هدایت شده از مجله مجازی واو
🔻امید تقلبی را دور بریزید
✍️ آسیه طاهری
🔹تا به حال در شرایطی بودهاید که کسی دست روی شانهتان بگذارد و با صدای نرم و آرامی بگوید: «فقط امیدت به خدا باشه، خودش درست میشه.» یا «دل به اميد زنده است.» من بارها این اتفاق کلیشهای را تجربه کردهام و بارها آن را دیده و خواندهام. هر بار هم بیآنکه این چهار، پنج کلمه را بالا و پایین کنم، از این صحنه میگذرم و دنبال راه چاره هستم تا از مشکلی که تویش دستوپا میزنم، بیرون بیایم. به آخرش کار ندارم که دست به دامان خدا میشوم و او هم گره از کارم باز میکند. اما این را پذیرفتهام که از تو حرکت و از خدا برکت. همین یک جمله را کِش دادهام تا همهی زندگیام را در خودش جا بدهد. چرا که معتقدم امید تقلبی بزرگترین دشمن آدمهاست. ارنست بلوخ در کتاب اصل امید آورده که: «امید تقلبی یکی از بزرگترین بدخواهان و حتی نابودکنندگان بشریت است و امید اصیل متعهدترین خیرخواه آدمی است.»
🔸امید، مولد احساسات و موتور متحرک و مبنای بسیاری از اتفاقات بزرگ در زندگی است؛ پادزهری است که زندگی را برخلاف تمام سختیهایش قابل تحمل میکند. هیچ کدام از ما نمیتواند قدرت و رشد دهندگی امید را نادیده بگیرد، زیرا تنها چیزی است که در تاریکی مثل یک نقطهی نور در ذهن هرکسی میدرخشد و توان تازهای برای ادامهی حیات به او میدهد. اما امید دقیقا چه چیزی نیست؟ امید این باور نیست که هر چیزی خودبهخود روبهراه بوده، هست و خواهد شد. بلکه احساسی است که میگوید شاید جایی دری وجود داشته باشد و راهی برای خروج از مشکلات؛ حتی پیش از آنکه راه را بیابیم یا دنبال کنیم.
🔹ربکا سولنیت در کتاب امید در تاریکی میگوید: «امید به معنی انکار واقعیت نیست! بلکه به معنای مواجه شدن با تمامی موانع و مصمم بودن برای رفع آنهاست» این کلمهی چهار حرفی رابطهی مستقیم با احساس ما دربارهی امکانپذیری یا عدم امکانپذیری امور دارد. هر چقدر آن چیز به نظر ما ممکنتر باشد، میزان امیدمان بالاتر میرود و هر اندازه میزان درک ما از این امکانات بیشتر و مشخصتر باشد امیدمان قویتر میشود. در مقابل هرچقدر بیشتر حس کنیم که چیزی غیرممکن است و نمیتوانیم به آن برسیم، مأیوستر میشویم. مثل دو دستهی خوشبینها و بدبینها. همانطور که خوشبینها گمان میکنند همهچیز بدون مداخلهی آنها روبهراه خواهد شد، بدبینها نیز فکر میکنند هیچ راه اصلاحی وجود نخواهد داشت. هر دو گروه بیعملی خود را توجیه میکنند و میکوشند که شما را وحشتزده، ازخود بیگانه و منزوی کنند.
🔸حالا شرایط جامعهای را تصور کنید که شبانهروز از تمام رسانهها این پیام را دریافت میکند: «شما در کشوری زندگی میکنید که که هیچ رشد و پیشرفتی را نخواهد دید، برخلاف تمام دنیا که با سرعت نور در حال حرکت به سوی رشد و ترقی است.» از مسائل پیشپاافتاده مثل سرعت اینترنت بگیرید تا مسائل کلان اقتصادی و سیاسی. آیا مردمانشان با مخابرهی روزانهی این حجم عقبماندگی و ناامیدی محض، میتوانند قدمی بردارند و رشدی بیافرینند؟ شاید زمانش رسیده باشد که معنای درست امید را به یکدیگر یادآوری کنیم و اجازه ندهیم حرکت را از ما بگیرند. چرا که اگر یکدیگر را دوست داریم باید برای هم امیدآفرینی کنیم.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
.
متن خون میخواهد و خودت را قاتی کردن و افشا کردن خونِ متن است.
از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگری مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده. هنر همین است.
.
#نجات_از_مرگ_مصنوعی
#افشاگری
@homsaaa
هدایت شده از | نَسک |
﷽
_____________
یک راهِ سومی میانِ حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است.
#جان_مکسوِل_کوتزی
@nnaasskk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
It's a part of life
#احسان_عبدیپور
@homsaaa
.
اگر اثر ترجمه شدهای از میخاییل یلیزاروف و زاخار پریلپین سراغ داشتید خبر کنید. از هر کدام در این کتاب فقط یک داستان کوتاه بود که هر دو خواندنیترینهای کتاب بودند.
#نویسندگان_معاصر_روس
@homsaaa
.
من معتقدم ایدهها خودشان را با مغناطیس مرموزی به نویسنده چفت میکنند. طوری که نمیدانید چرا دارید داستان زیردستتان را مینویسید.
#محفل۷
#محفل_ترجمه
#در_مواجهه_با_سوگی_عمیق
.
@homsaaa
Book Service 27 (Book Festival Special).pdf
1.57M
سرویس کتاب #ضمیمه_جمعه روزنامه ایران
ویژهنامه نمایشگاه کتاب
چندین پیشنهاد کاربردی جهت نمایشگاهگردی، پیشنهاد کتاب، ضدپیشنهاد کتاب و راهنمای پدران و مادران.
و خب، ذوق دو یادداشت علی و محمدطه در بخش نوجوان را هم دارم. یکی دهمی و دیگری نهمی از مدرسهمان.
حتا اگر قصد نمایشگاه رفتن ندارید، این پیدیاف را ذخیره کنید. زحمتِ ۱۵-۱۶ نفر خورهٔ کتاب است.
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
6.43M
.
🎊 این شما و این هم، «لیست پیشنهادی کتاب» استاد جوان آراسته و استادیاران مدرسه مبنا.
.
#مدرسه_مبنا
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-📮
ما دومین شمارهای است که به سراغ آدمها با حرفههاشان رفتهایم. میخواهیم کتاب پرپیچوخم آدمها را در ارتباط با مشاغلشان ورق بزنیم. زیر کرسی خاطراتشان گرم شویم و با غم و شادیشان بخندیم و اشک بریزیم.
شماره هشت محفل درباره #پستچی هاست.
انسانهایی که همه ما کموبیش با آنها سروکار داشتهایم. زنگ خانهمان را زدهاند و به انتظارمان پایان دادهاند.
چند ساعتی را خالی کنید. یک فنجان قهوه یا دمنوش تازهدم کنارتان بگذارید. کفش خیال را به پا کنید و در دنیای #پستچی ها قدم بگذارید.
🗞️ @mahfelmag
هدایت شده از مجله مجازی محفل
-🪴
محفل شماره هشت رو از اینجا دانلود کنید 🙂👇🏻👇🏻؛
📥 https://mabnaschool.ir/product/mahfel8/
هدایت شده از چیمه🌙
.
«درباره ضرورت پول برای نویسنده»
۱.پول یعنی امکان بیشتر نوشتن
۲.پول یعنی آزادی برای نویسنده
۳.پول یعنی امکان بهتر نوشتن
۴.پول رهایی از قیدوبند همنشینی با این و آن به امید انتشار آثار نویسنده است.
۵.پول یعنی قدرت انتخاب برای نویسنده
این را همبگویم که نویسنده کتاب «آخرین اغواگری زمین» در اثر فقر ناشی از انقلاب روسیه و مهاجرت اجباری دخترش را به خاطر گرسنگی و قحطی از دست داده است.
#پول
@chiiiiimeh
.
.
ننهجانم میگفت: «خدا اگر بندهای رو بخواد به دل بقیه میندازه براش دعا کنند.»
امروز با دیدن این عکسها و خوندن چندتا پیام محبتآمیز از دوستانم خودم زورکی هم که شده جا دادم بین همه کسانی که خدا هواشون رو داره.
.
ننه پیرزن بچهها یا همون ننهجان ما بزرگترها چند ماهی هست که لبهاش به حرف باز نمیشه. چشمهای سبز قشنگ مهربونش سرد و بیروح شدند. یه جوری نگاهت میکنه انگار هم آشنایی براش و هم غریبه. امشب از خدا خواستم به دل دوست و آشنا بندازه براش دعا کنن. همیشه میگفت: «ننه خدا کنه عاقبت بخیر بشیم»❤️
لطف میکنید اگر براش حمد شفا بخونید🌱
#ننه_پیرزن
@homsaaa
• این ششمین حلقه کتاب مبناست و شما دعوتید به این جمعخوانی. در این حلقه، چهار کتابی را که در تصویر میبینید، باهم میخوانیم.
روش کار به این صورت است که بعد از برنامه مطالعه جمعی و معرفی نویسنده کتاب، هر روز در کانال حلقه در پیامرسان ایتا و تلگرام(میتوانید عضو یکی یا هردو شوید)، قسمتهایی از کتاب را مشخص میکنیم و درباره نقاط قوت و ضعف آن بخش، گفتوگو میکنیم. بعد از مطالعه کتاب، تلاش میکنیم تا دیدار حضوری یا مجازی با نویسنده،مترجم یا ناشر را ترتیب دهیم.
در میان خوانش دستهجمعی کتاب، فعالیتهایی مثل ماراتن کتاب و گپوگفت درباره کتابخوانی هم خواهیم داشت. این دوره تاکنون، پنج تجربه موفق داشته و به امید خدا از اول تیرماه، آغاز به کار میکند.
♻️ اگر شما هم تمایل دارید در حلقه کتابخوانی مبنا همخانهٔ ما باشید، تا ۳۱ خرداد فرصت ثبتنام دارید.
إنشاءالله از اول تیر تا ۱۵ شهریور چهارکتاب را جمعخوانی خواهیم کرد. پس حواستان باشد از برنامه عقب نمانید.
ثبتنام و توضیحات تکمیلی👇
https://mabnaschool.ir/product/halghe6/
🟢 اگر سؤالی داشتید، میتوانید از آقای سیبویه ( @mrsib66 )، خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) یاخانم اختری ( @MoHoKh ) بپرسید.
.
مککورت تازه در شصتوششسالگی به لحن کودکانه و عاری از قضاوتی رسید که برای گفتن قصهی هولناکش لازم بود. او این لحن را با اتفاقی عادی پیدا کرد؛ تمرینی کلاسی در دانشگاه نیویورک که دانشجوها در آن باید دربارهی تختِ دوران کودکیشان مینوشتند.
«دربارهی تختی نوشتم که روی آن میخوابیدیم. همهمان. من و سه برادرم. تختمان تشک نیمجریبی عظیمی داشت که تارهای قرمزمو از آن بیرون زده بودند. از لحاف و ملافه و این جور چیزها هم خبری نبود. استادم گفت:« چه متن جونداری. میتونی برای کلاس بخونیش؟» نمیتوانستم. چون از پس زمینهام، از فقرم، شرمنده بودم. اما نوشتهام را نگه داشتم و یادم ماند که استادم گفته متن جانداری است. کمکم چیزهای کوچک دیگری هم نوشتم، یادداشتهایی دربارهی بزرگ شدن در لیمریک.»
.
#اجاق_سرد_آنجلا
#فرانک_مککورت
#رهاوناهشیارمینویسم
#لحن_عالی_نگو_نشان_بده_عالی
#کتاب_خوب
@homsaaa
.
بسمالله🌱
دو هفتهای میشود که به خاطر منع پزشکی ورزش را بوسیدهام و گذاشتهام کنار. روزهای فرد ساعت دو تا سهونیم بعدازظهر یکی از بهترین ساعات عمرم بود. ساعتی که سخت عرق میریختم و هر بار با دیدن خودم توی آینهی روبرو حرکات را جدیتر و با شور بیشتر انجام میدادم. نه فقط از دیدن خودم که هر هشت نفرمان از دیدن یکدیگر سر ذوق میآمدیم.
ورزش برای من فقط انجام یک سری حرکات با ریتم تند یا کند نبود. یک کلاس درس تمام بود. کلاسی که ۵۰ درصد با مربی بود و ۵۰ درصد دیگر تلاش خودت را میطلبید. اینکه هر چقدر انرژی بگذاری همان اندازه نتیجه میگیری.
برای اولین بار که پلانکت را بیشتر از یک دقیقه زدم بلند گفتم: یه دیقهوپنج ثانیه... طوری که ه ثانیه چسبید به ته گلویم. از خوشحالی بازدمم را بیرون ندادم و با همان ه چسبان قورتش دادم و صدای خندهام را بیحال و بیجان آزاد کردم. انگار رکورد شش دقیقه زده باشم یا تمام بیست دقیقه هوازی را بدون یک لحظه توقف انجام داده باشم یا حرکت با وزنه را بدون لرزش دست انجام داده باشم. بیشتر از من خوشحالی مربیام بود که به جانم مینشست.
.
امروز عجیب دلتنگ مربی روخند و پرانرژیام شدهام. دلم میخواهد فردا سر همان ساعت همیشگی بروم و موقع انجام حرکات ورزشی یک دل سیر تماشایش کنم. من از این دست مربیهای کار بلد کم نداشتهام.
.
#ورزش
#دلتنگی
@homsaaa
.
.
همه چیز تمام شد. بهمن 1401 استعفا دادم و از همهی گروهها خارج شدم. مانده بود موافقت استان. آخرین جلسهای که رفتم افطاری یک سازمان بود که مهم بود من باشم. من مهم نبودم. مهم جایگاهی بود که دو سه سالی به اصرار دیگران از آن من شده بود. امانتی بود سخت و نفسگیر. کلی صغری و کبری قطار کرده بودند که اگر نباشی کار خدا زمین میماند و فلان و بهمان.
روز عید غدیر پیامی دریافت کردم با این مضمون: اگر برای رفتن دلیل محکمی دارید که هیچ اگر نه.... . از این دست پیامها فراوان بدستم رسیده و همه این معنی را دارد که در این زمانه کسی با خانه نشین شدن نمیتواند خودش را ولایت مدار بخواند. قبلتر منظورم زمستانی است که گذشت پیامهای این چنینی هم به دستم میرسید که: «این کار پرستیژ اجتماعی دارد.»، «حتما یک روز پشیمان خواهی شد.» و ...
کلمه به کلمهی پیامهای که شیرینی عید ولایت را به کامم تلخ کردند هنوز توی سرم چرخ میخورند. حرف زیاد دارم اما همه پشت پیامهای نیشدار و تیز و گزنده دیگران خانه کردهاند. هر چه بگویم همه از روی احساساتم خواهد بود. نیاز دارم به زمان. گذر زمان درمان همه چیز است. شاید یک روز با حوصله از تجربهام نوشتم. شاید به کار کسی بیاید. شاید!
#زمان_شفا_دهنده_بزرگی_است
@homsaaa
هدایت شده از مجله مجازی محفل
نوبتی هم باشه نوبت رونمایی از شمارهٔ ۹ محفله🙃
کلمهٔ «خیاط» رو که میشنویم؛ بیشتر وقتها حاصل کارشون؛ یعنی لباسها رو به خاطر میاریم؛ ما اینجا زاویه نگاهمون رو بردیم عقبتر. به جای بررسی چگونگی دوخت لباسهامون؛ خود شخصیت خیاطها رو کندوکاو کردیم.
این شما و این هم محفل «خیاط»☺️
https://mabnaschool.ir/product/mahfel9/
#محفل_خیاط
@mahfelmag
.
من آدم تغییر عادتها نیستم. هیچ وقت بلد نبودهام که جز پشت میز کارم کارهای محفل را پیش ببرم. اما این شماره توی ماشین، زیر سِرم یا در صف انتظار پزشک و سونوگرافی و آزمایشگاه محفل میخواندم: مطالبی که بین من و نویسندهها در حال رفتوآمد بودند تا همه آماده و یکجا با عنوان محفل خیاط منتشر شوند.
.
هنوز متنها نهایی نشده مجبور به یک کوچ اجباری شدم. وسایلم را تا حدودی جمعوجور کردم و مهمان خانه مادرم شدم. تجویز پزشک بود. نیاز داشتم کسی مراقبم باشد. ضعف و سرگیجه باعث شده بود برنامهی جدید جایگزین عادات همیشگیام شود. در آن روزها که استرس برایم سَم بود دوستان و همکارانم بهترین همدمم بودند و هر بار که جویایی حالم میشدند و یا گوشهای از کار را میگرفتند انگار دنیا با تمام اعوان و انصارش برویم میخندید.
.
محفل برای من مرکز دنیاست. دانهای است که به قول استادم قرار است درختی تناوری بشود و بعد ثمر بدهد. نامش ماندگار و عزیز!
.
محفل برای من یک نقطه پرش بوده و هست. نقطهای که باب آشنایی و هم صحبتی من با نویسندگانیست که روزی هر کدام در سرزمین ادبیات حرفی برای گفتن خواهند داشت. یاد میگیرم از تکتکشان و قدردان زحمات و تواضع بیاندازهشان هستم.
.
محفل ۹ از راه رسیده و من بیشتر از هر وقت دیگر دوست دارم در مورد تکتک مطالب کار شده در مجله بازخورد بگیرم. از همه دوستان خواستهام به یک خداقوت اکتفا نکنند و اگر نکتهای به ذهنشان میرسد و یا جای خالی مطلبی به چشمشان آماده بگویند. شما هم اگر محفل را خواندهاید خوشحال میشوم با هم گپوگفتی داشته باشیم. لطفتان مستدام🌷
#محفل
.
@homsaaa
هدایت شده از
.
لو کان "بیمعرفتی" شخصا، لکان انا.
مثل همیشهی ساعتهای بیکاریام، توی لینکها سفر میکنم و از کانال شاگردی میروم به کانال استادی و از آنجا به کانال شاگردی دیگر. هنرجوهای حرفهایشده از استادیارشان میگویند و استادشان از معرفت هنرجوها و متنی که نوشتهاند برای تشکر. من چه؟ ادعا میکنم نویسندهام؛ اما دو کلمه تشکر خشک و خالی نمیتوانم تقدیم استادیاری بکنم که به من لطف دارد و من را بیشتر از رفاقت، لایق خواهریاش میداند. روزی توی روایتم، با عالمی از غصه، نوشتم فرقی نمیکند آخر این راه، حرفهای بشوم یا نه و فقط میخواهم تا آخر تونل پیشرفته بروم و بیخیال سوارههایی بشوم که از کنارم باسرعت میگذرند و بادِ ماشینشان، پر روسریام را تکانتکان میدهد. خواهرم، آسیه دلداریام داد و گفت: "شما که انشاءالله میری حرفهای." بهگمانم آن موقعها هنوز سمیه صدایم نمیزد، شاید هم میزد؛ اما از همان موقع میدانست دارد زیر پر و بال مادرانهاش، من را حرفهای پرورش میدهد. هر وقت حال دلم خراب بود و مثل جوجهای مریض گوشه گروهم کز میکردم، آبادم کرد و هر وقت گلایهای داشتم به گوش جان شنید. هر وقت دلگیر بودم از کسی، عکس خواست تا جنازه تحویل بدهد و لبخند آورد به لبم. من درعوض چه کردهام برایش؟ میدانم بزرگوارتر از آن است که توقع کاری، حرفی، تشکری داشته باشد؛ اما معرفت هم خوب چیزی است که من ندارم. ندارم؟ چرا شاید داشته باشم؛ اما من یک عیب دیگر دارم. از بچگی یاد گرفتهام آدمها برای چون منی نمیمانند؛ چون چیزی در چنته ندارم که ماندگارشان کند. یاد گرفتهام دل نبندم بهشان و به همین خاطر تلاش نکردهام یاد بگیرم آنچه توی قلبم میگذرد به زبان هم بیاورم و بگویم چقدر دوستشان دارم. ظاهرم یبس است، قبول دارم؛ اما باور کنید ته دلم، چشمهای از احساس دارم. قلب من میتپد برای آنهایی که باورم دارند و بدون چشمداشت دوستم دارند.
آسیهجان، خواهرم، این روزها که رفیقی از جنس تو نیاز دارم، این روزها که شاید شانه خواهری غیر همخون را نیاز داشته باشی، کاش کنارم بودی، کاش کنارت بودم. این اولین بار است که جرات کردم به نام صدایت بزنم. ببخش من را؛ من را که جوجه اردکی زشتم و تو همیشه قویی زیبا تصورم کردهای. دوستت دارم.
#سپاسنامه
@zonnoon