eitaa logo
حوزه بسیج دانش آموزی کوثر شهرستان تکاب
585 دنبال‌کننده
9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
171 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩لطفا با افتخار✌چند بار بخوانید:👇 💥 ۱۲ تیرماه ۱۳۶۷ ناو وینسس آمریکا به فرماندهی ویلیام راجرز هواپیمای مسافربری ایرباس ایران 👈 پرواز شماره ۶۵۵ به مقصد دبی را در خلیج فارس هدف قرار داد و ۲۹۲ سرنشین آن شهید شدند که در میان آنها بیش از ۶۲ کودک بود. ویلیام راجرز پس از سه ماه در سن دیگو کالیفرنیا سخنرانی کرد و بابت هدف قراردادن هواپیمای مسافربری جایزه و ارتقا درجه دریافت کرد... سالها بعد از این فاجعه آمریکا یک پهپاد فوق پیشرفته بنام گلوبال هاوک برای شناسایی به ایران فرستاد تا دور از چشم رادارها بتواند زمینه حمله احتمالی غافلگیرانه را مهیا کنند. این بار ناو وینسس نبود، سامانه پدافندی ایران با شلیک موشک سوم خرداد، پهپاد گلوبال هاوک ر امنهدم تا ناوهای لینکلن، وینسس همگی نظاره کنند و جرات نداشته باشند شلیک به بی گناهان را تکرار کنند. آمریکا با در خواست پنتاگون در کاخ سفید تشکیل جلسه می دهد، برای زدن ۴نقطه در ایران به جمع بندی می رسند. حمله ساعت ۳نیمه شب با پشتیبانی هواپیماها و سامانه موشکی تام هاوک از قطر، بحرین، امارات شروع خواهد شد و احتمال ۱۵۰۰ کشته برای یگان موشکی و راداری ایران در نظر گرفته می شود. خبری پنتاگون را غافلگیر می کند. رادارهای ناشناخته ای بر روی ناوها قفل شده و فاصله تا انهدام چند ثانیه است. اولین اتفاق انهدام ۱۵۰فروند هواپیما و ۶هزار تلفات در دو ناو و۳پایگاه می باشد. 💥سپاه پاسداران  داغ ایرباس ۶۵۵ را تا حدودی التیام بخشید.. پیشرفته ترین پهباد های آمریکا 👈 امروز گرفتار تور پدافندی ایران در ۳۵۰۰ نقطه است. شبکه عنکبوتی که هیچ پرنده ای نمی تواند به سلامت از آن عبور کند. ایرباس در نقطه ای  هدف قرارگرفت که پس از سالها گلوبال هاوک  ساقط شد. امروز ویلیام راجرز تحقیر شد. اس ۴۰۰ روس هم نمی تواند گلوبال هاوک را ساقط کند.. تنها باور ۳۷۳ و سوم خرداد شاهکار تمدن غرب را خاکستر کردند.... 🔴 آمریکا از مدال شجاعت تا مدال شجاعت👈آمریکا اعلام کرد که به شش نظامی آمریکایی که بر اثر شلیک موشک های ایرانی به پایگاه عین الاسد، دچار آسیب مغزی شده اند مدال شجاعت و به تعدادی نیز جایزه ویژه اعطا می کند. حالا اینکه این نظامیان چه شجاعتی از خود نشان داده اند که مستحق دریافت مدال شجاعت باشند بماند. 💥خداوند متعال بر عزت رهبر حکیم انقلاب اسلامی بیفزاید و به حضرت ایشان سلامتی و طول عمر عنایت بفرماید که با انتخاب راهبردهای عزت مندانه و هدایت نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران به سمت قوی شدن، فرمودند: «باید قوی بشویم تا جنگ نشود... دوران بزن در رو تمام شده است... دشمن بداند که اگر یکی بزند ، ده تا می خورد و...» آمریکای جنایت کار را در موقعیتی قرار داده است که اگر روزی به فرمانده ناو جنگی خود که بیگناهان ایرانی را به شهادت رسانده بود ، مدال شجاعت می داد ، امروز به نظامیانی که از حملات موشکی ایران جان به در برده ولی آسیب مغزی دیده اند مدال شجاعت اعطا می کند و... همین👈 ارادتمند: 📣کمک‌های آمریکا به عراق در طول جنگ تحمیلی به ویژه دو سال آخر آن: ۱. واگذاری اطلاعات به ارتش عراق از طریق آواکس ها، ماهواره‌ها و شنود. ۲. تخصیص وام‌های کلان اقتصادی به دولت عراق. ۳. فروش تعدادی بالگرد ۲۱۴ از نوع "بل" به ارتش عراق. ۴. هدف قرار دادن قایق‌ها، کشتی‌ها، ناوهای جنگی و هواپیمای مسافربری ایران. منبع: دفاع مقدس در یک نگاه، 1398 ❌هفته حقوق بشر (به شر) آمریکایی ۶ تیر= ترور آیت الله خامنه ای ۷ تیر= ترور شهید بهشتی و ۷۲ یار انقلاب ۷تیر= بمباران شیمیایی👈 سردشت ۱۱ تیر=ترور آیت الله صدوقی ۱۲ تیر= حمله ناو آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران ✳️ دردناک ترین صحنه ای که فرمانده تیم غواصی نجات ایرباس_655 با آن مواجه شد! ✈️یادم است که موقعی که داشتیم قطعات بزرگتر هواپیما را بالا می‌کشیدیم، به یک قطعه‌ای برخوردیم که هنوز سه تا صندلی به آن وصل بود. وزن زیادی هم داشت. من و یکی از همکارانم این را بالا می‌کشیدیم. همین‌طور که داشتیم در عمق آب بالا می‌آمدیم من به همکارم گفتم که من می چرخم به سمت داخلی این قطعه هواپیما ، تو از آن طرف هوای من را داشته باش. اما همین که سمت صندلی‌ها چرخیدم، دیدم یک مادری هنوز روی صندلی نشسته و دختر بچه‌ای حدودا سه ساله را درآغوش گرفته ... صحنه شدیدا متاثر کننده‌ای بود. این زن تا آخرین لحظه، بچه‌اش را ول نکرده بود و طوری شده ‌بود که بعد از مرگشان هم، دست‌هایش دور این بچه قفل شده بودند و حتی داخل آب هم بچه از مادرش جدا نشده بود. بعد چون کمربندش را هم باز نکرده‌بود، از صندلی هواپیما جدا نشده بود و با همان صندلی رفته بود زیرآب. که من اینها را آوردم بالا و تحویل دادم و فکرمی‌کنم این تلخ‌ترین صحنه‌ای بود که دیدم. راوی: سرهنگ منصور قاسمی
🌷وقتی نبود و مأموریت بود و مدتها می‌شد که من و بچّه‌ها نمی‌دیدمش، دلم می‌گرفت. توی خیابان زنها و مردها را می‌دیدم که دست در دست هم راه می‌روند، غصّه‌ام می‌شد. زن، شوهر می‌خواهد بالای سرش باشد. بهش می‌گفتم: «تو اصلاً می‌خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» می‌گفت: «پس ما باید بی‌زن می‌ماندیم؟» می‌گفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» می‌گفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی، اصلاً پشت پرده‌ی همه‌ی این کارهای من، بودن توست که قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کند.» نمی‌گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می‌کرد که بخندم و آن وقت همه‌ی مشکلاتم تمام می‌شد. رادی:همسر شهید 🌷از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون، راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت: «ما پیاده می یایم. شما بقیه بچه ها رو برسون.» دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد. عباس گفت: «بریم طرف دسته عزادار.» به خودم اومدم که دیدیم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت پوتین ها و جوراب هاشو در می آورد. بند پوتین هاشو بهم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش! 🌷شده بود حُر امام حسین (ع). رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خواندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو ندیده بودم این طوری عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....! راوی: سرهنگ خلبان فضل الله نیا 🌷من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت: ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی. می گفت: در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... 🌷حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت: چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟...چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم. بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم... -راوی: خانم زهرا بابایی, خواهر شهید 🌷زمانیکه در قرارگاه رعد بودیم، گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام، لباس های چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعداً بشویند. بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از اینکه چه کسی این کار را انجام داده در شگفت می ماندند! 🌷سرانجام یک روز معما حل شد و شخصى خبر آورد؛ آن کسی که به دنبالش می بودید؛ کسی جز تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه نیست. از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباسهای شان بر دوش جناب بابایی بیفتد یا آنها را پنهان می کردند یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت. شهادت 15 مرداد روزعید قربان 🌹خاطراتى از امیر سرلشگر خلبلن, شهيد خلبان عباس بابايى
🌹از عسل شیرین تر... ❣️قرار نبود به عملیات برود!... نه سن و سالی، نه قد و قامتی و نه هیکلی!... انتظاری هم نمیشد داشت از یک بچه 13ساله!... کسی اسمش را نمی دانست. یعنی خودش نگفته بود که مبادا او را به پشت جبهه منتقل کنند.شب عملیات رسم بود هر دفعه روضه یکی از شهدای کربلا را می خواندند تا بچه های گردان حسابی عاشورایی بشند! 🌼آن شب قرعه به نام 💕 قاسم خورده بود! بچه ها فقط به او نگاه می کردند و زار زار گریه می کردند!روضه از این مجسم تر نمی شد! ❣️شب، عملیات شروع شد!... بعد عملیات وقتی بچه های فرماندهی مشغول گرفتن آمار شدند یکی از کسانی که در سرشماری نبود اون بود.تمام بچه ها برای پیدا کردنش بسیج شدند، بعد چند مدتی صدای فریاد یکی از بچه ها بلند شد که: بیاین! اینجاست!... 🌼وقتی بهش رسیدند آروم خوابیده بود، گلوله مستقیم به گلوش خورده بود، چیزی از پاهای کوچیکش باقی نمونده بود، شنی های تانک از روشون رد شده بود!😰 وقتی بچه ها پیراهنش رو باز کردند تا پلاکش رو در بیارند و آماده انتقال به عقبش بکنند، دیدند روی زیر پیرهن تنش با ماژیک و خط بچه گانش نوشته بود: ❣️نام:قاسم!💓می خواستم ببینم چه چیزی هست که از عسل شیرین تر است!... 🌹چرا روضه حضرت قاسم(ع)را می خوانند...؟ ❣️....حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید، رئیس جمهور دلش لرزید، دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت وگفت، پسرم! شمامگر درس و مدرسه نداری. درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است. مرحمت هیچی نگفت، فقط گریه کرد وحالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید، رئیس جمهور مرحمت راجلو کشید و در آغوش گرفت و روبه سرتیم محافظانش کرد و گفت: یک زحمتی بکش باآقای...ازسپاه اردبیل تماس بگیر بگو فلانی گفت: این آقا مرحمت رفیق ما است هرکاری دارد راه بیاندازید، هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل و نتیجه راهم به من بگوئید. "حضرت آقا ی خامنه ائی رئیس جمهور "خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و فرمودند:مارا دعا کن پسرم، درس و مدرسه راهم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و .... 🌿کمتر از سه روز بعد فرمانده سپاه اردبیل مرحمت را خوش حال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد، حکم لازم الاجرا بود و دیگر نمی توانست باز هم مرحمت را سر بدواند، و مطمئن بود اگر این دفعه که اوراسرکاربگذاردمی رود و از خود امام خمینی (ره) حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و"مرحمت بالازاده "رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا تا سرانجام در عملیات بدر به شهادت رسید....
*🏴 | اوج مصیبت در کربلا شهادت طفل شش ماهه است* ‌‌ ▪️رهبر انقلاب: به نظر من اوج مصیبت در کربلا، شهادت علی اصغر علیه السلام و این طفل شش ماهه در آغوش پدر است. معمولاً از روز هفتم محرّم تشنگی اصحاب سیّدالشّهدا علیه السلام و خاندان پیغمبر را مطرح میکنند اما عطش آدم بزرگ با عطش بچّه‌ی کوچک، آن هم بچّه‌ی شیرخوار، قابل مقایسه نیست. من وقتی در ذهن خودم ترسیم میکنم آن حالتی را که در خیمه‌های حسین بن علی علیه السلام در حدود عصر عاشورا بود، که این بچّه‌ی شش ماهه به شهادت رسید؛ آن هیجان را، آن نگرانی را، آن ناراحتی را که به خاطر عطش این بچّه پیش آمده بود، واقعاً برایم قابل تحمّل نیست و طاقت نمی‌آورم. 📥 مجموعه روایت کربلا شهادت حضرت علی اصغر (ع): یکی از فرزندان امام حسین (ع) در روز عاشورا کودک شیرخوار ایشان علی اصغر (ع) بود که از شدت تشنگى بى تاب‌ گشته بود. امام (ع)، خطاب به دشمن فرمود: «از یاران و فرزندانم، کسى جز این کودک نمانده ‌است. نمی‌بینید که چگونه از تشنگى بى تاب است؟» در «نفس المهموم» آمده است که‌ فرمود: «ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل»، در حال گفت‌وگو بود که تیرى از کمان حرمله ‌آمد و گوش تا گوش حلقوم على اصغر (ع) را درید. امام حسین (ع) خون گلوى او را گرفت و به آسمان پاشید...😭😰 💥 خاطره نزار قطری از عنایت حضرت علی‌ اصغر(ع): 👈 چند سال پیش در کشور کویت مداحی می‌کردم که یکی از جوان‌ها پیش من آمد و گفت خیلی وقت است که ازدواج کردم ولی بچه‌دار نمی‌شوم، من هم تازه با همایش شیرخوارگان حسینی آشنا شده بودم و فهمیده بودم چه کارهایی انجام می‌دهند... به آن جوان گفتم یک مجلس روضه برای حضرت علی اصغر(ع) بگیر و بانوان را دعوت کن و همسرت هم پذیرایی این مراسم را بر عهده بگیرد، او هم همین کار را انجام داد، حتی یک ظرف شیرینی برای من فرستاد...😇 تقریباً‌ یک سال و اندی از این ماجرا گذشت و این بار برای مداحی جشن ولادت پیامبر اکرم(ص) راهی کویت شدم، داشتم به شادی مولودی می‌‌خواندم که یک دفعه چشمم به آن جوان افتاد که لبخند می‌زد و پسری در بغل داشت.🌷وی با اشاره به اینکه شعار همایش شیر خوارگان حسینی «یا مسیح حسین یا علی اصغر ادرکنی» است، ادامه داد: در هواپیما فکر می‌کردم چه شباهتی میان حضرت عیسی(ع) و حضرت علی اصغر(ع) است، زیرا حضرت علی اصغر(ع) در میان ما عرب‌ها به عنوان عبدالله رضیع معروف است...💕 این مداح اهل بیت  گفت: قرآن کریم از زبان حضرت عیسی(ع) می‌فرماید: «قَالَ إِنِّی عَبْدُاللَّهِ آتَانِیَ الْکِتَابَ وَجَعَلَنِی نَبِیًّا، وَجَعَلَنِی مُبَارَکًا أَیْنَ مَا کُنتُ وَأَوْصَانِی بِالصَّلَاةِ وَالزَّکَاةِ مَا دُمْتُ حَیًّا»، واقعاً حضرت علی اصغر(ع) مسیح است،‌ همان گونه که حضرت عیسی مسیح(ع) مرده را زنده می‌کند،‌ حضرت علی اصغر(ع) هم، به زوج‌های نابارور فرزند عطا می‌کند و حاجت حاجتمندان را می‌دهد... به گزارش مشرق... 💥 على اصغر، یعنى درخشان ترین چهره کربلا، بزرگ‌ترین سند مظلومیت قیام امام حسین(ع) و معتبرترین ‌زاویه شهادت... چشم تاریخ، هیچ وزنه‌‌اى را در تاریخ شهادت، به چنین سنگینى ندیده‌ است...على اصغر را باب الحوائج می‌‌دانند، گر چه طفل رضیع و کودک کوچک است، اما مقامش نزد خدا والاست.😭 طفل شش ماهه تبسم نکند پس چه کند آن که بر مرگ زند خنده، على اصغر توست 🌹باباعلی اصغرم ❣️....سخنی باعلی اصغر عزیزم:علی جان تو اوج شیرین زبانی تو دارم میرم ماموریت برام سخته ولی چاره ای نیست؛ مواظب مادرت باش و همیشه به او خدمت کن وهیچ وقت به اوبی احترامی نکن؛ از اینکه  فرزند  شهید هستی هیچ وقت ناراحت نشو چون من با خدا معامله کردم وخدا با شما و خدا همیشه با شماست وچه همراه بهتر و خوبی جز خدا؛ دوست داشتم وقتی که بابا،بابا می گفتی من پیشت بودم،ولی چاره ای نیست. من و دوستام رفتیم تا تو و امثال تو در آرامش زندگی کنید... ❣️"دوست دارم، نفسم، اصغرم"❣️   منبع: سایت تبیان  قسمتی از وصیت نامه شهیدمدافع حرم مهدی علیدوست به فرزندش
‍ ⚘﷽⚘ 🖇عاشقانه‌_شهدا....❤️ 🌟امین روزها وقتے از ادراہ به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌ڪنے ? اگر می‌گفتم ڪارے را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد! بگذار ڪناروقتے آمدم با هم انجام می‌دهیم.» 🌟 می‌گفتم:«چیزے نیست، مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ است» می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے آمدم با هم می‌شوریم!» 🌟مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید همسر شما حسابے تنبل می‌شود ها!» 🌟امین جواب می‌داد: «نه حاج خانم! مگر زهرا ڪلفت من است? زهرا رئیس من است.» 🌟بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت: 《سلام رئیس.》❤️ 🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 🌟روزِ آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت : « باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه !! » گفتم : «آمـاده است دیگه، منتظر موندن نـداره! » حلقه‌هـا رو داده بود تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A" 🌟اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد! خیلی اهل ذوق بود ؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده؛ واقعاً‌ از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت . . . راوی: خانم زهرا حسنوند (همسر شهید)
💥قابل توجه مسئولین و البته کاندیداهای ریاست جمهوری که هر روز به خاطر "تکلیف" تعدادشان بیشتر از دیروز می شود😊👈قسمتی از خصوصیات فرمانده بسيجي, سردار سپهبد👈 شهید حاج قاسم سلیمانی:👇 ✨ساده‌ترين لباس را مي‌پوشيد. ✨کمترين امکانات را استفاده مي‌کرد. ✨بيشترين تلاش را انجام مي‌داد. ✨کمترين شأن و پرستیژ را براي خودش قائل بود. ✨جلوتر از ديگران به خط مي‌زد. اگر از نيروها يش جلوتر نبود، عقب‌تر هم نبود. ✨کمتر از ديگران به مرخصي مي‌رفت. ✨از همه متواضع تر بود. ✨از همه شجاع تر بود. ✨فرماندهي برايش امتياز خاص, مادي و رفاهي نداشت. ✨دنبال القاب مادی و معنوی نبود. ✨ اگر قرار بود سنگر بگيرند، او هم سنگر مي‌گرفت و اگر قرار بود روي زمين بنشينند، او هم روي زمين مي‌نشست. ✨خودش را بالاتر از نيروي عادي نمي‌ديد والبته خودش را پائین ترین نیرو فرض می کرد و به همين دليل ايثار و از خودگذشتگی اش از همه بیشتر بود. ✨صرفه‌جويي مي‌کرد چون مي‌دانست در جاي حقش خرج مي‌شود. ✨ هیچ گاه در این 40 سال. جهاد و خدمت👈 ریالی " حق ماموریت" نگرفت با اینکه خودش خیلی احتیاج داشت و سرانجام در👈 يک کلام او زاهدانه ترو ايثارگرانه تر زندگي مي‌کرد... ✨کساني مانند شهید حاج قاسم سلیمانی که👈 فرمانده بودند، شايسته‌ ترين بودند. نيروها هم بر اين نکته اذعان داشتند. واضح است که رابطه نيروي زير دست با اين مدير و فرمانده، رابطه تحقير و تجليل مادي نيست بلکه نيرو احساس مي‌کند او شکوه معنوي بيشتري دارد و نفسش تزکيه شده‌تر است. در اينجا رابطه از نوع ايثار و محبت است. چنين رفتاري با توصيه اخلاقي فرق مي‌کند... ✨مديريت بسيجي و جهادی شهید حاج قاسم سلیمانی يک مديريت توصيه‌اي و صرفا" 👈 موعظه‌اي نيست، بلکه این 👈مدير بسيجي و جهادی بيش از هر چيز با رفتار و اخلاق خود را از ديگران متمایز قرار مي‌دهد. از اين رو اگر مديريت بسيجي و جهادی در سازماني نهادينه شود، چنين ويژگي‌هايي به طور متناسب بروز خواهد کرد و سازماندهي  و روابط و مناسبات به گونه‌اي مي‌گردد که اخلاق حميده، پرورش يافته و امکان بروز می يابد و...
✨﷽✨ 🔰 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید مجید در حال برگشت از کرمانشاه به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده سردشت, دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت وبعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند. ضدانقلاب قصد داشت سر ایشان را غنیمت ببرد اما با مقاومت ایشان که تا حوالی صبح طول می‌کشد، دشمن ناکام می‌ماند و با آگاهی نیروهای خودی، پیکر مطهر او و برادرش به سردشت منتقل می‌شود. ✍خوابی که شهید قاسم سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن: 🍀هیجان‌زده پرسیدم «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن. عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم. رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم. گفت: بنویس: سلام، ‌من در جمع شما هستم. 📣همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو كه سید نبودی!... اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" 🌷 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین‌وار بجنگیم. حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه. حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی. 💥 اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان (عج) فراهم گردد به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین (ع) است. 💥 در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد. 💥معلوم نیست که فردا چه کسی شهید بشه چه کسی بمونه، ولی شما خواهید دید، ما آینده در مرزهای دیگر خواهیم جنگید... ✨مهدی جان امروز شاهدیم که مرزهای انقلاب در کجاست.... 🌺هرگاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. ‍📣همسر شهید:🌻 ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده. 💥ظرف شستن: ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه.رفتم سر ظرف شویی، گفت: انتخاب کن، یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم توآب بکش گفتم: مگه چقدر ظرف هست؟.گفت: هر چی هست, انتخاب  کن. 📣 ماجرای٢٠٠روز 👈 روزه قضاى آقا مهدی! 🌷از سردشت می رفتیم سمت باختران، من و شهیدان زین الدین و محمد اشتری. آقا مهدی خودش پشت فرمان نشسته بود. از هر دری می گفتیم. بین صحبت ها آقا مهدی گفت: قریب دویست روزه به خدا بدهکارم! ما اول حرفش را جدی نگرفتیم. برایمان قابل باور نبود. آقا مهدی و این حرفا! وقتی این را دید، گفت: جدی می گویم، دویست تا روزه بدهکارم. بعد توضیح داد: شش سال تمام چون دائم در مأموريت بودم و نشد که ده روز یک جا بمانم، روزه هایم ماند! 🌷درست پنج روز بعد به لقای دوست شتافت. در آن زمان لشگر ۱۷ در مهاباد مستقر بود. من این حرف توی ذهنم مانده بود که بعداً با برادر بزرگوار اسماعیل صادقی (مسئول ستاد لشکر) در میان گذاشتم. آن روز برادر صادقی تمامی بچه های لشکر را جمع کرده بود. چند هزار نفری می شدیم؛ یک دریا بسیجی متلاطم. خبر را که دادند، صدای ضجه و زاری، همه میدان را پر کرد. دستهای سوگوار بود که بر سر و سینه فرود آمد. دیگر کسی حال خود را نمی فهمید. 🌷اسماعیل، گفتت عزیزان! آقا مهدی به جوار محبوبش شتافت اما آن گونه که به یکی از دوستان گفت نزدیک به دویست روزه ی قضا بر ذمه دارد. اگر کسی مایل است این دین او را ادا کند، بسم الله! در همین جا اعلام آمادگی کند. یکباره تمام میدان به جنبش درآمد و فریاد «ما آماده ایم» در دلم گفتم: عجب معامله ای، چند هزار روزه در مقابل دویست تا!
🌹طنز جبهه😜👇 (بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳) 💕یک جبهه بود و یک عموحسن:(1)👇 💥اگر دیروز به جبهه سفر می کردی، در کافة صلواتی ها، آشپزخانه ها، دفتر فرماندهی و در خط مقدم به پیرمردان باصفایی برمی خوردی که با شوخ طبعی و نشاط و سرزندگی خود، نه تنها غنچه لبخند را بر لبان رزمندگان جوان می نشاندند، بلکه چون خادمی فداکار حتی از شستن لباس های زیر بچه ها هم امتناع نمی کردند. پس از هر عملیات، سیمای این پیرمردان که در سوگ شهیدانی پروانه وار گرد آنان می چرخیدند، دیدنی بود و آنان چون پدری فرزند از دست داده، گوشه ای می خزیدند و صدا می زدند، علی! حسین! محمود! ...🌷 💥اما امان از روزی که بچه ها در سوگ پیر مرد باصفایی می نشستند. حسن امیری را از بس دوستش داشتند «عمو 💖 حسن» صدا می زدند. عموحسن، یکی از آنانی بود که وقتی لباس زیبای شهادت بر تن کرد، همه بچه ها گریستند. او که دیروز با کارها و سخنان خود غنچه لبخند شهیدان را شکوفا می کرد، هنوز هم یاد و خاطراتش لبخند را بر لبان رزمندگان می نشاند ... 💥تو جبهه همه می شناختنش، آخه یه جبهه بود و یه عمو حسن؛ فرمانده مقتدر آشپزخانه تبلیغات و مسئول تیم روحیه. واقعاً خواستنی بود و تواضع تا دلت بخواد تو بند و بساطش پیدا می شد. کافی بود بهش سلام می دادی، به دستت امان نمی داد و یه ماچ رو دستت نقش می بست. اگرم کسی برای تلافی دستشو می بوسید، می نشست و گریه می کرد که چرا دست منو بوسیدی!؟ 😳 می گفت: «شما بسیجی هستید، اما شما چی می دونید من کی ام، گذاشته ام چی بوده، شما پاکید.»👈 می گن عاقبت خیاط تو کوزه می افته، یه بار بچه ها با هم نقشه ریختند، چند نفری جوراب هاشو درآوردند و پاهاشو به ماچ بستند. اگر می دیدیش... 💥غذاهاش خیلی توفیر داشت. ماشاءالله عمو حسن مبتکر هم بود. یه بار یه غذا بهمون داد خوردیم. پرسید: خوشمزه بود؟ گفتیم: خیلی. گفت: آب پنیر بود! هرچی از غذاها اضافه می اومد، دور نمی ریخت، همه رو تو یخچال نگه می داشت تا آخر هفته همشو با هم می ریخت تو دیگ و گرم می کرد، می داد بخوریم؛😞 بادنجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله قلم کار به تمام معنا با نام:👇 «گزارش هفتگی عمو حسن!» 💥با اسراف دشمن خونی بود و این وسط بچه ها باید قربانی می شدند. صبح تا شب دویده بودیم. اومدیم سر سفره. غذا حاضری بود. عمو حسن یه گونی نون خشک رو آب زده بود، گذاشت جلومون. اعتراض که کردیم، گوشش بدهکار نبود، می گفت: «می گین اینها رو چی کار کنم. بریزمشون دور. بخورید، مریض نمی شید، زمونه قحطی یادتون نمیآد؟» کم که نمی آورد، هیچی، یه چیزی هم بدهکارمون می کرد و همه نون خشکه ها رو به خوردمون می داد!😜 💥آشپزخانه، مقر شخصی خودش بود. به کسی اجازه دخالت تو حوزه مسئولیتش نمی داد. تا می رفتیم ظرف بشوریم. دستمون رو می بوسید و می گفت: «از آشپزخانه برید بیرون!» همه رو بیرون می انداخت و خودش تنهایی همه ظرف ها رو می شست👌 💥شوخی هاش هم منحصر به فرد بود. تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد، با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش، بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت: یه طوری بخور که کسی نفهمه. منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه. تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره. به همه همین رو گفته بود!😄 💥افتخاراتش هم شنیدنی بود. بچه ها را تو آشپزخانه دور خودش جمع کرده بود و داشت از شجاعتش می گفت: «جاتون خالی، نبودین ببینین که رو تپه کانی مانگا یه تیپ عراقی بود. همشون رو تارومار کردم، یه دونشون هم زنده نموند. یکی از بچه ها گفت: عمو جون شاید پیت رو برعکس کردی، ناکارش کردی!😉 گفت: ما رو اینطوری نگاه نکن، یه هو کنم، همه در میرن...👌 راوی: ناصر کاوه
💠امام خمینی : ما این بزرگان را برای شکست آمریکا در منطقه دست می دهیم... 💠مقام معظم رهبری: این چهره پارسا و پرهیزكار [آیت الله حاج سید عبدالحسین دستغیب] در بهترین بخش از عمر پربركتش بی‌اعتنا به زخارف دنیوی همت و نیروی خود را در راه استقرار حاكمیت الله صرف كرد و به یاد خدا دلخوش بود كه «الا بذكر الله تطمئن القلوب». چهره معظّم و دوست داشتنی این مرد خدا محبوب‌ترین چهره در میان مردم فارس و مورد احترام عمیق مردم در سراسر ایران بود.۱۳۶۰/۰۹/۲۰ 💠 شهید آیت اللّه دستغیب: «مواظب باشید گرگ ها شما را از رهبر الهی جدا نکنند٬ شما را گروه گروه نکنند، شما را طعمه خودشان قرار ندهند.» 💥 نواری از شهید آیت الله دستغیب، شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: آهای بسیجی خوب گوش کن چه می گویم. من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای کنم که در این معامله سرت کلاه برود!... من دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای از تو بگیرم... آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی؟!..ِ. 💗 خواب قبل از شهادت آیت‌الله دستغیب 💥نیمه‌های شب بود که پیش از موعد که برای تهجد از خواب بر می‌خواست، ناگهان سراسیمه از بستر بلند شد و زانوها را بلند کرده و نشست... دستهایش را بر پیشانی نهاد و مرتبا "لاحول و لا قوة الا بالله" می‌گفت..ِ حالتش از یک خواب هولناک خبر می‌داد، اما سخن مرا که شما را چه می‌شود آیا آب می‌خواهید؟ چیزی دیگر می‌خواهید؟ پاسخ نمی‌داد... اصرارم زیاد شد، فرمود: امروز دیگر جز با اشاره با شما سخن نمی‌گویم... آنگاه کمی دراز کشید و برای تهجد طبق معمول برخاست. آخرین دقایق، هنگامی که از پلکان منزل جهت بیرون رفتن پائین آمد، دست چپ را به سینه اشاره کرد و سپس رو به آسمان بلند نمود، بدین ترتیب خداحافظی کرد... آن وقت من (سید محمدهاشم دستغیب فرزند شهید دستغیب) نفهمیدم با اشاره چه گفت، اما لحظاتی بعد صدای انفجار از معنی این اشاره پرده برداشت، یعنی من هم پرواز نمودم و به ملکوت اعلا رفتم... از این شگفت‌تر نواری است که روز پنچشنبه 19 آذر ماه 1360 یعنی درست یک روز پیش از شهادت ایشان در جلسه درس اخلاق جهت طلاب علوم دینی از او باقیمانده که دو مرتبه با تاکید تکرار می‌کند من روزهای آخر عمرم را می‌گذرانم... 💥هنگامی که خلعتی (کفن) ایشان را بیرون آوردم، در میان پارچه‌‌های کفن، کیسه‌‌ای دوخته شده از پارچه سفید یافتم، متحیر شدم این دیگر برای چیست؟... آن را کنار گذاشتم و بقیه تکه‌‌ها و پارچه‌‌ها را دادم.... یک هفته گذشت، اربعین حسینی (هفتم شهدای جمعه خونین شیراز) بود، قضیه خواب‌هایی که شب پیش از روز هفتم شهادت شان دیده شده بود که پاره‌های بدن آقا هنوز لای دیوارها و پشت بام‌‌ها و بر سر  درخت‌‌های خانه‌‌های مجاور باقیمانده است... وقتی معلوم شد این خواب‌‌ها درست است هیاهویی در شهر افتاد. گوشت‌ها را جمع آوری نمودند و از من کیسه‌‌ای جهت جا دادن آن خواستند... فورا به یاد آن کیسه همراه خلعتی افتادم، رفتم و آن را آوردم و به بعضی از بستگان دادم و جریان را گفتم؛ که آقا از پیش این کیسه را جز کفنی خود به حساب آورده و از قبل تهیه کرده است. گویا به ایشان الهام شده بود که برای تکه پاره‌‌های باقیمانده بدنشان کیسه مخصوص لازم است... راوی: همسر و فرزند شهید دستغیب , جلوه بارز یقین
💥روضه حضرت زهرا(س):👇 🌟 خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند ... حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی‌ها داشتند باور می‌کردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد. حاجی گفت: هر جور شده با بی سیم، تورجی‌ زاده را پیدا کن... شهید تورجی‌زاده فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها بودند و مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا(س) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند... حاجی بی سیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون.... تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت... صدا را روی تمام بی سیم‌ها انداخته بودند. خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند. خط را گرفته بودند. عراقی‌ها را تارو مار کردند. تورجی خونده بود:       " در بین آن دیوار و در       زهــرا صدا می زد پدر       دنبال حیـدر می دوید      از پهلویش خون می چکید      زهرای من، زهرای من..." 🌷🌷🌷محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت . یکی از سادات گردان نقل می کرد : یک بار به سنگر فرماندهی رفتم . محمد به احترام من از جا بلند شد . گفتم : «یک مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز برم .» به دلایلی مخالفت کرد . اصرار کردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم : «باشه شکایت شما را می برم پیش مادرم.» هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که پا برهنه به دنبالم دوید ! دستم را گرفت و گفت :«این چه حرفی بود که زدی؟! بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا کردم هر چه قدر میخواهی بنویس.» تا به چهره اش نگاه کردم دیدم خیس از اشک است . گفتم :«به خدا شوخی کردم منظوری نداشتم و...» اما محمد همچنان اصرار داشت که من حرفم را پس بگیرم ! یک سال بعد در عملیات کربلای 10 گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت کرد . خیلی عجیب بود ، سه ترکش به او اصابت کرده بود . یکی به پهلو یکی به بازو و دیگری به سر . یک باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم . او از شهادت خود این گونه گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا (س) باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا "زهرا(س)" باشم . مدتی بعد پیکر او تشیع شد و همان گونه که وصیت کرده بود سربند یا "زهرا (س)" به پیشانی او بستیم و در کنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید . 🌷مداح دل سوخته شهید محمد رضا تورجی زاده🌷 تندتر از امام و ولایت فقیه نروید که پای‌تان خرد می شود ... از امام هم عقب نمانید ، که منحرف می شوید ... 🌷 شهيد ، محمد رضا تورجی زاده 🌷 بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان بود...خیلی دلتنگش بودم؛ تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم: محمد این همه در دنیا از آقا خوندی، تونستی آقا را ببینی؟...محمد در حالی که می خندید گفت: "من در آغوش آقا امام زمان(عج) جان دادم..."راوی مادر شهید 💥 سر قبر شهید_تورجی‌زاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو😨 من هم دستم را روی قبر شهید تورجی‌ زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر😉 اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم، پس دعاکن تا به خواسته‌ام برسم🙏...راوی: شهید مدافع حرم مسلم خیزاب
💠 امام صادق علیه السلام در روزهای بد معیشتی مردم چه کار میـکرد⁉️ 🔶 امام صادق(ع) که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ ... عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است... فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه می‌کند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده می‌کردند. فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات می‌کنم 🌹مجموعه آثار شهید مطهری. ج18 🔴 شدت اهتمام شهید مطهری به دائم الوضو بودن 👈 همسر استاد: 🔹شهید مطهری به دائم الوضو بودن سخت مقید بودند. یادم نمی‌آید دیده باشم که ایشان چیزی را بدون وضو خورده باشند. گاهی شدت تقید ایشان به دوام وضو برای من شگفت‌انگیز بود. 🔸مثلا وقتی در دهه 1340 در کوچه دردار ساکن بودیم گاهی در تابستان‌ها با بچه ها روی پشت بام می‌خوابیدیم. چند بار دیدم که ایشان نیمه شب برخاستند تا از پارچ آبی که در آنجا بود بخورند. اما قبل از خوردن آب، از پشت بام به حیاط آمدند و از آب حوض وضو گرفتند و سپس به پشت بام برگشته و از آب درون پارچ خوردند و دوباره خوابیدند. 🔻برگرفته از گفتگوی اختصاصی با بنیاد شهید مطهری ❔علت دفن شبانهء حضرت زهرا (س) ⬅️زهرا برای این که تاریخ لوث نشود فرمود : علی جان ، مرا شب دفن کن ، (تا) لااقل این علامت استفهام در تاریخ بماند : پیغمبر (ص) یک دختر که بیشتر نداشت ؛ چرا باید این یک دختر شبانه دفن بشود و چرا باید قبرش مجهول بماند !؟!؟!؟ این بزرگ‌ترین سیاستی است که زهرای مرضیه (س) اعمال کرد که این در را به روی تاریخ باز بگذارد که بعد از هزار سال هم که شده بیایند و بگویند : سبحان الله !!! چرا دختر پیغمبر (ص) را در شب دفن کنند و چرا اصلاً محل قبرش مجهول بماند و کسی نداند زهرا (س) را در کجا دفن کرده‌اند ؟!؟!؟! 📚سیری در سیرهء نبوی ، ص 225-226 🌷شهید آیت الله مطهری 📛جامعه ای که در آن عدالت نباشد معنویت در آن جامعه ساقط می شود "شهید مطهری" 💔 روز معلم بر تمامی معلمان ایرانی مبارک باد👌
🔴 شهید مطهری : اگر ما ماه رمضانى را گذرانديم، شبهاى احيايى را گذرانديم، روزه هاى متوالى را گذرانديم و بعد از ماه رمضان در خودمان احساس كرديم كه بر خودمان بيش از پيش از ماه رمضان مسلّط هستيم، بر خودمان از سابق بيشتر مسلّط هستيم، بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر و جوارح خودمان بيشتر مسلّط هستيم و بالاخره بر خودمان بيشتر مسلّط هستيم و مىتوانيم جلو نفس امّاره را بگيريم، اين علامت قبولى ماست... 💠 امام صادق علیه السلام در روزهای بد معیشتی مردم چه کار میـکرد⁉️ 🔶 امام صادق(ع) که به اقتضای زمان، زندگی را بر خاندان خود توسعه داده بود، یک وقت اتفاق افتاد که نرخ خواربار ترقی کرد و قحط و غلا پدید آمد. به خادم خود فرمود: چقدر آذوقه و گندم ذخیره موجود داریم؟ ... عرض کرد: زیاد داریم، تا چند ماه ما را بس است... فرمود: همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش. گفت: اگر بفروشم دیگر نخواهم توانست گندمی تهیه کنم. فرمود لازم نیست، بعد مثل سایر مردم روز به روز از نانوایی تهیه خواهیم کرد، و دستور داد از آن به بعد خادم نانی که تهیه می‌کند نصف جو و نصف گندم باشد، یعنی از همان نانی باشد که اکثر مردم استفاده می‌کردند. فرمود: من تمکن دارم به فرزندان خودم در این سختی و تنگدستی نان گندم بدهم، اما دوست دارم خداوند ببیند من با مردم مواسات می‌کنم 🌹مجموعه آثار شهید مطهری. ج18 🔴 شدت اهتمام شهید مطهری به دائم الوضو بودن👈 همسر استاد: 🔹شهید مطهری به دائم الوضو بودن سخت مقید بودند. یادم نمی‌آید دیده باشم که ایشان چیزی را بدون وضو خورده باشند. گاهی شدت تقید ایشان به دوام وضو برای من شگفت‌انگیز بود. 🔸مثلا وقتی در دهه ۱۳۴۰ در کوچه دردار ساکن بودیم گاهی در تابستان‌ها با بچه ها روی پشت بام می‌خوابیدیم. چند بار دیدم که ایشان نیمه شب برخاستند تا از پارچ آبی که در آنجا بود بخورند. اما قبل از خوردن آب، از پشت بام به حیاط آمدند و از آب حوض وضو گرفتند و سپس به پشت بام برگشته و از آب درون پارچ خوردند و دوباره خوابیدند. 🔻برگرفته از گفتگوی اختصاصی با بنیاد شهید مطهری ❔علت دفن شبانهء حضرت زهرا (س) ⬅️زهرا برای این که تاریخ لوث نشود فرمود : علی جان ، مرا شب دفن کن ، (تا) لااقل این علامت استفهام در تاریخ بماند : پیغمبر (ص) یک دختر که بیشتر نداشت ؛ چرا باید این یک دختر شبانه دفن بشود و چرا باید قبرش مجهول بماند !؟!؟!؟ این بزرگ‌ترین سیاستی است که زهرای مرضیه (س) اعمال کرد که این در را به روی تاریخ باز بگذارد که بعد از هزار سال هم که شده بیایند و بگویند : سبحان الله !!! چرا دختر پیغمبر (ص) را در شب دفن کنند و چرا اصلاً محل قبرش مجهول بماند و کسی نداند زهرا (س) را در کجا دفن کرده‌اند ؟!؟!؟! 📚سیری در سیرهء نبوی ، ص 225-226 🌷شهید آیت الله مطهری 📛جامعه ای که در آن عدالت نباشد معنویت در آن جامعه ساقط می شود "شهید مطهری"💔 روز معلم بر تمامی معلمان ایرانی مبارک باد🌼معلمان💕 شهیدم روزتون مبارک، راستی 👈چگونه می شود از مجاورت تخته سیاه به ملکوت گل سرخ پر کشید (شادي روح شهدا صلوات)
🌷 هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را نپذیرفت گفت:من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت باکفش راه بروم اماباشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند. 🌷دوری از تشریفات: هر کس رجائی را دوست دارد، برود. همه از این حرف تعجب کرده اند.  گفت: من مهمان دانشگاهم کار خوبی نکردید. که برای استقبال به فرودگاه آمدید الان کار مردم زمین مانده و ناراحت می شوند اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید؛ آن وقت فحشش می ماند برای من و شما. 🌷ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید...اين جمله با همه اعتقادش می زد...نصب كرده بود پشت ميزش... خيلي مواظب بود خلاف زير دستانش را كسي به نام انقلاب نگذارد.از انقلاب براي خودش مايه نمي گذاشت. "هيچ وقت" آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟ خبرنگار این را پرسید: زيركي كرده بود, مي خواست جواب نخست وزیر را بسنجد. گفت: اگر حزب اللهی باشم از نوع لاجوردیهاست... 🌷شهید_رجایی: مردم ما از کمبودها و کسریها گله ندارند، آنچه مردم را می آزارد و صدای  را در می آورد وجود تبعیضات ناروا و سوء استفاده از بیت المال است و بس.😇 🌷🌺 یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت. در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همین جا کار دارم. این توقف ناگهانی آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدأ انجام دهیم. گفت می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود... 🌷حاج احمد آقا داشت حڪم ریاست جمهوری‌اش را در محضر امام می‌خواند📜 اون لحظه چهره شهید رجایی خیلی برام قابل توجه بود ، چهره‌ای گرفته و متفڪر ... شب ازش پرسیدم : وقتی داشتن حڪم ریاست جمهوریت را می‌خوندند ، خیلی توی خودت بودی ، جریان چی بود⁉️ بهم گفت : خوب فهمیدی . اون موقع داشتم به خودم می‌گفتم فڪر نڪنی حالا ڪسی شدی ،تو همان رجایی سابقی . از خدا خواستم ڪمڪم ڪنه تا خودم رو گم نڪنم ... ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت ڪنم... 🌷شما اگر می‌خواهید به من خدمتی کنید، گه‌گاهی به یادم بیاورید که: من همان محمد علی رجایی فرزند عبدالصمد، اهل قزوینم که قبلاً دوره گردی می‌کردم و در آغاز نوجوانی قابلمه و بادیه فروش بودم... این تذکر و یادآوری برای من از خیلی چیزها ارزنده‌تر است...." 🌷ما همسایه شهید رجائی بودیم و ایشان تازه نخست وزیر شده بود. اتفاقاً همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم. صبح روزی که مواد زائد بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت. ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت: کمک نمی خواهید؟... شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت: کار مهمی نیست. اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت. هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت: همسایه بودن یعنی همین. او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت... 🌷یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت. در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همین جا کار دارم. این توقف ناگهانی آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدأ انجام دهیم. گفت می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود... منبع: خاطراتی از شهید رجایی،کتاب حدیث جاودانگی