eitaa logo
ادیت سریال های ایرانی
128 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
765 ویدیو
96 فایل
ادیت سریال های ایرانی برای تبادلات بیاید پی وی @najva138 در خدمتم🙂💕 تولد کانالمون 1399/10/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 حافظ دستش روی چشمش گذاشت گفت - به روی چشمم دختر دایی جان به من نگاه نمیکرد بهم سلام نداده بود انگار از من دلگیر و ناراحت بود و برای منم دیگه مهم نبود واقعا زیاده روی کرده بود اما دروغ چرا وقتی یاد حرفای توسکا می افتادم قند توی دلم آب می شد از این که حافظ حسادت میکرد به مذاقم خوش اومده بود دلم میخواست یکم اذیتش کنم اما با یادآوری خواستگاری معراج از من همه بادم خالی شد و به خودم گفتم باید به حد و مرزی بین خودم و معراج نگه دارم تا خیالات خام برش نداره یا فکر نکنه نه گفتنم به خاطر اون نه گفتنش توی گذشته است که بهم گفته بود پس باید خوب متوجه رفتارم باشم مادرم نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ۳ ظهر گذشته بود و گفت دیگه اینا خیلی زیاد خوابیدن برم بیدار شون کنم برگردم. از آشپزخونه بیرون رفت حافظ به کابینت تکیه داده و نگاهش و زوم روی صورتم کرد و پرسید حالت چه طوره اذیت که نشدی؟ بدون این که نگاهش کنم جواب دادم حالم خوبه بابام بیدار بشه برام یه عصا میگیره با دو قدم خودشو بهم رسوند و گفت - چرا تو که لازم نداری؟ پوزخندی زدم و گفتم نه می خواهم این جوری لی لی بازی کنم توی خونه خوب لازم دارم دیگه... دست انداخت و زیر پام و منو آشپزخانه بیرون برد نگاهم ترسیده به پله ها بود که نکنه مادرم ببینه اما چنان با قدم های بلند منو به اتاق رسوند که مادرم که هیچ حتی فکر کنم فرشته ها و جن و پریام مارو ندیدن در اتاق که بست منو روی تخت گذاشت و کنارم نشست موهام و که مادرم شونه کرده بود لمس کرد سرشو بين موهام فرو کرد و نفس کشید و گفت 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدای مادرم فرصتی نداد تا بخوام حرفاش و آنالیز کنم در اتاق باز شد و حافظ سراسيمه کنار تخت ایستاد مادرم متعجب و مشکوک به ما نگاه کرد و پرسید اتفاقی افتاده؟ حافظ که بدجوری دست و پاشو گم کرده بود و اعتماد و اطمینانی که مادرم بهش داشت و در معرض خطر می دید تا خواست حرفی بزنه من خودم به حرف اومدم و گفتم چیزی نیست مادر من نگران نباشید پام بدجوری تیر کشید گفتم بهتره استراحت کنم امیرحافظ کمکم کرد تا بیام توی اتاق مادرم این بار شک و تردید و کنار گذاشت وسراسیمه خودشو بهم رسوند و کنارم نشست و گفت حالت خوبه عزیزم چرا باید پات تیر بکشه؟ می خوای بریم دکتر! دست مادرم رو گرفتم و با خنده گفتم عزیز من نقط سه روزه که پام شکسته عاديه که درد کنه نه دکتر نمیخواد یکی از قرصهام خوردم استراحت کنم حالم بهتر میشه. مادرم رو به حافظ کرد و گفت ممنون که حواست به دخترم بود امیر حافظ ... امیرحافظ که صداش می کردند خوشم می اومد اما حافظ گفتن من کلی توفیرش بود با امیر حافظ بقیه! با این همه میرحافظ گفتن بقیه ام قشنگ بود امیرحافظ اسم تکی بود اما طولانی حافظ کوتاه و خواستنی و خاص بود که کمتر شنیده می شد رو به مادرم گفت این چه حرفیه دختر دایی؟ ترمه جان عزیز شماست عزیز منم حساب میشه 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مادرم با یه لبخند زد پیشونیم رو بوسید و گفت - ترمه مثل خواهر کوچیک تو خواهش می کنم وقتی ما نیستیم حواست بهش باشه ..| هر دو نفر ما نگاهی بهم انداختیم دست من یخ بست با این حرف مادرم خواهرش بودم ؟ مثل خواهرش! اما الان زنش بودم امیرحافظ کمی عصبی به نظر می رسید دستی به صورتش کشید گوشه سیبیلشو تاب داد و گفت من میرم بیرون شمارو تنها میذارم! از اتاق بیرون رفت و من خوب می دونستم که اون از این اتاق فرار کرد از حرفی که شنیده بود از اینکه من زنش بودم و اون الان به حرف مادرم مجبور بود برام برادری کنه مادرم از کنارم بلند شد و گفت بابا تو معراج اومدم پایین من برم ناهار شونو بدم نهار توام میارم اینجا خودم میدم بخوری... توی سكوت فقط نگاهش کردم و وقتی از در بیرون رفت بالشتی که روی تخت بود محکم به سمت دیوار پرت کردم و گفتم ای خدا این چه حرفی بود که زدی آخه مادر من! توی تنهایی خودم غرق بودم مادرم با این امید که حافظ مثل یه خواهر کوچیک بهم نگاه میکنه منو اینجا فرستاده بود اما خبر نداشت همین امیر حافظی که محبوبه تمام فامیل بود و مورد اعتماد چند سالی میشه که دلداده منه ترمه با موهای پریشون شده... این واقعیت هنوزم برای خودم هضم نشده بود اما از رفتارها و حرف هایی که حافظ میزد چیزی جز این نمی تونستم برداشت کنم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 دیدن این موهات نفس کشیدنشون هر دل خوری که داشته باشم و از بین میبره عقب کشیدم و گفتم میشه از اتاق من بری بیرون من دوست ندارم این جا باشی اما اون منو محکم بغل کرد نشد که از این کارش دستام کنار تنم افتادن و اون کنار گوشم زمزمه کرد معذرت میخوام که زیاده روی کردم حق با توئه پسرعموی توعه و برادرته من نباید انقدر زیاده روی می کردم معذرت می خوام منو میبخشی؟ این کارش آب سرد شد روی آتیشه وجودم و تمام دل خوری ها را از بین برد بیچاره حافظ مهربون که خبر نداشت معراج شق القمری کرده اون سرش ناپیدا و الان خواستگار پرو پاقرص منه که پدرم مثل یه کود پشتش ایستاده مگه میشد نمی بخشمش وقتی این طور مظلوم و با سرعت پايين عذر میخواست باور کردنی نبود اما انگار این حسادت و حساسیت بیش از حد حافظ بی دلیل هم نبوده الانی که میدونستم معراج برای چی برگشته با صدای حافظ از فکر بیرون اومدم و نگاهمو به صورت منتظرش دادم با توام ترمه دلخوری هنوز؟ دستشو توی دستم گرفتم و گفتم چیزی نشده که بخوام دلخور باشم فراموشش کن بهش فکر نکن لبخند گرمی روی صورتش نشست ودستمو آهسته نوازش کرد و گفت _فکرشم نمیکردم که یه روزی به این جا برسم باورش برام سخته اما هرگز توی رویاهامم تصور نمی کردم که تو کنارم باشی توی یه خونه با من زندگی کنی و حتی اینکه همسرم باشی حالا چه قدر صوری و قراردادی مهم نیست... 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نیم ساعتی نگذشته بود که مادرم با یه سینی کوچیک وارد اتاق شد و کنارم نشست و برام لقمه های کوچک گرفت و مجبورم کرد تا بخورم هوش و حواسم اینجا نبود همه فکرم پیش الان کجاست و چیکار میکنه! میدونستم با این حرف مادر بد جوری به هم ریخته از مادرم پرسیدم حافظ رفت بیرون ؟ مادرم آروم روی گونه اش زد و گفت دختر حافظ چیه امیرحافظ... . میدونی چقدر بدش میاد وقتی کسی اسمشو این طوری صدا میزنه؟ ابروهامو بالا دادم و گفتم من همیشه حافظ صداش می کنم ولی دلخور و دلگیر نمیشه... - از این به بعد نكن خیلی مراعات میکنه همش به فکر بقیه است حتما برای اینکه ناراحت نشی چیزی بهت نگفته اما همیشه دوست داره اسمش رو کامل صدا کنن... متعجم از حرفهای مادرم سری تکون دادم و گفتم باشه حالا امیرحافظ رفت بیرون یا توی خونه است؟ مادرم نگاهی به حیاط از پنجره انداخت و گفت خونه اس فکر کنم رفت توی باغ! باز رفته بود که دعا کنه نماز بخونه میدونستم الان چه حسی داره! الان فکر میکرد که بهش اعتماد کردن اون از اعتماد بقيه سوء استفاده کرده و می دونستم به خاطر من اینکارو کرده اما نباید این طور خودخوری میکرد... مادرم که از غذا خوردن من مطمئن شد از اتاق که بیرون رفت گوشیمو برداشتم و شماره حافظو گرفتم دوباره جواب نداد اما بار سوم صدای محزونش توی گوشم نشست... 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مامانم یه چیزی گفت تو چرا به خودت میگیری؟ صدای نفس عمیقش از پشت گوشی توی گوشم نشست و گفت حالم خوب نیست ترمه نمیدونم چه مرگمه بهتره یکم تنها باشم میشه کاری داشتی فقط بهم زنگ بزنی باشه با ناراحتی گفتم مامانم اینا دارن میرم بیرون می خوام با تو باشم نمیتونم بیام کنارت تو که میتونی بیای پیشم یا حرف بزنیم باشه ؟ سکوت کرد و تماس قطع کرد از حافظی که میشناختم بعيد بود بدون گفتن خداحافظ تماس و قطع کنه اما این کار و کرد پس مطمئن شدم نمیاد گوشی رو کنار گذاشتم و عصبی و پتو رو بالای سرم کشیدم . احساس میکردم الان که با حافظ آشتی کردم روزم خوب پیش میره اما با یه جمله مادرم همه چیز به هم ریخته بود. کمی که گذشت دیگه همه از خونه رفته بودن و من تنها شده بودم مادر و پدرم برای دیدن عمه خانم به بیمارستان رفته بودن و معراج برای دیدن یه دوست قدیمی.... و من با حافظی که خودش و توی باغ حبس کرده بود! با باز شدن در اتاق بهش خیره شدم و با خوش حالی از اینکه بی شک حافظ که اومده پیشم اما با دیدن معراج جلوی در وار رفته بهش خیره موندم. انتظارشو نداشتم که بیاد اینجا مگه نرفته بود بیرون؟ نگاه پرحرفش رو بهم داد و من سعی کردم خودمو آروم و ریلکس نشون بدم گفتم قبل رفتن یکم باهم حرف بزنیم مثل قدیم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فکر کردم اون قدیمی که معراج ازش حرف می زد و من و اون چندان حرفی با هم نداشتیم که بزنیم معراج همیشه سرش توی کتاب بود و درس و من سرم گرم شیطنت و آتیش سوزوندن... هیچ نقطه اشتراکی با هم نداشتیم اما حرفی نزدم سری تکون دادم و اون نزدیکم شد خیلی نزدیک و باز نزدیک تر درست کنارم روی تخت نشست استرس گرفتم اگر حافظ می اومد و میدید چی فکرای ناجوری میکرد؟ اما اونکه نمی اومد مشغول عبادت بود و استغفار.. نگاهی به اتاق انداخت و پرسید - واقعا اینجا راحتی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم من هر جایی میتونم راحت باشم خودت که خوب میدونی من میتونم توی جهنمم خوش بگذرونم چه برسه به این عمارت قدیمی با باغ بزرگش خیلی دیدنی هم هست... معراج دستش روی دستم گذاشت و گفت میدونم مادرت یعنی زن عمو باهات حرف زده و تو گفتی ن میدونم که از سر لجبازی این جواب دادی وگرنه تو خودت خیلی سال پیش این پیشنهاد داده بودی ... یادم نرفته هنوز اما ترمه اون موقع بچه بودی منم برای آینده فکر های بزرگ داشتم الان که به چیزایی که خواستم رسیدم و تو بزرگ شدى الان وقتشه که من ازت این درخواست بکنم من تورو دوست دارم دلم میخواد بقیه عمرم رو کنار تو بگذرونم وقتی اونجام با ترس اینکه نکنه وقتی من اینجام به کسی دل بده کسی که ترمه رو از من بگیره میگذرونم خیلی اذیت میشم فقط بله دادن تو کافیه تا من توی آرامش بیشتری به کارام برسم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 لبمو با زبونم تر کردم و گفتم خواهش میکنم حماقت بچگیمو به روم نیار من اون موقع بچه بودم فکر می کردم تنها آدم خوش تیپ و خوش لباسی که وجود داره تویی برای همین اون پیشنهاد بهت دادم اما الان که بزرگ شدم الان میتونم دورو ورم برای بهتر ببینم دیگه دیوونه سابق نیستم بیا گذشته رو فراموش کنیم و بزاریمش کنار الان من و تو دو تا آدم بالغ و عاقلیم شعور داریم و می فهمیم چی به نفعمون هست چی نیست الان من دیگه اون بچه گذشته نیستم حسی نسبت به تو ندارم... یعنی دوستت دارم ولی به عنوان پسر عمو جای برادرم هر لحظه اخمای معراج بیشتر توی هک می رفت انگار انتظار این حرفارو نداشت فکر می کرد وقتی این پیشنهاد به من میده من سر و دست می شکنم و از گردنش آویزون میشم و میگم وای منو به آرزوم رسوندی اما از این خبرها نبود این ادم آرزوی من نبود فقط اشتباه بچگیم بود با همون اخمای تویی هم نگاهش رو به من داد و گفت: این حرفا چیه که میزنی بزرگ شدی ترمه حرف های بزرگ تر میزنی اما اینو مطمئن باش اگه من وقتی بچه بودی تونستم دلتو ببرم الانم میتونم این حرفش کاملا تصادفی درست مصادف شد با وارد شدن حافظ توی اتاق و دیدن ما کنار هم نگاهش روی من و معراج ثابت بود لحظه احساس کردم نفسم بند اومد دهنم کاملا خشک شد گلوم می سوخت و من واقعا نمی دونستم الان باید به حافظ چی بگم؟ معراج از جاش بلند شد پیشونیمو بوسید و گفت - من میرم بیرون کمی کار دارم وقتی برگشتم بازم حرف میزنیم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مات و مبهوت از کاری که معراج کرد به حافظ نگاه می کردم از اتاق بیرون می رفت چنان حافظ و کنار زد و از اتاق بیرون رفت انگار که دشمن خونیش باشه حافظ اما با دستای مشت شده همون گوشه چارچوب در ایستاده بود نفس نفس میزد نمی دونستم الان باید چی بگم چه حرفی بزنم که بتونم حافظ قانع کنم که چیزی بین منو معراج نیست هر دوی ما منتظره بسته شدن درب بزرگ حیاط بودیم وقتی که صدای بسته شدنش اومد آروم و پر استرسی صداش کردم امیر حافظ.... اسمشو که صدا کردم سرش بالا آمد نگاهش به صورتم رسید و من از چشماش خوندم که چه قدر عصبانيه لبمو با زبونم تر کردم سعی کردم آروم باشم و بخوام فقط بهش توضیح بدم .. با ترس که نمی دونستم از کجا اومده به کنارم اشاره کردم و گفتم میای اینجا کنارم بشینی؟ ندیده بودم تا به حال پوزخند بزنه توی هر شرایطی این آدم مهربون بود اما الان اولین پوزخندی که میشد بهم تحويل بده رو تحویل داد و من مضطرب و نگران تر شدم دستی به موهاش کشید و سرش را کمی بالا گرفت و نفس عمیقی کشید و زیر لب چیزی زمزمه می کرد دستمو به دیوار گرفتم از جام بلند شدم لنگ لنگان به سمتش رفتم و اون با دیدن من که دارم این طوری راه میرم نیومد که کمکم کنه این یعنی حافظ خیلی دلگیر بود. بهش نزدیک تر شدم تا خواستم دستشو بگیرم کنارم زد و گفت - تو مجبور نیستی چیزی به من توضیح بدی؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 مات بهش خیره موندم گفتم این چه حرفیه من گفتم حافظ مادرم عصبی شد گفت تو خوشت نمیاد برای همین منم گفتم اسمتو کامل صدا کنم کمی بهم خیره موند و به سمت بیرون از اتاق رفت درمونده گفتم خواهش می کنم بذار حرف بزنیم دستش رو بالا آورد و گفت الان نه حالم خوب نیست شاید بعدا اما الان وقت مناسبی برای حرف زدن نیست منو با یه دنیا تشویش و ناراحتی توی اتاق تنها گذاشت و رفت با اون پای لنگ وسط اتاق اتاق گذاشت و رفت حافظ این کارو نمی کرد اما از من دلگیر بود نمی خواست کمکم کنه دوباره روی تخت نشستم و عصبی هر چیزی که روی تخت بود و روی زمین پرت کردم و گفتم خدا لعنتت كنه معراج ببین چه کاری باهام کردی وقتی مادر و پدرم برگشته اند این قدر دپرس و بی حال بودم که پدرم نگران کنارم نشست و پرسید - دختر موفرفریم چرا ناراحته اتفاقی افتاده؟ پایه شکستم و بهونه کردم و گفتم شما که میدونی من چه قدر عاشق بیرون رفتن این ور اون ور رفتنم با پای شکسته حوصلم سر میره پدرم آروم روی بینیم زد و گفت دختر شیطون من خوب میشه پات ولی خوب اگه بخوای میتونم ببرمت بیرون بچرخونمت حال و حوصله نداشتم من فقط دلم میخواست حافظ بیاد و سوتفاهمی که بینمون پیش اومده حل بشه اما انگار از خونه بیرون رفته بود و قصد برگشتن نداشت 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 با آمدن معراج و نشستنش کنار پدرم اخمام تو هم رفت که این اخمام از نگاه پدرم و نه معراج دور نموند مادرم وقتی با سینی چایی برگشت نگران گفت - این بچه کجا رفته هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده معراج با یه لحن خاصی گفت - بچه؟ فکر میکنید اون مرد گنده بچه است ؟ حتما یک کاری داشته دیگه چیکارش داری زن عمو مادرم اخم شیرینی کرد و گفت: نگو این جوری به خدا که حافظ از هر بچه ای بچه تره امیر حافظ یه دونه است قربونش برم راست می گفت امیر حافظ لایق این تعریف مادرم بود اخمای معراج بیشتر و بیشتر توی هم رفت سرگرم حرف زدن بودن و من توی فکر و خیال که با شنیدن حرف معراج سرم طوری بالا آمد که احساس کردم مهره های گردنم شکست و صدا داد - خوب عمو جون تکلیف چیه باید چی کار کنیم من به زودی باید برگردم نمیتونم بیشتر از این منتظر بمونم بابا نگاهش و به من داد و گفت تكليف همه رو که باید ترمه خانم روشن کنه دلم میخواد دخترم به همه چیز فکر کنه و این وسط یه نگاهی هم به دلیل پدرش بندازه این یعنی این که ترمه من دوست دارم تو زنه معراج بشی و من بیچاره جلوی پدرم خیلی خجالتی بودم وقتی بحث خواستگاری این چیزا پیش می آمد شروع کردم به بازی کردن با انگشتامو که مادرم به دادم رسید محمد جان با هم حرف زدیم و گفتم که بهت من با ترمه حرف زدم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 پدرم دستش رو دور شونه من انداخت و گفت می دونم خانوم اما می خوام خودمم با دخترم حرف بزنم شاید به خاطر دل پدرش یکم نظرش عوض کنه مگه نه ؟ نه نمی خواستم نظرم عوض کنم اما نمی تونست اینو راست به پدرم بكم مظلوم به مادرم خیره موندم و اون چایی رو به سمت پدرم گرفت و گفت حالا بذار دخترت حالش بهتر شه سرخ و سفیدش نکن میبینی که حالش خوب نیست بعدا راجبش حرف میزنیم معراج خودشون نزدیک مادرم رسوند و کنارش نشست و گفت - زن عمو تورو خدا این قدر دخترتو لوس نکن بزار تکلیفمون روشن بشه مادرم خندید و دست معراج و توی دستش گرفت و گفت - تکلیف تو که روشن عزیزم تو نور چشم عمو تاج سر منی خودم هر دختری که بخوای برات میگیرم کی میتونه به تو نه بگه ؟ معراج با نگاه پر از حرفی بهم خیره شد و گفت دختر شما دختر شما داره به من میگه نه... مادرم ناراحت به من نگاه کرد و گفت عزیز معراج جان ترمه تصمیم نداره فعلا ازدواج کنه ما که نمیتونیم مجبورش کنیم این همه دختر خیلی خوشگل تر و بهتر از ترمه اخه دختر شر و شیطون من چی داره که تو انقدر پافشاری میکنیی روی ازدواج باهاش! با اومدن صدای ماشین حافظ از توی حیاط حواسم کاملا دیگه از اینجا پرت شد دیگه برام اهمیتی نداشت که این آدما چی دارم میگن و راجع به چی حرف میزنن حافظ برگشته بود و من کمی آروم شده بودم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به قول تو من و تو صوری صیغه خوندیم فقط تا وقتی که صیغه مني محرم منی ناموس منی پاهاتو فراتر از خط قرمزی من نزاری بعد وقتی این صيغه ای که خوندیم تموم شد میتونی هر کاری بکنی اما الان نه! قول بده الان کاری نکنی.. نمی خواستم راجبم بد فکر کنه نمی خواستم این طوری ببینمش دوباره مصمم شدم تا دستشو بگیرم این بار نزدیک تر رفتم و کنارم زد دست یخ زدشو توی دستم گرفتم و گفتم داری اشتباه می کنی چیزی بین من و معراج نیست سکوت کرد به دیوار روبرو خیره موند جلوی روش ایستادم آهسته دستمو بالاتر بردم روی صورتشو ریش سیاه رنگش که بی اندازه بهش میومد کشیدم و گفتم یه نگاه به من بنداز نگاه کن ببین چی میگم میدونم بین من و تو چیزی نیست میدونم همه چیز صوریه اما نمیخوام این جوری بکنی به جون مادرم چیزی بین من و معراج نیست چیزایی که شنیدی درست نیست هیچ وقتی چیزی بین من و اون نبوده باور کن نگاهش رو بهم داد رنجور بود و مغموم و عصبانی! رو بهم گفت اما من چیزایی که شنیدم درست و به موقع بود انگار تک به تک حرفهایی که زد واقعیت بود و تو اصلا نمی خواستی کتمان شون کنی باید چه طور بهش توضیح میدادم خودشو عقب کشید به سمت در اتاق رفت صداش کردم امیر حافظ به سمتم چرخید و گفت: عشق دوران بچه گیت که دوستش داشتی الان که اومده از حافظ تبديل شدم به امیر حافظ؟ 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 این همه نگرانی براش از کجا نشأت می گرفت نمی دونستم اما الان تازه احساس کردم به آسودگی دارم نفس میکشم امیر حافظ ماشین و تو حياط پارک کرد اما اومدنش داخل خیلی طول کشید این قدر زیاد که پدرم از جاش بلند شد و گفت من برم ببینم این پسر کجا موند نمیاد با نگاهم پدرم و راهی کردم تا از جلوی دیدم دور شد مادرم به آشپز خونه رفته بود و معراج دوباره کنارم نشست سرمو چرخوندم این قدر بهم نزدیک شده بود که صورتامون درست مقابل هم بود کلافه و عصبی بهش نگاه کردم گفتم این کارا چیه که می کنی مگه منو تو حرف نزدیم؟ من که بهت گفتم هیچ علاقه ای به تو ندارم نمیخوام باهات ازدواج کنم و نه تو نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه منو مجبور کنه که باهات ازدواج کنم پس بی خیال من شو از من دور باش این قدر نزدیکم نشو حالمو به هم میزنی چرا نمیزاری دوستای قدیمی که بودیم بمونیم چرا نمیذاری همون معراج پسر عموی خوبم برام باقی بمونی؟ دوست داری ازت متنفر بشم؟ این آدم چیزی کم نداشت همه چیزش تكمیل بود اما چه گیری به من داده بود نمیدونستم با اخم ریزی که روی صورتش بود رو بهم گفت تموم کن این بازی رو من خوب میدونم چی میخوای و توی قلبت چی میگذره پس با من بازی نکن بهت قول میدم همه چیز این قدر خوب پیش بره که تو خاطره تلخ گذشته رو فراموش کنی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 با هم زندگی خوبی میسازیم نه واقعا این آدم نمیخواد بفهمه که من از اون غلطی که کرده بودم بعدها خیلی ازش پشیمون بودم عصبی با صدای بلندتری گفتم نه انگار تو نمی خوای بفهمی من چی دارم میگم حرف من اینه من اون غلطی که چند سال پیش کردم و باعث شرمندگیم میدونم من هیچ حسی به تو ندارم اون موقع از روی بچگی یه حرفی زدم چرا تمومش نمیکنی؟ این بازی رو تو شروع کردی خودتم تمومش کن حضور معراج برای من اینجا واقعا دیگه عذاب آور شده بود دوست داشتم زودتر از اینجا بره و من نفس راحت بکشم این که میدیدم حافظ رو به هم ریخته و ناراحته منم ناراحت می کرد حافظ تو روزای سختم کنارم مونده بود کمکم کرده بود و منو تنها نگذاشته بود مطمئنأ فرق زیادی بین حافظ و معراج برای من بود. معراجی که هرگز کنار خودم احساسش نکرده بودم حتى زمانی که توی خونه ما زندگی می کرد هیچ وقت از اتاقش بیرون نمیومد اون نور چشمیه پدر و مادرم بود و هرگز خودشو عضو خانواده نمی دونست خودشو توی تنهایی و درس غرق کرده بود و از ما فاصله می گرفت و الان فکر میکردن ازدواج من و معراج یه سند برای اتفاق خوب برای این که همه ما رو دور هم جمع کنه و این فاصله ای که افتاده رو از بین ببره... همه اینارو میدونستم اما من قلبم پیش معراج نبود من نه دوسش داشتم نه عاشقش بودم تنها حسی که بهش داشتم حس به فامیل خیلی نزدیک بود دستمو به مبل گرفتم و از جام بلند شدم عصایی که پدرم غروب برام گرفته بود برداشتم و به کمک اون به سمت حیاط رفتم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 نگاه عصبی معراج و پشت سرم احساس می کردم اما برام اهمیتی نداشت با هر سختی بود به خاطر استفاده اولین بار از این عصا به حیاط رسیدم نگاهم دوره باغ چرخید پدرمو حافظ و دیدم که کنار ماشینش دارن حرف می زنن حتی از اون موهای به هم ریخته اش معلوم بود حالش خوب نیست اما پدرم اندازه من امیر حافظ نمی شناخت و الان اونو به صحبت گرفته بود اون نمیدونست حافظ هر چه قدر ناراحت و دلگیر باشه ولی هرگز کسی رو ناراحت نمی کنه اون با پدرم به صحبت نشسته بود تا احترام و ادبو به جا بیاره اما من خوب می دونستم الان چه حالو روزی داره روی ایوان نشستم رو به باغ و درختا توی این تاریکی خیره شدم این خونه برعکس روز اول برام بی نظیر و قشنگ به نظر می رسید دوسش داشتم از نگاه کردن بهش لذت می بردم بالاخره پدرم رضایت داد و به سمت خونه اومد وقتی من اونجا رو ایوان دید نزدیک شد و گفت - دختر تو اینجا چیکار می کنی ؟ پات گیر میکنه به جایی خدایی نکرده اتفاقی میفته باز برات لبخندی زدم و گفتم نگران نباشید هیچ اتفاقی نمی افته فقط باید یکم هوا بخورم ناراضی اما به اجبار از من دور شد به سمت خونه رفت نگاهم دنبال حافظ میگشت حافظی که الان دیگه از نگاه من دور شده بود غیب شده بود و اصلا دیده نمیشد خدا میدونست کجا رفته بین درختا هر چی که دنبالش گشتم نبود که نبود دوباره اعصار و برداشتم و از پله ها پایین رفتم راه رفتن بین چمنا و علفا واقعا سخت بود اما برای پیدا کردن حافظ مجبور بودم.. 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به سختی خودمو به انتهای باغ برسونم به همون جایی که حافظه همیشه اونجا نماز میخوند از دور دیدمش که کنار به درخت نشسته و بهش تكيه داده وقتی بهش نزدیک شدم سرشو بالا آورد و با دیدن من سر جاش ایستاد و عصبی گفت تو اینجا چی کار می کنی با این پات؟ اگه بیفتی چی؟ راه افتادی وسط باغ برای چی؟ سر جای اون کناره درخت نشستم و گفتم اومدم حرف بزنیم بشینی همین جا حرف بزنیم باید حرف می زدیم باید همه چیز رو بهش می گفتم که خیالش راحت بشه که بفهمه من دروغ و دغل توی کارم نیست نفسش را بیرون داد دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و با فاصله از من کنار درخت دیگه ای نشست از این که از من فاصله می گرفت ناخداگاه دلخور می شدم اما به روی خودم نیاوردم باید شروع می کردم به حرف زدن اما نمی دونستم دقیقا باید از کجا شروع کنم بالاخره به حرف اومدم گفتم وقتی 15 سالم بود درست همان زمانی که تو میگی اومده بودی يزد دنبال مادرت من اصلا اون روزا انگار یادم نیست همون روزا بود که معراج برای من خیلی پررنگ شده بود بچه بودم احساس می کردم کسی خوش تیپ تر و مهربون تر از معراج وجود نداره انقدر بچه بودم که برم سراغش بهش بگم دوست دارم و اون با خنده منو رد كنه خداروشکر میکنم که ردم کرده چون الانی که توی این سن و سالم خوب فهمیدم که اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 منو رد کرد و رفت خارج از کشور وقتی که رفت زندگی برام رنگ و بوی دیگه ای گرفت فهمیدم تنها آدمی که میتونه خوشتیپ مهربون باشه معراج نیست خیلی ها هستند که از معراج بهترن ... من اون موقع بچه بودم اشتباه کردم اما انگار معراج هوایی شده بود اشتباه من یادش مونده که الان اومده برای خواستگاری من... وقتی اسم خواستگاری آوردم رگهای گردنش بیرون زد دستهاش مشت شد و اخم چاشنی صورت مهربونش دیده شد خودمو کمی به سمتش کشیدم و گفتم بهش گفتم نه نمیخوامش خواستگاری کرده منم نه گفتم حافظ اما ناراحت و دلگیر از من رو گرفت و گفت - این جور که معلومه پدر و مادرت خیلی دوسش دارن تو خودت کل بچگی و نوجوانی تو عاشق این آدم بودی الان چرا بهش نه گفتی یعنی الان معراجو نمیخوای؟ عصبی شدم بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم درست جلوی روش نشستم و گفتم منو ببین من اونو دوست ندارم اگه توی بچگی یه اشتباهی کردم دلیل نمیشه که الان به پای اون اشتباهم بسوزم و پاسوز اشتباهم بشم من اون موقع بچه بودم میفهمی اشتباهی کردم اما الان اون بچه کم عقل نیستم عاقل شدم فهمیده شدم نگاهش رو به چشمام داد و گفت موقعی که ۱۰ سالت بود من دل به تو دادم موهاتو دیدم دلم رفت شیطنت هاتو دیدم دلم رفت و درست همون موقع تو عاشق یه نفر دیگه بودی من گفتم بچه است حرفی نزدم حتی به مادرم نگفتم 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
شروع زنگ تم