حُفره
اینستاگرام را باز میکنم. یک تکنیسین اورژانش نایلون پُر از آبی دست گرفته است. چاقویی درونش فرو میکن
راستی!
روز معلم هم بر شما مبارک آقای الداغی!
:)
#روز_معلم
طلای سیاه
طلای سیاه در خانوادهی ما نفت نبود! مادهای جامد و سفتی بود که حتما باید زیر دندانها رُخ رُخ میکرد و رنگ زغالیاش را میمالید به نوک انگشتانت.
پنج دقیقه بعد از شروعِ خوردن غذا دلهرهها و بیتابیها برایش شروع میشد. پنج دقیقه بعدترش تبدیل میشدند به کلمات و از گوشهی دهان شوت میشدند وسط سفره.
" پس تهدیگ کو؟ "
و وای به حال زمانی که حجم و اندازه و سفتی و رنگش با استانداردهای بینالمللی خانواده نمیخورد! اگر بچهها را هم با هزار ترفند خام میکردی، پدرهایشان را چه میکردی؟ طعنهها را باید یکی یکی میچیدی و درون سبدت میانداختی.
" تهدیگ اینقدر شُل؟ "
" وقتی شعله رو اینقد کم میکنین معلومه تهدیگ پس نمیده خو...."
" درسته باید سیاه باشه ولی این دیگه جزغاله بود! "
تا مهمانی بعدی حرفها مثل باد میچرخید و میچرخید.
تهدیگ را در خانوادهی ما عمو حسن، طلای سیاه کرد! از بس که بدون آن لب به برنج و خورشت نمیزد. باید حتما یک کف دست از آن سفتِ سیاه رنگ را گوشهی بشقابش میگذاشت تا به قول خودش "اشتهایش وا شود". گاهی ماست را و گاهی خورشت را مثل ملحفه آرام میکشید رویش. بعد که حسابی خیس خورد، تکه تکهاش میکرد و با هرقاشق یه تکهی کوچک را به دهان میبرد. چشمهایش را میبست وما تهدیگ را از روی بالا و پایین رفتن گونهاش تعقیب میکردیم تا وقتی صدای مسلسلوار دندانهایش قطع شود و به جنگ با تکهی بعدی برود.
کمکم همهی فامیل را و به خصوص ما بچهها را عاشقش کرد. ما هم بدون آن غذا از گلویمان پایین نمیرفت. نگاههایمان از لا به لای صدای قاشق و چنگالها میگذشت و به دیگِ درون آشپزخانه میچسبید تا زن صاحبخانه نشانمان دهد و بگوید " نگران نباشین! شده! چه شدنی! " همگی خیره میشدیم به عمو حسن و دستها را به هم میمالیدیم.
عمر طلای سیاه در خانوادهمان کم بود! نه برای اینکه دندانها لمینتی شد و تهدیگها نرم و زعفرانی! شاید چون عمر عمو حسن کم بود! وقتی که رفت دیگر دست و دلمان زغالیرنگ نشد. صدای رُخ رُخ از هیچ مهمانیای در نیامد و هیچ نگاهی به دیگی نچسبید!
همهی نگاهها به ربان سیاه گوشهی قاب عکس عمو حسن گیر میکرد.
#طلای_سیاه
@behhbook
مامان OCD داشت یا به قول ما معمولیها وسواس! فکر میکرد. فکر میکرد. فکر میکرد. بعد برای اینکه ابرِ فکرها را کنار بزند، میافتاد به جان خانه. به جان خودش. پدر تقارنِ همه چیز را در میآورد. صندلیها همراستای هم. مبلها روی خطکشیهایی دقیق. گلدان درست وسط میز. همه چیزش تمیز بود و تقارن داشت جز ذهنش! ذهنش پُر بود. کثیف بود. بو میداد. گاهی دلم میخواست با سفیدکننده بیفتم به جانش. دلم میخواست مغزش هم مثل دست و بالش برق بزند. اینقدر بدبختیها را به ما نبافد. آخر مامان بافتنش هم خوب بود. مینشست روی مبل تکنفرهی یاسیرنگ و میل به میل میبافت. برای من. برای بابا. برای مائده.
برای مائده، ابراهیم را بافت و تنش کرد. هرچه مائده گفت این لباس به تنم زار میزند گوش نداد. میگفت " مهم رنگشه که بهت میآد! ". من پزشکی را پوشیدم! نه به تنم زار میزد نه تنگ بود. فقط رنگش نمیآمد به صورتم. مامان هم فهمیده بود اما باز هم میگفت " بهت میآد."
به بابا اما هیچوقت نگفت " بهت میآد". اینجا دیگر نمیتوانست خودش را گول بزند. آن زن با اینکه زیبا بود و جوان اما به بابا نمیآمد. لباس بابا را مامان با میل نبافت. با خروار خروار دارو و آرامبخش و تقارن و تمیزی و فکر بافت. با چروک صورتش. با چالههای سیاه زیر چشمهایش. با دست و پاهای ترکخوردهاش. با موهای سفیدش. با عق زدنش از عرق تنی خسته. با همهی اینها بافت. یکی زیر یکی رو. یکی زیر یکی رو.
مائده که طلاق گرفت و برگشت. من که در اتاق تشریح، وسط شکم باز شدهی جنازه بالا آوردم و انصراف دادم. بابا که رفت که رفت. آنموقع. مامان دوباره نشست روی مبل تکنفرهی یاسیرنگ و یکی یکی لباسها را شکافت. کامواهایش را گوله کرد و گذاشت جایی که دیگر چشمش به آنها نخورد. کاش وسواسش را هم با کامواها ته کمد میگذاشت که اگر میگذاشت، استخوانهایش مثل چوب خشک و چشمهایش کمسو نمیشدند.
که اگر میگذاشت لباس مرگ را روی مبل تکنفرهی یاسیرنگ برای خودش نمیبافت.
______________________
اینها بعد از خواندن کتابی در ذهنم قطار شدن و ذرهای واقعیت ندارند😁
#یه_ذهن_آشفته
کُنش یعنی نمایش یک فعل و بر دو نوع است: عادی و غیرعادی!
استاد میگوید برای خلاقیت و تاثیرگذاری بیشتر داستان باید در موقعیتهای عادی، شخصیت کنش غیرعادی داشته باشد یا در موقعیتهای غیرعادی، کنش غیرعادی داشته باشد.
میدانید به چه فکر میکنم؟
به زندگیام و نویسندهی خلاقش!
اینکه اگر در آن موقعیت آن کار عجیب و غریب را نمیکردم، آن صفحه از داستانم آنقدر اثرگذار نبود که تا این حد تغییرم دهد!
اینکه او بهترین نویسنده است و کاش ذرهای از خودش را در من بریزد!
کاش!
تا میتوانی مرا در موقعیتهای غیرعادی بگذار! تا میتوانم اکتِ غیرعادی انجام میدهم!
دارم جان میکَنم از آن شخصیتها بشوم که با کارهایش غافلگیرت کند :)
#نویسنده_فقط_خودت!
#مای_گاد
هر وقت خاله را از زیر خروار خروار خاک آوردی بیرون و نگاه و خندههایش را به ما پس دادی، آنموقع تمام میشوی!
هروقت مادرجان از غصه تمام نشد، آنموقع تمام میشوی!
یه صلوات هدیه کنیم به همهی عزیزانی که رفتن، برای همه دلایی که هنوز تنگ و بیقرارن، برای همه اونایی که این منحوسِ لعنتی به روح و جسمشون خط انداخته....
#بریدیگهبرنگردی
بوی سیگار مثل پسربچهها دورم میدود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم میآید. زن روی یک تابهی بزرگ که مثل درِ یک قابلمهی بزرگ است، سوسیسها را که تخممرغها حالا بهشان چسبیدهاند، زیر و رو میکند. دستهای حنابستهاش چیزی شبیه کاردک بغل کرده که سیاهی غلیظی دور دستهی چوبیاش را گرفته است. عبای بلند مشکی رنگی پوشیده و شالی که از پشت سرش رد کرده و زیر چانه گره زده است. حالا بوی سوسیسها اما مثل سوارکاری به مقصد بینیام میتازند. ناگهان نور خورشید دستهایش را از روی چشمانم برمیدارد و پشت ابرها میبرد. ابرهایی که مثل زنان آبستنِ سیاهپوشند. زنها با آن شکمهای گُندهشان هرولهکنان میآیند. پاهایم دیگر تاب ایستادن ندارند. گردنم را نرمش میدهم و ترق ترق صدا میکند. دوبند کوله را روی دوشهایم میآورم. زن سوسیسها را از دور تابه به وسط میآورد. معدهام مثل یک گودال خالی است. بلندگوی مغازهای جملهای را پشت هم تکرار میکند " پیراهن زنانه فقط ۵۰ تومن". آنطرفتر سگی، رو به جوانکی پارس میکند. جوان مثل اسب مسابقهای از جدول وسط خیابان میپرد و این طرف میآید. زن گرم صحبت با گوشی دکمهایاش میشود. چروکهای پیشانی و زیرچشمهایش، دفتر صورتش را خطخطی کردهاند. تخممرغها مثل زالو به جدارهی تابه چسبیدهاند. ابرها بیشتر و بیشتر میشوند. درِمغازهی لباسفروشی باز میشود و بوی لباسهای نو مثل دزدی بیرون میزند. باد، برگهای درختان را میرقصاند. تخممرغها حالا سوختهاند. زن همچنان دارد صحبت میکند. صورت گندمیاش مثل کفِ زمینِ زیرپایم پُر از پستی و بلندی شده است.
_ والا مو دیگه باهاش ارتباطی ندارُم!
باید سوسیسها را هم بزند! وگرنه ته میگیرند. درست مثل رابطهاش که ته گرفته است. زن کاردک را میاندازد گوشهای.
_ حاج جعفر! یه دیقه بیا اینا رو هم بزن!
دیگر همزدن نمیخواهد. ته گرفت. تخممرغهای سوخته چسبیدهاند به دیوارهی زندگیاش و سوسیسهای نیمهسوخته مثل کوه وسطش جمع شدهاند. بوی سوختگی حالا با گامهای بلندش سمت اتوبوسها میرود! زنهای سیاهپوشِ درونِ آسمان سایهانداختهاند روی زن و حالا زور میزنند و میزایند.
#ارتباط
حُفره
بوی سیگار مثل پسربچهها دورم میدود. بوی جگر کبابی سوخته اما پیرمرد است. آرام آرام به سمتم میآید. ز
بالاخره زنهای سیاهپوشِ آسمان اینجا هم زاییدند. آن هم با جیغ و نالهی زیاد. کل شهر خبردار شد. بچههاشان میریختند روی چادرم و کمکم پوستم را میلیسیدند. آنقدر که اگر کسی مثل پارچه میچلاندم، یک دیگ آب جمع میشد. یک دیگ بزرگ! سنگین شده بودم و گُم شدنم، سنگینترم کرد. وسط بهار میلرزیدم. دلم یک جای گرم میخواست یا یک چای داغ. وسط بهار!
مترو را که پیدا کردم مثل کرهی آب شده روی پلههایش سُریدم. باد بود که میکشیدم. که نرو! بچه شده بود و از پشت میکشیدم. اصلا دو تا بودند. یکی از جلو هُلم میداد عقب و یکی هم از پشت میکشید. انگار توی گوشم داد میزدند" نرو! نرو! " . مثل همهی آنچه توی مغزم بود. مغز و باد. باد و مغز. قلبم وسط این دو بزدل و خودخواه، مثل کودکی وسط دعوای پدرومادرش، میلرزید. من حرف قلب را گوش دادم. نه مثل همیشه. مثل اکثراوقات. بغلش کردم و گفتم میآیم. هرچه بشود میآیم. حتی اگر خاکِ خرمشهر باشم و پوتینهای سربازهای عراقی روی خرخرهام فشار بدهند. رفتم جلو. زبان دراز کردم برای باد و باران و عقلم و سربازهای عراقی!
بالاخره جایی پیدا میشود تا گرم شوم. بالاخره کسی پیدا میشود که یک لیوان چای داغ به دستم بدهد تا قلبم نلرزد.
بالاخره میشود.
الان فقط باید بروم.... خرمشهرم را باید آزاد کنم!
میدانم که خون میخواهد.... زیاد!
به وقت ۲۰ اردیبهشت ۰۲
عزیز که مُرد، دیگر کسی نتوانست بگوید مرگ مال همسایه است. همه خیره شده بودند به بدن بادکردهاش و مرگ میافتاد توی مردمک چشمهایشان. بعد هم سُر میخورد روی گونههاشان. "مال همسایه است" را کسی دیگر نگفت اما همه کمکم یادشان رفت. جز من! از آنموقع هرکاری را که شروع میکنم، حس میکنم تکیه داده به در اتاقم و نیشخند میزند. نگاهش مثل نگاه تازه دامادی است به عروسش در شب عروسی و من آن دخترکِ بیچارهام که به زور شوهرم دادهاند و باز قلبم میلرزد. نمیدانم تا کی میخواهد دم در اتاق بایستد و نگاهم کند و زیرلب بگوید تو مال منی! هرکجا که باشی!
کارم را شروع میکنم. ادامه میدهم و گاهی تمام میکنم و او ایستاده است. گاهی نزدیکتر میشود و میخواهد دست بزند به لباس سفیدم. نمیدانم چه میشود که جرئت نمیکند. عقب میکشد اما هیچوقت از قاب در کنار نمیرود. سنگینی نگاهش روی تمام کارهایم خط میاندازد.
گاهی هم یادم میرود که هست. انگار نامرئی میشود. لباسِ عروسم را عوض میکنم. فکر میکنم این اتاق و این خانه مال من است و حسابی کیفم کوک میشود. بعد میرسد یا نه مرئی میشود. خنده روی صورتم میچسبد و دوباره یادم میآید کسی هست که تا چند ثانیه یا چند روز یا چند ساعت یا چند ماه و سال دیگر در نزده میپرد توی همین اتاق.
در نزده میپرد توی اتاق و کار را تمام میکند.
یعنی میشود تا آنموقع مثل قصهها عاشقش بشوم یا نه، دست و پا میزنم که ولم کند و فقط چند ثانیه امانم بدهد...
قطار میرسد. مثل ماری که شکاری پیدا کرده، روی ریل میخزد. نمیتوانم نگاهش کنم. چشمانم را میبندم. باز که میکنم کسی درون آینهی روبهرویم نگاهم میکند. کسی که من نیستم. کسی که به عدمتعادلش رسیده است. استادم میگفت داستان را از نزدیکترین نقطه به عدم تعادل شروع کن. باید شروع کنم. فقط کافیست دستم را بالا ببرم و میوهی رسیده را بچینم. فقط کافیست سوار قطار شوم. تا به خودم بجنبم قطار رفته است.
روی دیوار کوتاهِ نزدیک ریلها جملهای نوشته است. جملهای کمرنگ که اگر فقط لب پرتگاه باشی، میتوانی بخوانیاش. درصورت گیر کردن وسایل بین درهای قطار آنها را رها کنید. اگر وسایلم گیر کند چه میکنم؟ من همان احمقی هستم که به جنگِ مار گرسنه میروم! من هیچچیزم را بین این درها رها نمیکنم! حالا رها نمیکنم. تمام شد! از کوهِ عدمتعادل بالا رفتهام و حالا در دشتِ تعادل جدیدم. نکند یک کوهِ بلند آنپشتها باشد؟
#ولشکن
#مندیگهرهانیستم
#نمیخوامباشم
#بااینجملهخیلیکاردارم
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
📍 لیست کتابهای پیشنهادی استاد جوان آراسته و استادیاران دپارتمان نویسندگی مدرسه مبنا
🔻 یه پیشنهاد درجه یک برای این روزهای نمایشگاه کتاب
حقیقتا لیست کامل و جامعیه.
✒️ @mabnaschoole