eitaa logo
حُفره
419 دنبال‌کننده
144 عکس
10 ویدیو
1 فایل
به نام تو برای تو . . روی خودم خم شدم حفره‌ای در هستی من دهان گشود. @mob_akbarnia
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد.
اسمش را که دیدم گفتم حتما با یک رمان جنایی طرفم که بندی چیزی نقش اساسی در آن دارد. تصویر روی جلد کتاب هم چیزی برای گفتن نداشت. یعنی به هرچیزی فکر می‌کردم جز یک رمانِ درام خانوادگی که همان خط اولش شما را پرت می‌کند وسط قصه و آدم‌ها و روابط‌شان. یک شروع خوب که با آن نصف راه را رفته می‌دانید. بعد با خودتان می‌گویید الان‌هاست که کار را خراب کند اما نویسنده زبردست‌تر از این حرف‌هاست. چنان حس‌ها را خوب درآورده و عواطف و احساسات و جزئیات را به خوبی به تصویر کشیده است که باز هم درحسرت یک حفره یا اشتباه می‌مانید. در تمام سه فصل که از سه زاویه‌ی مختلف به یک اتفاق نگاه می‌کند، اوضاع به همین منوال است. هر فصل به قول مترجم مثل یک صندوق است که چیزی برای پنهان کردن درون خودش دارد. تمام شخصیت‌ها همان هستند که باید. سرکارتان نمی‌گذارند. مظلوم‌نمایی نمی‌کنند. حرف‌هایی که می‌زنند، به زور توی دهانشان چپانده نشده است و عنصر باورپذیری و واقع‌نمایی در تمام کتاب به خوبی رعایت شده است. نمادها و استعاره‌هایی که استفاده می‌شوند، دم‌دستی و تکراری و شعاری نیستند و به جان داستان نشسته‌اند. القصه که همان فصل اول فکر می‌کنید همه چیز را می‌دانید اما نویسنده تعلیق را مثل آستری زیر قصه پنهان کرده که شما را کشان کشان تا خط آخر می‌برد. پایانی که هم پایان است و هم پایان نیست! بندها مثل خیلی از رمان‌های درام خانوادگی به موضوع خیانت و آزادی‌ پرداخته است اما نمی‌توانیم بگوییم کاری سطحی و کم‌عمق مثل باقی کتاب‌هاست. نویسنده، جراح ماهری است که به خوبی تک تک شخصیت‌ها را پیش چشم‌تان تشریح می‌کند و خون درون قلب‌هایشان را به صورت‌تان می‌پاشد. راستش خیانت موضوعی است که مدت‌ها به دیواره‌ی مغزم چنگ می‌زند که چطور و چگونه باید به آن پرداخت که خیرش بیشتر از شرش باشد. چطور می‌شود بازش کرد که بتوان بعدا به خوبی دوختش و جز یک جای دوختِ کم‌جان چیزی باقی نگذاشت. همیشه چطورها و چگونه‌ها توی ذهنم بالا و پایین می‌پرید و در انتهای این کتاب فهمیدم علی‌رغم تلاش نویسنده در مذمت خیانت، باز هم آن ورِ لذتش زیر زبانم بیشتر مزه کرده است. و شاید قصه همین باشد! گاهی هرچقدر هم تلاش بکنیم باز جای دوخت زشت و عمیقی روی ذهن مخاطبمان می‌گذاریم. @behhbook
امشب یکی از آن شب‌های مادرانه‌ی سختم است که می‌دانم می‌گذرد. راستش اصلا منتظر رسیدن کتاب‌های عیدی‌ام نبودم اما شاید خدا می‌خواست راحت‌تر بگذرد. نشسته‌ام کنار باریکه‌ی نوری که از حمام توی اتاق لم داده. کتاب‌ها را روی هم چیده‌ام و جلد اول انجیر توی دست‌هایم می‌لرزد. بازش می‌کنم و سعی می‌کنم که همه چیز را برای چند دقیقه یادم برود. همه چیز جز مادری را که مثل دانه‌های انار توی گلویم چسبیده است. @behhbook
. آب تا گردنم بالا آمده آجرها تا گردنم بالا آمده آب تا لب‎هایم بالا آمده آب بالا آمده… من اما نمی‎میرم من ماهی می‌شوم @behhbook
حالا کجایش را دیده‌اید؟ بگذارید پسرهایمان بزرگ بشوند... ✊️ @hofreee
اسم کانال را بِه گذاشته بودم به یادِ پیجی که در اینستاگرام داشتم و بریده‌های کتاب‌هایی که می‌خواندم، می‌گذاشتم. می‌خواستم اینجا هم همین کار را ادامه دهم که وقتش پیدا نشد. مدت‌هاست دنبال اسمی هستم که به من و محتوایی که می‌نویسم بیاید و بالاخره به حُفره رسیده‌ام. حالا خیالم راحت‌تر شده که این اسم و این عکس منم! خلاصه گم نکنید ما را😅
سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان در نوسان بود: می‌آمد، می‌رفت. می‌آمد، می‌رفت. و من روی شن‌های روشن بیابان تصویر خواب کوتاهم را می‌کشیدم، خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود و در هوایش زندگی‌ام آب شد. خوابی که چون پایان یافت من به پایان خودم رسیدم. من تصویر خوابم را می‌کشیدم و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود. چگونه می‌شد در رگ‌های بی‌فضای این تصویر همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟ تصویرم را کشیدم چیزی گم شده بود. روی خودم خم شدم: حفره‌ای در هستی من دهان گشود. سایه دارز لنگر ساعت روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود و من کنار تصویر زنده خوابم بودم، تصویری که رگ‌هایش در ابدیت می‌تپید و ریشه نگاهم در تار و پودش می‌سوخت. این‌بار هنگامی که سایه لنگر ساعت از روی تصویر جان گرفته من گذشت بر شن های روشن بیابان چیزی نبود. فریاد زدم: تصویر را بازده! و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست. سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان بی‌پایان در نوسان بود: می‌آمد، می‌رفت. می‌آمد، می‌رفت. و نگاه انسانی به دنبالش می‌دوید. @hofreee
این تصویر هرم نیازهای مزلو/مازلو را نشان می‌دهد.