eitaa logo
نویسندگان حوزوی خراسان
437 دنبال‌کننده
918 عکس
146 ویدیو
24 فایل
✍️یک نویسنده، بی تردید نخبه است✍️ 🌤نوشتن، اکسیژن است و نویسندگی، نان شب. 🍃اینجا فضایی برای نشر دیدگاه نخبگان حوزوی استان خراسان رضوی است. https://eitaa.com/joinchat/3164274938C4f975d6c1b ✒✒✒ارسال یادداشت‌ها و نظرات 👇 @Saleh117 #جهاد_روایت
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب صحبت کردن ✍ نیسان آبی وسط خیابان خیلی آرام در حال حرکت بود از سمت چپ که خواستم سبقت بگیرم ناگهان به سمتم پیچید که اگر فاصله نداشتم و هوشیار نبودم معلوم نبود چه بلایی سرم می آمد.. با عصبانیت به او نزدیک شدم که دیدم یک جوان حدودا هم سن خودم با زیرپوش سفید و چهره ای خسته و احتمالا گرمازده یه دست به فرمان ماشین و یه دست گوشی سرش سرگرمه و تو حال خودش رانندگی هم می کرد.. نگاهش که به من افتاد گفتم پدر آمرزیده یکمی هم وسطش رانندگی کن! خنده اش گرفت و گفت چشم آقا پلیسه! گفتم اولا پلیس نیستم و خبرنگارم دوما این آیینه رو باز کن اسرافه! با تعجب گفت چرا؟! گفتم چون نگاه که نمیکنی الان نزدیک بود من رو با موتورم روانه آخرت کنی! دوزاری اش که جا افتاد معذرت خواهی کرد.. ازینجا چندکلامی با هم گفتگو کردیم که شاید بد نباشه شماهم بخونید؛ گفتم: اشکال نداره به خیر گذشت اما بیشتر مراقب باش.. راننده: چشم اونم بخاطر اینکه خوب صحبت کردی.. گفتم: چرا بد صحبت کنم وقتی می تونم با خوبی و دعای خیر حرفم رو بزنم.. نگاه هردو به روبرو بود و گاهی به هم گره می خورد که بهش گفتم: میدونی امام رضا علیه السلام سه نفر رو بهترین انسان ها میدونند؟ چیزی نگفت نگاه کردم نگاهش منتظر ادامه حرفم بود که سریع گفتم: کسی که حرف زدنش نیکو و نغز و شیرین باشه یعنی بد و رکیک صحبت نکنه و ناسزا نگه و کلامش یک نفعی برای طرف مقابل داشته باشه.. راننده با همون لحن خاص خودش گفت: اون وخت دوتای دیگه کیا هستن ؟! گفتم: کسی که سفره دار باشه مهمانپذیر باشه و خیرش به خلق خدا برسه و از دست رنجش به دیگران هم نفعی برسونه.. سومی هم کسی که شب، وقتی بقیه خوابن نماز بخونه، یعنی نماز شب و بعدم نماز صبح اول وقت بجا بیاره.. پرید وسط حرفم گفت: اولیش که از این به بعد سعی میکنم بددهنی نکنم فحش ندم خوب صحبت کنم.. دومیش هم که خداروشکر خیرم میرسه به خلق الله و به ندار و فقیرم کمک می کنم اما سومیش خدایی سخته هاا.. خندیدم گفتم: کار سخت اجر و مزدشم با ارزش تره و خیرش هم تو دنیا و آخرت نصیبت میشه.. خب خوشحال شدم امری نیست مرخص بشیم.. گفت: کجا میری بودی حالا.. گفتم میرم حرم خدمت آقا امام رضا(ع) گفت: رسیدی سلام مارو هم برسون بگو آقاجان، ممد گفت خیلی نوکریم خیلی چاکریم..ممنونتیم.. گفتم: حتما... التماس دعا خدانگهدار... بوق زد گفتم بوق ندارم خداحافظ.. گفت موتورت تنه به تنه نیسان من میزنه ها چقدر صدا میده.. با اشاره سر حرفش رو تایید کردم و ازش فاصله گرفتم حس و حال خوبی داشتم یاد حدیثی که خواندم براش افتادم و اینکه آقا امام رضا علیه‌السلام فرمودند محاسن کلام مارو برای مردم بیان کنید آنها پیروی می کنند.. تصمیم گرفتم حدیث نگاری که با عنوان چهارشنبه های امام رضایی در پیش گرفتم رو با قوت و انرژی بیشتری ادامه بدم.. همین اتفاق امروز رو‌ هم مثل داستان نیسان آبی ماه رمضون و امربه معروفی که با زبان خوش داشتم بنویسم و از دیگران هم بخوام به هر بهانه ای معارف اهل بیت علیهم السلام رو نشر بدهند.. غرق همین افکار بودم که خودم رو جلوی حرم دیدم و چشمانم به گنبد طلای رضا (ع) خیره شد.. دست ارادت به سینه گرفتم و به نیابت از پدر و مادر مرحومم، حقداران و کسانی که التماس دعا داشتند و ممد آقای نیسان آبی به زبان آوردم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا یا غریب الغربا یا معین الضعفا یا شمس الشموس یا انیس النفوس و رحمه‌الله و برکاته. @ahalieghalam https://eitaa.com/HOWZAVIAN_khorasan
🔰نشانه... ✍ جواد رستمی، کارشناس روابط عمومی و مدیر خبرگزاری رسا (مشهد مقدس) خیلی سرعت نداشتم اما به لحظه ای که چرخ عقب قفل شد کنترلش سخت و ناممکن بود به لطف خدا پشت سرم وسیله ای نبود که حادثه‌ای بدتر رخ دهد.. عصبانیت از این اتفاق من را به بدگویی از زمین و زمان و ناشکری سوق می داد که ناگاه چشمم به جوانی نشسته بر ویلچر افتاد، روی برگرداندم از آن سوی دیگر جوانی را دیدم که عصا به دست به زحمت از خیابان می گذشت.. این دو صحنه در آن لحظه برای من عجیب بود اما نشانه برداشتم و استغفار به لبم جاری شد و از پی آن شکر خدا گفتم که تنم سالم است. حالم بهتر شد موتور را برداشته راهی تعمیرگاه شدم و مسیر طولانی را در آفتاب داغ طی کردم در حالی که غرق در افکار خویش بودم. با خود می گفتم اگر در جاده این اتفاق می افتاد، اگر سرعتم زیاد بود، اگر اتومبیل یا موتور سیکلت پشت سر من در حال حرکت بود چه می شد.. یاد صدقه اول ماه و روزانه ابتدای صبح افتادم، عادت خانوادگی که از پدر و مادر مرحومم آموخته بودم.. دوان دوان به اولین تعمیرگاه رسیدم نتیجه گفتگو به رفتن ختم شد به سوی تعمیرگاه دیگر راه افتادم وقتی رسیدم گرما و گذشت زمان و صحبت تعمیرگار مرا مجاب کرد کار را به او بسپارم. از آنجا که دور شدم نگاهم در جستجوی وسیله نقلیه عمومی بود که به ایستگاه رسیدم لحظاتی بعد اولین اتوبوس را سوار شدم. خسته بودم و فکرم هنوز درگیر حادثه و هزینه و زمان تعمیر و کارم، که دیر شده بود.. تا اینکه صدای پیرمردی باصفا افکارم را بهم ریخت: «به شاه قبه طلا حضرت رضا(ع) صلوات» آری گنبد طلایی امام علیه السلام رخ نمایی می کرد و صدای صلوات فضایی عطرآگین به وجود آورد که این بار به کودکی ام سیر کردم روزگاری که با پدر و مادر مرحومم به سمت حرم می رفتیم و این صدای آشنا بیش ازین، از گوشه گوشه اتوبوس به گوش می رسید تا به قطعه ای از بهشت می رسیدیم. توقف اتوبوس در آخرین ایستگاه از خاطرات شیرینی که کام را شاد کرده بود دور نکرد، پیاده شدم و سمت حرم به قصد زیارت راه افتادم و این چهارشنبه امام رضایی را نیز آغاز کردم به ذکر سلام و صلوات. ‌ ‌╭─══════‌══════•❖‌•─╮ ‌ 🔸 شبكه نویسندگان حوزوی خراسان (کانون مداد الفضلاء) ‌╰─•❖‌•════════════─╯ ‌ ️https://eitaa.com/joinchat/3164274938C4f975d6c1b