هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
30.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سکانسخاموکاملدستگیریمایکلهاشمیانبهسببپیشنهاداتشما🙂🌿
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #فقطفور💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستارھ ها رفتن و...😄💔🥀
نوبت ماست!🖐
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #فقطفور💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
مصاحبه روزپلاس با آقای رهبانی😌❤️
از تحلیل های این مصاحبه باید بگم خدمتتون که :😌😍
1⃣ وقتی زنبورها هم آقای رهبانی رو دوست دارن و دست از سرش برنمیدارن😂😂
نمیدونه چرا زنبورا ولش نمیکنن😂😶
داستان چیه؟؟🤣🤣
2⃣ ایران پایتخت جهان با دلایل علمی و خیلی قشنگ😁❤️
نیمروز سیستان ، وسط ترین نقطه جهان و ایران در میانه زمین
3⃣ سلیقه موسیقی آقای رهبانی چیه؟؟ همه چی گوش میده😂😂
هرچی که به مودش بخوره😌😂❤️
و....
#آقامحمد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلاشوݧ😄🤍💫
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #فقطفور💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینمردانبودن
ڪهمرزےنمۍموند!:)💔🥀
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #کپیبههیچوجه💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش یکی بگه دروغه...😄💔
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #کپیممنوع💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارم هرکجا که باشی:)❤️💙
.
.
.
📓 #آقامحمد✨
🔘 #گاندو
⌚️⇦ #فقطفور💛🎗
『 https://eitaa.com/joinchat/714997874Ccf196ed6c8 』
هدایت شده از |~گاندو~|
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
﷽
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀
ﻧام ࢪﻤان: شـﻧادࢪﺧون #رمان#شنادرخون
به ڨلم: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #اول
______________________
....:(منتظر بودم... منتظر تااینکه بیاد و ببینم برنامه چیه؟ باید چیکار کنیم؟
بعد ازشهید شدن یکی از رفیق های خیلی صمیمی اش خیلی شکسته شد... ?😓!
درست یک ماه پیش بود...
سید هادی مسئول پرونده کرکس با تیمش به کویت رفتند و سید هادی و دست راستش درتیم عملیاتی شون، هردو شهید شدن... 🤧
پرونده کرکس گرچه خیلی شهید داشت، اما بالاخره به خوبی تموم شد وجاسوس ها هم دستگیر شدن... 👀
بعد ازبسته شدن پرونده فردی به نام بِلاروس دُخُویچ که روسی بود و کمی مرتبط بود به پرونده کرکس، سرو کله اش پیداشد!
محمدهم رفته بود تا اقای عبدی رو راضی کنه و روی دخویچ کار کنیم، چون مطمئن بود که پرونده دخویچ الکی نیست...!
همین طور که توی فکر بودم حس کردم کسی پشت سرم هست... شک نداشتم اقامحمد و میخواد مچم رو بگیره 😱
باهزار ترس ولرز صندلی رو چرخوندم تاببینم کی پشت سرم وایستاده... تابرگشتم دیدم داوودِ... 🙄
گفتم: تواینجا چیکارمیکنی؟ ترسیدم...
داوود: من اومدم ببینم چی شد، اقامحمد تونست اقای عبدی رو راضی کنه یانه... 😐🤔
رسول: خب همینو زودتر میگفتی... نه هنوز نیومده...
همین طور که داشتیم بحث میکردیم یکدفعه دیدم محمد داره از پله هاپایین.
گفتم: اِ... اقاداوود محمد اومد...
گفت: چی؟ کو؟
گفتم: پشت سرت... 😄
محمد: خب بچه ها...
بچه ها: بله آقا؟
محمد: ازامروز باید روی دخویچ کار کنیم.!
رسول: پس یعنی به سعید بگم بره تامین؟
محمد: آره☺️
رسول: چشم
داوود: پس یعنی من شیفت شب برم تامین؟
محمد: نه... توالان میری تامین سعید بیاد گزارش این دوروز رو بنویسه!
داوود:چشم
محمدرفت سمت اتاقش.
رسول: خب داوود... برو بجای سعید
آدرس رو که داری؟
داوود: آره، فعلا خداحافظ
رسول: خداحافظ
داوود رفت...
رسول هم زنگ زد به سعید.
سعید: سلام، رسول
رسول: سلام خوبی؟
سعید: ای ازاحوال پرسی های شما🙄
رسول: خیله خب، به قول اقامحمد نمک نریز... 😄😂
سعید: خب حالا چی کار داشتی؟دخویچ چی شد قضیه اش؟
رسول: هیچی پرونده اش ازامروز شروع شد.
سعید: پس یعنی جلسه نداریم؟
رسول: تازمانی که یک مدرک از دخویچ به دست نیاریم، نمیتونیم جلسه بذاریم.
سعید: یعنی...
رسول: ای بابا بسه دیگه...! پاشو بیا سازمان همه چی رو برات حضوری شرح میدم😤🤫
سعید:باشه، 😰😮پس میبینمت... خداحافظ 😐
رسول: خداحافظ 😸
داوود رسید جای سعید وپست هارو عوض کردن. سعید هم راه افتاد سمت سایت، ساعت۲۳بود سعید رسید سایت...
رفت سمت اتاق محمد...
درزد ورفت داخل...
محمد: بَه... سلام اقای تعقیب کننده.
سعید لبخندی زد وگفت: سلام آقا😀
محمد: خب چه خبر؟
سعید: هیچی اقا همرو داخل گزارش براتون مینویسم.. 😊
محمد: باشه دستت دردنکنه...
سعید: خواهش میکنم 🙃
سعیدمی خواست بره که محمدگفت: راستی سعید....
سعید برگشت و گفت : بله آقا؟
محمد: الان ساعت ۱۱شبِ، برو بخواب بعدازنمازگزارش رو بنویس☺️
سعید: چشم، خداحافظ 🌸💙
محمد: یاعلی🌹🖐🏿
ادامه دارد....
__________________________
پ. ن: کلی یزیدبازی داریم😄
پ. ن: این رمان براساس سه داستان امنیتی هست🤓🌿
پ. ن: کپی نه، فقط فوروارد، کپی پیگرد قانونی والهی😌🌱!
پ.ن: بزودی تیتراژ پایانی رمان هم گذاشته میشه😌🌿
https://harfeto.timefriend.net/16580569373151
لینک ناشناس این پارت منتظر نظراتتون هستیم:)❤️
@RRR138
#گاندو
#اقامحمد
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسﻤه ࢪب ﺧالق ؏شق هاۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هفتم
#گاندوجانمان :)
#رمان
’•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم
میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍!
محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️
میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅
محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟
میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️
محمد یاالله گفت و رفت داخل...
___________________
#بیمارستان
رسول و داوود رفتن پیش دکتر...
دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐
رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم
دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟
رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم
داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️
دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔
داوود: ب... بله...
دکتر: خب.. باشه...
شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید.
یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی!
رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟
دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور...
الانم مرخصید🖐🏿
رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿
دکتر: ☺️ موفق باشید
ازداخل بیمارستان اومدن بیرون...
داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂
رسول: آره... 😅😓
___________________
خانم میثم برای محمد چای آورد...
مریم: بفرمایید... ☺️☕️
محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین
میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸
محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟
میثم: بله ممنون
محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂
میثم: نه... اتفاقی بود
محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️...
میثم: انشالله 😄❤️
محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره...
محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه
میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁
محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم
انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️
میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹
محمد خداحافظی کرد و رفت...
راه افتاد سمت سایت..
موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش...
رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن...
محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من
رسول: چشم🌺
-------------------------------🎧♥️’’
@RRR138
@NASHNAST
Copy No❗️
Just forward ❕
#اقامحمد
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺨون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هشتم
#اقامحمد
#گاندو
`````````````````````````````````````````````
رسول و سعید وداوود و فرشید رفتن پیش محمد. درزدن ورفتن داخل...
رسول: چیزی شده آقا که همه رو خواستین؟
محمد: بله، پرونده جدید... 😎😊
داوود: چی آقا؟
محمد: بلاروس دخویچ!
فرشید: مگه روی اون قبلا سوار نبودیم؟
محمد: چرا اما قبلا اینقدری فعالیت نداشت که بخوایم روش تمرکز کنیم وبه طور مستقلی روش کار کنیم!
سعید: واین یعنی آغاز پرونده...
محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... برای این گفتم بیاین که بهتون پست هاتون رو برای سوار شدن روی سوژه بدم.
سعید و داوود ت. میم، رسول پشتیبانی، فرشید تامین وسایل نقلیه و کمکی ت.میم متوجه شدین؟
همه: بله
محمد: آهان راستی، رسول گزارش کار بچه هارو من ازتو میگیرم خب؟
رسول: چشم آقا
بچه ها رفتند... سعید هم اماده شد تا بره ت.میم دخویچ
داوود هم رفت ت.میم لطفی
دخویچ به چند تا مسکن در حوالی خیابان ولیعصر رفت...
بعد هم رفت به سفارتخونه شون...
لطفی هم ساعت ۹ازمنزلش خارج شد و رفت به سمت اداره راه و شهرسازی.
ساعت۱۳احمد لطفی ازساختمان راه وشهرسازی خارج شد ورفت سمت خونه اش...
رسول زنگ زد به داوود...
رسول: سلام داوود...
داوود: سلام جانم؟
رسول: زنگ زدم ببینم کجایی؟
داوود: هیچی سوژه ساعت ۹صبح رفت بیرون ۱۰رسید اداره راه وشهرسازی. ۱۳اومد بیرون رفت خونه اش... تاالانم بیرون نیومده...
رسول: باشه، الان تو دم در خونه لطفی ای؟
داوود: اره
رسول: شام خوردی؟
داوود: نه بابا... شام چی؟ تازه ناهارم نخوردم🤕فقط یه بیسکویت 😷
رسول: باشه... به حامد میگم بیاد سمتت هم شام بیاره هم مراقب باشه که تو شب بخوابی
داوود: باشه پس من منتظر حامد میمونم...
رسول: باشه خداحافظ...
داوود: خداحافظ
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
پ. ن:....
@RRR138
@NASHNAST
COPY NO!
Just FORWARD ❕
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀
رمانـ📚: #شنادرخون
نویسندهـ🖋: #محمدزاده
پارت: #نهم
#گاندو
#اقامحمد
#محرم
---------------------------------
رسول رفت سمت حامد...
حامد روکرد به رسول وگفت: جانم رسول کاری داشتی؟
رسول:آره بیزحمت یه غذا بردار برو جای داوود. هم برای ت. میم هم براش غذا ببری
حامد: باشه، یعنی الان برم 🤔🤥
رسول _اره دیگه حامد جان... زودتر برو که بچه ناهارم نخورده😦
حامدبلندشدوکت اش رو برداشت وگفت: پس فعلا🤧
رسول: خداحافظت عزیزم😃
حامد رفت سمت یخچال و یک غذا برداشت و راه افتاد تابره جعی داوود
رسول زنگ زد به سعید تا ببینه اون درچه وضعیتیه...
رسول: سلام سعید جان خوبی؟
سعید: سلام ممنون توخوبی؟
رسول: ممنون خوبم، کجایی؟ چیکار میکنی؟
سعید: هیچی.. جلوی در سفارتخونه که نمیشد وایسم... رفت یکم جلوتر از سفارتخونه... به فرشیدم زنگ زدم گفتم هم غذا بیاره هم بیاد ت.میم تاصبح🖐🏿
رسول: باشه... راستی من امشب خونه نمیرم... کاری داشتی زنگ بزن بیدارم... چون از معاونت خیلی کار سرم ریخته🧠👀😢!
سعید: باشه... ولی حد اقل یه شب خونه برو... یه هفته اس خونه نرفتی... اگه ماموریتی چیزی بهت خورد و چند وقت نبودی، لااقل موقع برگشت یادشون بیاد توپسر خودشونی نه بچه همسایه😂😁
رسول: خیلی پررو شدی ها! 🤫😐😂برو... برو وقت منو ودنیا وسایت رو باهم نگیر برو...
سعید: باشه خداحافظ 😂😘
رسول: خداحافظ 😂😇
--------------------
ساعت ۱۲شب بود.
محمدازاتاقش اومد بیرون تابره خونشون. رسول هم مشغول کارهای معاونت بود. محمد رفت سمت رسول.
محمد: خب.. رسول چه خبر؟
رسول: هیچی آقا فعلا که امروز هیچ کدوم از سوژه ها مثل اینکه کار خاصی خاصی انجام ندادن... 🙁
محمد: بالاخره شاید از نظر ما کار خاصی انجام نداده باشن، ولی تجربه ثابت کرده وقتی همه چی به نظر عادی و مرتبه در اصل داره یه اتفاقایی رخ میده☺️🤥
شماها اصلا دست کم نگیرین اینارو... هرخطایی ازاینا برمیاد!
رسول: چشم آقا😊
محمد: آ.. راستی. رسول تیم پشتیبانی عملیات رو هم بگو اماده باشن....
رسول: چشم اقا... فقط برای چی؟
محمد: طبق مذاکرات وگرونی اجناس مطمئنا یه خبر شوکه آور چهارشنبه تا جمعه به مردم داده میشه... با زیاد کردن پیاز داغش توسط یک سری منافقین و.. هم احتمال تظاهرات وهرچیزی هست...
رسول: بله اقا... منم کاملا باشما موافقم... راستی اقا دارید میرید؟ 😄🤔
محمد: اره دیگه رسول جان ۱۲ونیم هست، خیلی سرم شلوغ بود...🤧🤕
راستی تونمی خوای بری؟
رسول: نه اقا واقعیت خیلی کارا زیاده بخوام برم وباز بیام اصلا کرایی نمیکنه... 🤧🤐
محمد: باشه... هرجور خودت میدونی... ولی سرت که خلوت شد حتما یه سر برو خونتون...
رسول: چشم اقا😊
محمدرفت...
رسول بلند شد و رفت و داروهاش رو خورد و دوباره برگشت سر کارش...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
@RRR138
@NASHNADT
Copy No‼️
Just Forward❕
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بِسْﻤِه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق هاۍِ ﻏَࢪق دَࢪﺧونْ💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #دهم
#محرم
#اقامحمد
#گاندو
............... ……………………….....................
صبح شد...
فرشید: سعید بلند شو دیگه...
چقدرمبخوابی؟! 😳📢📢🗣
سعید: چیکارمیکنی؟ بذار بخوابم خستم.. 🤕😴
فرشید: بسه دیگه... چقدر میخوابی؟! لنگ ظهر...
سعید: ساعت چنده مگه؟ 🤔
فرشید: ۹ونیم
سعید: نه ونیم؟ 😦😱
فرشید: بله... 🙄
سعید: پس واسه چی بیدارم نکردی؟ سوژه چی شد؟ 😱
فرشید: من که ۳ساعته دارم صدات میکنم... زبونم مودراورد بس که گفتم پاشو...
سعید ساعتش رو نگاه کرد تا ببینه ساعت واقعا چنده...
دید ساعت ۶:۲دقیقه است... 😂
سعید محکم زد به فرشید وگفت: خیلی نامردی! هنوز ۶چرا منو بیدار کردی میگی ۹ونیم هان؟! 😡😤😤😤
فرشید: خودت گفتی زود بیدارت کنم😢🤭
سعید: گفتم زود... ولی نگفتم ۶صبح.. نمیخوام برم در سفارتخونه کارت بزنم که... 🤭😑
دخویچ اگه بخواد جایی بره ۸صبح میره نهایتا نه ۶صبح...
فرشید: باشه بابا ... بیا وخوبی کن😒☹️😞
اصلا به تو نباید خوبی کرد...
من میرم یه چیزی صبحانه بگیرم 🙂
سعید: باشه.. فقط سنگک دوروخاشخاشی بگیری که عقلمون خوب کار کنه سرصبحی مارو بیدار کردی..! 😁😂😘
فرشید: چشم مهندس😂😝
/////////////•͜•/
محمد رفت سرکار...
وارد اتاقش شد... دید گزارش رسول روی میزشه.. پرونده رو کنار گذاشت و نشست تابخونه...
رسول که داشت از جلوی در اتاق محمد رد میشد دید محمد اومده...
رفت داخل وگفت: سلام آقا صبح بخیر 😀
محمد: سلام رسول..
رسول: اقا گزارش رو میخونید؟
محمد: آره
رسول: چطوره؟
محمد: خوبه ولی به این اشاره نکردی که ما برای این کیس ۴نفر از اعضای تیم مون رو گذاشتیم.. واینکه حتما اسامی شون هم باشه!
رسول: اهان چشم... مینویسم میارم
محمد: ممنون دستت دردنکنه
رسول: چاکریم
-------------
داوود و حامد داخل ماشین جلوی در خونه لطفی بودن...
حامد در حال خوندن حافظ بود وداوود درحال زدن چرت..
ساعت۲ظهر بود..
لطفی از ازخونش اومد بیرون ومشغول صحبت باتلفن بود...
حامد: داوود... داوود پاشو اومد...
داوود بلند شد وگفت: باشه.. سوئیچ رو بده..
حامد سوئیچ رو داد به داوود و داوود ازماشین پیاده شد و سوار موتور شد ومنتظر بود تا لطفی راه بیفته...
لطفی یک ربع جلوی درخونش باتلفن صحبت کرد. بعداز یک ربع تلفنش رو قطع کرد و یک سوزوکی اومد جلوی در خونش و اونم سوار شد. داوود هم راه افتاد دنبالش...
رسیدن پشت چراغ قرمز. داوود کنار ماشینی که لطفی سوارش بود نگه داشت. دید راننده یک زنه.. 😳🤭که از نوع صحبت کردنش معلومه ایرانی نیست... باخودکارش که دوبین داشت عکس گرفت. چراغ سبزشد و راه افتادند.
بعد ازنیم ساعت چرخیدن توی خیابونا وهرهر و کرکر کردن رفتن همون کافی شاپی که لطفی با دخویچ قرار داشت.. 😳🤥
وارد کافی شاپ شدن... داوود هم رفت ونشست...
اون زنی که با لطفی وارد کافی شاپ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون، داوود زنگ زد به حامد
داوود: الو حامد... خانمی که اومد بیرون و داشته باش🖐🏿
حامد: باشه
اون خانم سوار ماشینش شد ورفت. بعد از چند دقیقه دخویچ وارد کافی شاپ شد ورفت سمت لطفی.
باهم دیگه شروع به صحبت و خندیدن کردن. بعد لطفی به دخویچ یک کاغذ داد. دخویچ کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. بعد از داخل کیفش یک پاکت در اورد و داد به لطفی وکاغذی که از لطفی گرفته بود رو گذاشت داخل کیفش. لطفی قهوه اش خورد ورفت.
حامد رفت دنبال اون خانم، اون بعد از خروج از کافی شاپ رفت داخل یک پارک نزدیک همون کافی شاپ و شروع به چرخیدن داخل پارک کرد.
وقتی دید لطفی اومد بیرون رفت داخل کافی شاپ...
👟
__________________________
ادامه دارد....
پ. ن: دوپارت دیگه یزید بازی دیگه... 😁😊😌😹👊🏿🤞🏿
@Rrr138
@Nashnast
https://harfeto.timefriend.net/16604778013048
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق هاۍِ ﻏَ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بِسْﻤِهْ ࢪَبِّ ﺧٰالِقْ ؏ِشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #یازدهم🔗
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
-------------------------------
حامد زنگ زد به داوود...
حامد: سوژه اومد جای تو
داوود: آره دیدمش
خانمی که حامد دنبالش بود رفت جای دخویچ وباهم شروع به گپ زدن کردن،بعد دخویچ رفت و اون زن رفت سمت اتاق مدیر کافی شاپ وبعد از نیم ساعت از اونجا خارج شد.
حامد رفت برای ت. میم دخویچ داوود هم برگشت سازمان. رفت جای رسول،
داوود: سلام، اینو شناسایی کن🏃🏿♂
رسول: سلام، باشه، چ باعجله بده ببینم😳😗
.... ۲دقیقه بعد
رسول: بفرمایید، هیلدا مِکسی متولد انگلیس، سه ساله سکونت در سفارت خونه شون داخل ایران داره، بقیه اطلاعاتش هم کد شده، نمیده، باید به علی بگم ببینم میتونم هک اش کنه یانه🔥
داوود: هه.. بد شد... ولی میگم رسول به نظرت چرا این خانم ۳سال پیش که اومده توی ایران از اون موقع تا به حال خونه نگرفته ؟!
رسول: نکته همین جاست... به نظر من برای جاسوسی وارد ایران شده! 😟
داوود: حالا یه سوال... برای چی خونه نگرفته؟
رسول: من که گفتم چرا نگرفته... 🙄🤦🏿♂
داوود: نه... این دلیل خوبی برای خونه نگرفتن نیست! به نظر من مطمئن بوده که ما از اومدنش به ایران بویی نبردیم.
رسول: واینگونه با خیال راحت به جاسوسی پرداخته و با جاسوس روسی ارتباط گرفته است🙇🏿♂😗😀
داوود: کتاب زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟ خودت باش😂🤭
رسول: برو وقت دنیارو نگیر، همه اینا میشه یه گزارش عالی واسه دادن به اقا محمد🤓😎😼
داوود: 🤧😊
-----------
رسول رفت پیش محمد.
رسول: سلام اقا😊😃
محمد: سلام رسول
رسول: اقا یکسری اطلاعات جدید ومهم از بلاروس دخویچ پیدا کردیم!
محمد: 🤨
رسول عکس رو فرستاده بود روی ایمیل محمد و بازش کرد وگفت: آقا این خانم میاد دنبال احمد لطفی طی راه. بااون صحبت میکنه وبعد اونو میبره به کافی شاپی که لطفی دفعه قبل با دخویچ رفته بوده!
محمد: پس یعنی میخوای بگی این خانم و دخویچ هردو جاسوس روسی اند و به نوبت با لطفی قرار ملاقات میذارن.
رسول: نه اقا! 😊
محمد: پس چی؟ 🤨
رسول: نه اقا یعنی اینکه این خانم لطفی رو میرسونه وبعد خودش میره پارک نزدیک همون کافی شاپ، اینم عکسش، وبعد دخویچ میره داخل و با لطفی ملاقات میکنه.
ملاقات لطفی و دخویچ ۱۵دقیقه طول میکشه، که عین این ۱۵دقیقه رو این خانم داخل پارک بوده و به محض خارج شدن لطفی از کافی شاپ این خانم وارد کافی شاپ میشه،وطبق این عکس با دخویچ ملاقات میکنه و دخویچ میره و این خانم به دفتر مدیریت مراجعه میکنه وبعداز نیم ساعت اون هم از کافی شاپ خارج میشه.
محمد: عجب... این خانم شناسایی کردین؟
رسول: بله اقا
محمد: کیه؟
رسول: هیلدا مِکسی
محمد: سوابقش...؟
رسول: کد شده و پشتیبانی نمیشه علی سایبری داره روش کار میکنه...
ولی ۳ساله که وارد ایران شده و از اون موقع تا به حال داخل سفارت فعالیت داشته.
اقا من و داوود حدس میزنیم که این خانم جاسوس انگلیس هست و ازاون جایی که مطمئن بوده ماازحضورش در ایران هیچ اطلاعی نداریم برای عادی سازی خونه نگرفته...
محمد: احسنت به این هوش بالا ودقت👏
گزارش همه اینارو کتبی میخوام(😂)
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
کپی پیگرد قانونی والهی!
گــــاندۅ😎
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀 نویسنده: #محمدز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نوشته: #محمدزاده
پارت: #سیزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
__________________________
لورد: چندروز پیش رابرت با من تماس گرفت وگفت یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد رو سفید کنم برای خودمون.
منم با سوابقی که از صبوری دیدم، باخودم فکر کردم بهترین مورد کافی شاپ اونه...! 😉
هیلدا: دقیقا چرا نزدیک برج میلاد باید تجمع کنیم؟
لورد: چون کافی شاپ نزدیک برج میلاد یعنی یک دلیل!
کافی شاپ جایی که بیشتر مردم میرن... خصوصا برج میلاد...
اما اصلی ترین دلیلش اینه که فرداشب شب پنجشنبه است. یا به قول ایرانی ها شب جمعه... همه میرن بیرون.. خصوصا هنرمندای مشهورشون... وقتی ما تجمع رو شروع کنیم، اونا هم شروع به گرفتن عکس وفیلم و... برای فالور هاشون میکنن که توی ایران هرج ومرج وکلی هشتگ وهزار تا چیز دیگه راه میندازن.. همین حماقت اونا برای ماکافیه!
هیلدا: اره تا حالااینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم... ولی اگه سلبریتی هاشون این کارو نکردن چی؟
لورد: نترس! چندنفر شون پول گرفتن واسه همین کار. 😌😉!
دخویچ: لورد،قرار شد ساعت۱۷باهرسرویس داخل کافی شاپ یک برگه بدن که داخلش درمورد همین تجمع باچرب زبونی و دعوت شون نوشته شده.
که اونا دعوت به این کار میشن.
لورد: اما حواستون باشه، امشب کلی عکس وفیلم باید از تجمع شون بگیرید، تاهم توی کارنامه کاری خودمون ثبت و ظبط کنیم، هم بفرستیم واسه خبرگزاری های کشور ها بیگانه... 😎🖖🏿
وازهمه ما مهم تر بااسلحه واسپری فلفل باشید! 🤫
صاحب کافی شاپ وافراد تیم خودمون رو حتما تجهیز کنید!
هیلدا: چرا؟ مگه کسی خبر داره از کارای ما؟
لورد: ماکه نمیدونیم. اما به احتمال زیاد سربازای گمنام شون پوشش نامحسوس بدن!
به قول خود ایرانیا: احتیاط شرط اول عقله! 👌🏿
حالا هم برید شعارهاتون بنویسید کاراتون رو اوکیه کنید تاشب چیزی نمونده!
_____________________~_____
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #چهاردهم
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
----؛---------------!----------
محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن.
رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس.
محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️
افسر پلیس: سلام ممنون🌱
محمد: چه خبر قربان؟
افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم...
محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم...
افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید.
انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢!
محمد: انشالله
محمد رفت جای داوود.
داوود: اقا چی شد؟
محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر
داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟
محمد: آره
رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن
کم کم شب شد
اذان گفتن..
محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿♂📿
داوود: حله 👌😎
محمد: 🤨😑
داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅
محمد: باشه 🤦🏼♂
محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه.
جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد.
همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن.
داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿♂🖖🏿👊🏿😱!
ادامه دارد... 🌿
@RRR138
@Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀
رمان #شنادرخون
نویسنده #محمدزاده
پارت #پانزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود.
محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد
داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟
محمد: آره ولی بدون سروصدا!
نمیخوام متوجه بشن! 🤫
داوود: چشم
داوود سریع زنگ زد به سعید
داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید!
سعید: باشه
داوود سریع خودشو رسوندبه محمد
محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن!
دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ.
اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه!
دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات
بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎
داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ
محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم!
سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون.
کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ...
سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟
مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد...
------------
داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش...
گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد...
بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه..
سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄
___________________________
ادامه دارد...🎧
@Nashnast
@RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان: #شنادرخون
پارت: #شانزدهم16
نوشته: #محمدزاده
#اقامحمد #محرم #گاندو
``````````````````````````````````````````
محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر.
یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره..
دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔
برگشت تاببینه دوستش کجا مونده..
داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش...
داوود: اقا کجایید؟
محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد...
محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢)
محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه...
اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦
داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول
داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯
رسول سریع زد...
رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه
داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍
محمدشلیک کرد به پای مردِ...
افتاد روی زمین...
محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑
ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭
محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿
اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه...
محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑
ادامه دارد...🌿
…………………………………………
پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿
پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤
پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞
پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊
@RRR138
@NASHNAST