فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان!
بگو چه شد که من انقدر دوستت دارم؟
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد...✨💚
🌿 حمیدرضا برقعی
پ.ن: یکی از قشنگترین القاب امام حسین که خیلی دوستش دارم، لقب «سیدالاحرار» هست؛ یعنی آقای آزادگان🌱
#میلاد_امام_حسین علیهالسلام
#ماه_شعبان
http://eitaa.com/istadegi
راستی سالگرد ویراست سوم خط قرمزه...😎
به مناسبت این سالگرد فرخنده(🙄😅) و روز پاسدار و جانباز،
یه بریده قشنگ از خط قرمز پیدا کنید و به این آیدی بفرستید:
@forat1400
بریدههای قشنگتر توی کانال منتشر میشن تا یه مروری روی خط قرمز داشته باشیم☺️
اگرم طبع طنزپرداز دارید، میتونید درباره خط قرمز میم بسازید🙄
#روز_پاسدار
بریدههای قشنگ خط قرمز از دید شما 🌷
کسی که یک عمر با حسین زندگی کرده باشد...
#روز_پاسدار
امشب به مناسبت تولد ارباب جانمون ۲ قسمت تقدیمتون میشه؛
دعا کنید انشاءالله حاجت روا بشیم☺️
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 115
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحلههای مسخرهشان چطور کار میکند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگانهای اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن!
هیچکس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم میدادم با کابوسهام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوستنداشتنی، با انکار خانوادهام... من تاوان زنده ماندنم را میدادم، خون خانوادهام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند.
کوهن با پنجههاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر میکرد؛ تنهایی نمیتوانست. سرش زیر آب میرفت، بدون شک. من باید کمکش میکردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار میزدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون میکشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوسها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون میآمد، آزاد میشد و به جان مقصران حادثه میافتاد.
من میخواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف میزدم.
در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدمهای بلند، با حرکت آونگوار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازهی پوسیدهی حادثهای که در ذهنش بود میجنگید.
ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که میدانستم خانهاش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم میرفت خانه، خودش را روی تختش میانداخت و خود را در اتاق خوابش حبس میکرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل میگرفت، شاید میلرزید، شاید گریه میکرد، شاید به مشروب پناه میبرد، شاید پوست لبها یا موهایش را میکند و شاید مثل من ناخن میجوید... نه. ناخنهایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوشفرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده.
او حتما میفت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تلآویو و فکر نمیکردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 116
تقریبا به سمت خانه کوهن میدویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقهام سر میخوردند، انگار مغزم اشک میریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله میکشید و داغم میکرد. میدویدم و شعلهها جان میگرفتند. میدویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانهی کوهن میگشتم. هرکس من را میدید، قدمی به عقب برمیداشت و متعجب نگاهم میکرد. مثل کسی میدویدم که دنبال دزد میدود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیدهاند.
چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانوادهام، آرامشم.
میخواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس میگرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او میخواست پساش بگیرد.
کوهن داشت در حیاط خانهاش را باز میکرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ میشد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشینهای پارک شدهی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمیگشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم میکرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریدهبریده گفتم: میخوام... مصا... حبه... کنم...
***
روی نیمکت مینشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را میکَنَد. میگوید: قبلش... میشه یه سوال بپرسم؟
موهایم را پشت گوش میاندازم و میگویم: بپرس.
-چطوری منو پیدا کردی؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
بریدههای قشنگ خط قرمز به انتخاب شما؛
خودم هم قسمت ناعمه رو خیلی دوست دارم🙂
#روز_پاسدار
ما با تو از نو مسلمان میشویم...💚✨
#میلاد_امام_حسین علیهالسلام مبارک!🌷
http://eitaa.com/istadegi