همیشهی خدا روی پلههای ایستگاه بیآرتی سکندری میخورم. وقتی درد مثل مار دور پاهایم میخزد، کسی درونم با صدای بلند جملهای را تکرار میکند!
"تو هرچقدر هم بدوی به سرعت این شهر نمیرسی! تو هرچقدر هم بدوی مال اینجا نمیشوی!"
مثل کسی که نتوانسته غذایی را هضم کند و هرطور شده بالا میآورد، تهران هم مرا و من هم تهران را ....
آب و روغنیم!
خربزه و عسل!
هر دو از هم عقمان میگیرد. تا کمی بخواهم حرفهایم را موقع صحبت بکشم، سکندری میخورم و درد و درد!
اینجا مثل فیلمیست که سرعتش را بالا ببری.
یا بیتوجه به گفتوگوها فقط جلو بزنیاش.
من به سرعت این شهر نمیرسم!
و چه خوب که نمیرسم.
من برای شهر بهارنارنجم.
دیاری که همیشه چشمهای آسمانِ آبیاش را میشوید.
بوی برنجش جای زخمهایت را محو میکند.
پرتقالهایش را که پوست میکَنی، آبش از سرانگشتانت سُر میخورد تا آرنجت.
اینجا نه میدَوَم و نه سکندری میخورم.
نیاز نیست حواسم باشد که لهجهام بیرون نزند.
اینجا مال من است....
اینجا من، من هستم....
#چرکنویسهایم
سنگ را میکوبد روی سبزیها.
_ خب با مخلوطکن چرا نمیکنی؟
سبزیها را از دور تختهی قهوهای به وسط میآورد.
_ اینجوری یه چیز دیگهست!
دروغ میگوید. دلش تنگ شده! برای مادرش. برای مادرِ مادرش و برای تمام آنروزها که با آدمها زیر خاک چال شدهاند.
_ یادته مادرجونو؟
یادم هست. مینشست گوشهای از آشپزخانه و او هم دلتنگیاش را با سبزیها مخلوط میکرد و سنگ را میسایید روی آنها. بعد اشکهایش را مثل نمک میپاشید لابهلای غذا.
برای همین است که مزهی آن غذاها هیچوقت تکرار نمیشود. هر مادر دستپخت خاص خودش را دارد چون طعم دلتنگی هر مادر، فقط برای همان مادر است.
کاش من هم یک تخته و سنگ داشتم از مادرم
و البته یک دختر!
#چرکنویسهایم
#روزمرگیهایم
زیاد اهل معرفی کتاب نیستم اما این کتاب تا اینجای ماه رمضانم را ساخت. به قول دوستی آیتالله حائری از آن دنیا یقهام را گرفته و ول نمیکند!
تا باد چنین بادا....
#تعلق
#پیشنهادی
#ماه_رمضان
پ.ن: و چه سعادتی که اختتامیهی کتاب را کنار چنین میزبانانی بودم که تجسم خط به خط کتابند.
خامهی وسط شیرینی لطیفه
-اگه ریاضی رو بیست بگیری میخرم برات!
کلمات مامان مثل صدای طبل درگوشم موج برداشت. دوباره نگاهش کردم. پیراهنش را که به رنگ جگر تازهی گوسفند بود و انگار خون از آن میچکید. کلاه سفیدش را و دستهایش. در یک دست بلندگوی کوچکی بود و دست دیگر رو به آسمان. درست وسط ویترین مغازه نشسته بود و نگاهم میکرد. حتی اگر خودم را هم به خاک و خون میکشیدم، ریاضی را بیست نمیگرفتم!
-البته...
مثل گربهی گرسنهای زل زدم به دهان مامان.
- البته اگه امسال بتونی روزههاتو کامل بگیری هم میخرم برات!
چیزی مثل ترقه در دلم ترکید. این هم سخت بود اما شدنیتر! هنوز یک سال تا رسیدن به سن تکلیفم وقت داشتم.
-اگه تا اون موقع خریدنش چی؟
مامان دستم را کشید و من مثل آدامس کش آمدم و دوباره به شیشهی ویترین مغازه چسبیدم.
-نگران نباش! قول مامان قوله!
چند روز بعدش ماه رمضان رسید و امتحان من شروع شد. فکر میکردم آسان تر از ریاضی باشد اما نبود. از مدرسه که میرسیدم مثل خمیر شُل و چسبانی درون اتاقم وا میرفتم. درون شکمم ارکستر سمفونیای راه میافتاد و حس میکردم کسی با داس افتاده است به جان زمینِ معدهام. آنقدر سوز میزد که مجبور میشدم بالشتم را محکم روی شکمم فشار دهم. دهانم تلخ میشد و گلو و زبانم مثل کف پایِ عزیز ترک میخورد. سعی میکردم به "آن" فکر کنم. به دستهایش. به صورتش که مثل خامهی وسط شیرینی لطیفه بود. آب دهانم راه میافتاد و پرچم سفید را در معدهام بالا میبرد.
مامان پشتم را میمالید و میگفت: اگه سختته باز کن مامان! خب بشین ریاضی بخون دختر!
وقتی به ریاضی فکر میکردم کسی با مداد جای جای بدنم را سوراخ میکرد. نه! ریاضی هرگز!
کجدار و مریز به نیمهی ماه رسیدم. باز مامان زمزمه میکرد: تا همینجاشم عالی بودی! میخرمش برات! دیگه روزه نگیر!
قبول نکردم! حالا دیگر غرورم یقهام را گرفته بود و چسبانده بودم بیخ دیوار! آبرو و حیثیت هشت سالهام هم مثل دو وزنهی سنگین بسته شده بودند به پاهایم.
تا آخرش رفتم. آخرِ آخر. مامان تمام فامیل را پُر کرد که : دخترم امسال روزههاشو کامل گرفته! تازه یه سالم داره تا تکلیفش!
هر که را میدید میگفت و هرکه را نمیدید پیغام میداد. غرورم حالا یقهام را رها کرده بود و جلوتر از من میرفت و شلنگ تخته میانداخت.
قرار بود بعد از نماز عید فطر مراسم اهدای جایزه و قدردانی از فخر فامیل که من باشم را داشته باشیم. شب عید از خوشحالی خوابم نمیبرد. سی شب بود که در خیالم آن لباس جگریاش را ناز میکردم و میخوابیدم.یعنی تا فرداشب این خیال به واقعیت پا میداد؟
صبح عید را زیاد یادم نیست. مریض شدم و بیجان. فقط سوزش چیزهایی را پشت دستم و دویدن قطرههای خنکی را درون رگهایم حس میکردم. حتی نفهمیدم عروسک قشنگم کِی آمد و نشست بالای سرم. حتی خارجکی خواندن و رقصیدنش هم کار بکمپلکس را نکرد و من هیچوقت ذوقِ داشتن عروسکم را نکردم.
حالا از آن روز بیست سال گذشته است و من هربار میایستم پشت ویترین مغازهها و عروسکهای دیگری با لباسهای رنگارنگ دیگر انتخاب میکنم و برای رسیدن به آن خودم را بیچاره! و باز هم هربار که به آن میرسم درد میخزد دور جانم و هیچ کیفی نمیبرم!
#ماه_رمضان
#چرکنویسهایم
حرف درون سماورِ قلبم به قل قل افتاده. نمیگذارم همینطور سر برود. شیر را باز میکنم و میریزمش روی چای خشک و گلمحمدی و هل. منتظر مینشینم تا دم بکشد. بعد هم درون دو استکان کمر باریک میآورم پیش شما.
خدایا
یک چای مهمان من میشوی؟
#چرکنویسهایم
پ.ن: بودنمان اینجا نفسهای آخرش را میکشد و میدانم این عکسها بعدا چقدر دلتنگی را مهمان قلبم میکند...
۱۰ فروردین ۰۲
دنیا برایتان چه مزهای است؟
سوال کلیشهایست اما من مدتهاست دارم به آن فکر میکنم. من نه نگاهم آنقدر رفیع است که دنیا برایم مثل علی(ع) بیارزشتر از آب بینی گوسفندی باشد یا پستتر از استخوانی در دست جزامی یا حتی خوارتر از برگ جویدهای در دهان ملخی!
و نه آنطورم که آن را شیرینتر از هرچیز شیرینی و لذیذترین لذیذها بدانم.
تا اینجا
تا اینجا که بیست و اندی سالم هست دنیا برایم مثل سوپیست به وقت مریضی! سوپی که هر دفعه یک مزهای دارد. گاهی تند است گاهی شور گاهی بینمک و گاهی هم تلخ مثل زهر!
ولی به زور قورتش میدهم تا بتوانم زنده بمانم و به مقصد برسم. حرکت آرام و سوزانش، گلوی بادکردهام را میسوزاند و ردش تا مدتها میماند. آنقدر عمیق میماند که قورت دادن آبدهان برایم مثل قورت دادن یک مشت میخ میشود.
آنوقتها هم که مزهاش به دلم مینشیند هنوز به قاشق دوم نرسیده، تمام میشود!
و من میمانم با اشتهایی که دهانش باز مانده است...
شاید سوپهای خوشمزهای که تمام نشود را باید جای دیگری پیدا کنم!
دنیا برایتان چه مزهای است؟
#دنیا
#مزهی_دنیا
#استخوانیدردستجذامی
حُفره
دنیا برایتان چه مزهای است؟ سوال کلیشهایست اما من مدتهاست دارم به آن فکر میکنم. من نه نگاهم آنقد
همانا انسان در دنیا، تختهی نشانهگیری تیرهای مرگ، و ثروتی است دستخوش تاراج مصیبتها، با هر جرعه نوشیدنی، اندوهی گلوگیر و در هر لقمهای، استخوان شکستهای قرار دارد، و بنده نعمتی به دست نیاورد، جز آنکه نعمتی از دست بدهد، و روزی به عمرش افزوده نمیگردد، جز با کم شدن روزی دیگر! پس ما یاران مرگیم و جانهای ما هدف نابودیها، پس چگونه به ماندن جاودانه امیدوار باشیم؟ درحالیکه گذشتِ شب و روز بنایی را بالا نبرده، جز آنکه آن را ویران کرده، و به اطراف پراکنده کند!
نهجالبلاغه
حکمت ۱۹۱
#ماه_رمضان
#دنیا
مامان اگر بفهمد بچهها را اینطور بدون اینکه چیزی زیرشان بیندازم خواباندم، حتما یک صفت جدید به صفتهای نامادرانهام اضافه میکند!
اما
پسرجماعت باید روی زمین سفت و سرد بخوابد، مگر نه؟
یا شاید هم نباید به تور مادری میخوردند که همیشه دوست داشت پسر باشد و چیزهای سخت و عجیب را امتحان کند!
شاید هم به هیچکدامش ربطی ندارد و به همان نامادریام برمیگردد :)
پ.ن : البته این عکس مربوط به چرت بعدازظهر هست! دیگه اینقدرام بد نیستم😁
۱۰ روز است که زیر آسمان راه نرفتهام و فقط آن را از پنجرههای دوجدارهی بیمارستان نگاه کردهام. مثل گلی که نور را از پشت پرده ببیند و آنقدر به سمت آن خم شود تا ساقهاش بشکند. من اما هنوز نشکستهام. خم شدهام. ترک برداشتهام اما یک لایهی نازک مرا به ریشه نگه داشته است. نمیدانم رگم یا آنژیوکتم چه مرگش شده که قطرههای سِرُم به جای رگ به زیر پوستم دویده است و دستم مثل متکا باد کرده است. هر چه رویش را فشار میدهم چیزی حس نمیکنم. انگار که یک تکه گوشت بیجان وصل شده است به من. پاهایم هم حال بهتری ندارد. وقتی راه میروم آبهای زیر پوستم را حس میکنم و حالم بد میشود. دیشب از باریکهی نوری که از سالن به درون اتاق خزید، خودم را درون شیشهی پنجره دیدم. صورتم دراز شده بود. استخوانِ گونههایم میخواست پوست صورتم را چاک بدهد و بیرون بپرد و زیر چشمهایم مثل غار تاریک و سیاهی شده بود. چیزی نشسته بود در نگاهم که مال من نبود. مثل لباسی که بپوشم و به من نیاید!
دیشب به خدا میگفتم من حتی از ناله کردن هم خستهام. از اینکه بگویم " چرا؟ " مثل ماهی کنار ساحل که دیگر مرگ را بغل کرده است و سر تا پایش را میبوسد.
امشب اتاق خلوت است. الناز رفته است شوهرش را ببیند و فاطمه هم خوابِ خواب است. خودم را میکشم و به تخت میرسانم. راستی خدایا ردِ رنگِ من روی بومِ دنیایت میماند؟ وقتی میخواستی مرا بکشی قلممو را محکم فشار دادهای یا آرام؟ من میخواهم پُررنگ باشم. پُررنگِ پُررنگ! هدفون را درون گوشهایم میگذارم و با گوشیام ور میروم. سدِ دلم شکسته است. از سیل بعدش میترسم.
دیوارهای بیمارستان از همه جهت نزدیک و نزدیکتر میشوند و میخواهند لهم کنند. نفسم جایی درون ریههایم گیر میکند و بالا نمیآید. عرق از سرم میجوشد و درون کاسهی چشمهایم حل میشود. میخواهم زنگ را فشار بدهم و پرستار را صدا کنم ولی مگر چه میکند؟
" همه چیت اوکیه! بگیر بخواب! "
هوس روضه میکنم. روضهی امام رضا. حتما بهتر میشوم. چشمان تارم را روی صفحهی گوشی میچرخانم و پِلِی را میزنم. منتظرم تا مداحی که صدایش را دوست دارم روضهی امامی که دوستتر دارم را بخواند. چشمهایم را میبندم. میخواند.
" یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره! "
این را نمیخواستم اما حال عجیبی نفوذ می کند به دستها و پاهای باد کردهام. به قلبم و به نفسهایم. اشکها مثل واگنهای قطار پشت هم روی گونهام خط میاندازند. صدفِ گلویم باز شده و بغض را به بیرون پرت میکند. پتو را روی سرم میکشم. پس کریم که میگویند این است؟! صدا نزده میآید به سمتت. درخانهاش گدایی نکرده، طعام را پشت در خانهات میگذارد، ها؟
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#کریم
#ماه_رمضان
#دلنوشته
بعضی وقتها خیره میمانم به دهانِ آدمی که نشسته جلویم. نه چشمهایش، فقط دهانش. یک بادکنک کوچک هم میافتد درون گلویم که انگار با کلماتی که از دهانش بیرون میآید، یک فوت درون آن میکند. صفِ کلمات خودم پشت بادکنک گیر میافتند. مثل آدمهایی که در صف نانوایی گیر افتادهاند و میدانند نانی به آنها نخواهد رسید. صورتم چین میخورد. آن دهان همینطور باز و بسته میشود و من مثل کاغذی که گوشهاش آتش بگیرد، محو و محوتر میشوم. تکتک سلولهای مغزم را میگردم که چه بگویم؟ چه کار کنم؟ باید یک آدم رنجکشیده را چطور تسلی بدهم؟ چیزی نگویم بدتر شود؟
آب دهانم را جمع میکنم و قورت میدهم بلکه بادکنک را پایینتر بفرستم. میدانم الان او است که به دهان من خیره شده است. چند کلمه را به زور از پشت بادکنک بیرون میکشم.
" حق دارین! خدا کمکتون کنه! "
لرزش صدایم که پردهی گوش را خط میاندازد به کنار، جملهی بهتری نبود که بگویی؟ حق دارد با خود فکر کند چقدر سرد، خودخواه و نفهم هستی. حتما میگوید " تا خودش نَکشه نمیفهمه! ". درست است که دردش هنوز به من نخورده است اما کمی که میفهمم. مثل کوه یخ نشستهام رو به رویت اما باور کن درون من جنگلی است که آتش گرفته و چند دقیقه بیشتر اگر بمانم جز آب داغی چیزی از این کوه نمیماند.
خب چه کار کنم؟ گاهی کلمهها هم نمیتوانند. نمیکشند این بار را به دوش بکشند. میروم هرکدام را بگیرم مثل ماهی لیز میخورند و در میروند.
بعد یاد حرف استادم میافتم. "خودکنترلی در اتاق درمان". بعد بادکنک دیگری درون مغزم بزرگ و بزرگتر میشود.
من چقدر بنشینم رو به روی آدمها و رنجهایشان را مثل آهنربا جذب کنم و مثل فلز سردی لبخند بزنم یا نزنم و فقط سر تکان دهم؟ باز میدانم که استادم میگوید خودکنترلی این نیستها. اصلا هر چه که هست! من از هرچیزی که کنترل دارد بدم میآید!
من از وقتی که نمیتوانم درونم را با کلمهها جاری کنم بدم میآید. من از بیچارگیِ حرفها بدم میآید! من از غوطهور شدن در ترحم بدم میآید....
#همین
پیامبر، بگو : " پلید و پاک هرگز یکی نیستند. هرچند مبهوتِ تعداد فراوان و شوکت پلیدها شوید. پس ای مردم عاقل، مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید!
بلکه دنبالهرو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید.
آیهی ۱۰۰، سورهی مائده
ترجمهی علی ملکی
______________________
از رزقهای خوب امروز....
از این استاد میترسم. از اینهاست که کافیست چند لحظه نگاهت کند و هرچه درد و مرض روانی داری بریزد روی دایره. سرم را انداختهام پایین و ماسک را تا روی برآمدگی بینیام بالا کشیدهام. دارد از الگوهای ارتباطی میگوید. با خودکارم ور میروم. میرود سراغ زبان بدنِ هر گروه. به یکی از گروهها که میرسد، انگار با میخ کوبیده میشوم به صندلی. من هستم. خود خود من! و عجیبتر که گروه ارتباطی خوبی هم نیست. میخواهم همین حالا صفحه را برگردانم. سرم را بالا میگیرم و زل میزنم درون چشمان استاد. میگوید افسردگی و سطح بالای اضطراب آدمها از حالت بدنشان پیداست. فلان مجری معروف که خودش را کشته و چند روز قبلش فیلمی از خودش در اینستاگرام گذاشته هم از حالت بدنش مشخص بود!
گوشیام را از زیر دفترم آرام باز میکنم و میروم سراغ فیلمی که صدهابار دیدهام. لحظه به لحظهاش را حفظم. دنبال افسردگیام. روی گونههای برآمدهاش. روی لبخند عمیقش. روی دستهایش که دست دخترش را گرفته است. استاد ادامه میدهد " بچهها! طرف افسردگی شدید داره میاد پیشتون و میگه خوب شده، این زنگ خطره! باید چک کنید! من دیدم چه آدمایی سر سهلانگاری درمانگرشون پرپر شدنها"
زبان و گلویم مثل تنهی درختی خشک است. زبانم چسبیده به سقف دهانم. هر چه را از آب دهانم که غدههای بزاغی ترشح میکنند میبلعم تا راه گلویم باز شود.
استاد دیگرم هم امروز از طوفان مغزی میگفت و تهش رسید به دانشجویی که سه چهار سال پیش از طبقهی چهارم دانشکدهی انسانی خودش را پرت کرد پایین. چند بار میخواهم میان نیشخند استاد بپرم و بپرسم " زنده موند دیگه؟" ولی نمیپرسم! نمیکشم!
دوباره سرم را میاندازم پایین. انگار به همین راحتیها نمیتوانم زبان بدنم را عوض کنم! سوالی تک تک درهای مغزم را باز میکند و محکم میبندد. چند وقت است مثل موریانه دارد مغزم را میخورد." یعنی واقعا میخواهم روزی روانشناس بشوم؟ یعنی میتوانم از رنج آدمها بکاهم؟ یعنی... " و هزار یعنی دیگر که این روزها جوابی برایشان پیدا نمیکنم...
#روانشناسی
#افسردگی
#زبان_بدن