eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 115 او را نمی‌دانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژه‌ی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر می‌کرد ولی عرضه نداشتند گروگان‌های اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحله‌های مسخره‌شان چطور کار می‌کند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگان‌های اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن! هیچ‌کس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم می‌دادم با کابوس‌هام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوست‌نداشتنی، با انکار خانواده‌ام... من تاوان زنده ماندنم را می‌دادم، خون خانواده‌ام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند. کوهن با پنجه‌هاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر می‌کرد؛ تنهایی نمی‌توانست. سرش زیر آب می‌رفت، بدون شک. من باید کمکش می‌کردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار می‌زدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون می‌کشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوس‌ها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون می‌آمد، آزاد می‌شد و به جان مقصران حادثه می‌افتاد. من می‌خواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف می‌زدم. در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدم‌های بلند، با حرکت آونگ‌وار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازه‌ی پوسیده‌ی حادثه‌ای که در ذهنش بود می‌جنگید. ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که می‌دانستم خانه‌اش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم می‌رفت خانه، خودش را روی تختش می‌انداخت و خود را در اتاق خوابش حبس می‌کرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل می‌گرفت، شاید می‌لرزید، شاید گریه می‌کرد، شاید به مشروب پناه می‌برد، شاید پوست لب‌ها یا موهایش را می‌کند و شاید مثل من ناخن می‌جوید... نه. ناخن‌هایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوش‌فرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده. او حتما می‌فت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تل‌آویو و فکر نمی‌کردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقریبا به سمت خانه کوهن می‌دویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقه‌ام سر می‌خوردند، انگار مغزم اشک می‌ریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله می‌کشید و داغم می‌کرد. می‌دویدم و شعله‌ها جان می‌گرفتند. می‌دویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانه‌ی کوهن می‌گشتم. هرکس من را می‌دید، قدمی به عقب برمی‌داشت و متعجب نگاهم می‌کرد. مثل کسی می‌دویدم که دنبال دزد می‌دود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیده‌اند. چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانواده‌ام، آرامشم. می‌خواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس می‌گرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او می‌خواست پس‌اش بگیرد. کوهن داشت در حیاط خانه‌اش را باز می‌کرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ می‌شد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشین‌های پارک شده‌ی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمی‌گشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم می‌کرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریده‌بریده گفتم: می‌خوام... مصا... حبه... کنم... *** روی نیمکت می‌نشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را می‌کَنَد. می‌گوید: قبلش... می‌شه یه سوال بپرسم؟ موهایم را پشت گوش می‌اندازم و می‌گویم: بپرس. -چطوری منو پیدا کردی؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
همه رو بگید😁
🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخه اینطوری خیلی دلتون نمی‌سوزه🙄
بعد به من می‌گید سنگدل😅
روزشون مبارک😁☺️
سلام باید اول پیرنگ بنویسید، بعد اصل داستان رو بنویسید
بریده‌های قشنگ خط قرمز به انتخاب شما؛ خودم هم قسمت ناعمه رو خیلی دوست دارم🙂
اگه ابتدای قسمت ۱۱۵ رو دقیق خونده باشید متوجه می‌شید که اصلا حماس کسی رو نکشته. در قسمت‌های بعد معلوم می‌شه...
_1_ بریده‌های قشنگ خط قرمز از دید شما:
ما با تو از نو مسلمان می‌شویم...💚✨ علیه‌السلام مبارک!🌷 http://eitaa.com/istadegi
احتمالا به قیافه‌م نمی‌خوره؛ ولی از جمله کارهای لذت‌بخش و آرامش‌بخش مورد علاقه من، رنگ‌آمیزیه✨ عاشق کتاب‌های رنگ‌آمیزی بزرگسالان و مدادرنگی‌ام. از بچگی بهترین رنگ‌های مدادرنگی‌هام رو جمع کردم و الان چند سری مدادرنگی دارم(شاید نزدیک ۱۰۰تا رنگ). البته خیلی روحیه هنری ندارم، اهل کارهای هنری نیستم خیلی، ولی رنگ‌آمیزی رو خیلی دوست دارم. به هرحال هر کسی نیاز داره گاهی خودشو به یه هنر مشغول کنه تا ذهنش آروم و آزاد بشه... برای من رنگ‌آمیزی اینطوره... گاهی هم کاشی‌کاری. متاسفانه اخیرا وقتش رو پیدا نکرده بودم. خیلی وقت بود با حسرت به مدادرنگی‌هام نگاه می‌کردم، تا امروز فرصتش شد☺️ خیلی چسبید🌱
یکی از کارهای رنگ‌آمیزی که دو سال پیش حین گوش کردن به صوت‌های تاریخ یهود رنگش کردم😅 الان می‌تونم بگم هرقسمت مربوط به کدوم قسمت از تاریخ بنی‌اسرائیله!! البته کامل نیست، فکر کنم امروز کاملش کنم...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷💚 🎧بشنوید / تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا(علیه‌السلام) معلوم کرده است...✨ 🌱امیری حسین و نعم الامیر🌱 علیه‌السلام و مبارک!🎉 https://eitaa.com/istadegi
این کتاب بهترین کتابیه که درباره حضرت عباس خوندم. نویسنده بسیار تلاش کرده به منابع تاریخی وفادار باشه، و حضرت عباس رو از زوایای مختلفی روایت کنه؛ از زبان اشخاص مختلفی که با ایشون برخورد داشتند یا زندگی کردند. به شدت توصیه می‌شه...🌱 علیه‌السلام
کبوتر صحن و سرای برادرش حسین بود... علیه‌السلام مبارک!🌿🌷 http://eitaa.com/istadegi
یکی از قسمت‌های بسیار جذاب کتاب، قسمتی هست که از زبان لبابه، همسر حضرت عباس علیه‌السلام روایت می‌شه. چون به ابعادی از شخصیت حضرت و مادرشون می‌پردازه که خیلی کم‌تر شنیده شده! پ.ن: اصلا من دیوانه‌ی این روحیه‌ی جسور و شجاع ام‌البنینم😎
هرچند استانداردهای ایشون برای «مرد واقعی» خیلی سطحش بالا بود😅، ولی این کلام بسیار حقه و در دوران امروز حق‌تر هم میشه!🙄
۱ ماجرای خواستگاری معاویه از حضرت ام‌البنین رو می‌دونستید؟