...خدیجه شیرینتر از پیش:
- و نفسی!
محمد امین دست بر قلبش میگذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:
- و ساکن قلبی!
📖بریدهی زیبایی از کتاب #یوما 📘
✍🏻به قلم مریم راهی✨
🌷سالروز ازدواج پیامبر اکرم(صلوات الله علیه و آله) و حضرت خدیجه(سلام الله علیها) مبارک!
📚بیشتر بخوانید:
https://eitaa.com/istadegi/11423
✨✨✨
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 46
و آبمیوه و کیک را به طرفش گرفتم. چشمغره رفت و کیک و آبمیوه را به تندی از دستم کشید.
-تغییری نکرده.
توی نگاه و رفتارش هزارتا فحش بود، فحش آبدار. خواهر و برادر عین هم بلد بودند چطور بدون این که حرف بزنند با خاک یکسانت کنند. کمی با همان نگاه سنگین و پر از ناسزا نگاهم کرد و بعد نگاهش را به سمت دیگری برد. منظورش این بود: خاک عالم توی سرت... نه، خاک عالم توی سر ما که خواهر دستهگلمان را دادیم به تو و حالا باید روی تخت بیمارستان تحویل بگیریمش.
واقعا تقصیر من بود. من اگر زودتر فهمیده بودم میتوانستم جلویش را بگیرم و خوب شد هادی این را نمیدانست، وگرنه بجای این که با نگاهش لهم کند، واقعا لهم میکرد. طوری لهم میکرد که همینجا کنار هانیه بستری بشوم که البته حقم بود. گفتم: اونی که این کار رو کرده گرفتیم. نگران نباش.
-زحمت کشیدین.
این را آرام و بدون لحن خاصی گفت؛ ولی باز هم معلوم بود منظورش این است که: الان که خواهر من را انداخته روی تخت بیمارستان دیگر به چه درد میخورد گرفتنش؟
حیف که نمیشد بگویم هانیه جان چند نفر را نجات داده. شاید اگر این را میگفتم حالش بهتر میشد. حداقل خوشحال میشد که با فداکاری هانیه بچههای کوچک کشته نشدهاند. حداقل میفهمید مجروح شدن خواهرش بیفایده و الکی نبوده.
ولی نمیشد بگویم. باید دهانم را میبستم و خون میخوردم.
گفتم: تو چرا اینجا موندی؟ توی آیسییو که نمیتونه همراه داشته باشه.
-میدونم؛ ولی مامان و بابا نمیرفتن خونه. من بهشون گفتم من میمونم که اونا برن. الانم دم به دقیقه زنگ میزنن خبر میگیرن.
هانیه تک دختر بود. خیلی عزیز بود برای پدر و مادرش. از تصور این که الان پدر و مادرش چه حالی دارند دلم پیچ خورد. پرسیدم: تونستی ببینیش؟
-ممنوعالملاقاته.
البته ممنوعالملاقات بودنش فقط بهخاطر حال بدش نبود. کمیل سپرده بود مواظبش باشند و نگذارند کسی برود دور و برش؛ از ترس تهدیدهای آن عوضی. هادی کیک و آبمیوهاش را خورد و برخاست. برگشت سمت من و انگشتش را روبهروی صورتم گرفت.
-اگه حالِ باعث و بانیِ این جنایت رو نگیری، دهنتو سرویس میکنم. بهت قول میدم.
لخلخ کنان خودش را تا سطل زباله کشاند و بعد راهش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد. با این که من و هادی با هم حساب شوخی داشتیم، ولی لحنش این بار اصلا شوخ نبود. کاملا جدی میخواست دهانم را سرویس کند و میدانستم حتما این کار را میکرد. داشت خودش را میخورد. پشت آن چهره آرام، هادی داشت فریاد میکشید و گریه میکرد و فحش میداد.
برخاستم و از اتاق انتظار بیرون آمدم. حسام دست در جیب در راهرو قدم میزد. پرسیدم: آقا کمیل کجاست؟
-رفته پیش متهم.
-فهمیدی چشه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلال اسدی، ناجی ١۵٠ زائر اربعین حسینی به آسمانی شد
جلال اسدی بجنوردی که در ماجرای آتش سوزی هتلی در کربلای معلی با رشادت خود ناجی ۱۵۰ تن از زائرین اربعین حسینی شده بود، بر اثر جراحت ناشی از سوختگی شدید ساعاتی پیش به لقاءالله پیوست.
ناجی زائران پس از سوختگی ۵۲ درصدی: جونمو مدیونشم و هر وقت هم برسه جونم رو پیشکشش (امام حسین ع) میکنم.
شهادتت مبارک😢❤️
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
مهشکن🇵🇸
جلال اسدی، ناجی ١۵٠ زائر اربعین حسینی به آسمانی شد جلال اسدی بجنوردی که در ماجرای آتش سوزی هتلی د
هرکسی لیاقت فدا شدن توی راه اباعبدالله علیه السلام رو نداره، آقا خودشون فداییهاشون رو انتخاب میکنند.
خوش به حالش.
چه شهادت قشنگی.
چه زندگی قشنگی بود که با عشق اباعبدالله گذشت و تموم شد.
خوشبختی اینه...
چقدر غبطه میخورم به این آدم خوشبخت.
کاش توی آغوش اباعبدالله برای ما هم دعا کنه...
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 47
حسام دستانش را روی سینه گره زد.
-اولش یه سرم تقویتی بهش زدن ولی بعد فهمیدن مریضه. حدس میزنن ایدز باشه ولی باید ببینن نتیجه آزمایش چی میگه.
-ایدز؟
-اوهوم. پرستاره میگفت احتمالا بیماری خیلی پیشرفته.
-الان کجا بستریه؟
-توی بخش خواهران، یه اتاق جدا داره. بچهها هم حواسشون بهش هست.
-کدوم اتاقه؟
حسام دست به سینه نگاهم کرد؛ طوری نگاهم کرد که یعنی: تا همینجا هم زیادی به تو اطلاعات دادم و فضولیاش به تو نیامده.
میدانستم نمیتوانم به ملاقاتش بروم؛ حداقل فعلا. مردان اجازه نداشتند بروند توی بخش خواهران و اگر کمیل رفته بود هم با کلی هماهنگی و دنگ و فنگ بود. قطعا سپرده بود نگذارند کسی جز خودش برود سراغش.
کمیل را دیدم که از آسانسور بیرون آمد. من و حسام دویدیم به استقبالش.
-چی شد؟
کمیل سرش را تکان داد.
-انگار اصلا حواسش سرجاش نیست. هنوز درست هشیار نشده شاید. فقط چندبار گفت بچهم، بچهم مریضه.
-همین؟
-همین.
راهش را گرفت به طرف خروجی بیمارستان و ما هم پشت سرش. گفت: تو رفتی زنتو ببینی؟
-نه آقا، نمیشه رفت دیدنش. حالش هم تغییری نکرده.
کمیل یکی از آن نگاههای مشکوکش را تحویلم داد و منظورش این بود که میداند دنبال چه بودهام و حواسش به من هست که نقشه شومم را عملی نکنم. همراهش زنگ خورد و جواب داد. تمام طول مسیر تا ماشین، کمی از من و حسام جلو افتاده بود و با همراهش حرف میزد. من و حسام هم در سکوت کنار هم راه میرفتیم؛ انگار که اصلا هم را نمیشناسیم. زندگی هردومان روی هوا بود.
سوار که شدیم، کمیل گفت: امید بود. نتیجه استعلام خونههای خالی توی کوچهتون اومده.
-خب؟
-درحال حاضر توی کوچهتون فقط سه تا واحد آپارتمان خالی هست. دوتاشون رو گذاشتن برای فروش و یکیشون همین یکی دو ماه پیش فروش رفته، ولی هنوز خالیه.
حسام از پارکینگ خارج شد. سر جایم بیقراری کردم.
-خب، کجان؟
کمیل گفت: امید آدرس و نقشهش رو فرستاده. شماره تلفن مشاور املاکی که خونهها رو بهش سپردن برای فروش رو هم فرستاده.
و رو کرد به حسام.
-برو خونه حسین. باید از نزدیک ببینیم.
دستش را آورد عقب و به من اشاره کرد.
-قرار شد سوابق و اطلاعات مالک خونهها رو برای خودت بفرسته، ببینی میشناسیشون یا نه.
همراهم را از جیبم درآوردم. امید یک فایل به ایمیلم فرستاده بود. با این که دنبال کردن خطوط در ماشین به سرگیجهام میانداخت، با ولع شروع کردم به خواندنش.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 48
نام و تصویر هیچکدام از مالکها حتی برایم آشنا هم نبود. توی کوچه و محلهی ما برخلاف محلههای قدیمی، همه با هم غریبه بودند. رفت و آمد همسایهها خیلی معنی نداشت. بیشتر کسانی که آنجا بودند هم مثل ما بومیِ خود محله نبودند و اقامتشان انقدر طولانی نبود که همسایهها را بشناسند. بچه هم نداشتیم که به بهانه بازیِ بچهها توی کوچه، همسایهها را بشناسیم. همسایههای ساختمان خودمان را هم به زور میشناختیم.
رفتم سراغ آدرسها. دوتا از خانههایی که برای فروش بودند، چند پلاک با ما فاصله داشتند. دقیقا یادم نبود کدام خانهها بودند و وقتی آن شب در کوچه ایستاده بودم در چه زاویهای نسبت به من قرار داشتند؛ ولی یکی از آپارتمانها طبقه منفی شصت بود و حدس میزدم اصلا پنجره به کوچه نداشته باشد.
آپارتمان سوم، همان بود که صاحب داشت ولی خالی بود. دو ماه از معاملهاش گذشته بود. صاحب قبلی از اصفهان رفته بود و صاحب جدید یک پیرمرد بود؛ او هم ناآشنا. نشانیاش دقیقا نشانی خودمان بود؛ و پلاکش هم.
آپارتمان سوم، در ساختمان خودمان بود. طبقه چهارم.
چشمانم را باز و بسته کردم و با دست فشارشان دادم؛ شاید پلاک را اشتباه خوانده بودم. چندبار پلک زدم و روی پلاک زوم کردم.
خودش بود. پلاک خودمان، واحد پنج.
***
زن ایدز داشت.
این را هنوز به او نگفته بودند و شاید هیچ وقت انقدری عمر نمیکرد که این را بفهمد؛ ولی عفونت بدنش را گرفته بود. مرحله آخر ایدز داشت میکشتش؛ شاید هم تشکیلات داعش زودتر دستش به او میرسید و راهی آخرتش میکرد. یک مامور خانم و یک مامور آقا بیرون اتاق مواظبش بودند. بدن زن در برابر هر عفونتی آسیبپذیر بود و تا جای ممکن باید محیطش استریل میماند.
اسمش أمل بود؛ ولی تا اینجا همه آرزوهایش به باد رفته بود. آرزویی نمانده بود که بتواند نگهش دارد.
یک نفر با روپوش سپید به طرف اتاق آمد؛ با شمایل پرستارها. نیمه پایین صورتش را ماسک پوشانده بود و چشمانش پشت قاب ضخیم عینک درست دیده نمیشد. داشت یک ترالی را هل میداد و یکراست میآمد به طرف اتاق زن.
مامور مرد، قبل از این که پرستار به اتاق برسد، چند قدم جلو رفت؛ از آهنگ قدمهایش فهمیده بود هدفش همان اتاق است. جلوی پرستار ایستاد و گفت: کارت شناسایی لطفا.
پرستار راست ایستاد و از پشت شیشه عینک به مرد خیره شد، مرد هم. میتوانستم بفهمم نه مامور مرد و نه مامور زن، حس خوبی به او ندارند و اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. دو نیروی خدماتی بیمارستان داشتند از کنار راهرو به آرامی قدم برمیداشتند و با هم حرف میزدند. پرستار دستش را داخل جیبش برد. مامور مرد هم دستش را برد نزدیک سلاحش و از پرستار فاصله گرفت. پرستار گفت: وایسید... الان...
دست مامور مرد دور سلاح گره خورد؛ ولی آن را در غلاف نگه داشت. پرستار گفت: این کارت کجاست پس؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چه شوری در رسول خدا (ص) هست که یکی را از شیطان بگیرد!؟
🎙 استاد علی صفایی حائری
پ.ن: فداتون بشم آقا که ما رو از خودمونم بیشتر دوست دارید... بابی انت و امی یا رسول الله...💚
#میلاد_پیامبر_اکرم مبارک!
Hamed Zamani - Delaram.mp3
15.53M
✨🌱
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید...
#میلاد_امام_جعفر_صادق علیه السلام مبارک!
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 50
و باز هم جیبهایش را گشت. مامور زن به در اتاق چسبید و خیره ماند به پرستار. پرستار دستش را از جیبش بیرون کشید. چند لحظه به مرد خیره شد؛ با آرامش تمام و بعد، ناگاه ترالی را به سمت مامور هل داد و پا گذاشت به فرار. مامور چند صدم ثانیه سر جایش ایستاد و زود به خودش آمد. دنبال پرستار قلابی دوید و گفت: ایست! ایست!
دو نیروی خدماتیای که داشتند آرام راه میرفتند، حالا هاج و واج سر جایشان ایستاده بودند. پرستار قلابی تنهای به آن دونفر زد، کوباندشان به دیوار و زمینشان زد. بعد هم راهرو را دور زد و در راهپله اضطراری را باز کرد. مامور دنبالش در راهپله اضطراری دوید و محو شد.
مامور زن سر جایش ایستاده بود، همچنان به در چسبیده بود و دستش نزدیک سلاحش بود. دو نیروی خدماتی روی زمین افتاده بودند و آه و ناله میکردند. از هردو سنی گذشته بود، شاید چهل، پنجاه سال. به سختی خودشان را از زمین جدا میکردند و لباسشان را میتکاندند.
مامور زن چند بار پا کشید که برود سمتشان و کمکشان کند؛ ولی نرفت. توی ذهنش دستور مافوق را مرور میکرد که هرچه شد از در اتاق تکان نخورد. آسیبِ دوتا نیروی خدماتی هم آنقدرها جدی به نظر نمیآمد که لازم باشد مامور برود کمکشان کند. اگر زن آن لحظه میتوانست صدایم را بشنود، میشنید که داشتم با تمام وجود با دست و جیغ تشویقش میکردم.
یک نگاه زن به دوتا نیروی خدماتی بود و یک نگاهش به انتهای راهرو، در انتظار مامور مرد. به نظرش رسید نیروهای خدماتی بیش از آنچه لازم است دارند برای برخاستن به خودشان میپیچند و معطل میکنند. نگاهش روی آنها متمرکز شد. دوتا زن میانسال بودند؛ اما یکی پیرتر و شکستهتر از دیگری به نظر میرسید. زن احساس کرد هردوی آنها دارند زیرچشمی نگاهش میکنند. میتوانست اینطور فکر کند که شاید انتظار کمک دارند؛ ولی خوشبختانه چنین فکری نکرد. آموخته بود که در چنین موقعیتی، هیچ چیز را نباید ساده گرفت و برای همین، اشتباهی که گاه از نگهبانها سر میزند، از او سر نزد. محکم سر جایش ایستاد و تسلیم دلسوزیاش نشد.
ناگاه یک فکر ترسناک، مثل ابرهای سیاه بارانزا سرش را پر کرد: نکند عمداً کاری کرده بودند که مامور مرد برود و او تنها شود؟ اگر حدسش درست بود، زورش به دونفر میرسید؟
کسی در راهرو نبود.
مامور زن تنها بود و آن نیروهای خدماتی دونفر بودند.
دست زن به سوی غلاف سلاحش رفت و آن را لمس کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
اعمال روز هفدهم ربیعالأول:
🌸در این روز اعمالی آورده شده :
1⃣ غسل؛به نیّت روز هفدهم ربیع الاوّل
2⃣ روزه؛که براى آن فضیلت بسیار نقل شده است، از جمله در روایاتى از ائمّه معصومین علیهمالسلام آمده است:
👈 کسى که این روز را روزه بدارد، خداوند براى او ثواب روزه یکسال را مقرّر مى فرماید.
3⃣ دادن صدقه، احسان نمودن و خوشحال کردن مؤمنان و به زیارت مشاهد مشرّفه رفتن.
4⃣ زیارت رسول خدا صلىاللهعلیهوآله از دور و نزدیک؛ در روایتى از آن حضرت آمده است:
👈 هر کس بعد از وفات من، قبرم را زیارت کند مانند کسى است که به هنگام حیاتم به سوى من هجرت کرده باشد، اگر نمى توانید مرا از نزدیک زیارت کنید، از همان راه دور به سوى من سلام بفرستید (که به من مى رسد).
5⃣ زیارت امیر مؤمنان، على علیهالسلام نیز در این روز مستحب است با همان زیارتى که امام صادق علیهالسلام در چنین روزى کنار ضریح شریف آن حضرت علیهالسلام وى را زیارت کرد.
6⃣ بجـا آوردن دو رکعت نماز که در هر رکعت آن یک بار سوره فاتحه و ده بار سوره قدر و ده بار سوره اخلاص خوانده میشود.
📚 المراقبات، مفاتیح الجنان
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
http://eitaa.com/istadegi