خب..
به نظرتون چه کسی راوی داستانه؟🤔
منتظریم😉
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
پیام زیبای یکی از مخاطبان کانال:
دهه هشتادی ها...
یاران در رکاب مهدی زهرا«عج»...
نسل ظهور...
نسل جهاد...
نسل آنهایی که بقیع را آباد میکنند...
آه از بقیع...
آه از پهلویی شکسته و جگری سوخته...💔
ما همان نسلی هستیم که همقدم با مولایمان پا به خانه کعبه خواهیم نهاد و نمازمان را به اماممان اقتدا میکنیم
نسلی هستیم که شور رهایی قدس را از حرامی ها در سر داریم✌🏻
به راستی ما دهه هشتادی ها با همه فرق داریم...💚
ماییم و نوای بی نوایی
بسمالله اگر حریف مایی
دل نوشته یک دختر مجاهد دهه هشتادی
این رو نوشتم برای رفیق سه که هنوز نیومده عاشقی رو روایت میکنه💚
🌿🌿🌿
درود بر دهه هشتادی هایی که مقدمهساز ظهورند.
درود بر مجاهدان دهه هشتادی...
نسل ما نسل ظهور است اگر برخیزیم...💚
#به_وقت_دلتنگی 💔
#به_وقت_حاج_قاسم 💔
#شب_جمعه
سلام
شخصیت حاج حسین تا حد زیادی از شهید همدانی الهام گرفته شده اما منظور دقیقا ایشون نیستند.
سردار شهید حاج حسین همدانی، سال ۸۸ فرمانده سپاه تهران بودند و با مدیریت درست و سعه صدری که داشتند، تونستند به بهترین وجه از ایجاد جنگ داخلی جلوگیری کنند. اگر لطف خدا شامل حال ایشون نمیشد و به درستی مدیریت نمیکردند، سال ۸۸ حتما تهران سقوط میکرد و ایران مثل سوریه میشد.
وقایع سال ۸۸ رو دست کم نگیرید، واقعا شرایط ما آماده ایجاد یک جنگ وحشتناک داخلی بود...
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 3
ساکت میشود و فقط تندتند نفس میکشد. برای این که خونسردیام را نشان دهم، به کمدی که پشت سرم است تکیه میدهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفهام میکند. میگویم: از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.
ترس را در صورتش میبینم؛ اما سرش را سریع به چپ و راست تکان میدهد. میزنم زیر خنده؛ البته بیصدا: پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرماندههاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمیخوره!
در سکوت نگاهم میکند؛ مثل خری که به نعلبندش نگاه کند! میگویم: اینطور که معلومه، نزدیک پنجاهتا از کادر و فرماندههاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! میدونی، ما ایرانیها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که میخوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.
اسلحهام را آماده شلیک میکنم و بیشتر روی پیشانیاش فشار میدهم: اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز میشود؛ اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را میچکانم. صورتش در همان حال چندشآور متوقف میشود؛ با دهان باز و چشمان بیرونزده. مثل لاشه یک حیوان، میافتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمیآورد. حالا نوبت من است که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بکآپ خوشگل از هارد لپتاپش بگیرم!
احتمالا که نه؛ قطعاً نمیدانید من اینجا، در خانه یک داعشی در شهر بوکمال چه کار میکنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم. ماجرایش مفصل است. راستش، خیلی وقتها، لحظهشماری میکنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمیشود و سرخورده میشوی. اینجور وقتها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.
فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛ نمیدانم بیشتر یا کمتر. فرودگاه امام خمینی بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر میدانستم تندتند زیر لب میخواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. میدانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛ البته این را مطمئن بودم هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته! از یک طرف فرزند جانباز بودم و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم. از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه. بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه امام، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 4
همه میگفتند باید خود حضرت زینب(علیهاالسلام) بطلبند، وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود. خندهدار است نه؟ ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن میترسند و ما از نجنگیدن. مردم از جان دادن میترسند و ما از جان ندادن...
آنهایی که قرار بود همراهم بیایند، بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخیشان فرودگاه را برداشته بود. همه با شلوارهای ششجیب و پیراهنهای روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یکور شانه کرده. قیافههامان انقدر تابلو بود که همه چپچپ نگاه میکردند؛ از نگاه بعضیها هم به راحتی میشد جملهی:«چند گرفتی که میری مدافع اسد بشی؟» را خواند. مهم نبود؛ مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت میشستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی میکردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛ مثلا نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن.
پاسپورت نفر جلوییام که مُهر خورد، باورم نمیشد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابلباور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم. طوری به مامور چک کردن پاسپورتها نگاه میکردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه میبینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم.
قدمی جلو گذاشتم و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانهام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم. برگشتم که ببینم کیست؛ دیدم ابوالفضل است که دارد با جدیت نگاهم میکند. هاج و واج نگاهش کردم؛ ابوالفضل این وقت روز اینجا چکار میکرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی و ترسناکش گفت: بیا بریم کارت دارم!
اولش انگار اصلا معنای جملهاش را نفهمیدم. برویم؟ کجا؟ من باید بروم؛ پروازم میپرد! هنوز داشتم محتوای جملهاش را در ذهنم تحلیل میکردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانیاش ورم کرد. لبهایش را هم به هم فشار میداد. فکر کردم الان است که مثل کارتونها، از گوشهایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمیکردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده! داشتم دیوانه میشدم انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم: آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی!
سر جایم میخکوب شده بودم؛ طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم: چیه؟ به چی میخندی؟
اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوستداشتنی میشود؛ اما آن لحظه، من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم: چته؟ چیه خب؟
بریدهبریده میان خندیدنش گفت: قیافهت... خیلی... بامزه... شده بود!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi