eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
467 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ممنونم، بر شما هم مبارک🌷 با دفتر هماهنگ کنید، کلاس‌ها رو به نوبت بیارید بازدید. ما این کارو کردیم. مخصوصاً توی زنگ‌های آمادگی دفاعی، مدیریت خانواده، ورزش و... که خیلی درس‌های سنگینی نیست و معلم قبول می‌کنه، می‌شه هربار یه کلاس یا دوتا رو بیارید بازدید، تا کل مدرسه به مرور نمایشگاه رو ببینن
خوش به سعادت ساندیس‌خورها... بله میدادن ولی صفش خیلی طولانی بود به ما نرسید💔
نگران نباشید کسی بیکار نیست منو ترور کنه🙄 چقدر کم‌توقعید شما😅
سلام خدا قوت بنده فیلمی که می‌فرمایید از علامه رو ندیدم. ولی اگه شنیده شدن صدای زن(اون هم بدون حالت تحریک‌آمیز) اشکال داشت، قطعا حضرت زهرا و حضرت زینب خطبه نمی‌خوندند. قطعا امام خمینی حضور زنان در تجمعات رو منع می‌کردند. این رو هم در نظر بگیرید که نگاه امامین انقلاب به حضور اجتماعی زنان، با نگاه سایر علما کمی متفاوته، و شاید مسائلی که امامین انقلاب برای زن لازم می‌دونند، از دید سایر علما حرام باشه حتی! مهم مرجع تقلیدتونه.
حالا صبر کنید، به موقعش به حساب این دو نوگل می‌رسم...😈
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 114 روی نیمکت به سمتش برگشتم. -تو چرا؟ -مثل تو. شاهد یه اتفاق بد بودم. -چه جور اتفاقی؟ شانه‌هایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و روی هم فشار داد. حس کردم الان است که از هم بپاشد. گفت: یه اتفاق وحشتناک. انقدر که نخوام درباره‌ش حرف بزنم. چشمانش را باز کرد و کیفش را از روی نیمکت چنگ زد. چشمانش مثل آدم‌های گیجی بود که از خواب پریده‌اند. انگار مسخ شده بود. با عجله از نیمکت بلند شد و گفت: می‌فهمم که نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی... ببخشید... انتظار بی‌جایی بود... تقریبا داشت می‌دوید؛ می‌دوید و دور می‌شد. من نمی‌خواستم درباره بئری، تجربه‌ی سیزده سالگی‌ام حرف بزنم؟ شاید... کیست که دوست داشته باشد یک خاطره افتضاح، مبهم و خونین را از زیر خاک بیرون بکشد و جلوی چشمش بگذارد؟ کوهن داشت دور می‌شد. دستش مثل آونگ کنار بدنش تکان می‌خورد و قدم‌های بلند برمی‌داشت. او داشت من را با کابوس و اختلال اضطرابیِ پس از سانحه‌ی لعنتی‌ام تنها می‌گذاشت و می‌رفت که با اختلال اضطرابیِ پس از سانحه‌ی لعنتیِ خودش سر و کله بزند. هردو باید می‌چپیدیم گوشه اتاق‌هایمان و با یک خاطره‌ی پوسیده و گندیده سر و کله می‌زدیم. چرا؟ او را نمی‌دانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژه‌ی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر می‌کرد ولی عرضه نداشتند گروگان‌های اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پرستار بیمارستان الناصر خان یونس وقتی می‌بیند جوانی توسط تک‌تیراندازان رژیم صهیونیستی مجروح شده و کسی جرئت یاری رساندن به او را ندارد، خود دل به دریا می‌زند و برای کمک به جوان مجروح، غیورانه زیر تیرهای دشمن حرکت می‌کند. وقتی جوانان این صحنه را می‌بینند، برای حمل مجروح به یاری پرستار می‌شتابند. 🌿زن صالح مبدا خیرات است و بزرگ‌ترین هنرش رشد دادن اخلاق و عواطف انسانی در جنس بشر است. زنان به طور ویژه ارزشمند هستند، چرا که عنصر فرهنگ‌ساز و تعالی‌دهنده جامعه هستند. امامین انقلاب بارها پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل یک حکومت دینی که مبدا فرهنگ‌سازی در جهان مدرن شد را مرهون حرکت و پیشگامی زنان متدین ایرانی دانسته‌اند‌. امروز هم زن فلسطین این ماموریت الهی را یافته و به درستی رسالتش را به سرانجام خواهد رساند و آزادی ملت و وطن را به ارمغان خواهد آورد. ✍عالیه سادات http://eitaa.com/istadegi
🌱از فطرسِ مَلَک به همه پَرشکسته‌ها: "حیّ علی کرامت گهواره‌ی حسین!"✨ صلی الله علیک یا اباعبدالله...💚 علیه‌السلام، ارباب جان عزیزمون مبارک✨ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان! بگو چه شد که من انقدر دوستت دارم؟ بگو محبت ما ریشه در ازل دارد...✨💚 🌿 حمیدرضا برقعی پ.ن: یکی از قشنگ‌ترین القاب امام حسین که خیلی دوستش دارم، لقب «سیدالاحرار» هست؛ یعنی آقای آزادگان🌱 علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
راستی سالگرد ویراست سوم خط قرمزه...😎 به مناسبت این سالگرد فرخنده(🙄😅) و روز پاسدار و جانباز، یه بریده قشنگ از خط قرمز پیدا کنید و به این آیدی بفرستید: @forat1400 بریده‌های قشنگ‌تر توی کانال منتشر می‌شن تا یه مروری روی خط قرمز داشته باشیم☺️ اگرم طبع طنزپرداز دارید، می‌تونید درباره خط قرمز میم بسازید🙄
بریده‌های قشنگ خط قرمز از دید شما 🌷 کسی که یک عمر با حسین زندگی کرده باشد...
آرزوی قشنگ ما:
امشب به مناسبت تولد ارباب جانمون ۲ قسمت تقدیم‌تون می‌شه؛ دعا کنید ان‌شاءالله حاجت روا بشیم☺️
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 115 او را نمی‌دانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژه‌ی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر می‌کرد ولی عرضه نداشتند گروگان‌های اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحله‌های مسخره‌شان چطور کار می‌کند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگان‌های اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن! هیچ‌کس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم می‌دادم با کابوس‌هام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوست‌نداشتنی، با انکار خانواده‌ام... من تاوان زنده ماندنم را می‌دادم، خون خانواده‌ام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند. کوهن با پنجه‌هاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر می‌کرد؛ تنهایی نمی‌توانست. سرش زیر آب می‌رفت، بدون شک. من باید کمکش می‌کردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار می‌زدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون می‌کشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوس‌ها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون می‌آمد، آزاد می‌شد و به جان مقصران حادثه می‌افتاد. من می‌خواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف می‌زدم. در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدم‌های بلند، با حرکت آونگ‌وار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازه‌ی پوسیده‌ی حادثه‌ای که در ذهنش بود می‌جنگید. ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که می‌دانستم خانه‌اش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم می‌رفت خانه، خودش را روی تختش می‌انداخت و خود را در اتاق خوابش حبس می‌کرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل می‌گرفت، شاید می‌لرزید، شاید گریه می‌کرد، شاید به مشروب پناه می‌برد، شاید پوست لب‌ها یا موهایش را می‌کند و شاید مثل من ناخن می‌جوید... نه. ناخن‌هایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوش‌فرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده. او حتما می‌فت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تل‌آویو و فکر نمی‌کردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقریبا به سمت خانه کوهن می‌دویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقه‌ام سر می‌خوردند، انگار مغزم اشک می‌ریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله می‌کشید و داغم می‌کرد. می‌دویدم و شعله‌ها جان می‌گرفتند. می‌دویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانه‌ی کوهن می‌گشتم. هرکس من را می‌دید، قدمی به عقب برمی‌داشت و متعجب نگاهم می‌کرد. مثل کسی می‌دویدم که دنبال دزد می‌دود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیده‌اند. چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانواده‌ام، آرامشم. می‌خواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس می‌گرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او می‌خواست پس‌اش بگیرد. کوهن داشت در حیاط خانه‌اش را باز می‌کرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ می‌شد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشین‌های پارک شده‌ی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمی‌گشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم می‌کرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریده‌بریده گفتم: می‌خوام... مصا... حبه... کنم... *** روی نیمکت می‌نشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را می‌کَنَد. می‌گوید: قبلش... می‌شه یه سوال بپرسم؟ موهایم را پشت گوش می‌اندازم و می‌گویم: بپرس. -چطوری منو پیدا کردی؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
همه رو بگید😁
🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا