دنیا برایتان چه مزهای است؟
سوال کلیشهایست اما من مدتهاست دارم به آن فکر میکنم. من نه نگاهم آنقدر رفیع است که دنیا برایم مثل علی(ع) بیارزشتر از آب بینی گوسفندی باشد یا پستتر از استخوانی در دست جزامی یا حتی خوارتر از برگ جویدهای در دهان ملخی!
و نه آنطورم که آن را شیرینتر از هرچیز شیرینی و لذیذترین لذیذها بدانم.
تا اینجا
تا اینجا که بیست و اندی سالم هست دنیا برایم مثل سوپیست به وقت مریضی! سوپی که هر دفعه یک مزهای دارد. گاهی تند است گاهی شور گاهی بینمک و گاهی هم تلخ مثل زهر!
ولی به زور قورتش میدهم تا بتوانم زنده بمانم و به مقصد برسم. حرکت آرام و سوزانش، گلوی بادکردهام را میسوزاند و ردش تا مدتها میماند. آنقدر عمیق میماند که قورت دادن آبدهان برایم مثل قورت دادن یک مشت میخ میشود.
آنوقتها هم که مزهاش به دلم مینشیند هنوز به قاشق دوم نرسیده، تمام میشود!
و من میمانم با اشتهایی که دهانش باز مانده است...
شاید سوپهای خوشمزهای که تمام نشود را باید جای دیگری پیدا کنم!
دنیا برایتان چه مزهای است؟
#دنیا
#مزهی_دنیا
#استخوانیدردستجذامی
همانا انسان در دنیا، تختهی نشانهگیری تیرهای مرگ، و ثروتی است دستخوش تاراج مصیبتها، با هر جرعه نوشیدنی، اندوهی گلوگیر و در هر لقمهای، استخوان شکستهای قرار دارد، و بنده نعمتی به دست نیاورد، جز آنکه نعمتی از دست بدهد، و روزی به عمرش افزوده نمیگردد، جز با کم شدن روزی دیگر! پس ما یاران مرگیم و جانهای ما هدف نابودیها، پس چگونه به ماندن جاودانه امیدوار باشیم؟ درحالیکه گذشتِ شب و روز بنایی را بالا نبرده، جز آنکه آن را ویران کرده، و به اطراف پراکنده کند!
نهجالبلاغه
حکمت ۱۹۱
#ماه_رمضان
#دنیا
مامان اگر بفهمد بچهها را اینطور بدون اینکه چیزی زیرشان بیندازم خواباندم، حتما یک صفت جدید به صفتهای نامادرانهام اضافه میکند!
اما
پسرجماعت باید روی زمین سفت و سرد بخوابد، مگر نه؟
یا شاید هم نباید به تور مادری میخوردند که همیشه دوست داشت پسر باشد و چیزهای سخت و عجیب را امتحان کند!
شاید هم به هیچکدامش ربطی ندارد و به همان نامادریام برمیگردد :)
پ.ن : البته این عکس مربوط به چرت بعدازظهر هست! دیگه اینقدرام بد نیستم😁
۱۰ روز است که زیر آسمان راه نرفتهام و فقط آن را از پنجرههای دوجدارهی بیمارستان نگاه کردهام. مثل گلی که نور را از پشت پرده ببیند و آنقدر به سمت آن خم شود تا ساقهاش بشکند. من اما هنوز نشکستهام. خم شدهام. ترک برداشتهام اما یک لایهی نازک مرا به ریشه نگه داشته است. نمیدانم رگم یا آنژیوکتم چه مرگش شده که قطرههای سِرُم به جای رگ به زیر پوستم دویده است و دستم مثل متکا باد کرده است. هر چه رویش را فشار میدهم چیزی حس نمیکنم. انگار که یک تکه گوشت بیجان وصل شده است به من. پاهایم هم حال بهتری ندارد. وقتی راه میروم آبهای زیر پوستم را حس میکنم و حالم بد میشود. دیشب از باریکهی نوری که از سالن به درون اتاق خزید، خودم را درون شیشهی پنجره دیدم. صورتم دراز شده بود. استخوانِ گونههایم میخواست پوست صورتم را چاک بدهد و بیرون بپرد و زیر چشمهایم مثل غار تاریک و سیاهی شده بود. چیزی نشسته بود در نگاهم که مال من نبود. مثل لباسی که بپوشم و به من نیاید!
دیشب به خدا میگفتم من حتی از ناله کردن هم خستهام. از اینکه بگویم " چرا؟ " مثل ماهی کنار ساحل که دیگر مرگ را بغل کرده است و سر تا پایش را میبوسد.
امشب اتاق خلوت است. الناز رفته است شوهرش را ببیند و فاطمه هم خوابِ خواب است. خودم را میکشم و به تخت میرسانم. راستی خدایا ردِ رنگِ من روی بومِ دنیایت میماند؟ وقتی میخواستی مرا بکشی قلممو را محکم فشار دادهای یا آرام؟ من میخواهم پُررنگ باشم. پُررنگِ پُررنگ! هدفون را درون گوشهایم میگذارم و با گوشیام ور میروم. سدِ دلم شکسته است. از سیل بعدش میترسم.
دیوارهای بیمارستان از همه جهت نزدیک و نزدیکتر میشوند و میخواهند لهم کنند. نفسم جایی درون ریههایم گیر میکند و بالا نمیآید. عرق از سرم میجوشد و درون کاسهی چشمهایم حل میشود. میخواهم زنگ را فشار بدهم و پرستار را صدا کنم ولی مگر چه میکند؟
" همه چیت اوکیه! بگیر بخواب! "
هوس روضه میکنم. روضهی امام رضا. حتما بهتر میشوم. چشمان تارم را روی صفحهی گوشی میچرخانم و پِلِی را میزنم. منتظرم تا مداحی که صدایش را دوست دارم روضهی امامی که دوستتر دارم را بخواند. چشمهایم را میبندم. میخواند.
" یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره! "
این را نمیخواستم اما حال عجیبی نفوذ می کند به دستها و پاهای باد کردهام. به قلبم و به نفسهایم. اشکها مثل واگنهای قطار پشت هم روی گونهام خط میاندازند. صدفِ گلویم باز شده و بغض را به بیرون پرت میکند. پتو را روی سرم میکشم. پس کریم که میگویند این است؟! صدا نزده میآید به سمتت. درخانهاش گدایی نکرده، طعام را پشت در خانهات میگذارد، ها؟
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#کریم
#ماه_رمضان
#دلنوشته
بعضی وقتها خیره میمانم به دهانِ آدمی که نشسته جلویم. نه چشمهایش، فقط دهانش. یک بادکنک کوچک هم میافتد درون گلویم که انگار با کلماتی که از دهانش بیرون میآید، یک فوت درون آن میکند. صفِ کلمات خودم پشت بادکنک گیر میافتند. مثل آدمهایی که در صف نانوایی گیر افتادهاند و میدانند نانی به آنها نخواهد رسید. صورتم چین میخورد. آن دهان همینطور باز و بسته میشود و من مثل کاغذی که گوشهاش آتش بگیرد، محو و محوتر میشوم. تکتک سلولهای مغزم را میگردم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ باید یک آدم رنجکشیده را چطور تسلی بدهم؟ چیزی نگویم بدتر شود؟
آب دهانم را جمع میکنم و قورت میدهم بلکه بادکنک را پایینتر بفرستم. میدانم الان او است که به دهان من خیره شده است. چند کلمه را به زور از پشت بادکنک بیرون میکشم.
" حق دارین! خدا کمکتون کنه! "
لرزش صدایم که پردهی گوش را خط میاندازد به کنار، جملهی بهتری نبود که بگویی؟ حق دارد با خود فکر کند چقدر سرد، خودخواه و نفهم هستی. حتما میگوید " تا خودش نَکشه نمیفهمه! ". درست است که دردش هنوز به من نخورده است اما کمی که میفهمم. مثل کوه یخ نشستهام رو به رویت اما باور کن درون من جنگلی است که آتش گرفته و چند دقیقه بیشتر اگر بمانم جز آب داغی چیزی از این کوه نمیماند.
خب چه کار کنم؟ گاهی کلمهها هم نمیتوانند. نمیکشند این بار را به دوش بکشند. میروم هرکدام را بگیرم مثل ماهی لیز میخورند و در میروند.
بعد یاد حرف استادم میافتم. "خودکنترلی در اتاق درمان". بعد بادکنک دیگری درون مغزم بزرگ و بزرگتر میشود.
من چقدر بنشینم رو به روی آدمها و رنجهایشان را مثل آهنربا جذب کنم و مثل فلز سردی لبخند بزنم یا نزنم و فقط سر تکان دهم؟ باز میدانم که استادم میگوید خودکنترلی این نیستها. اصلا هر چه که هست! من از هرچیزی که کنترل دارد بدم میآید!
من از وقتی که نمیتوانم درونم را با کلمهها جاری کنم بدم میآید. من از بیچارگیِ حرفها بدم میآید! من از غوطهور شدن در ترحم بدم میآید....
#همین
پیامبر، بگو : " پلید و پاک هرگز یکی نیستند. هرچند مبهوتِ تعداد فراوان و شوکت پلیدها شوید. پس ای مردم عاقل، مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید!
بلکه دنبالهرو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید.
آیهی ۱۰۰، سورهی مائده
ترجمهی علی ملکی
______________________
از رزقهای خوب امروز....
از این استاد میترسم. از اینهاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداختهام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینیام بالا کشیدهام. دارد از الگوهای ارتباطی میگوید. با خودکارم ور میروم. میرود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروهها که میرسد، انگار با میخ کوبیده میشوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیبتر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. میخواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا میگیرم و زل میزنم درون چشمان استاد. میگوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدمها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود!
گوشیام را از زیر دفترم آرام باز میکنم و میروم سراغ فیلمی که صدهابار دیدهام. لحظه به لحظهاش را حفظم. دنبال افسردگیام. روی گونههای برآمدهاش. روی لبخند عمیقش. روی دستهایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه میدهد " بچهها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهلانگاری درمانگرشون پرپر شدنها"
زبان و گلویم مثل تنهی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غدههای بزاغی ترشح میکنند میبلعم تا راه گلویم باز شود.
استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی میگفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقهی چهارم دانشکدهی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار میخواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمیپرسم! نمیکشم!
دوباره سرم را میاندازم پایین. انگار به همین راحتیها نمیتوانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز میکند و محکم میبندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را میخورد." یعنی واقعا میخواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی میتوانم از رنج آدمها بکاهم؟ یعنی... " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمیکنم...
#روانشناسی
#افسردگی
#زبان_بدن
3447304508869821153 (1).mp3
1.38M
تو حقته که تنهام بذاری...
هیزم به زیر پاهام بذاری...
#شب_قدر
در زمانهای که بر سر اختیار داشتن یا نداشتن انسانها جنگ و دعواست، من جبر میخواهم. من میخواهم تو برایم تصمیم بگیری. مگر خودم عقل ندارم؟ چرا دارم و با همین عقل ناچیزم به تو اعتماد دارم! مثل بچهای که دست مادرش را گرفته و هرجا که او بکشد میرود. میدانم که در مسیر خسته میشوم. غُر میزنم به جانت. لج میکنم. گریه و زاری راه میاندازم. جنجال میکنم اما تو ولم نکن!
اگر تو ولم کنی این بچه گُم میشود! باور کن کوچهها و خیابانها را نمیشناسد. نابلد است. مسیر دور و دراز است. نگذار گم بشود. هر چه که گفت تو دستهایش را از دستت بیرون نکش!
به جایش به او صبر در مصیبت، تسلیم، رضا و یقین بده...
تو را به این شب قسم....
تو را به خداییات!
برنامهی زندگیام را خودت بچین!
نگذار برنامههای احمقانهی من پیش برود...
#شب_قدر
به نام تو
برای تو
لیان
انگار در این یک سال اولینبار است که خودم را در آینه میبینم. تارِ موهای سفید مثل اسبهای سرکشی در دشت موهای مشکیام میدوند. روسری را روی سرم میکشم و اسبها را پنهان میکنم. انگار که نیستند. مثل زهرا که نیست.
" کاش با این حالت نری!"
نگاه میکنم به چشمانش که مثل آینهای ترک خورده است.
"حالم خوبه و میخوام که برم! "
پارسال هم رفتم. دستهای بیجان زهرا را گرفته بودم و زل زده بودم به تلویزیون ایستگاه پرستاری.
" آخرین کودک فلسطینی که به شهادت رسیده، لیان الشاعر دختربچه 9 ساله فلسطینی است که صبح امروز بر اثر جراحات وارده در نتیجه حملات جنگندههای اسرائیلی به خان یونس شهید شد."
گلولههای نگاهم را به سمت زیرنویس و مسیرهای راهپیمایی شلیک کردم. هنوز یک ساعتی وقت داشتم. بوسهای چسباندم به پیشانی عرقکردهی زهرا و چسبی هم به گوشها و چشمهایم. نمیخواستم صدای سینهاش را که مثل قطاری هو هو میکرد بشنوم. نمیخواستم صورتش را که بیشتر و بیشتر در چاه عمیقی فرو میرفت ببینم. راه افتادم.
وقتی که برگشتم زهرا هم نبود! دستِ لیان الشاعر را گرفته بود و با قطارش بُرده بود. شاید حالا رسیده بودند و داشتند در دشتهای خانیونس میدویدند و آواز میخواندند. همانجا که دیگر نه گلولهایست برای لیان و نه داروی تحریم شدهای برای زهرا.
#داستانک
#روز_قدس
#القدس_لنا
https://eitaa.com/behhbook
تو را به خدا به آدمها نگویید دردهایت را بغل کن و بپذیر!
این مرحلهی آخر است! اینجا هنوز قصهاش را شروع نکرده است. اولین کاری که میکند میرود به جنگ با شرایط جدید. با هرچه که به دستش برسد. میخواهد همه چیز مثل قبل بشود. میخواهد آنچه دوست دارد را بدست بیاورد. حتی اگر بمیرد! واقعا حتی اگر بمیرد! بعد از مدتها جنگیدن، سرش را که بالا میآورد، دشمنهایش دورش حلقه زدهاند و دارند به حالش ریشخند میزنند. جای جای تنش زخم است. مثل سیدی پر از خراشی که دیگر فیلمی نشان نمیدهد. نه راه پس دارد و نه راه پیش! سپر میاندازد. فکر میکنید تمام میشود؟ خیر! همانطور که در غل و زنجیرِ شرایط جدید است و آنها دارند روی زمین میکشندش، جنگ جدیدی را شروع میکند. با خودش و با خدایش! دلش میخواهد کاش جایی خدا را گیر میآورد و فقط میپرسید "چرا؟ مگر چه هیزم تری به تو فروختم؟ چرا من؟" حالا درونش هم پر از زخم است. مثل آینهای که تکه تکه شود و دیگر نتوانی خودت را درون آن ببینی. مدتها در این وضع هم دست و پا میزند. اگر در این مرحله هم سپر بیندازد، توافقنامهای نوشته میشود و مجبور است زیرش را امضا کند. اما قدم به قدمِ زمینِ قلبش پُر از جنازه است. جنازهی خودی. جنازهی دشمن. دست و پاهای بُریده. بوی خون و ادرار مانده. مغز متلاشی شده. بوی عفونت. بوی زخم کهنهی مرهم گذاشته شده. بوی دود. بوی خاک و بوی مرگ! دیگر چطور در این شهر که نه خانهای مانده و نه آدمی قدم بزند؟ سیاهی از در و دیوار قلبش چکه چکه میکند.
غم چنان با او عجین شده که نوزاد با سینهی مادرش! نه از این غمها که یک ساعت در روز دستی به سر و روی آدم بکشد! نه! فکر کن روزی هزاربار انگشت کوچک پایت گیر کند به پایهی مبل و به خودت بپیچی و انگشتت را گاز بگیری. رد دندانهایت روی انگشتت آنقدر عمیق بماند که تا مدتها محو نشود. ردِ غم همینقدر عمیق میماند روی زندگیاش.
کمکم نور ضعیف و بیجانی میتابد به چشمهایش. بستگی دارد که آن را ببیند و ردش را بگیرد یا نه! اگر طناب را بگیرد و دنبالش برود به شهری میرسد که از جنگ در امان است. آدمهایش کمی مهربانترند و میشود آنجا زندگی کرد. میتواند لباسهای پاره پاره و چرکیاش را دربیاورد. بگذارد آب خنک ردِ خونهای خشکشدهی بدنش را ببرد. لباس تمیزی بپوشد. حالا اینجا وقتی گرسنگی و تشنگیاش برطرف شد، میتواند دردهایش را ببیند. بعد از مدتی بیاعتنایی، دوستشان شود. بغلشان کند. نوازششان کند. بگوید ما قرار است سالها کنار هم زندگی کنیم. بیایید با هم مدارا کنیم. بیایید دیگر باهم نجنگیم. من دیگر مردِ جنگ نیستم! حالا خورشید درست بالای سرش ایستاده است. میتواند گرمایش را روی پوستش حس کند. کافیست سرش را بالا بگیرد تا نگاهشان به هم بخورد. حالا اینجاست که او و دردهایش با هم لا به لای سبزهها میدوند....
____________________
سوگ چند مرحله دارد اما من سوگ را فقط در از دست دادن فرد عزیزی بر اثر مرگ نمیبینم. میتوانی عزیزی را از دست بدهی در حالی که زنده است. میتوانی لحظهها و خاطرات و مکانهای عزیزی را از دست بدهی! بهنظرم هر از دست دادنِ عمیقی چنین چیزی را در انسان به وجود میآورد.
https://eitaa.com/behhbook
این یکی دیگر با من نیست، سی تیر نیست، بیست و هشت مرداد نیست، پانزده خرداد نیست، از دستش نمیتوانم دربروم، بروم اصفهان، مشهد، دره دیز، تبریز. این مرگ است محمود. درست بیخ زبانم نشسته.
#آواز_کشتگان
#رضا_براهنی
_____________________
چند فاکتور مندرآوردی دارم برای دوست داشتن یک کتاب.
یکی از آنها این است که چقدر کتاب مرا مجبور به فکر کرده و حالم را بد یا خوب کرده است. لحظه به لحظهی کتاب حالم را خراب و خرابتر میکرد و دوستش داشتم😅
_ برای پسرم دعا کنید. یه امتحان مهمی داره! میدونین...دیگه داره میره!
اولینبار است رانندهی اسنپی که گرفتهام خانم است و البته استاد! در ماشین را میبندم و راه میافتم. نگاهم میچسبد به کفشهای طوسیام که حالا از شدت کثیفی به خاکستری پررنگ میزند. زمین زیرپاهایم میلرزد. انگار زیر پوستم، نزدیک کاسهی زانویم، کرم انداختهاند. چیزی وول میخورد. به جای زبان در دهانم یک تکه سنگ گذاشتهاند.
امروز هم نتوانستم با استاد چشم در چشم شوم. یعنی تا به دو ثانیه میرسید، کسی زیر چشمم کبریت میزد و شعلهاش از مردمک چشمم در میآمد.
_ ناراحتی؟ ها؟
استاد تغییر رفتار است که میپرسد. نگاه میکنم. کلمهها را از چاه گلویم بالا نیامده، قورت میدهم.
_ رفتین اون پشت قایم شدین که کلاس تشکیل نشه؟ آره؟
استاد روش تحقیق است. نگاه میکنم. بچهها زل میزنند به من. سد را میشکنم و میگذارم کلمهها طغیان کنند. استاد عینکش را روی نوک بینی میگذارد و از بالایش نگاهم میکند. خندهاش گرفته. از سادگیام. خودم هم!
_ خوب حرف زدی دمت گرم! کی از شرشون خلاص بشیم! کی از شر این مملکت خلاص بشیم! آب میخوری؟
آب میخواهم. تمام وجودم مثل باغچهای ترک خورده است. دوباره لرز میافتد به جانم. سومین بار است. دندانهایم روی هم ساییده میشود. انگار درون قلبم یک تکهی بزرگ یخ گذاشتهاند. معدهام مشت میکوبد به پوست شکمم. میخزم زیر آفتاب. نمیدانم زمین است که میلرزد یا پاهایم؟!
_ یکی از حقهایی که هر آدمی داره، حق اشتباه کردنه!
دوباره استاد است.
_ اگه اون اشتباه به قیمت جونش یا جوونیش تموم بشه چی؟
استاد نگاهم میکند. دوباره چشمانم را دود گرفته است. جوابش قانعم نمیکند! جوابش نمیتواند جلوی سرریز شدن لیوانم را بگیرد!
_ خاله یه دستمال بخر! توروخدا... توروخدا
از دانشگاه بیرون زدهام. سرخی غروب میپاشد درون چشمهایم. دوباره نگاهم به کفشهای چرکمردهام میافتد. باید دیگر بیندازمشان دور! صدای جیغ زنی همه را به آن طرف خیابان میکشاند. اتوبوس رسیده است. میدوم ولی نگاهم پیش زن است و جیغ ممتدش. آسمان پُر از کلاغ است. انگار بچهای روی صفحهی آبی آسمان، خطهای سیاه کشیده است. سرم به چیز سختی میخورد. میپرم. پیشانیام را میمالم.
_ پاشو خانوم! جا نمونی!
آسمان اینجا کلاغ ندارد. هواپیمایی از بالای سرمان میگذرد و خط سفیدی به دنبالش کشیده میشود. کجا میروند؟ همانجا که پسر راننده اسنپ میخواهد برود؟ یا همانجا که مریم آرزویش را دارد؟ سایهی هواپیما روی سرم سنگینی میکند. سرم تیر میکشد. دوباره زمین زیر پایم میلرزد. درون ایستگاه ایستادهام. آدمها مثل مورچههایی که دور غذا را گرفتهاند، یکی یکی بیشتر میشوند. آمبولانسی آژیرکشان از جلویم رد میشود. آنقدر سریع که لرزهی درونم را بیشتر میکند. خواننده درون گوشم میخواند " رفت یه جای دور... یه جای دور....ولی دیدش آسمون تو همه جا آبی بود..." نواری درون ذهنم گیر کرده است و میخواند یه جای دور.... یه جای دور.... سرم را بالا میگیرم. هواپیما نیست! دیگر نیست! ماشینها بوق میزنند. بوقهایشان فرق دارد. ول نمیکنند. همگی دست گذاشتهاند روی آن ماسماسک لعنتی! زن جیغ میزند. پرندهی عظیمی که نمیدانم چیست، کبوتر سفیدی را توی هوا میگیرد. پسرکی کنارم سیگار دود میکند. هنوز پشت لبش سبز هم نشده است. معدهام مشت میزند. زمین میلرزد. کفشهایم خیلی کثیف است. کاش میشد همینجا بنشینم و عق بزنم. معدهام جان بکند و اسید بیرون بریزد. دلم میخواهد بروم یک جای دور!
خودم را میکشانم روی نیمکتی. یاد بچهها میافتم که منتظرم هستند. قلبم مینشیند سرجایش. زمین دیگر نمیلرزد. سفت و محکم شده. همین که برسم خانه کفشهایم را میشویم. کفشهای خودم و بچهها را میشویم. خشک میکنم و دوباره میپوشم.
به محلهمان رسیدهام.
دلم برای بچهها تنگ شده.
برسم خانه.
سفت بغلشان کنم.
خیلی کار دارم.....
خیلی!
من آدم جای دور نیستم.
کفشم را میشویم و همینجا میپوشم.
آنقدر میپوشم تا پاره پاره شود....
#امروز
من خیلی وقتها فکر میکنم که کاغذی مچالهشده گوشهی سطل زبالهام. همان که پرتش کردی و درون سطل نیفتاد!
میشود بلند بشوی.
بازم کنی.
گوشهای بگذاری.
شاید جایی به دردت خوردم....
میدانم فقط چند خط کج و کوله رویم دارم. میدانم! ولی از روی ناامیدی مچالهام نکن.
ولی درون سیاهیها پرتم نکن.
بنویس....
تا آنجا که تن نازک من جان دارد!
خودت را.... دستهایت را.... به من عیدی بده!
#عیدتون_مبارک🌱
امروز که تک درختی در دشتی وسیع دیدم و دلم خواست سریعا و حتما و قطعا به آن تبدیل بشوم، چیزی افتاد به جان مغزم. مثل کرمی که بیفتد به جان برگهای درخت. چرا یک درخت تنها؟ این خاص خواستن و تنها خواستنهایم از کجا میآید؟
دو دلیلِ احمقانه ابروهایشان را بالا انداختند و با لبخند مسخرهشان زنگ را همزمان به صدا درآوردند!
مردادی بودنم و اسمم!
بله! اسمم!
من مبارکه هستم!
مُ با رَ که
این اولینبار است که اینقدر مستقیم و کامل اسمم را مینویسم. تقریبا جز در سربرگ امتحانها یا فرمهایی که باید به اجبار پُرشان کنم، هیچجا تا به حال اسمم را کامل ننوشتهام!
مامان میگوید پدربزرگم از آن دنیا اسمم را انتخاب کرده و در خواب و وسط یک مهمانی شلوغ و پر از بچههای قد و نیمقد، به مامان رسانده است. مامان هم یک دل نه صد دل عاشق این اسم شده است و بعدتر که فهمیده این اسم از القاب حضرت زهرا هم هست، دیگر عمرا نخواسته روی حرف بابابزرگ حرفی بیاورد. راستش هیچوقت هم نفهمیدیم بابابزرگ دقیقا به من اشاره داشته یا دختر دیگری! مامان که میگوید " خودت بودی! شک نکن! "
اما آدمها در مواجهه با اسمم دو حالت دارند! یا مسخرهاش میکنند یا خیلی خوششان میآید و آنقدر تکرار میکنند تا مثل شکلات درون دهانشان آب بشود!
اگر جزو گروه اول هستید با عرض معذرت put it in! مطمئن باشید من درعرض یک ثانیه میتوانم چیزی صد برابر خندهدارتر از اسم شما دربیاورم! باور نمیکنید؟ خب نکنید! چون یکی از مهمترین ویژگی "مبارکهها" بلوف زدن است! همیشهی خدا با گروه اول مشکل داشتهام! وقتی بعد از شنیدن اسمم چند بار پشت هم صدایش میکنند و بعد لبهایشان را گاز میگیرند که نخندند، دلم میخواهد بگویم " حالا اسم خودت چیه شیرینک؟" نمیگویم. فقط آنقدر سر تکان میدهم که اگر این مواقع دیواری جلویم باشد، صد در صد سوراخی به اندازهی زبان درازشان درست خواهد کرد!
" واقعا اسمت اینه؟ مبارکه... مبارکه.... چه جالب! "
نفس عمیق میکشم و به سوراخ فکر میکنم و به بابابزرگ! بعد میخواهم از تقدس اسمم بگویم که پشیمان میشوم. میخواهم از معنیهای دیگرش بگویم " فرخنده، میمون...." به میمون که میرسم باز هم پشیمان میشوم. مگر عقلم کم است که بگذارم گزیدن لبهایشان را رها کنند و زبان کوچک ته حلقشان بلرزد.
" میمون؟"
خلاصه که ریشهی مثل عقاب تنها بودنم از اینجا میآید. کل دبستان مثل میلهی پرچم وسط حیاط مدرسه، تنها و خاص بودم. نیاز نبود وقتی کسی اسمم راصدا میکند سر بچرخانم که با من هستند یا نه؟ صد در صد با من بودند و هستند!
راهنمایی و دبیرستان اوضاع بهتر بود! دو یا سه میلهی پرچم وسط حیاط مدرسه کاشته بودند. نگویم که چقدر اسرارآمیز دنبال آن مبارکههای دیگر میگشتم و زل میزدم بهشان!
" هی بدبختا! شما هم مبارکهاین؟ مادرای شما هم خوابنما شدن؟"
آدمها در یادگرفتن اسمم هم دو دستهاند! یا هرگز یاد نمیگیرند یا حتما یاد میگیرند و حالاحالاها یادشان نمیرود! اگر مبارکه هستی نباید شر مدرسه باشی! چون اسمت کافی است که کل مدرسه انگشت اشارهشان را سمتت بگیرند و به رفیقشان سقلمه بزنند و بگویند " فک میکنی این دختره اسمش چیه؟ مبارکه! باورت میشه؟ "
#ادامه_دارد
#من_مبارکه_هستم
#بگو_زبونت_عادت_کنه
#جاست_دت
#یه_عقاب_تنها
امروز خودم بیدار شدم. یعنی خواب کامل و کافی داشتم. یعنی با صدای نکرهی هشدار گوشی یا جیغ و گریهی بچهها بیدار نشدم که بعد هم چشمانم را مثل لامپ مهتابیای که پت پت کند چند بار باز و بسته کنم تا بالاخره مژههای مبارکِ پلک بالا و پایین دست از هم بکشند. بعدتر هم آنقدر مغزم را بچلانم تا یادم بیاید شب است یا روز و تازه دو ساعت بود که خوابیده بودم. بعدترترش التماس کنم به زمین و زمان و بچهها تا شاید فقط چند ثانیه بیشتر بخوابم و مژهها را به یارشان برسانم.
خلاصه امروز بخت یارم بود بعد از ؟ حتی آنقدر پیش نیامده که نمیدانم بعد از چه مدت؟ اما چند ثانیه از کیفِ خود بیدارشدنم نگذشت که فهمیدم چیزی درون گلویم میسوزد. بدنم کرخت است و سرم مثل یک تکه سنگ بزرگ سنگین است.
ناراحت نشدم! دنیا همیشه برایم همینطور است. مثل شکلات بایکیت فندقی که به محض دیدنش، آب از لب و لوچهام آویزان میشود و وقتی بازش میکنم، میفهمم فاسد است و بویش قابل تحمل نیست.
چند وقت پیش به آیهای از قرآن خوردم با این مضمون که اگر خوشیهای پیاپی به شما رسید حتما در آن شک کنید! فکر کنم منظورش این است در همان هم امتحانی است یا اینکه نکند خدا ولتان کرده باشد یا....
همین که چراغ چشمکزنت همیشه برایم روشن است دمت گرم!
همین که سرعتگیرهایت سرم را به سقف ماشین میکوبد، دمت گرم!
گفتهام چقدر دوستت دارم اوس کریم؟
گفتهام تا میتوانی شکلات بایکیت فاسد برایم بفرست؟
#همین
اولینبار است در رولپلی شرکت میکنم. رو به روی یک شخصیت سمج نشستهام. مثلا اتاق درمان است و استاد و بچهها زل نزدهاند به ما. دستهایم را روی میز میگذارم و در هم حلقهشان میکنم تا شاید از لرزششان کم شود. اینکه نمیتوانم با پاهایم روی زمین ضرب بگیرم، آزارم میدهد. یکی از بهترین راههای من برای کم شدن استرسم است. ریهام را از هوای دمکردهی کلاس پُر میکنم.
_ خب شروع کنین!
استاد است که میگوید.
شانههایم را صاف میکنم. به چشمهای مراجعام نگاه میکنم. تُن صدایم را تنظیم میکنم. نه پایین. نه بالا. کمکم یقهی تکنیکی که یاد گرفتهام را میگیرم و میکشمش وسط جلسه. چقدر روی کاغذ سبک و آسان بود و حالا سخت و چاق!
چند دقیقه است شروع کردهام و استاد یک کلمه هم نگفته است. این خوب است! یا اشکالی نداشتهام یا همه را گذاشته آخر جلسه بگوید که باز هم یعنی خوب است و نکتهی جدیای به ذهنش نرسیده است.
سه مرتبه تکنیک را اجرا کردهام و باز هم استاد ساکت است. کاش پشتم به او نبود و لااقل حالت چهرهاش را میدیدم. میروم سراغ تکنیک بعدی.
_ استاد من رفتم....
_ آره آره ادامه بده!
ادامه میدهم. مراجع به تته پته و بهانهتراشی افتاده است. ماهیام را پرت کردهام در ساحل و دارد بالا و پایین میپرد.
_ خیلی خوبه! گیرش انداختی!
ذوق درون دلم لی لی میکند. بعد از توضیحاتی که میدهد و من از کیف زیاد نمیشنوم، میگوید:
_ حالا جاها عوض! تو مراجع و خانم هم درمانگر!
خوشم نمیآید اما مجبورم. بار اول نقشم را خوب بازی میکنم اما بار دوم و سوم خراب میکنم. تُن صدایم عوض میشود. دهانِ بدنم باز میشود و آنچه را که نباید، لو میدهد.
_ از تکنیک بیرون زدیها!
_ میدونم استاد! نمیتونم انگار....
من همیشه دوست دارم رییس باشم! من باید مُهرهها را بچینم. اصلا برای همین داستاننویسی را انتخاب کردهام. استاد دارد اشکالهایم را ردیف میکند که مثل قورباغه میپرم وسط برکهی کلماتش.
_ آره اونجا رو اشتباه کردم! خوب درنیومد... من در مقام مراجع خوب نیستم!
میدانم چرا خوب نیستم. چون خودم میشوم. چون دوست ندارم کسی کمکم کند. آنکه کمک میکند و همدلی، من باید باشم! مهدی راست میگوید که اگر همین راه را ادامه بدهم هیچی نمیشوم! نردبانم رفته تا آسمان ولی من هنوز کف زمین ماندهام و خیال میکنم رسیدهام به ابرها!
رولپلیمان تمام میشود. استاد نگاهش را به لیستش میاندازد.
_ ولی خوب بودی! واقعا خوب بودی!
دوباره ذوق مثل ستاره سوسو میزند و کمی بعد لا به لای تشویق بچهها گُم میشود.
باید کمکم از نربان بالا بروم....
_______________________
به مناسبت روز روانشناس....
بر اهلش مبارک🌱
#روز_روانشناس
Mahmoud Karimi - Ye Madine Ye Baghie.mp3
12.19M
بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشوند.
دست که میزنی، خون بیشتر فواره میزند.
#تخریب_بقیع
#هشتم_شوال
راستش از دو روز قبل که خبر فوت مادر جوانی را شنیدهام که بچهی شیرخوارهاش را گذاشته و دوان دوان پیش او رفته است، انگار انداختنم درون روغنی داغ! به جلز و ولزی افتادهام که نگو! وصیتنامه نوشتهام. به خودم فکر کردهام. به زندگی مهدی و بچهها بدون من. به مامان و بابا و باز به خودم. به کارهای کرده و نکردهام. خدایا چقدر کفهی کارهای نکردهام سنگینتر است! بچهها را بیشتر به خودم فشار دادهام. بوییدمشان. بوسیدمشان. مدام راه رفتم و با خدا حرف زدهام و راجع به نحوهی مُردنم نظرم را عوض کردهام.
امروز از کلهی صبح بیدار شدهام که بدو دختر! دیر است! شاید فقط چند دقیقهی دیگر....
خلاصه حسابی برشته شدهام!
امروز چیزی به ذهنم زد!
خدایا!
کاش مُردن من هم پُر از تلنگر برای آدمهایی باشد که تو را فراموش کردهاند. که مرگ را دور میدانند و به خانهی عنکبوت چنگ زدهاند!
خدایا....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
خوش به حالت پریساخانم!
باز هم به ماستشان دست نزدهاند. درون کاسهای میریزمشان و در یخچال میگذارم. برنامهی فردا را حفظم! دوباره درون دو کاسه برایشان ماست میریزم و خودم ماست باقیماندهی دیروز را میخورم. دوباره دست به ماست نمیزنند و دوباره ظرف و کاسه و یخچال و ماستی که فردا خواهم خورد! امروز به خودم گفتم خب چه مرگت هست؟ چرا وقتی میدانی که نمیخورند، صبر نمیکنی تا غذایشان تمام شود و ماست تازهی همان روز را بخوری؟ چرا آنها با اینکه میدانند لب به آن نمیزنند، باز هم هر روز کاسه به دست میگیرند و ماست ماست میکنند؟ اصلا چه میشود هم برای خودت بریزی و بخوری و هم اضافهی آنها را؟ این ریتم مسخره چیست؟
برنج و خورشت هم همین وضع را دارند. اگر چیزی بماند گرمش میکنم و حسابی حواسم هست که برنج مانده با برنج تازه قاتی نشود تا نکند یک دانه از آن دیروزیها زیردندانشان برود! مامان هم همین بود! حتما مادرجان هم! حتما مادرش هم!
همه مادرها همیشه چیزی درونشان هست به نام امید که هر روز میریزندش درون کاسهای و سر سفره جلوی بچههایشان میگذارند. امید دست نخورده میماند. مادرها دوباره میریزندش درون کاسهای دربدار تا خراب نشود تا فردا.
اما مگر میشود رنگ و طعمش عوض نشود؟! چیزی میرود به خوردش که مزهی حسرت میگیرد!
فردایش حسرت را میگذارند جلوی خودشان و قاشق قاشق میخورند. از لای گلویی که مثل دو دیوار سیمانی به هم چسبیده است، قورتش میدهند.
و امید جدیدی را درون کاسهای تمیز ریخته و میگذارند جلوی بچههایشان!
قصه این است!
مادرها حتی نمیگذارند یک دانهی حسرت هم زیر دندان بچههایشان برود!
برنج حسرت مال خودشان است....
@behhbook