01-Khaste-am-azin-Kavir-Alireza-Eftekhari-Nabavi.co-320.mp3
7.84M
آقای افتخاری هم لطف کردن و خواندن!🙃
چه تصویری از آیندهتان دارید؟
کنار چه آدمهایی ایستادهاید؟
آن آدمها رو به روی شما هستند یا پشتتان؟
من هم مدتی بود که خودم را میدیدم در نقطهای که میخواستم باشم. کنار آدمهایی که فکر میکردم آن روز پشتم هستند و برایم دست میزنند و درآغوشم میگیرند.
اما! اما این آدمها یکی یکی دارند از زندگیام خط میخورند. مثل موهای بدن بیمار شیمیدرمانی شده، میریزند و محو میشوند. انگار که هیچوقت نبودند. یا مرگ یقهشان را میچسبد و میبرد یا خودم میفرستمشان توی آلبوم خاطراتم. یا حتی دورتر. توی هاردی که سال به سال هم به آن سر نمیزنم. اگر هم سر بزنم فایلِ آنها را هیچوقت باز نمیکنم! خیلیهاشان هم حالا رو به رویم هستند. با خشم و کینه. با نفرت و دروغ.
گاهی فکر میکنم تنها به خط پایان میرسم. تنهای تنها!
ولی من مثل آن بیمار که به خوب شدن و رویش مجدد موهایش امیدوار است، امیدوارم! به رویش آدمهای جدید توی سرم. توی قلبم. شاید هم با آدمهایی ربانِ خط پایان را پاره کنم، که فکرش را هم نمیکنم! که حتی الان و تا این لحظه با آنها آشنا نشدهام. که تقدیر هنوز ما را کنار هم نگذاشته است!
من امیدوارم...
میخواهم که باشم.
باید باشم.
به خط پایان!
به آدمها!
و حتی به تنهایی و دلتنگی!
#آدمها
دستهای پشت گُلها
حرفهای زیادی پشتت هست! نمیدانم کدامش درست است. میگویند عاشق مردی شده بودی غیر از مرد خودت. این عشق خیلیها را بیچاره کرده. تاریخ را که نگاه میکنی، پُر از زنهای مثل تو است که فکر میکنند بیچارگی چسبیده به پیشانیشان. اما اگر به من باشد میگویم آری! تو بیچارهای! تو ناکامترین معشوق دنیایی!
حتما خودت هم به این رسیده بودی. آنجا که مردت داشت ذره ذره جان میداد و رد خون افتاده بود توی مردمک چشمهایت. خون از چشمانت سُرید و رسید به قلبت. عشق آن مرد دیگر، رسوب کرد به دیوارههای قلبت. یک چیز جدیدی اما قُلقُل کرد تویش. میخواستی زمان به عقب برگردد؟ میگویند که پشیمان شدی از جگری تکهتکه شده. از جگری که تکه تکه کردی. گفتم که! حرف پشتت زیاد است.
حالا پشیمان شدی؟
از نگاه مردت بگو. هیچکس به خوبی تو نمیتواند بگوید. آن لحظه که گفت پشیمانی سودی ندارد، چه بر سر آن ماهیچهی درون سینهات آمد؟
نگو که فهمیدی آن عشقت یک سراب بود؟
آخر میگویند تو دوست داشتی سمانه باشی برای امام. سمانه مغربیه! حسادت و کینه به کنیزکی بیچیز، زندگیات را سیاه کرده بود. دلت میخواست مثل او، خانهات پُر از بچههای قد و نیمقد شود.
امالفضل تو آخر عاشق که بودی؟ حسادت و حسرت بوی عشق میدهدها! بوی نشدن و نرسیدن. نگو که همانجا که پشیمان شدی و بوی خون رسید زیر بینیات فهمیدی! که عاشقی! عاشق مردی که رو به رویت دراز کشیده است و میسوزد.
آخ اگر زودتر میرسیدی! آخ!میدانی تو از ساره و نرجس و خدیجه چه کم داشتی؟ یک به موقع فهمیدن. یک به موقع رسیدن.
بعضی از زنها عاشق گُلها میشوند. بعضیها عاشق دستی که گلها را سمتشان میگیرد. هردو عاشقند اما با یک تفاوت بزرگ! دومیها دیدهاند و رسیدهاند. اولیها نه! گلها توی دستشان پژمرده و پودر میشود. چشم باز میکنند و میبینند نیست. میچرخند دور خودشان که کجا رفت؟ کمکم میفهمند اصلا نبود که رفته باشد.
گُلها توی دستت خشکید امالفضل؟ نگو که حتی به گلها هم نرسیدی!
سمانه ولی دستها را دید. گُلها را بویید.
گفتم که تو ناکامترین معشوق دنیایی!
تازه اگر بدانی چه دستهایی را ندیدی!
اگر بدانی امالفضل!
کاش پیرنگِ زندگی هیچ زنی شبیه تو نشود.
#آقایامامجواد
___________________
امالفضل همسر امام جواد(ع) بود که بر اساس روایتهایی که هست، به دستور معتصم( خلیفه عباسی ) امام را مسموم کرد. او از امام فرزندی نداشت.
سمانه مغربیه هم همسر امام و مادر امام هادی(ع) است.
میگویند امالفضل بعد از خوراندن سم پشیمان شد و به گریه افتاد اما امام او را نفرین کرد.
امالفضل در فقر و به خاطر مریضی لاعلاجی مُرد.
گلبرگِ سفید با رگههای سرخ
همراه زنها دم گرفتهام.
" فاطمه خیرالنساء البشر
و من لا وجه کوجه القمر "
فاطمه شده است مثل خورشیدِ توی آسمان. خورشیدی که ابرهای سفید دورش را گرفته باشند. گاهی لبهایش از هم باز میشود و ابرها را کنار میزند. هوا داغ است اما نسیم خنکی هراز گاهی مینشیند روی صورتمان.
کل شهر آمدهاند. بوی دلنشین غذا، چنگ میاندازد به معدهام. قطرههای عرق از سر و روی پیامبر سرازیر شده است اما دست از کار نمیکشد. میخواهد با دستهای خودش به تمام مدینه سور دهد.
باز هم دم میگیرم.
" فضلک الله على کل الورى
بفضل من خص باى الزمر "
کار پیامبر که تمام میشود، سرخی غروب پاشیده میشود توی آسمان و توی صورتِ فاطمه. پیامبر پا میگذارد روی برگهای خرما که کف اتاق را مفروش کرده است. علی و فاطمه را صدا میزند. امسلمه دست فاطمه را میگیرد و میآورد. دامن فاطمه روی زمین کشیده میشود. چادر چهرهاش را پوشانده است. پیامبر بلند میشود و چادر را از صورتش کنار میزند. مثل گلبرگِ سفید گُلیست که رگههای سرخ دارد. علی نگاهی به فاطمه میاندازد. قطرههای شرم روی صورتش سُر میخورند. با زنها دورشان جمع میشویم. پیامبر دست فاطمه را درون دستِ علی میگذارد.
_ این فاطمه امانت من است نزد تو. على! او بهترین همسرى است که تو مىتوانستى انتخاب کنى و فاطمه! این على برترین شوهرى است که امکان داشت نصیب تو گردد!
نگاهشان میکند.
_ حالا به خانهتان بروید.
فاطمه را بر شتری سوار میکنند و ما هم پشتشان راه میافتیم و ارجوزههامان کل شهر را پُر میکند.
" فاطمه خیر النسا البشر "
________________
ارجوزه : قصیده گونهای به وزن رجز
مثلا من آن روز را دیدهام. به رویم نیاوردید!
#ازدواج
#سالگردازدواجنور
حتي يك لحظه
اي مادر هنگامي كه فرودگاه تهران را ترك مي گفتم و تو حاضر شدي و هنگام خداحافظي گفتي: « اي مصطفي ، من تو را بزرگ كردم ، با جان و شيره خود تو را پرورش دادم و اكنون كه ميروي از تو هيچ نميخواهم و هيچ انتظاري از تو ندارم، فقط يك وصيت ميكنم و آن اين كه خداي بزرگ را فراموش نكني »
اي مادر، بعد از بيست و دو سال به ميهن عزيز خود باز مي گردم و به تو اطمينان مي دهم كه در اين مدت دراز حتي يك لحظه خدا را فراموش نكردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آميخته بود كه يك لحظه حيات من بدون حضور او ميسر نبود.
#آقایمصطفیچمران
_______________________
تو رفتی بهار ته کشید؟
یا چون بهار ته کشید، رفتی؟
#ازآسمونچهخبر
مبنا برای من نه تنها کلاس نویسندگی بوده و هست، بلکه نگاهم به دنیا رو هم عوض کرده و میکنه😊
بشتابید تا پُر نشده🥳
@mabnaschoole
ما زنها گاهی میچسبیم به آن ملاقهی گوشهی آشپزخانه. همان که دستهی پلاستیکیاش از حرارت ذوب شده و هربار یادمان میرود. توی دیگ ولش میکنیم و دستمان طوری میسوزد که یخترین آب دنیا هم نمیتواند سوزشش را کم کند.
یا میچسبیم به آن دیگِ رنگ و رو رفتهای که همه میگویند " بندازش دور دیگه! " . و نمیاندازیم. غذاها تویش ته میگیرند و جزغاله میشوند. آخر شب آنقدر با قاشق و سیم به جانش میافتیم تا شاید آن ذرههای سیاهشدهی غذا بیخیال شوند. تا شاید " چسب شدن" را رها کنند.
یا میچسبیم به آن چادرنماز نخنما شدهای که مادرمان از سفر مکه یا مشهدش خریده بود. همان که حتی رویمان نمیشود توی مهمانیها بیرونش بیاوریم. اما خودمان میدانیم که به جانمان بسته است. نماز خواندن با آنها بیشتر مینشیند به روحمان. ظهرهای داغ تابستان میکشیمش روی سرمان تا برویم توی کوچههای بچگیمان.
یا میچسبیم به آن کتابی که بچه بودیم بابا خریده بود برایمان. همان که حالا گوشههایش ورآمده و لابه لای کاغذهایش بوی نا میدهد. هر از گاهی از کتابخانهمان درمیآوریم و فقط نگاهش میکنیم.
یا به آن دفترخاطراتمان که رد دستهای کل مدرسه تویش است. با آن خطهای خرچنگ قورباغه و رنگارنگ.
یا به آن عطر که سرش خراب است و اسپری هم نمیکند. رویش لایه لایه خاک نشسته و هر دفعه حجمش کمتر از قبل میشود. همین که یک جایی توی کمد باشد حتی جایی دور از چشممان، کافی است! همین که هرازگاهی بگیریمش زیر بینیمان کافی است.
یا به آن آهنگ. به آن عکس قدیمی. به آن شعر. به آن خانه. به آن درخت. به آن مزه. به آن بو.
و به آن آدمها....
ما زنها به خیلی چیزها چسبیدهایم. یکجور نقطهی امنمان است. یادمان میرود که " مادر همهکارهی تمامعیار" باید باشیم. پایمان را میزنیم به دریای خاطرهها. آن آب زلال و خنک که میرسد به نوک پاهایمان، حالمان را جا میآورد. درست است که بعدش جیغ و گریهی بچهمان، ما را پرت میکند به ساحل. به خشکی. دوباره دنیا آن تابلو را میگیرد جلوی چشممان! مادرِ همهکارهی تمام عیار!
ولی همین که جایی هست که بتوانیم لحظاتی، پایمان را خیس کنیم کافی است!
لحظاتی که بیفتیم به جانِ آن دیگ و سیاهیهایش را خراش دهیم.
که توی کوچهها بدویم و سرمایِ نوشمک دستمان را سِر کند.
که دوستانمان دورمان باشند و با پای برهنه توی حیاط مدرسه، وسطی بازی کنیم.
همینها کافی است....
این چسبها را از کاغذ زندگی ما نکَنید لطفا!
#دلخوشی۲
#زنها
#نقطهیامن
من هپلیترین نویسندهی جهانم!
البته اگر نویسنده باشم! و البتهتر اگر واقعا هپلیتر از من نباشد!
این جملات اولین جوابهایی است که بعد از سوال "چطور مینویسی؟"، توی ذهنم ردیف میشوند.
من چطور مینویسم؟ به قول استادم اول شکار میکنم. شکار برای من راحت است. من حتی از سوراخِ جوراب مردی در مترو که از صندلش بیرون زده الهام میگیرم. از آن شست ترکخوردهاش و آن چرک زیر ناخنش که به بیرون سرک کشیدهاند. بعد از شکار پرندهام، وقت پرپر کردنش است. باید به پوستش برسم و گوشتش. باید از قلب و دل و رودهاش سر دربیاورم. اگر در همان چند ثانیه که خیره شدهام به سوژه، چیزی درآمد که هیچ! اما اگر درنیامد که اکثرا هم نمیآید، پرپر کردن را به عشقم ،خیال، میسپارم.
خیالم خوب به دل و روده میرسد. حسابی توی ذهنم با هم جلسه میگیرند و بحث میکنند. در این میان اگر باز به سوژه و الهام جدیدی برسم، هُلش میدهم داخل اتاق جلسات خیال. هِی تخیل داد میزند " دیگه نفرس نفله! بیچارهمون کردی! بوی دل و رودهی گندیده خفهمون کرده باووو". جواب نمیدهم. تخیل است دیگر! اگر لگدپرانی نکند که میخشکد.
گاهی هم البته اکبرآقا، تخیلم، واقعا درِ قصابیاش را تخته میکند! اگر منتکشی جواب ندهد، میروم سراغ هایپر مارکت تجربهزیستههایم! راحت و آسان یک تکه گوشتی یا حتی بستههای مرغ مخصوص کبابی میگیرم و شروع میکنم به سیخ کشیدنشان و بیخیال شکار میشوم.
امان از سیخ کشیدن!
نوت گوشی را باز میکنم و بسمالله نگفته، هادی دستشوییاش میگیرد. دم توالت مینشینم و جملهی اول را مینویسم.
_ مااااامااااان دو تا کردم دو تا!
وسط انفجارهای ریز و پیاپی میگویم:
_ به سلامتی پسرم! سومیش هم که داره میآد!
حالا رسیدهام به سیخ دوم یا سوم که کار هادی تمام میشود. همزمان باید منقل را هم آماده کنم برای اواسط متن. حالا هانی سر میرسد.
_ بَه بَه بخولیم! به به!!!
یک دستم توی گوشی و سیخهاست و دست دیگرم دارد غذا میریزد توی دهان بچهها. البته دست آزادم گاهی هم مجبور میشود نیشگون خیلی ریزی از کسی که دارد چنگال را فرو میکند توی چشم و چال برادرش بگیرد! یا آن یکی که دارد غذا را پوف میکند توی صورت من یا برادرش. یا لنگهای یکی دیگر که به جای قاشق رفته توی دهان هانی. اینجا دیگر گوشی و سیخ و منقل را رها میکنم و کلاهخود میگذارم برای جنگ جهانی سومی که در راه است.
اگر جنگ و غذا دادن را خنثی کنم، احتمالا به اواسط متن رسیدهام.
بعضیوقتها یادم میآید که کلیدواژههایی را جایی یادداشت کرده بودم. بعد از کلی چرخ زدن میفهمم که اشتباهی به جای پیامهای ذخیرهشده، فرستادهام برای مادرم یا فلاندوستم. یا نوشتهام روی کاغذ چربشدهی روی درِ یخچال. پیدا کردن کلیدواژهها خیلی خوب است البته اگر بچهها بگذارند اکبرقصاب و هایپرمارکتم باهم کار کنند. آخر وقتی پاهای هادی دارد تیرهی پشتم را سوراخ میکند، اکبر و اصغری میماند؟ نه والله! حالی به آدم میماند؟ نه بالله!
میخواهد مثل مرتاضها دقیقا روی طناب نخاعیام راه برود و طبیعی است که برای مدتی پل ارتباطی مغز با جاهای دیگرم قطع شود!
بالاخره به آخرهای متن میرسم که هانی ویرش میگیرد از اسباببازیهای جدیدش بگوید! آنهم نه یکبار بلکه صدبار! و هر صدبار هم به تایید من نیاز دارد! آن هم نه با سر و صورت بلکه با زبان و ادای کلمات جدید و جدیدتر.
این مرحله را هم رد کردهام و گوشتها دارد حسابی میپزد. بویش مستم میکند. حالا نوبت همسایهی دیوانهمان است. روزی یکی دو مرتبه پنجرهی اتاق را باز میکند و شلنگِ فحش و فضاحت را میگیرد روی خودش و تمام اجدادش! بعد هم که حسابی سیرابمان کرد، پنجره را میکوبد و میرود تا آبیاری بعدی.
حالا کبابها را پیچیدهام لای نان. میروم پیازی بیاورم و دوغی یا نعنایی که از اتاق بچهها، اعلامیهی جنگ جدیدی صادر میشود. ظرفهای توی سینک خودشان را میخارانند و عقربههای ساعت پشتچشم نازک میکنند که " شام گذاشتی حالا خانوم نویسنده؟!"
نعنا و دوغ را میگذارم آخر شب. همان وقت که همهی خانه خوابیدهاند و همانوقت که به پلکهایم التماس میکنم کمی دیرتر درِ مغازهشان را ببندند!
گفتم که! من هپلیترین نویسندهی جهانم!
__________________
این متن را برای چالشی به دعوت خانم اختریعزیز نوشتهام.
@Negahe_To
باید عکسی هم ضمیمهاش میکردم که واقعا برای این نویسندهی هپلی چیزی پیدا نکردم😁🤦♀️
امیدوارم به علتِ غلطهای املایی یا نکتههای ویرایشیام که گاهی در متنها دُرافشانی میکنند، پی برده باشید🥴😂
آیا کسی مرا هم پذیرا میشود؟🥴
دیروز داستانی خواندم که زنی عاشق مردی شده بود. تا اینجا همه چیز خوب است اما این مرد بسیار زشت بود و بوی پِهِن میداد. باز هم زیاد بد نیست! اما کمی تندخو هم بود و زنش را با شلاق میزد. خب داستان برای خیلی وقت پیش بود و شاید جای تعجبی نداشته باشد اما زن همچنان عاشق مرد بود و البته عاشق شلاق خوردن! کیف میکرد که مرد به جانش بیفتد! بوی گندش و آن چهرهی کریهش و آن موهای زمختش، حالش را خوب میکرد. یک روز مرد به بهانهی کار رفت که رفت! زن جای شلاقها را میبوسید و دلتنگش بود. راه افتاد دنبالش و آخر هم پیدایش کرد! البته کنار زن دیگری که او هم همه جای بدنش، رد شلاق بود. مرد انکارش کرد و او را دیگر نخواست. زن حسادت کرد به ردِ شلاقها روی بدن آن زن دیگر و از مرد متنفر شد و گذاشت و رفت. در راه مرد خَرسوار دیگری دید که او هم شلاق به دست بود و بوی پِهِن میداد. با او راه افتاد و او هم رفت که رفت!
از دیروز ذهنم درگیر است که به قول استادم چه زنان خواریخواهی! مگر میشود؟
امروز که یکی پیام داده که " تو درس میخونی بچههات کجان؟"، فهمیدم این داستان هنوز تمام نشده است. فقط به جای آن شخصیت مرد، بیشمار زن داریم که شلاقهایشان را برای همجنسهایشان بالا آوردهاند.
" چرا دیگه بچه نمیآری؟ این کارا واجبه یا فرمان رهبرت؟"
" چرا اینقدر چاق شدی؟ بچهداری بهت ساختهها! "
" میری باشگاه بچهها پس چی؟"
" اول بده بچهت بخوره! "
" حالا با این بچهها واجبه کار و درس؟"
" تو که بچهداری نکردی! همش بچهها پیش مامانت بودن!"
ما هر روز داریم شلاق میخوریم و راستش را بخواهید مثل آن زن دوستش داریم انگار! به آن وابسته شدهایم! یک عده عادت کردهاند به زدن و ما عادت کردهایم به نوازش زخمهایمان! چرا هیچوقت توی تخم چشمهایشان نگاه نمیکنیم؟ چرا هیچوقت زور نمیزنیم که شلاقها را بگیریم از دستشان؟ چرا وقتی که بچههامان بزرگتر میشوند خودمان جای آن زنهای قبلی را میگیریم و شلاق به دست میشویم؟ یادمان میرود؟ یا میخواهیم انتقام آن ضربهها که فرود آمد روی روحمان را بگیریم؟
تا کی قرار است بچرخیم و نقشهای تکراری را توی داستانهای تکراری بازی کنیم؟
کاش یک نفر پیدا بشود و برای همیشه شلاقها را بسوزاند!
#زنانعلیهزنان🤦♀️
__________________
انگشت اشارهام اول به خودم است و بس!
راستش چند شب پیش خودم را دیدم روی بلندترین سرسرهی پارک. یک پارک خیلی شلوغ. صدای لرزان مادرم میآمد که چرا آنجا رفتم. چرا به همین سرسرههای کوچکتر راضی نشدم؟! بین بچههای چندبرابر بزرگتر از خودم گیر کرده بودم اما مامان را صدا نکردم. قلبم را که میخواست از سینهام بیرون بپرد، دو دستی چسبیدم. آن بالا همه جای شهر را میتوانستی ببینی. مامان داد میزد که نردهها را محکم بگیرم. بالاخره نوبتم شد و سُر خوردم. پشتم پسر تپلی بود. سرم رفت توی آن شکم نرمش. مثل آدامسی شدم که بچسبد به عروسکی بزرگ. به زمین که رسیدم، دستهایی بغلم کرد. نگذاشت روی زمین بیفتم. مامان بود. رنگ صورتش مثل بستنی عروسکی شده بود. من بستنی عروسکی خیلی دوست دارم آقا! دستهایم را گرفت. دستهایم سرد بود اما دستهای مامان مثل همیشه گرمش میکرد. نگفت که چرا رفتم. فقط گفت مواظب خودم باشم.
آخر شب وقتی که توی رختخوابم خودم را به خواب زدم، حرفهای مامان را شنیدم. داشت با بابا پچ پچ میکرد اما گوشهای من مثل خودش تیز است.
میگفت " امروز خودمو دیدم اون بالا! چرا باید هادی شبیه من باشه؟ "
مامان چرا ناراحت است که شبیهش باشم؟ میدانی چرا آقا؟
راستی! مامان میگوید امشب تولدتان هست! گفتم تولد من؟ گفت نه! تولد آقایِ امام هادی است! تولدتان مبارک! مامان خیلی شما را دوست دارد! آن شب به بابا میگفت " البته اون هادیه! شایدم مثل من نشه! "
من هم هادیام! مثل شما؟
#آقایِامامهادی
#هادیما
#هادیشدهایکهرهگمنشود
زلیخا از درد زایمان نمیترسید. از اجنه و اشباح نمیترسید. از جن و آل که با جگر زن زائو تغذیه میکرد نمیترسید. از پنجهی خونین مرگ و چنگال بیرحم اجل نمیترسید. ترس بزرگتری داشت. ترس سهمگینتر و کشندهتر از همه ترسها! میترسید که باز بهجای پسر، دختر بیاورد و بار دیگر نزد سر و همسر ننگین و شرمنده شود. پساز چهارده سال ازدواج و هفت دختر پیدرپی، اکنون نوبت به فرزند هشتم رسیده بود.
بارها مهمانان و رهگذران از صفدر شمار فرزندانش را پرسیده بودند و او، شرمنده و سر به زیر، پاسخ داده بود: "بچه ندارم. چند کنیز دارم."
زلیخا بیآنکه گناهی کرده باشد گناهکار بود. بیآنکه محاکمه ای صورت گیرد محکوم بود. صفدر شریک جرمش بود، ولی او پدر بود. مرد بود. گناهش بخشودنی بود. دوش ناتوان زلیخا برای بار گناه مناسبتر و سزاوارتر بود. او زن بود. مادر بود. گناهش غیر قابل بخشایش بود. طعنهها و طنزها، ملامتها و شماتتها همه رو به سوی او داشتند.
#بخارایمنایلمن
#محمدبهمنبیگی
#زن
#دختر
#مادر