مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 180
-از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟
سرش را کج میکند و لبخند میزند.
-تو به من اعتماد نداری؟
-نه!
وا میرود و همه ژستِ «پسرِ قابل اعتماد و مهربان»ی که گرفته بود روی صورتش میماسد. میگوید: اینو میدونی که حتی اگه بخوام هم الان نمیتونم بلایی سرت بیارم، خب؟
-برو عقب!
ایلیا جعبه پیتزا را برمیگرداند روی میز. عقب میرود و من روی کاناپه مینشینم. پا روی پای دیگر میاندازم و میگویم: خب، توضیح بده!
ایلیا مانند کسی که دربرابر یک پادشاه ایستاده، دستانش را مقابلش درهم گره میکند و میگوید: ما الان وسط دعوای بالادستیها برای انتخاب رئیس بعدی هستیم. گزینه اصلی برای ریاست، ایسر آرگامانه که عامل اصلی کشتن شهروندهای اسرائیلیه. یکی از رقیبهای ایسر، اون شب متوجه شد که میخوان بکشنت و پلیس رو فرستاد که جلوشونو بگیره.
-یعنی دستگیر شدن؟
-نه. پلیس که اومد فرار کردن.
با خودم میگویم: اونا حتی به قفل در خونه هم دست نزده بودن...
و از ایلیا میپرسم: تو چطور فهمیدی؟
-همون رقیب بهم گفت تو توی خطری. منم ترسیدم بلایی سرت آورده باشن، برای همین بهت زنگ زدم.
سرش را پایین میاندازد و لبخند میزند.
-وقتی فحش دادی خیالم راحت شد. بهترین فحشی بود که تو عمرم شنیده بودم.
سر میچرخانم به سمتی دیگر.
-مسخره.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
سم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 181
ایلیا کتش را درمیآورد و با وسواس، روی جالباسیِ کنار دیوار آویزان میکند. یکی دیگر از دلایلی که ازش لجم میگیرد، همین زیادی مرتب بودنش است. حال آدم را بهم میزند پسری که انقدر مرتب باشد!
دستانش را میشوید، آستینهایش را بالا میزند و میآید روی کاناپه مینشیند. به حالتی نمایشی، زبانش را روی لبانش میکشد و میگوید: بهبه... شام پیروزی... اونم چی؟ پیتزا...
جعبه پیتزای من را دستم میدهد و مال خودش را هم برمیدارد. مثل یک پسربچه برای پیتزا ذوق میکند و هنوز برش اول را به دهان نزدیک نکرده که میپرسم: اون رقیب که گفتی، گالیا لیبرمنه؟
دستِ پیتزا به دستش در هوا میخشکد و به من که هنوز حتی نگاه به جعبه پیتزا نکردهام نگاه میکند. چند لحظه نگاه گیج و سردرگمش روی من میماند و بعد وانمود میکند سوالم شوکهاش نکرده. لقمه را به دهان میبرد و دستش را روی دهانش میگذارد، که یعنی نمیخواهد با دهان پر حرف بزند. پسرک لوس ننر.
با خیال آسوده از جوابی که گرفتهام، جعبه پیتزا را باز میکنم.
-پس گالیا لیبرمنه!
لقمه در دهانش میپرد و به سرفه میافتد. در یکی از نوشابههایی که همراه غذا خریده را برایش باز میکنم و آن را میدهم دستش. جعبه پیتزا را کنارش میگذارد و سرفهکنان نوشابه را میگیرد. خندهام میگیرد و چند ضربه میان کتفهایش میزنم.
- خب حالا، خفه نکن خودتو.
بالاخره لقمه را به ضرب نوشابه پایین میدهد. میگویم: من موندم تو رو به چه امیدی استخدام کردن. بدون چک و لگد هم همهچیو لو میدی.
ایلیا که هنوز دارد نفس میزند، چند جرعه دیگر نوشابه مینوشد و دکمه بالای پیراهنش را باز میکند.
-اونقدرام که فکر میکنی دست و پا چلفتی نیستم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به ق
😎😅
کیو با کی مقایسه میکنید آخه؟🙄
بخاطر عدم هماهنگی سردار حاجیزاده با بنده، الان مجبورم خورشید نیمهشب رو تغییر بدم و برای همین نمیتونم دو قسمت بذارم😕
(برید یقه بچههای سپاه رو بگیرید🙄😅)
مهشکن🇵🇸
سم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به ق
بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 182
-اونقدرام که فکر میکنی دست و پا چلفتی نیستم.
-بعله دیدم، تونستی یه دخترِ چاقو به دست رو خلع سلاح کنی.
میخندد.
-خوشحالم که دورههای ضمن خدمت دفاع شخصی رو نپیچوندم... نزدیک بود واقعا بمیرم.
-نترس، تا وقتی حرف نمیزدی نمیکشتمت. اگه هم واقعا بخوام بکشمت، تمیزتر انجامش میدم.
سرش را تکان میدهد و با لحن طعنهآمیزی میگوید: ممنون!
سر جایم تکیه میدهم و یک برش از پیتزا را گاز میزنم.
-خب... پس لیبرمن میخواد هرطور شده رئیس موساد بشه... خیلی عالیه!
ایلیا کامل به سمتم میچرخد و ملتمسانه میگوید: خواهش میکنم بیخیال لیبرمن شو. سربهسرش نذار، آدم خطرناکیه.
خندهام میگیرد و بدون این که نگاهش کنم میگویم: یه طوری میگی خطرناکه، انگار کارای قبلیمون خطرناک نبوده!
-اون فرق داره... لیبرمن الان تنها کسیه که میتونه از ما دفاع کنه.
-یعنی چی؟
-یعنی لیبرمن بهم قول داده اگه حرف گوش کنیم نذاره آدمای ایسر بکشنمون.
سرم را تکان میدهم و رضایتمندانه میگویم: خوبه... خوبه... البته بعدش خودش حسابمونو میرسه.
صدای ایلیا میلرزد.
-خب باید چکار کنیم؟
خونسرد و غرق در لذت پیتزا میگویم: حرفشو گوش میکنیم!
***
حالت نباتی پایدار.
این خلاصهی وضعیت مئیر در این چند هفته است؛ تمام چیزی که از صحبتهای پزشکش فهمیدم: تنها کار مغزش این است که امواج آلفا را با فرکانس هشت هرتز تولید کند؛ انگار در آستانهی یک خواب سبک متوقف شده باشد.
برای مئیر یک اتاق ویآیپی با محافظت شدید امنیتی گرفته بودند تا در آرامش به زندگیِ فلاکتبارِ نباتیاش ادامه دهد. یک اتاق بزرگ با تهویه مناسب و دستگاههایی برای کمک به تنفس مئیر و کنترل علائم حیاتیاش؛ اتاقی لوکس که از کفپوشش تا کاغذ دیواری و سقف کاذب و چراغهای الایدیاش، کلی خرج روی دست سازنده گذاشته بود و هر بخشاش به اندازه کل زندگی من میارزید؛ و مئیر داشت وسط اینهمه چیز گرانقیمت میمرد.
برای عیادتش، یک گلدان شیک و گران گرفته بودم؛ بنسای. ناسلامتی طرف یک زمانی رئیس موساد بود؛ باید یک چیزی میبردم که در شأنش باشد. این البته توصیه اکید گالیا بود و خود گالیا هم پول گلدان بنسای را داد. گلدان را روی پاتختیاش گذاشتم. نمیدانم جنسش چی بود، ولی مطمئنم این هم مثل سایر قسمتهای اتاق به اندازه زندگی من میارزید.
گفتم: سلام رئیس. متاسفم که نشد زودتر خدمتتون برسم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 183
چشمان مئیر باز بودند؛ ولی تکان نمیخوردند. عملاً فرقی با بنسایِ کنار تختش نداشت. تقریبا و با کمک دستگاههایی که اطرافش بودند، میتوانست چرخههای خواب و بیداری، درجه حرارت، تنفس، دفع، جریان خون و بلعاش را کنترل کند؛ ولی تواناییهای شناختی و کنترل رفتاریاش را از دست داده بود. نوعی کما بود این هم، ولی با چشمان باز و واکنشهای حرکتی ابتدایی و بیهدف؛ که باعث میشد در نگاه اول فکر کنی میفهمد و بیدار است.
-میدونید رئیس، واقعا ناراحتکننده ست که اینطوری ببینمتون. شما همیشه به من لطف داشتید. من رشد سریع سازمانیم رو یه جورایی مدیون شمام. کاش میتونستم جلوی به وجود اومدن این وضعیت رو بگیرم. کاش زودتر میرسوندمتون بیمارستان... هرچند... نمیدونم فایده داشت یا نه.
آه کشیدم.
-دکترا میگن آسیبی که به مغزتون رسیده دائمیه و نمیشه کاریش کرد. اونا میگن در بهترین حالت، شاید بتونید یه مدت توی همین وضعیت زنده بمونید...
و باز هم یک آه دیگر از اعماق دیافراگم، همراه با تلخند. انگشتان مئیر تکان میخوردند و زیر پلکش میپرید؛ ولی متاسفانه نمیتوانستم امیدوار باشم اینها واکنش به حرفهای من است. آب بینیام را طوری بالا کشیدم که به نظر برسد دارم گریه میکنم.
-زدن این حرفا چه فایدهای داره؟ اینطور که دکترا میگن شما حرفامو نمیشنوید...
تلفن همراهم را درآوردم و با نرمافزاری که خودم نوشته بودمش، میکروفون و دوربینی که توی اتاق گذاشته بودند را موقتا از کار انداختم. دوتا دوربین و یک میکروفون. نمیدانم گذاشته بودندشان برای چه؟ هیچ احمقی جز من پیدا نمیشد که بخواهد به مئیر سر بزند. مئیر قبل از این که سکته کند هم، پوسیده و زهوار دررفته و بیخاصیت بود؛ مانند مترسکی سر جالیز موساد.
فکر کنم تنها کسی که به مئیر اهمیت میداد من بودم؛ مئیر بخاطر آشنایی با پدرم، برایم پارتیبازی میکرد و من هربار که یادش میرفت چطور با رایانهاش کار کند، به دادش میرسیدم. گاهی هم حواسپرتیاش برایم توفیق اجباریای میشد که فرصت فهمیدن خیلی چیزها و کش رفتن بعضی دادهها را پیدا کنم. یک همزیستی مسالمتآمیز.
وقتی مطمئن شدم هیچ دستگاه شنودی در اتاق کار نمیکند، تنهام را جلو کشیدم و خودم را به مئیر نزدیکتر کردم. آرام گفتم: خیلی ناراحتم که نمیتونی بفهمی و بشنوی. واقعا ناعادلانه ست.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
بهار و مخصوصا ماه اردیبهشت واقعا مثل بهشته، انگار داری توی یه رویای شیرین قدم میزنی.
مخصوصا اگه توی دانشگاه اصفهان باشی...🌱
دیروز ظهر، ابرها انقدر قشنگ بودن که دلم میخواست تاابد همونجا وایسم و نگاهشون کنم.
من عاشق ابرهام...✨
پ.ن: دیروز، مقابل سلف اختران بینشان دانشگاه اصفهان(قبول دارید اسمش خیلی زشته؟😕)
مهشکن🇵🇸
بهار و مخصوصا ماه اردیبهشت واقعا مثل بهشته، انگار داری توی یه رویای شیرین قدم میزنی. مخصوصا اگه توی
میدونم؛
ولی آخه کلمه اختران خیلی زشت و بیحسه.
اگه ستارگان میذاشتن قشنگتر نبود؟!😕
تولدت مبارک مایه امنیت و اقتدار کشور؛
امیدوارم این شجره طیبه از شر آفتها در امان باشه، و روز به روز قویتر و بالندهتر...🌱✨
#سپاه_مردم
مهشکن🇵🇸
تولدت مبارک مایه امنیت و اقتدار کشور؛ امیدوارم این شجره طیبه از شر آفتها در امان باشه، و روز به روز
یاد این نظر یکی از مخاطبان افتادم که دو سال پیش دربارهی خط قرمز فرستادن:
💬توی خط قرمز اون قسمت که عباس خونه اون مرد سوری که قاچاق انسان میکرد رفته بود رو همه تو که یادتونه
اونجا که دختری رو به زور و اجبار اسیر کردن و همه مردان اون جا خودشون رو از ترس مخفی کردن
یادتونه عباس چی گفت؟ گفت اینها سالهاست منتظر اینن که دیگری بیاد نجاتشون بده
اگه ایران الان نشد یکی مثل سوریه و یمن و فلسطین برای خاطر عباس هامونه که قد علم کردن و سینه سپر کردن جلوی دندون هایی که برای ناموسمون و کشور مون تیز شده بود
کمیل هامون و حاج حسین هامون سوختن تا مبادا کسی نگاه چپ بکنه به ناموسشون
حامد هامون رفتن فقط و فقط واسه اینکه طاقت نداشتن روزی رو ببین که جلو چشاشون دختری از کشورشون رو به اجبار به کنیزی و اسیری ببرن
مردای سرزمین من چهل ساله واسه امنیت و آرامش این کشور مداد رنگی دستشون گرفتن و رنگ امنیت میزنن به صفحه نقاشی تا که مبادا مثل سوریه بیرنگ بشیم
مردای سرزمین من کسایی هستن که دنیا بعد عباس حسین(ع) به مثلش ندیده
مردای غیور این سرزمین پای مکتب ابوالفضل العباس(ع) نشستن و درس غیرت رو مشق کردن
جنگیدنشون تو سکوت بود ولی امنیت و آرامش ما صداش بود
تک تک شون رو میشه از امنیت این کشور احساس کرد
کاشکی مسئولین این کشور کمی درس
بگیرن از مردانگی این مردهای غیور
به خدا قسم که قطره قطره از خون این مرد های به گردنمونه
واقعا کاش بتونیم جبران کنیم
ما واقعا مدیون شهداییم
مدیون یتیمی فرزندانشون
مدیون مادر هاشون که از جگر گوششون گذشتن
مدیون همسرانشون که سایه سرشون رو تقدیم آرامش کشور کردن
ما مدیونیم مدیون عباس ها کمیل ها حاج حسین ها ارمیا ها
مدیون گمنامی شون
گمنامی که میتونست شهرت بشه
امنیت ما آرامش ما خط قرمزی که تنها با خون شهدا و مرد های غیورمون پرنگ میشه
🌿🌿🌿
#سپاه #سپاه_مردم
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 184
نگاهی به دستگاه ونتیلاتور کردم که داشت برای نفس کشیدن کمکش میکرد. اینطور نبود که مئیر نتواند بدون آن نفس بکشد؛ میتوانست ولی به کمک نیاز داشت؛ همانطور که برای کار کردن با رایانهاش لازم بود کمکش کنم.
-میدونی چقدر فسفر سوزوندم بخاطر تو؟ کلی فکر کردم که چطور اون مغز پوسیدهت رو برای همیشه از کار بندازم.
مردمک چشمان مئیر بالا و پایین میشد، دستش را مشت میکرد و زور میزد تکان بخورد. دستم را بردم به سمت ونتیلاتور و روی مانیتورش دست کشیدم.
-امیدوارم این تکون خوردنت به این معنی باشه که میفهمی دارم چی میگم. چون خیلی زورم میاد درحالی بکشمت که هیچی نمیفهمی. همیشه آرزو داشتم وقتی دارم میکشمت کاملا هوشیار باشی و بفهمی این بلا واسه چی داره سرت میاد.
دست دیگرم را روی دست مئیر گذاشتم. مئیر سعی کرد با دستان بیجانش چیزی را در هوا چنگ بزند. پنجهاش را باز و بسته میکرد. دکتر میگفت واکنشهای مئیر هرچند معنادار به نظر میرسند، ولی درواقع غیرارادیاند و او درکی از پیرامونش ندارد.
-امیدوارم فقط همین یه بار دکترها اشتباه کرده باشن. مئیر، تو واقعا حق مُردن توی آرامش رو نداری. تو باید ذرهذره زجرکش بشی.
یک نفس عمیق کشیدم و چشم از ونتیلاتور برداشتم.
-داشتم میگفتم... خیلی برای پیدا کردن یه راه تمیز فسفر حروم کردم. به لطف تو، مجبور شدم کلی تحقیق کنم تا از نحوه کار این سر دربیارم.
آرام به صفحه مانیتور ونتیلاتور ضربه زدم.
-اوه... میدونی چقدر فهمیدنش سخت بود؟ باید از کلی چیز سردرمیآوردم... نرخ تنفس، حجم تنفس، نرخ جریان، ظرفیت دمی، حجم ذخیره بازدمی، ظرفیت حیاتی، قدرت انطباق ریه... اوف... من اگه میخواستم اینا رو یاد بگیرم میرفتم پزشکی میخوندم.
انگشتم را آرام زیر پنجه مئیر گذاشتم. مئیر مثل یک نوزاد انگشتم را گرفت؛ محکم. ادامه دادم: ولی خب الان یه چیزایی سرم میشه. مثلا فکر کنم این دستگاه تو، از مد NIPSV باشه... نه؟ سرعت و حجم و زمانش به دم و بازدم تو بستگی داره...
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi