eitaa logo
حُفره
415 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
mehdi-rasooli.heydaro-in-hame-gham(128).mp3
4.91M
حیدر و این همه غم... یا رب الرحم!
_ می‌خوایم بریم حرم یه سلام بدیم. +سلام؟ چطوری سلام بدم من؟ _ هرجور که دوست داری مامان! + من بلد نیستم! _ من بلند میگم که تو یاد بگیری. + باشه! پس تو بلند باهاش حرف بزن که منم یاد بگیرم! :) ________________________ آخه یه چیزا رو فقط به شما میشه گفت خانوم! بامداد ۱۷ آذر🥲
راستش تا ایستگاه سبلان یادم رفته بود. پیله‌ها را. چراغ قرمز را‌‌. توقف را. پله‌ها را که دیدم یادم آمد. پله‌ها داشت مرا می‌کشید پایین. ابرها مثل آبنبات‌های نارنجی پاشیده شده بودند توی آسمان. یکی‌شان را محکم گرفته بودم توی مشتم. پله‌ها مرا بُرد پایین. جلوی اتوبوسی که شلوغ بود و همه بودند. من دلم می‌خواست جا بمانم. با خطی بروم که برعکس همه برود. اما دیر بود. ساعت توی دستم چشم‌هایش را گشاد می‌کرد و می‌گفت دیر است. صندلی نبود. هیچ‌وقت نیست. باید تمام ۱۵ ایستگاه را ایستاده می‌رفتم و رفتم. اما یادم نمی‌رفت. اتوبوس درونش گرم بود. آبنبات داشت درون مشتم آب می‌شد. برای من فقط همین یک آبنبات مانده بود! مگر نه؟ برگ‌ها هم زرد و نارنجی‌اند. برگ‌ها هم سستند. پاییز سست و ترسوست. نمی‌تواند تکلیف خودش را معلوم کند! تو هم توی پاییز آمدی! کاش هیچ‌کس دیگر توی پاییز نیاید. زود کنده می‌شود و زیر پاها شکسته می‌شود. زمستان شجاع‌تر است. من نمی‌خواستم سندورم قورباغه بگیرم! یعنی تو نمی‌خواستی! دیدی آب دارد به نقطه‌ی جوش می‌رسد و من ایستاده‌ام. دیدی دارم مُردنم را نگاه می‌کنم؟ بعد مرا فراری دادی. کاری کردی که بپرم. پریدم اما پاییز بلاتکلیف است! از اتوبوس پیاده شدم. حالا باید می‌ایستادم. تو گفتی پشت چراغ قرمز بایست تا بچه‌هایت رد شوند. من می‌ایستم اما تارموهای سفید نه! می‌گویی عجله نکن! بچه‌ها بزرگ شوند تو پیر می‌شوی. لذت ببر! من می‌نشینم کنار جدول. نگاه می‌کنم به آبنبات ماسیده‌ی کف دستم و می‌گویم شاید تو همین را می‌خواهی! بغضم می‌گیرد. دارم پیش استاد از خودم می‌گویم که گلویم می‌گیرد. دلم می‌خواهد بزنم بیرون اما پاییز است! می‌گویی خیلی نیستی! می‌گویم من هستم اما پایین پله‌ها. با یک چیز نارنجی‌رنگی کف دستم ایستاده‌ام که آدم‌ها رد بشوند.
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمی‌شد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرم‌افزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیات‌شده‌ای دندان‌هایم را درد می‌آورد. باید داده‌ها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم‌. چشمانم را که می‌بندم پُر است از آدمک‌ها، چشم و ابروها، دست‌ها، داده‌ها، اعداد، اختلال‌ها، رگه‌ها، ترس‌ها،تنش‌ها، ناامیدی‌ها،داروها. حالم از تمام گزارش‌ها و تحلیل‌های دنیا بهم می‌خورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام می‌خواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستاده‌ام. کجا می‌خواهم بروم. این همه آزمون خلق کرده‌اند فقط برای کشف درون آدم‌ها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟ راستش حس دانشجوی پزشکی‌ای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرنده‌های بویایی‌اش آشناست. دیگر نه تنها نمی‌ترسد بلکه خودش می‌خواهد دست به کار شود و بشکافد آدم‌ها را. نمی‌دانید وقتی قصه به عمقش می‌رسد، چقدر همه‌چیز ساده و عجیب است!
امشب به جای فال حافظ از خونواده یک تست میلون گرفتم و دور هم تحلیل کردیم. بعد هم مثل سوسکی که دمپایی خورده باشه، گیج و خسته خودمو به میز پذیرایی رسوندم تا کارم رو برسونم و از استاد فحش نخورم. یلداتون مبارک و خجسته و پیروز و البته سوسکی🙄🪳
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن! 🔻 آغاز ثبت‌نام نویسندگی خلاق 🆔 http://B2n.ir/f49884 | @mabnaachoole |
گاهی درد را رها نمی‌کنیم. چون درد آخرین حلقه‌ی اتصال ما به چیزی‌ست که از دست داده‌ایم! لازمه‌ی رها کردن، سوگواری‌ست و لازمه‌ی سوگواری، قطع امید کردن!
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. می‌خواهم من هم در این نامه‌ای که می‌دانم هیچ‌وقت به دست‌تان نمی‌رسد، چنین خطاب‌تان کنم: پدر مهربانم!
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. می‌خواهم من هم در این نامه‌ای که می‌دانم هیچ‌وقت به دست‌تان نمی‌رسد، چنین خطاب‌تان کنم: پدر مهربانم! راستش را بخواهید من هر سال که عنوان حضور اقشار بانوان را در محضرتان می‌شنوم، بغض می‌کنم. سوال‌های توی ذهنم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود که این زن‌ها چه کسانی هستند؟ بعد که عناوین و اسم‌هایشان را توی زیرنویس‌های تلویزیون می‌بینم، بغضم می‌شود مثل یک غده‌ی بدخیم! غده‌ی بدخیمی که می‌افتد به جانم که نکند معیارهای شما هم برای موفقیت این است؟ نکند اگر زنی فقط مادر باشد پیش چشم شما ارزشمند نیست؟ آخر دخترها به نظر پدرشان بی‌نهایت اهمیت می‌دهند. تمام ۳۶۵ روزِ سال با خودم می‌جنگم که مادری شغل من است مادری سرگرمی من است مادری تمام هنرهای من است مادری درس و دانشگاه من است مادری فعالیت اجتماعی و فرهنگی من است مادری همه چیز من است! من می‌جنگم و این جمله‌ها را توی ذهنم فرو می‌کنم. سعی می‌کنم نروم توی عناوین و اسم‌ها و رزومه‌هایی که طوماری طولانیست. جلوی سوالِ شغل با خط پررنگی می‌نویسم " مادری!". به استادم که جویای ادامه‌ی تحصیل ندادنم می‌شود، لبخند می‌زنم. آبیِ آسمان را روزها نمی‌بینم و با پسرهایم رنگ آبی را بیشتر می‌کشیم به جان کاغذهای دفتر نقاشی. من نه تنها فعال فرهنگی نیستم بلکه حتی نمی‌توانم تا مسجد سرکوچه‌مان بروم! هیچ‌کس تحمل شیطنت پسرهایم را ندارد. من نه تنها فعال اجتماعی نیستم بلکه به اکثر مهمانی‌ها هم نمی‌روم که باز شرمنده صاحب خانه‌ها نشویم. اینستاگرامم را دیر به دیر باز می‌کنم که چشمم به آن مادرانِ نخبه‌یِ فعالِ همه‌چیز تمام نخورد! من گاهی حتی اسمم را یادم می‌رود و تنها چیزی که همیشه و هرجا می‌ماند مادری است! من تک‌تک تابلوهای مادر فعال اجتماعی را توی ذهنم خُرد می‌کنم و می‌گویم مگر معیار موفقیت این است؟ اصلا چه کسی این متر و معیار را گذاشته است؟ هر روز و هر لحظه توی ذهنم لقب " فقط مادر موفق " را می‌چسبانم به پیشانی‌ام و تلویزیون را خاموش می‌کنم. توی خبرها غرق نمی‌شوم جز یک خبر! حضور اقشار بانوان در محضر شما. بعد باز جنگ من شروع می‌شود. این یکی مثل جنگ جهانی است. خرابی‌هایش به این زودی‌ها آباد نمی‌شود! باید قدِ آن ۳۶۵ روزِ سال برایش جان بگذارم. یک سوال اما جان بیشتری می‌گیرد! چرا هیچ‌وقت من فقط به‌خاطر اینکه " مادرم " به بیت دعوت نمی‌شوم؟ چرا زیرنویس‌ها هیچ‌وقت تک کلمه‌ی "مادر" را نمی‌نویسند؟ مگر نه اینکه خودتان گفتید مادری مهم‌ترین نقش من است! چرا هیچ‌کس برای این مهم‌ترین نقش نگاهم نمی‌کند؟ من تقدیر و تجلیل و جایزه نمی‌خواهم! من نگاه می‌خواهم. نگاه شما را. نگاه پدری را. چرا من و بچه‌هایم هر روز بیشتر و بیشتر از آن تصویر ایده‌آل جامعه دور می‌شویم؟ چرا قاب عکس‌مان دارد این همه کوچک‌تر می‌شود؟ چرا مادری من برای کسی ارزشی ندارد؟ چرا همه توی عناوین و القاب گم می‌شوند؟ و چطور با چنین تصویرهایی باید به سمت فرزندآوری بیشتر برویم؟ اگر این تصویرها بزرگ‌تر بشود یا دیگر نسل جوانی نخواهیم داشت یا بچه‌هایی خواهیم داشت که به‌خاطر فعالیت‌های بیرونی بیش‌از حد مادرشان حتما از انواع کمبودها رنج می‌برند! با احترام زنی که فقط یک مادر است! یک مادر خالی... ____________________ می‌دانم که این دعوت‌ها از جانب آقا صورت نمی‌گیرد و ایشان دخالتی ندارند. این نامه بیشتر خطاب به مسئولین است که هیچ‌وقت هم نخواهند خواند! ✍ مبارکه اکبرنیا
جلسه‌ی اول خلاق به هنرجوها گفتم خودتان را غرق کنید در جزئیات. امروز ولی می‌گویم جزئیات گاهی آنقدرها هم خوب نیست. مثلا فکر کردن به مادری پریشان که در روز مادر، بچه‌ی شهیدش را هدیه می‌گیرد. غرقِ خون.