مهشکن🇵🇸🇮🇷
💬⁉️پرسش شما: 💬✅پاسخ ما: 🌷فرات: آدم از نوجوونی دوست داره ازدواج کنه(چون خیلی جذاب به نظر میرسه و
این جهاندیده بودن واقعا واقعا واقعا خیلی معیار مهم و درستیه، بعضیا هستند توی سن پایین اندازه ریش سفیدا و بزرگان میفهمند، بالطبع نباید جلوی ازدواج این افراد رو گرفت ولی بعضیا هستند ۳۰ سال و یا بیشتر سن دارند ولی جهان دیده نیستند و از یه بچه دو ساله رفتارهاشون بچهگانه تره.
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت دوم
📍توضیح: اولین ملاقات ما شانزدهم فروردین، شب تولد امام حسن مجتبی علیهالسلام بود. نحوه آشنایی کاملا سنتی بود؛ هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و یک معرف ما را به هم معرفی کرد. مادرها تماس گرفتند و قرار گذاشتند. توی کافیشاپ یک هتل، من و مادرم و او و مادرش، برای جلسه اول هم را دیدیم. چون دلیل منطقی برای نه گفتن نبود، ادامه دادیم؛ چند جلسه توی همان کافه.
***
اردیبهشت 1402
ترسیدهام. انقدر که دیشب خوابم نبرد. آژیر خطر در قلعه به صدا درآمده و فکر میکنم برای خاموش کردنش باید بزنم زیر همهچیز. باید همهچیز را خاموش کنم، دکمه دستگاه را بزنم و این تسمه نقاله را که دارد من را به ناکجاآباد میبرد، متوقف کنم.
شاید زنگ خطرش روز دختر به صدا درآمد. جشن روز دختر گرفته بودیم، من و خواهرم و عمهها. هرچه خوراکی ضرردار و ممنوعه بود، اعم از پفک و چیپس و بستنی و...، خریده بودیم که دور هم بخوریم و من فردا با "او" قرار داشتم؛ قرار سوم یا چهارم... یادم نیست. یکی دوتا جوش بدفرم روی صورتم زده بود و من شوخی و جدی، حرص میخوردم که با خوردن این هلههولهها، باز هم جوش میزنم و فردا با صورت گلگلی باید بروم سر قرار. بیشترش شوخی بود و قاطعانه میگفتم که برایم مهم نیست؛ اما این جمله عمهام زنگ هشدار را فعال کرد: اگه برات مهم نبود، انقدر به جوش زدن و ظاهرت فکر نمیکردی.
جملهاش مثل پتک توی سرم خورد. هیچوقت سر هیچ قراری به ظاهرم اهمیت نمیدادم. همیشه یک روسری سیاه و سپید میپوشیدم. گاهی ماسک میزدم حتی. چرا باید مهم باشد؟ من تکلیفم معلوم بود. همیشه با دو سه جمله اول، حریف را ضربهفنی میکردم و میفهمیدم هیچچیز بارش نیست. اگر حوصله تفریح داشتم، کمی در یک بحث فلسفی میپیچاندمشان و مچشان را میگرفتم و اذیتشان میکردم و بعد خداحافظ. شاید اگر اصرار مامان نبود حاضر نبودم هیچکس را ببینم.
شاید هم زنگ هشدارش را زهرا سادات به صدا درآورد، بعد از قرار اول، وقتی گفت: قبلا درباره قرارهات طوری حرف میزدی که انگار درباره جنازه یه سوسک لهشده حرف میزنی؛ ولی درباره این طوری حرف زدی که انگار بیشتر از یه سوسک مرده برات مهمه.
شاید واقعا این یکی ارزشش مثل یک سوسک زنده بود نه سوسک مرده. سوسک زندهای که با دیدنش باید جیغ بکشی و فرار کنی. چرا؟ چون گفت و گویم با هیچکس بیشتر از بیست دقیقه طول نمیکشید. بیست دقیقه یا کمتر، کافی بود تا مطمئن شوم این هم مثل قبلیها خنگ است و دلم میخواهد صندلی را در دهانش بکوبم؛ ولی اینبار، بدون این که بفهمم یک ساعت صحبت کردیم و دلم نخواست صندلی را بکوبم توی دهانش. بیشتر احساس شگفتی داشتم؛ طوری که وقتی با مادر سوار ماشین شدیم، بلند گفتم: باورم نمیشه یه پسر خنگ نباشه!
این که میفهمید ولی مهم نبود. مهم این بود که من یکباره به خودم آمدم و دیدم باید از زندگی الانم کنده شوم. از خانه خودمان. اتاق شخصیام. والدینم. از دختر خانه بودن. از آزادیهایم. از تنهاییام.
دارم با تنهاییام کنار میآیم؛ دارم یاد میگیرم که تنهاییام را دوست داشته باشم. از تنهایی قدم زدن، تنهایی کوهنوردی، تنهایی فیلم دیدن، تنهایی کتاب خواندن، تنهایی فکر کردن و کشف کردنم لذت میبرم. البته تنهایی همیشه دوستداشتنی نیست، گاهی شبیه کابوس است. گاهی واقعا نیاز داری یک نفر درکت کند؛ ولی خب از کجا معلوم یکی وارد تنهاییات شود و واقعا درکت کند؟
تازه دارم خودم را در محدوده شخصیام پیدا میکنم. دوست ندارم یکی را به این تنهایی راه بدهم، کسی که نمیشناسمش، در یک دنیای دیگر رشد کرده و معلوم نیست قصدش از نزدیک شدن به من چیست. شاید بعد از آمدن او به تنهاییام تنهاتر هم بشوم، مثل خیلی از زنان متاهل دور و برم که دنیایشان کلا با همسرشان فرق دارد و به زور توی یک خانه جا شدهاند. من ترجیح میدهم توی قلعهام راحت لم بدهم، تا این که با یک دنیای دیگر، به زور خودم را توی یک آپارتمان هشتادمتری جا بدهم.
جلسه بعدی، تمام تلاشم را کردم که به "او" ثابت کنم تعادل روانی ندارم، کینهجو و شکاکم، بداخلاقم، زورگو و مستبدم، خودخواه و لجبازم، وسواسی و خشنم و به طور بیرحمانهای منطقی و بیاحساس. البته من دقیقا همه اینها نبودم، کمی پیازداغش را زیاد کردم. انگار داشتم مادر فولادزره دیو را توصیف میکردم.
ادامه👇🏻👇🏻👇🏻
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت دوم 📍توضیح: اولین ملاقات ما شانز
و میدانید چه شد؟
قاهقاه به این تلاش خالصانهام خندید. قاهقاه. هرهر. کرکر.
شرمآور است. خفتبار است. اینهمه زحمت داستانسرایی و توصیف بکشی، آبرو برای خودت نگذاری، بعد پسر مردم بنشیند جلویت و هرهر بخندد.
فکر میکرد شوخی میکنم؛ ولی من واقعا با هیچکس شوخی ندارم. جدی گفتم. زهرا سادات میگفت وقتی عصبانی میشوی، اول سکوت میکنی، بعد یکباره همه میبینند کسی که از دستش عصبانی هستی به طرز فجیعی تبخیر شده. من فقط آن بدبختی که با من ازدواج میکند را زجر میدهم. به سال نرسیده دق میکند، یا شاید خودش را بکشد. من اصلا در خودم توانایی عاشق شدن نمیبینم.
الان یکی دوماه است صدای خودم را در مغزم میشنوم که هر ثانیه دارد میپرسد: داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟
نمیدانم دارم چه غلطی میکنم. تنها علت ادامه دادنم این است که دلیل منطقی برای رد کردنش ندارم. هنوز نتوانستهام به چیزی ایراد بگیرم. در قلبم اثری از آنچه عشق مینامندش ندارم. دلم برایش نرفته؛ یعنی دلم را محکم گرفتهام که نرود: تماس چشمی برقرار نمیکنم، شوخی نمیکنم، حتی اسمش را نمیآورم که دلم قلقلک نشود.
عقلم هم دست به سینه ایستاده یک کنار و سرش را تکان میدهد که: شرمنده. آدم خوبیه.
و من جیغ میزنم: پس چه غلطی باید بکنم؟
عقلم شانه بالا میاندازد و خمیازه میکشد، بعد کلشکلش میرود که برود بخوابد.
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
#ازدواج
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت دوم 📍توضیح: اولین ملاقات ما شانز
وقتی میبینم خیلی احساس همدلی با این یادداشت میکنید به ادامه انتشارش امیدوار میشم🥲
سلام
کار بد که نه، درباره مذهبی بودن، بهتره همسرتون به اندازه خودتون(یا یکم کمتر و بیشتر) مذهبی باشه.
درباره فانتزی همسر سپاهی هم قبلا گفتم:
این و چندتا پیام بعدیش:
https://eitaa.com/istadegi/13618
__________
من از ۱۹ سالگی شروع کردم، چون اولین خواستگارهام توی اون سن اومدن،
ولی محدودیت سنی ندارن.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
💬⁉️پرسش شما: 💬✅پاسخ ما: 🌷فرات: ازدواج سنتی به این معنا که پسر و دختر از قبل شناختی نداشتن و با یک
سلام
این مدل ۲ تا مشکل داره:
۱. مادر بجای پسرش تصمیم میگیره، و به استقلال رای پسر احترام گذاشته نمیشه.
۲. استقلال رای دختر و حق انتخابش کلا به رسمیت شناخته نمیشه، مادر پسر میاد و دختر رو بررسی میکنه، بدون این که دختر هم بتونه بررسی کنه. دختر توی این موقعیت جایگاه تصمیمگیری نداره.
اگه هم حرفی هست که لازمه مادر پسر قبل از خواستگاری بزنه، تلفنی میتونه بگه.
البته میشه بعد از دیدار اول دختر و پسر یه جلسه زنونه گذاشت، ولی نه اولین دیدار.
ضمناً
دختر هم باید پذیرش نه شنیدن داشته باشه.
خیلی طبیعیه که توی یه جلسه خواستگاری، یکی از طرفین همو نپسندن.
باید یه سری انگارههای سنتی رو دور بریزیم، چون ظاهراً به نفع ماست ولی درواقع محدود کننده ست.
مثلا ما میگیم دختر اگه پسر رو ببینه و نه بشنوه بهش ضربه میخوره، این ظاهرش احترام به دختره ولی در واقع دختر رو یه موجود ضعیف فرض کردیم که نمیتونه عاقلانه تصمیم بگیره.
این تصورات مال وقتیه که بخوایم یه دختر بیچاره کم سن و سال رو به زور شوهرش بدیم، نه برای دختری که دیگه بزرگ شده و به بلوغ ازدواج رسیده.