چشمهایم را میچرخانم لا به لای چیزهایی که استاد روی تخته نوشته است. رسیدهام به هذیان گزند و آسیب که میگوید " کسی بلده قرمهسبزی درست کنه؟ ". ردیف دوم نشستهام و استاد به فاصلهی یک صندلی رو به رویم ایستاده است. سرم را از جزوهی درهم و برهمم بالا میآورم.
_ قرمهسبزی استاد؟
با خودم میگویم حتما دارد رولپلی انجام میدهد تا هذیان را بهتر بفهمیم.
_ آره! قرمهسبزی! چیه؟
ماتم بُرده است اما بچههای دیگر شروع میکنند که " بله! معلوم است که بلدیم! ".
دستهایش را روی قفسهی سینهاش در هم گره میزند. رفته است توی دفاع. با اینکه تنها متاهل جمع هستم ترجیح میدهم بشنوم.
_ خب بگین ببینم!
هنوز کلمات خارج شده از دهانشان به دو تا نرسیده که استاد دستهایش را سمتشان تکان میدهد. حالا رفته برای حمله.
_ نه! نه! اولش اینا نیست.
چشم میچرخاند توی کلاس.
_ تو بگو ببینم!
سایهی سنگین نگاهش را رویم حس میکنم. آرام سرم را بالا میآورم. دلم میخواهد بگویم اینها برای من بچهبازی است استاد! به اندازهی موی سرتان قرمهسبزی بار گذاشتهام. پشتم را صاف میکنم. با صدای رسا و بلند میگویم.
_ خب اول لوبیا رو باید خیس بدیم.
سر استاد مثل عروسکهای فنری بالا و پایین میرود.
_ آفرین! خب خب.
لبهایم را پیچ میدهم. گیرمان آورده است. خب بعدش معلوم است دیگر!
_ بعد هم گوشت و....
دستش را بالا میآورد.
_ بسه! بسه! تو هم بلد نیستی!
ضایع شدنم را توی خندهی بلندی میپیچانم.
_ شما اصلا بگین استاد!
بهم برخورده است که از یک مرد که تازه تخصصش در چیز دیگری است در آشپزی کم آوردهام.کاش این یک قلم را بگذارد برای ما زنها بماند! استاد دستهایش را به هم میمالد.
_ خب!
شروع میکند و دستوری که تا به حال هیچجا نشنیده و ندیدهام را میگوید. حتی دلم نمیخواهد به خاطر بسپارمش. حس میکنم چیز مهمی را از من دزدیدهاند. دستورش که تمام میشود، شروع میکند به راه رفتن در عرض کلاس. ریش پروفسوری خاکستریاش را میخاراند.
_ بچهها!
حالا سرش را بالا گرفته و ایستاده است رو به رویمان.
_ هیچکدوم زندگی کردنو بلد نیستین!
کسی از ته کلاس سوالی که توی ذهن من هم رژه میرود را میپرسد.
_ استاد قرمهسبزی چه ربطی به زندگی داره؟
نگاهمان میکند.
_ ربط داره! بلد نیستین!
حالم از حرفهای شعاری به هم میخورد. تعارف را میاندازم گوشهای.
_ اگه از دستور شما بریم بلد میشیم؟
حالا نگاهش مثل شیشهی بخار گرفتهی ماشین است در یک شب بارانی.
_ نه! فقط دستور مهم نیست. باید بفهمی که چی میریزی! چقدر میریزی! کِی میریزی! باید با لوبیا رفیق باشی. با سبزی. با گوشت.
کل کلاس مثل توپ میترکد.
_ استاد من و لوبیا فامیلیم اصلا!
_ استاد! با سبزی چطور میشه رفیق فابریک شد؟
_ استاد من با اینا رفیق بشم زندگیم بهتر میشه ناموسا؟
استاد برمیگردد سمت تخته و هذیانها را ادامه میدهد. گوشهی جزوهام مینویسم زندگی با طعم قرمهسبزی و حتی فکرش را هم نمیکنم که تلنگر استاد ماهها یقهام را بگیرد. اما خب میگیرد!
و حالا بعد از یک سال فکر میکنم که خوب است یکبار با دستور استاد بپزم. قرمهسبزی را!
#قرمهسبزی
#زندگی
۱۴ مهر ۰۲
– تا وقتی کوچکی و نمی تونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت می پیچن که چرا لباس بچه تون این طوره؟ چرا مدرسه ش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟ بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیب میکنن، هی بیخ گوشِت ونگ میزنن:
– آقاجون، زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که…
بعد از تو میخوان که بچه دار بشی. خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی. میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه. تازه اگه همه شون پسر شدن، هان؟ یکی را میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه. بعد میرن سروقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت روزی دو سه نفر پیدا میکنن. بعد نوه ازت میخوان. و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی، که دیگه زیادی هستی و باید هرچه زودتر تو یه تابوت بخوابی تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون، بشورندت و بگذارندت توی قبر و خاک بریزن روت و فاتحه شونو بخونن تا خیالشون از تو یه آدم تخت بشه و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
#هوشنگ_گلشیری
#مثل_همیشه
حُفره
اینستاگرام را که باز میکنم، روی یک فیلم میمانم. شهربانو منصوریان است. دارد میرود برای مسابقههای آسیایی. پسر پنج شش سالهاش چسبیده به او و رهایش نمیکند. مدام میگوید " منم ببر! ". مادر بچه را به کسی میسپارد و میرود. مراقبش نمیتواند پسرک را نگه دارد و پسرک مثل تیری سمت مادر میدود. مادر دوباره برمیگردد و پسرک را بغل میکند. چشمهایش نم دارد. طنابی انگار دور گلویش بستهاند. پسرک جیغ میزند. مادر را رها نمیکند. فیلم آدم را متاثر میکند. منصوریان توی کپشن نوشته است که گاهی مجبوریم برای رویایمان از چیزهایی بگذریم. لحظههایی که میدانیم دیگر هیچوقت تکرار نمیشوند. کامنتها تاثربرانگیزترند! زنهایی که حمله کردهاند به زنانگی منصوریان. از نظر جسمی با آنها موافقم. زنی بلند و باریک و استخوانی. دستهای بزرگ و زمخت. چهرهای خشن. اما آن قطرههای کنار چشمش به من میگوید با وجود این نقابی که زده است، زنهای زیادی درونش زیست میکنند. زنها هجوم میبرند سمتش.
" رویا داشتی بچه میخواستی چیکار؟ "
" عمرا نمیخوام رویامو با ضجه بچهم به دست بیارم! "
" میدونی چه آسیبی به بچهت زدی؟"
" بخوره تو سرت اون مسابقات! "
کامنتها خیلی زیاد است. چشمهایم تار میشود. آن طناب لعنتی دور گلوی من هم پیچیده میشود. برای این آدمها زن چه معنایی دارد؟ یک ربات بیرویا؟ که فقط بسابد و بپزد و بچهداری کند؟ آخر مگر میشود رویا و آرزو را از انسانها گرفت؟ مادر در مرام شما چقدر زشت است! حالم از مادر تکبعدیای که میسازید به هم میخورد! میدانید گناه منصوریان و امثالهم چیست؟ اینکه نشانتان دادند! اینکه مثل شما شب و روز گوشی به دست گرفته و زیر ماهواره نشسته کنار بچهاش نبوده است! میتوانم قول بدهم که بچههای اکثر شما از پسر او مشکلدارتر خواهند بود! چرا گوشیهایتان را غلاف نمیکنید و به بچههایتان نمیرسید؟ چرا به آن زنانگی آهنیتان نمیچسبید؟ چه چیزی کم دارید که توی زندگی بقیه سرک میکشید؟ میخواهید من بگویم؟
رویا!
شما هم اگر مثل او رویایی داشتید، حالا زیر پستش نبودید و اتفاقا به بچهتان یاد میدادید رویا داشتن را!
گفتی باور کن این دفعه فرق دارد! حسش میکنم! یک چیز جدیدی را درونم. گفتم جوگیر نشو که بعد با کاردک جمعت کنم! برو آزمایش بده بعد! رفتی. تمام آن یک ساعت تا جواب بیاید مغزم را خوردی که این دفعه هست! حالا ببین. وای که اگر باشد! کل شهر را سور میدهم. به من هم قول دادی! یک شام حسابی توی یک جای باحال. گفتم کجا مثلا؟ گفتی نمیدانم! فقط باحالش را میدانستی. جواب آمد ولی اشغال بودی. بوقهای ممتد. گفتم پس حتما خبری هست! به شکمم وعدهی یک شام باحال دادم و به دلم وعدهی خالهشدن را. زنگ زدی. صدایت صدای زنی نبود که بعد از سالها، حامله شده است. رفتم که دوباره دلداریات بدهم. دویدی توی حرفهایم که میگویند چیزی مشکوک است. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. گفتم به بدترین چیز ممکن فکر کن! تو فکرت رفت به خارج رحمی و دردهای گاه و بیگاهت! من ذهنم رفت به سقط دوباره.
رفتی توی لاک خودت! مثل تمام آنروزها که جواب منفی میشد و بوی خون حالت را بههم میزد. من دلم خواست روانشناسی نمیخواندم که اینمواقع از عجزم حالم بهم نخورد. نوبت دکترت رسید. به دکتر گفتی که خارج رحمیاست بله؟ دکتر نگاهت کرد. گفت بچه نیست! کنسر است! توی ذرهذرهی وجودت به این فکر میکردی که کنسر چه بود؟ چقدر آشناست! چقدر باکلاس است! و چقدر ترسناک! پیدا نکردی معنی کنسر را ولی لرزیدی. مثل قطره آبی روی یک صفحهی کاغذ پخش شدی. با چند کیسه قرص برگشتی خانه. کاغذ نوبت شیمیدرمانیهایت را مچاله کردی. گفتی حق من نبود که نوبت ویزیتهای بارداریام دستم باشد؟ دنیا نامرد است! تو پخش میشدی توی صفحهی کاغذت و من فقط میتوانستم نگاهت کنم. از صدایت فقط بوق ممتد سهمم میشد. بوقهای ممتدی که یکجا قطع میشود. راستش من گاهی یادم میرود. فکر میکنم سقط است. خارج رحمی است. هر کوفتی هست به جز آن اسم خارجکی لعنتی! دلم میخواهد اسمت را ببینم روی صفحهی گوشیام. جیغ بزنی و بگویی میخواهی کل شهر را سور بدهی. برویم و بنشینیم توی آن جای باحال. آنقدر بخندیم که دنیا و آدمهایش از حسادت بمیرند.
من تا ابد از این شهر بیزارم! این شهر یک زن حاملهی عاشق به همهمان بدهکار است!
#برایتو
ما زنها عادت داریم که آرزوهایمان مثل قطرهی اشکی از گوشهی چشممان بچکد. سریع با پشت دست پاکش کنیم و بگوییم :
" فدای سر بچهها"
انگار که اصلا چیزی نبوده است...
حتما توی فیزیک راجع به مرتاضها و خوابیدنشان روی صفحهای پُر از میخ خواندهاید! داستانش این است که چون دراز میکشند و سطح زیاد میشود، فشار کمتری حس میکنند. یعنی همانقدر که میخها به بدنشان نیرو وارد میکنند، بدن هم به میخها نیرو وارد میکند و اثر هم را از بین میبرند. معلم فیزیکمان عینکش را روی نوک بینیاش میگذاشت و میگفت " درنتیجه سطح با فشار رابطهی عکس داره! فهمیدین؟ "
آن زمان فکر میکردم که فهمیدهام ولی همیشه دلم میخواست بپرسم که پس چرا فقط مرتاضها این کار را میکنند؟ مگر علم ثابت نکرده که آنها دردی حس نمیکنند؟ چرا یک آدم معمولی روی میخها نمیخوابد؟
من اما یک روز تصمیم گرفتم که این کار را بکنم. یک روزی مثل همین روزها!
روی میخها دراز کشیدهام و تف نثار کردم به علم و تمام قوانین علمی! چون برای من سطح با فشار رابطهی عکس نداشت. آنقدر که اتفاقها یعنی میخها نیرو وارد میکنند من جان ندارم که وارد کنم! سطح زیاد است! نیرو زیاد است و فشار خیلی زیادتر!
دروغ گفتهاند که همه میتوانند!
من یکی نمیتوانم روی میخهای زندگیام مرتاضبازی دربیاورم!
#اینجا_کسی_میخواهد_گاهی_مرتاض_بشود
#مرتاض_بودن_جرات_میخواهد
#مرتاض_بودن_ایمان_میخواهد
استاد گیر داده است که مهرههای کمر که خم نمیشود خانم! اشتباه نوشتهای! بعد یک ساعت کشش میدهد که مهرهها جا به جا میشود و فلان و فلان اما خم نه! بعد بچهها هم پشتش میآیند. من اما محو تصویری بودم که میساختم و کلمهها از دستم در رفت. باز یاد عشق میافتم. داستانم، داستان عشق بود. تمام یکسال پیش را به آن فکر کردم و توی کتابهای روانشناسی و فلسفی پرسه زدم که یعنی چه؟ این عشق یعنی چه؟ هیچکدام راضیام نمیکرد. همهی تعریفها یک چیزی کم داشت. مثل مهرههای کمر که خم نمیشود!
امشب وسط یک روضهی صوتی، بالاخره عشق را دیدم. یک عشق با تمام جزئیات. یک عشق که دیگر ناقص نبود!
اما داشت خم میشد.
عشق بزرگ بود و قوی اما خم میشد.
استاد قبول میکند که عشق ممکن است خم بشود؟
#مادر🖤
mehdi-rasooli.heydaro-in-hame-gham(128).mp3
4.91M
حیدر و این همه غم...
یا رب الرحم!