ خون هنوز آسفالت کوچهها را خط میاندازد! میدانی؟ دستها هنوز هم چاک چاک میشود....
دوقلوهایم همیشه عجول بودهاند. چه حالا که خیره شدهاند به شیشهی فر و کیک درون آن و مدام میگویند " مامان داره میآد بالا! بخوریم؟ بخوریم؟" و من برای هزارمین بار میگویم " هنوز نه!" . چه سه سال پیش که میخواستند شش ماهه به دنیا بیایند و آنجا دیگر نمیتوانستم بگویم " نه هنوز نه! ". البته من که همیشه میگفتم نه و برایشان از صبر میخواندم اما کسی نبود به حرفهایم گوش بدهد! سونوگرافی و پریناتولوژیست و پرستار و ماما همه و همه یک تابلو دستشان گرفته بودند و پشت هم از رویش میخواندند:
" زایمان زودرس! ".
این تابلویشان ۲۰ روز روانهی بیمارستانم کرد و قطره قطره ناامیدی را همراه سِرُمها ریخت توی رگهایم. دیوارهای بیمارستان بلند بود و قد من و بچهها کوتاه. تکیه دادیم به دیوارهای بلندی که داشت فرو میریخت روی سرمان.
_ مامان بخوریم؟ بخوریم؟
کیک را در میآورم و یک برش کوچک برایشان میگذارم. شبیه همان که تقدیر برایمان گذاشت.
_ صبر کنید خنک بشه! خیلی داغِ!
صبر نکردیم. نه من و نه بچهها. چنگال را فرو بردیم در لایههای اسفنجی کیک و دهانمان سوخت. تاولهای دهانمان چندین روز غذا خوردن را برایمان زهر کرد تا آن روز!
آن روز که تلویزیونِ اتاق بیمارستان درست مثل امروز، داشت میگفت که میلاد است. میلاد نوری که از ما دور بود.خیلی دور. دستهایِ کبودم را دراز کردم و پسرها را که مثل ماهی درونم میچرخیدند سپردم به آن نور و قَدَم انگار بلندتر شد. مثل کیکی که درون فر است و دارد بالا میآید، بالا و بالاتر آمدیم. پخته شدیم. یک برش کوچک از آن کیک خوشمزه را گذاشتند درون بشقابمان و این دفعه یاد گرفتیم صبر کردن را. داغ داغ نخوردن را. دوباره اشک میریختم از تمام دردهایی که جانم را میچلاند اما قلبم گرم بود. به آن نور!
بچهها را که دستم دادند، گفتم اینها نذرکردههای نورند. باید اولین جایی که میرویم آنجا باشد و رفتیم! کمی دیر اما رفتیم! بچهها درون رواقهای خالی میدویدند و خندههاشان لای آن عطرِ عجیب میپیچید.
بچهها دارند کیک را دولپی میخورند و دارم برایشان از نور میگویم. همان نور که سه سال پیش بر خانهی تاریک ما تابید و میتابد.
میتابد توی چشمهایِ نذرکردههایش که دارند کیک توتفرنگی میخورند و خندههاشان میپیچد لای آن عطر عجیب!
#نور
#آقای_نور
#آقای_امام_رضا
#دهه_کرامت
#عیدتون_مبارک🌱
#امام_رضا
هدایت شده از [ هُرنو ]
ای نشانی خدا
ما بدون نام تو
از همیشه
گُمتریم...
#رضا_احسانپور
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
لیوان آب را روی میز میگذارد. قطرههای آب از جدار بیرونیاش سُر میخورند. من از آب خوردن در لیوان خیس بیزارم. دستم را جلو میبرم و لیوان را میگیرم. حتی میتوانم بوی دهانِ آدم قبلی را که لبهایش را به لبهی لیوان چسبانده بود، حس کنم. لیوان را درون دستم میچرخانم. باید قورتش بدهم. حتی اگر لازم باشد یکنفس آبِ درون این لیوان را سر بکشم. من آدمی نیستم که کسی در گلویم گیر کند. یا قورتش میدهم یا بالایش میآورم. من خفه نمیشوم. نباید بشوم. لیوان را نزدیک لبهایم میبرم. بوی سیگار میدهد و زهم. زهم ماهی شاید.
_ آب حالتو بهتر میکنه! بخور!
لبهی لیوان را میچسبانم به لب پایینیام. لبم شبیه پوست بدن ماهیای است که پولکهایش را گرفته باشند. آب مثل ماری که تازه از رودخانه بیرون آمده، روی زبان و گلویم میخزد. خنکیاش مینشیند روی خشکی و حرارتِ درون حفرهی دهانم. قطرههای آخر ته لیوان با عجز و التماس سُر میخورند تا جا نمانند. بوی زهم و سیگار دیگر گیرندههای بویاییام را تحریک نمیکنند. برای مغز تکراری شدهاند. او اما تکراری نمیشود. هنوز چند خط از حرف گندهای که زدهام نگذشته است. شاید همین حرفهای گندهتر از دهانم چسبیده به او و گیر کرده بیخ گلویم. نتوانستم قورتش دهم. حتی با خوردن آبِ یک لیوان خیس. بویش هم تکراری نمیشود. مدام پرزهای بینی را جان به سر میکند و تن و بدنشان را میلرزاند. مغز هم همیشه هول میشود. هرچقدر هم که بگویی این همان قبلی است، نمیفهمد. او، مغز را هم گول میزند چه برسد به قلب.
قلب شبیه پخمههای پیزوری نشسته است درون سینهام و بالا و پایین میپرد. مغز چه؟ کت و شلوار پوشیده و نشسته آن بالا که گول بخورد؟ خاک بر سرش! با این همه خدم و حشم که همه جایم پخش کرده، باز هم خر است و کور البته!
باید شمارهی عینکش را بالاتر ببرم.
لیوان را روی میز میگذارم. دستهایم هنوز خیس است. مثل چشمهایم.
#قورباغهامرانمیتوانمقورتبدهم
" از اینکه باید خودمو به همهی دنیا ثابت کنم خسته شدم! "
نمیدانم اولینبار از کدام زن این جمله را شنیدم. هرچه که بود با بغض بود. یعنی صدای لرزانش از ته غارِ گلویش میآمد. خوب یادم هست.
دیروز من هم همین جمله را گفتم. دقیقا با همان لرزش و گرفتگی. بعد که به گوشم رسید، آشنا آمد. دردهای ما زنها مثل تاریخ تکرارشونده است. بعد از اشکی که سُر خورد و افتاد روی روسری سبز و سفید و قرمزم، فکر کردم.
فکر کردم که از دهن چه کسی اولینبار بیرون آمده است؟ بعد فهمیدم زنهای بزرگ تاریخ را نمیشناسم. باز فکر کردم مگر به معروف بودن و درتاریخ ماندن است؟ این درد یقهی هر زنی را در هرکجای تاریخ میتواند گرفته باشد. آنقدر باید بدود و خسته نشود تا شاید روزی برچسبِ "ضعیفه بودن" را از رویش بردارند.
تا شاید روزی نگویند " تو رو چه به درس و کار؟ برو بچههاتو بزرگ کن! مگه واجبه؟ ". البته حتی اگر نگویند هم نگاهها و رفتارهایشان بویش را میدهد. بوی سیگار را با هزارجور عطر و ادکلن هم نمیتوان پنهان کرد. باز اولین بویی که به مشامت میرسد، خودش است!
مادری بزرگترین نقطهی قوت و قدرت هر زن است اما اینجا شده است مرکز ضعفها و دردها. چماقش کردهاند و روزی هزاربار میکوبند روی سرمان. آنقدر که رویم نمیشود به استادم بگویم بچهام بیمارستان بستری است و برای همین به ارائه نرسیدهام! ده نمره را از دست میدهم ولی نمیگذارم کسی مادری را ضعف من بداند!
در جواب پیامی که مینویسد " متن چی شد خانم اکبرنیا؟؟؟!!!!" طوماری مینویسم. که نوشتهام اما بازنویسی میخواهد.که بچهام اسهال استفراغ دارد. بیحال و بیجان افتاده است. الان بستری .... همه را پاک میکنم. همه را. مثل هدفها و آرزوهایم. جوابی نمیدهم. ترجیح میدهم راه حلی برای اسهال مکرر و تب بالای بچهام پیدا کنم تا از دست نرود.
در کلاس خوابم میبرد و استاد میگوید " ساعت خواب؟! من لالایی میگم خانم؟!" . خندهی بچهها کل کلاس را پُر میکند و نمیگویم.
نمیگویم که تا صبح نشستهام پای بچهام که در تب ۳۹ درجه میسوخت و هرچه ذکر بلد بودم میگفتم تا تشنج نکند.
چند ساعت مانده به یک مصاحبه کاریِ مجازی و هادی هم به درد هانی مبتلا میشود. چند بار دستم میرود تا پیام بدهم و کنسلش کنم اما میدانم اگر از مادریام مایه نگذارم حتما کار را از دست میدهم. پس رهایش میکنم.
در فاصلهی کوتاه بین شستن مکرر بچهها، گروه را باز میکنم. همگی هنرجوهای نویسندگی هستیم. استادمان میگوید چرا جلسات را شرکت نمیکنیم و چه دردی داریم مگر؟ و کجا میخواهیم چنین شرایطی را پیدا کنیم؟ پیام مربیام را چند روز است که باز نکردهام. متن پیامش روی صفحهی گوشی افتاده بود " طرح نمیدی نده! چرا تمریناتو نمیفرستی؟ کجایی تو دختر؟" . کجا هستم؟ دلم میخواهد به او بگویم. زن است و حتما درکم میکند. پشیمان میشوم. من از زنها هم مثل مردها کم زخم به یادگار ندارم.
عُقم میگیرد که بچهها بشوند علت " نشدن" هایم. چون نیستند. این افکارِ پوسیدهی آدمهاست که گلویمان را گرفته است و فشار میدهد. آنقدر که یک مادر میترسد بگوید مادر است و بچه دارد. آقایانِ مروجِ فرزندآوری این فریاد من بر سر شماست! من از گفتن "مادر بودن" میترسم! چون با گفتنش خیلی چیزها را از دست دادهام و با نگفتنش زیر چرخدندههای جهانتان له شدهام!
آن تابلوی کریه زن موفقتان را پایین بکشید! هیچ زنی نمیتواند همزمان مادر n تعداد بچه و کارآفرین و فعال اجتماعی و فرهنگی باشد! نمیشود! نمیتواند! محال است! دست تنها محال است!
من یک نمونهی شکست خوردهی آنم! آنها هم که خود را موفق میدانند جاهایی را باختهاند که بعدها میفهمند! اما من نمیگذارم خشمی که شما باعثش شدهاید، به بچههایم برسد. یک روز روی سر خودتان آوارش میکنم!
#درددل
#زن_موفق
حُفره
برنج را خیس میدهم. حرفهای درون مغزم را هم! نمیدانم بعد از خیس خوردنشان، چقدر نمک بزنم تا نه شور ش
کاسهی سرم شده است دیگِ زودپز. حرفها دارند تویش قل قل میخورند. دلم میخواهد کمی از حرفها را بریزم در کاسهی یک نفر دیگر. اما میترسم نه تنها خالیتر نشوم بلکه شعلهی زیرم را بیشتر کنند. سوپاپ اطمینانم خیلی وقت است که دارد جیغ میکشد اما همچنان بخار درونم زیاد است.
میترسم از روزی که سوپاپ خراب شود یا کفایت نکند و زودپز با صدای فجیعی بترکد!
#حرفها
#سه