۳۹ سال پیش مردم اصفهان تو یک روز ۳۷۰ تا شهید تشییع کردن!
۳۷۰ تا دسته گل!🥀
۳۷۰ تا جوون!
۳۷۰ تا جگرگوشه!
شهر ما غرق به گل؛ شهدا بالادست
قاب عکسی اینجا، میشود دست به دست
جعبهها پرچمپوش، روی دستان شهر
زندهرودی جاری، تا گلستانِ شهر...
بیست و پنجم آبان سال شصت و یک، مردم اصفهان برای چندمین بار با خونشون پای انقلاب رو امضا کردن...👊
حالا بازم بشمرم؟
اینا گزینههای روی میز ماست...✌️🇮🇷
#فاطمه_شکیبا
#ایران_قوی
#حماسه_25_آبان
#اصفهان_قهرمان
سلام
خوشحالم که به یاد شهید ادواردو بودید. لطف خود شهید بود.
متاسفانه پیدیاف کتابها رو ندارم.
زندگینامه شهید ادواردو:
https://fa.wikishia.net/view/%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88_%D8%A2%D9%86%DB%8C%D9%84%DB%8C
#پاسخگویی_فرات
سلام
راستش انتخاب موضوع کاریه که از دست من برنمیاد؛ باید خودتون ببینید چه موضوع و ایدهای رو بیشتر دوست دارید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
حرص نخورید. این مسئله بخاطر اینه که ما تاریخمون رو خوب نمیخونیم و نمیدونیم.
باید تاریخ رو خوند و به بقیه هم یادآوری کرد
#پاسخگویی_فرات
سلام
بالاخره هر چیزی حسن و عیب رو باهم داره، اصفهان واقعاً شهر خوبیه اما من خودم حسرت قم و مشهد رو میخورم که مردمش به حرم نزدیک هستن.
تازه شما مثلا پل خواجو یا چهارباغ یا کوه صفه اصفهان رو ندیدید که چقدر اوضاع حجاب توی این مکانها خرابه.
انشاءالله هرجا هستید سلامت باشید و یه روز هم تشریف بیارید اصفهان و لذت ببرید🙂
محتاجیم به دعا
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 9
آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف میآید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همهمون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً.
نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل مناند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه!
زهرا میخندد؛ همه میخندند. میگوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟
یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کردهاند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمانهایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رماننویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریانسازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند.
به نورا نگاه میکنم و میپرسم: خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی!
قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن میآید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشارهاش را میگذارد روی لبهایش. همه سر جای خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا میاندازد. عباس دستش را میبرد زیر کاپشنش و با قدمهایی بیصدا به سمت در میرود. با دست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه درد دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستادهاند و خیرهاند به در. ابوالفضل سمت دیگر در میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در میآید و بعد، صدایی گرم و مردانه: منم، حسین. تنهام.
ابوالفض و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشود و سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که میبیند، لبخندش عمیقتر میشود و میگوید: سلام مادر، حاج حسینم. مداحیان. یادته؟
مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری.
مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: سلام!
عباس از حاج حسین میپرسد: چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟
-فعلا که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه.
بعد کیسههایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو.
تازه یادم میافتد ناهار نخوردهام. وارد خانه میشوم و حورا راهنماییام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا، دقیقاً شبیه خانهی روزهای کودکیام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 10
از دیدن خانه قدیمیمان به وجد میآیم؛ همهچیز همانطور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوهایِ کهنه، فرشهای نو با طرحهای سپید و قهوهای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینتهای قهوهای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه... همه چیز مثل گذشته است. خانهای که شاید خیلی کاستیها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجرههایش.
در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمهباز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش میآمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر میشدم. همیشه دور این اتاق را هالهای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمیاش. اتاقی که وقتی نیمهشبها بیدار میشدم، میدیدم چراغش روشن است و آرامش میگرفتم که بابا بیدار است.
قدم تند میکنم به سمت اتاق خودم. کوچکترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز میکنم. تخت و کمد چوبیام و اسباببازیهایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را میبینم. چقدر دلم برای چنین پنجرهای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم.
قدم به اتاق میگذارم. عروسکهایم، وسایل آشپزیام، ماشینهایم و کتابهایم. همه هستند. میروم به سمت کمدی که در آن، کتابهای ادبیات کهن ایران را ردیف چیدهام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصههای نظامی. شاهنامه را برمیدارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصههایش؛ عاشق گُردآفرید.
صدایی از پشت سرم میآید: پس مامانِ من اینجا بزرگ شده!
برمیگردم. عباس است که تکیه زده به چارچوب در. از این که به من میگوید مادر احساس پیری میکنم. به کتابِ توی دستم اشاره میکند: شاهنامه ست؟
کتاب را باز میکنم: آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام میخوند. اصلاً به نظرم هر ایرانیای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچهدار شدم، حتماً براش شاهنامه میخونم.
-چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیتهات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونهش همین حاج حسین.
دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامهای؟ اما نمیپرسم. من تعیین میکنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد. میپرسد: کدوم داستانش رو دوست داشتی؟
کمی فکر میکنم و کتاب را ورق میزنم: گُردآفرید... و هفت خان رستم.
لبخند میزند: پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟
گنگ نگاهش میکنم. میخندد: هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود.
با خودم حرفش را ادامه میدهم که حتماً خودت هم رستمی... بیخیال. میخواهم از اتاق خارج شوم که عباس میگوید: تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان.
ناخودآگاه لبخند میزنم و برای این که پررو نشود، اخم هم میکنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل میگوید: خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟
همه به من نگاه میکنند؛ من هم به آنها. چندثانیه طول میکشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانهام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خندهام میگیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگتر از خودش که باید مدیریتشان کند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
سلام
باور کنید فکرش رو هم نمیکردم استعداد نوشتن رمان طنز و سوررئال داشته باشم!(احتمالا استعداد هرچیزی رو دارم جز عاشقانه!!)
البته یکم جلو بره میبینید که پشت طنز داستان، یک مضمون پیچیده هست
#پاسخگویی_فرات
سلام
شخصیت اصلی رمان نیمه تاریک خودم هستم.
و شخصیتهای داستانی من، وارد واقعیت شدن.
یعنی واقعیت و خیال با هم قاطی شده!
#پاسخگویی_فرات
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت پنجم
-اه لعنتی.
صدا نزدیک است. سرم را خم میکنم و کیفم را در آغوش میکشم؛ دقیق همانند جنینی که در بطن مادرش خوابیده است. مزه خون را ته گویم حس میکنم. ای کاش این مرد میرفت که کمی آب بخورم شاید نفسهایم تنظیم شود.
- نمیدونم چی شد؛ یهویی غیبش زد.
انگار دارد با تلفن حرف میزند. تمام وجودم گوش شده است.
-ببین عماد به همه بچهها بگو که دنبال دختره باشن. اینم بگو که تا فایل اصلی رمانو از بین نبردن ول کنش نشن.
نمیفهمم چرا به خاطر دو کلمه حرف منطقی راجب اصلاحات در رمانم آنها میخواهند کلش را از بین ببرند. دیگر صدایش خیلی دور شده است. همانجا به دیوار تکیه میدهم و چشمانم را میبندم.
با صدای موبایلم چشم باز میکنم و دستم را داخل کیفم میبرم. دستانم میسوزد. وقتی موبایل را در میآورم، نگاهم که به دستانم میخورد. تازه متوجه خراشیدگیهای رویش میشوم. به دورم که نگاه میکنم خود را وسط شمشادها میبینم و بوتههای گل یاس.
مادر است که زنگ زده است. سریع جواب میدهم.
- بله.
صدایم هنوز هم میلرزد.
- معلوم هست تو کجایی؟
- راه خونه بستهس خیابونا هم شلوغه و خطری.
-باشه. برو یه جای امن؛ ازخودت خبر بده.
نمیتوانم زیاد حرف بزنم. چشمی میگویم و قطع میکنم. سریع بطری که پیرمرد به من داده بود را از داخل کیف در میآورم و چند قلپی میخورم.
درب بطری را که میبندم آرام از لابهلای شمشادها بیرون میآیم اما چادرم به تیغهای آن گیر کرده است. هرچه چادرم را میکشم بیفایده است. دیگر اعصاب این یک مورد را ندارم. تمام زورم راجمع میکنم و چادر را میکشم؛ چادرم جدا میشود اما نخ کش شده است. بی اهمیت کمی اطراف را نگاه میکنم. اصلا نمیدانم در کدام یک کوچههای خیابان ولیعصر گیر افتادهام.
اینترنت گوشی هم ضعیف است و مدام قطع و وصل میشود؛ نمیتوان وارد گوگل مپ شد. کلافه میشوم. میترسم به سمتی حرکت کنم و این بار واقعا گیر بیفتم.
فکر کنم از اینجا تا بسیج راهی نباشد. کمی روسریام را جلو میکشم ورویم را میگیرم. شاید این مدلی شناخت من کمی برایشان مشکل شود. با استرسی که در وجودم افتاده است، راه میافتم. قدم اول را که بر میدارم مچ پاهایم تیر میکشد. دندانهایم را روی هم فشار میدهم و به سمت کوچهای که حدس میزدم به خیابان راه دارد راه میافتم. قدمهای بلند بر میدارم تازود تر از این کوچهها رهایی یابم. وارد خیابان که میشوم هنوز هم ترافیک است و شلوغی. میخواهم سریع به سمت بسیج پا کج کنم که صدای نالههای مردی را میشنوم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
ایشون اول رفیق و بعد استاد من هستن و قطعا رمان هاشون و قلمشون عالیه منتها من از رمان هاشون فقط دلارام من و رفیق و خط قرمزو خوندم و میتونم بگم عالی بودن به خصوص رمان رفیق که تموم هنر قلم خانم شکیبا را نشون میداد و من یک روزه این رمان راخوندم والبته دلارام من هم حدود۵باری خوندم.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
متاسفانه نصفه خوندم و فرصت نشده ولی میدونم خانم شکیبا قلمشون عالیه پس این رمانشونم خوبه.
چشم به پیشنهاد شما در اولین فرصت مطالعه میکنم این رمان را🙏🏻
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام ممنون🙏🏻
این سه رمان مکمل هم دیگست باسه دید و اتفاق مختلف اما مثل هم به عبارتی مکمل هم دیگست گاهی اتفاقات تکرار شده در داستان ها.
#پاسخگویی_صدرزاده
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمه_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت پنجم
ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار میشود و با سرعت به طرف ما میآید.
ناخودآگاه پشت سید علی قایم میشوم.
پسر جوانی به ما میرسد. قدش از سیدعلی بلند تر است و تیپ مشکی دارد.
با اخم نگاهش میکنم. نگاهی به من میکند و لبخند میزند. میگوید: عه سلام مامان.
چی؟ مامان؟ مامان کیست؟ پشت سرم را نگاه میکنم تا ببینم با چه کسی صحبت میکند ولی کسی نیست.
پسر میگوید: مامان با خودتم.
میگویم: من؟
میگوید: آره دیگه.
شوکه شدهام. یعنی چی؟ همان لحظه سید علی میگوید: ای بابا این چه وضعشه. بیچاره داشت سکته میکرد. مثلا اومدم کم کم بهش بگم اون وقت تو یه دفعه اومدی میگی مامان!
پسر میگوید: نه بابا نه که حالا شوکه نشد. من حداقل با چادر نکشیدمش دنبال خودم ولی تو...
سیدعلی نمیگذارد ادامه دهد: باشه آقای محافظه کار. حالا چه خبر؟ چی شد؟
پسر به من نگاه میکند و میگوید: هیچی.
اغلب خیابونا رو بستن.باید یه جایی رو پیدا کنیم پناه بگیریم تا وضعیت بهتر بشه. با ابوالفضل هم حرف زدم.
به هر دویشان نگاه خشمگینی میکنم و با عصبانیت میگویم: میشه یه نفرتون به من بگه دقیقا چی میگید؟! شما چرا به من میگی مامان. شما کی هستی؟
پسر سینه اش را صاف می کند و می گوید: عرضم به حضور انور شما بنده استاد استادا باحال باحالا رفیق رفیقا...
سیدعلی پسکلهای به پسر میزند و میگوید: آی، درست بگو دیگه...
ادامه میدهد:آه، بله بنده جناب آقای مجید هستم. رئیس... ببخشید رفیق شفیق ایشون و پسر گل شما.
به زور جلوی خنده ام را میگیرم. میگویم: راستش من اصلا نه بچه ای دارم نه سنم اندازه مادر شماست. چی میگی شما؟
مجید میخندد و میگوید: خب مام مثل این دادا شخص شخیص رمان شوماییم دیگه. خودت منو نوشتی. کلیام طرفدار پیدا کردم. مامــان منم!!!
سیدعلی سقرمهای به مجید میزند و میگوید: نه بابا تو خیلی طرفدار داری. حالا خوبه همشم سوتی میدیا. یه جا که داشتی منو به کشتن میدادی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞