eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت سیزدهم خوبی است.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهاردهم در پایگاه باز است. عارفه به رو به رو خیره شده است. چهره‌اش مبهوت و ترسیده است. امتداد نگاهش‌را می‌گیرم. احمدی سرباز محافظ پایگاه روی زمین افتاده است. هراسان وارد می‌شوم و به طرفش می‌روم. مجید با سرعت می‌دود و خودش را به ما می‌رساند. از عارفه می‌پرسد: چی‌شده؟ عارفه آرام و با صدایی لرزان می‌گوید:احمدی و با دست اشاره می‌کند.سریع می‌گویم:بیا تو زود باش. مجید وارد می‌شود و سریع بالای سر احمدی می‌نشیند. صورت سرباز بیچاره پر از زخم های کوچک و بزرگ است.، چشمش هم کبود شده است.، مجید سعی می‌کند بازو های احمدی را بگیرد وبلندش کند. آرام بازو‌هایش را می‌گیرد اورا به کنار می‌برد و به دیوار تکیه‌اش می‌دهد. با دودست به صورتش می‌زند و میگوید:دادا پاشو دادا خوبی؟ دوباره نگاهم به عارفه می‌افتد. هنوز همان‌جا ایستاده است. می‌روم به سمتش. دستش را می‌گیرم و می آورمش داخل. درب پایگاه را می‌بندم که مجید فریاد می‌زند: د پاشو دیگه.چرا جواب نمیدی؟ بعد رو به من می‌کند و می‌گوید: مامان یکم آب بیار بپاشیم به صورتش بلکه بهوش بیاد. به عارفه می‌گویم: سیدعلی در زد درو باز کن تا من بیام. سرش را تکان می‌دهد. خیلی شوکه شده است. سریع می‌دوم به طرف اتاقک پایگاه. می‌آیم کلید را در بیاورم که می‌بینم در باز است. با دیدن داخل اتاق بهت زده می‌شوم. اتاق کاملا به هم ریخته است. پنجره اتاق شکسته است و شیشه خورده‌ها روی فرش پخش شده اند. کامپیوتر پایگاه شکسته و از روی میز افتاده است. مانیتورش هم تقریبا خورد شده است. کتابخانه روی زمین افتاده و کتاب هایش در کنارش پراکنده شده است. حتی فرش اتاق هم به طرز بدی جمع شده است. تکه های شیشه و پاره های کاغذ روی فرش باهم قاطی شده اند. همه این به هم‌ریختگی ها نشان از درگیری دارد. ناخودآگاه ترس وجودم را فرامی‌گیرد. کفش هایم را درمی‌آورم. آرام و بااحتیاط وارد اتاق می‌شوم. به طرف میز می‌روم. همیشه روی میز یک پارچ آب قرار داشت که آن هم شکسته است. میگردم. یک بطری آب یک گوشه افتاده است. می‌خواهم برش دارم که یک فلش کوچک توجهم را جلب می‌کند. به نظر می‌آید مال محدثه یا عارفه باشد. بطری و فلش را برمی‌دارم و سریع از اتاق خارج می‌شوم. کفش هایم را می‌پوشم. سرم را که برمی‌گردانم دو مرد جلویم سبز می‌شوند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت چهاردهم در پایگاه ب
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پانزدهم از جا می‌پرم و قلبم تند می‌زند. اشک درچشمانم جمع می‌شود. می آیم داد بزنم که می‌گویند: نترس ما غریبه نیستیم. با اضطراب نگاهشان می‌کنم. یکی از مردها میانسال است و یکی جوان. به مرد میانسال می‌خورد پنجاه وچندساله باشد. مرد جوان هم هیبت چهارشانه و ریش متوسطی دارد. نگاهم به بازوی مرد جوان می‌افتد. زخمی شده است و باریکه کوچک خون روی آن دیده می‌شود. می‌گویم:شما کی هستید. همان لحظه سیدعلی می‌دود به طرفم که با چهره دومرد روبه رو می‌شود.می‌گوید:مامان خوبی؟ سری تکان می‌دهم.دوباره می‌پرسم:شما کی هستید؟اینجا چکار دارید؟ سیدعلی به مردها نگاه می‌کند و جوابم را می‌دهد:حامد و حاج کاظم اند، شخصیت های خانم شکیبا و صدرزاده نمی‌شناسی‌شون؟ بهت زده نگاه می‌کنم. حامد را می‌شناختم. از داستان‌های فاطمه. اما مگر میشود. یعنی... -شرمنده ترسیدید. منم شوکه شدم نتونستم بهتون بگم کیم. حامد این را می‌گوید. فرصت تعجب نیست. می‌گویم:اشکالی نداره. شما نمی‌دونید اینجا چی‌شده؟چرا انقدر به هم ریخته است؟ حاج کاظم می‌گوید: یه عده به خانم صدرزاده و آیه حمله کردند و اینجارو به هم ریختند. باشنیدن اسم محدثه قلبم می‌ریزد. بی آنکه بپرسم آیه کیست می‌گویم: چی؟محدثه؟حالش خوبه؟کجاست؟ -خوبن.فرار کردن نگران نباشید.فقط شما حواستون به اینجا باشه تا ما بریم کمکشون. سیدعلی می‌گوید:ما اینجا هستیم. شما سریع برید کمکشون. بدون خداحافظی می‌دوند به طرف در و خارج می‌شوند. ناگهان یادم می‌آید سرباز بیچاره بیهوش افتاده بود. می پرسم:آقا سیدعلی احمدی چیشد؟خوبه؟ -وای بیا سریع بریم پیشش. مجید تا الان نکشته باشتش خوبه. میپرسم: چرا؟ -اونجوری که مجید به هوش میاره بدتر از کتک زدنه. سریع می‌دویم به طرفشان. مجید می‌گوید:کجایی مامان. رفتی آب از چشمه بیاری؟ بطری را می‌گیرم به طرفش و می‌گویم:اتاق پایگاه به هم ریخته است. باید پیدا می‌کردم. آب را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: پس به خاطر همینه این دادا اینجوری پوکیده. می‌خندم و می‌گویم:احتمالا. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوشحالم که این داستان‌ها برای شما مفید و اثربخش بوده؛ کار من نیست، لطف خداست. ممنونم از حمایتتون🌷
سلام. خیلی ممنونم درباره پایان‌بندی، راستش این مشکل بیشتر نویسنده‌ها هست از جمله خودم اما این که از قبل، طرح مشخص برای رمان داشته باشید و به پایان فکر کرده باشید، خیلی کمک می‌کنه. درباره هولوکاست، چندنفر از عزیزان دیگه هم پرسیده بودند. ببینید، کلمه هولوکاست یعنی کشتار جمعی. اما این کلمه اصطلاحاً برای اشاره به کشتار جمعی یهودیان در جنگ جهانی دوم به کار میره. یهودی‌ها معتقد هستند نزدیک به یازده میلیون نفر، به ویژه شش میلیون یهودی اروپایی بر پایه نژاد، مذهب و ملیت در طی جنگ جهانی دوم به دست آلمان نازی و از ۱۹۴۱ تا پایان ۱۹۴۵ در اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی، کشته شدند. صهیونیست‌ها با همین ادعا و مظلوم‌نمایی غرامت‌های سنگین از دولت آلمان گرفتند و هنوزم دارند می‌گیرند؛ اما اسناد و مدارک زیادی وجود داره که نشون میده این ماجرا حقیقت نداشته. حضرت آقا هم اشاره کردند که جریان هولوکاست یک دروغه. جالبه بدونید زیر سوال بردن هولوکاست در کشورهایی مثل آلمان و فرانسه، جرم محسوب میشه و برخی از اساتید تاریخ به جرم این که اسنادی رو بر علیه هولوکاست منتشر کردند، محکوم به زندان شدند.
سلام سلامت باشید، بنده هم تسلیت می‌گم. بله درسته...
علیکم السلام نه، لزوما زندگی مشترک نیست. بلکه ستاره نماینده تکبر پنهان در جود فاطمه شکیبا ست. همه ویژگی‌های منفی، اگر مهار نشن می‌تونن حتی در این حد وخیم بشن. واقعاً خیلی وقت‌ها آدم‌های خوب اگر خودسازی نکنن می‌تونن به این درجه از پستی هم برسند. منصور که گفت؛ این شخصیت‌های منفی، درواقع نشون میدن اگر بد بشی، تا کجا پیش میری. و متاسفانه این‌ها فقط توی وجود فاطمه شکیبا نیستند، بلکه توی وجود همه انسان‌ها هستند...
سلام بله اوایلش یکم گنگه. شرمنده فصل‌های دوم‌شخص مفرد، از زبان کارشناس پرونده امنیتی ای هست که اریحا درگیرش شده
سلام بله همینطوره... ﴿یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ﴾ (الصف: ۸) (می‌خواهند نور خدا را با (دَم) دهانهاشان خاموش سازند وخداوند تمام کننده‌ی نور خود است؛ هر چند کافران را ناخوش آید).
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 33 منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد می‌کشد: چطوری برم؟ می‌بینی که راه رو بستن! جایی را نمی‌بینم؛ اما صدای برخورد چماق‌ها را با شیشه ماشین می‌شنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده‌اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را می‌بینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز می‌کند و منصور را بیرون می‌کشد. داد منصور به هوا می‌رود. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در می‌آید؛ در سمت خودمان. جیغ می‌کشم: بشری! بشری آرام در گوشم می‌گوید: نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش می‌گیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین می‌کشد. دوباره نامش را صدا می‌زنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج می‌شود و من را هم به سمت خودش می‌کشد. دوباره زمزمه می‌کند: بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده می‌شویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته‌است طوری که اصلا ستاره را نمی‌بینم. اولین چیزی که می‌بینم، همان مردی ست که سردسته اغتشاشگرهاست! می‌خواهم جیغ بکشم که بشری من را می‌کشد عقب‌تر و مرد چفیه‌اش را از روی صورتش کنار می‌زند. شاخ درمی‌آورم؛ این که ابوالفضل است! مهلت نمی‌دهد چیزی بپرسم. می‌گوید: هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم می‌کنیم. رو می‌کند به بشری: تو خوبی؟ بشری سرش را تکان می‌دهد. ابوالفضل دوباره چفیه‌اش را می‌بندد به صورتش. شاخ درآورده‌ام از این‌همه خلاقیت! بشری نهیب می‌زند: بدو! می‌دوم؛ اما نمی‌دانم به کجا و کدام سمت. می‌پرسم: اینا کی بودن؟ -ابوالفضل و رفیقاش. شخصیت‌های داستان‌های خودت؛ بیشتر شخصیت‌های فرعی. -چطوری پیدامون کردن؟ بشری می‌خندد: همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکان‌یابی‌مون کرد. خسته شده‌ام از دویدن در کوچه‌ها و خیابان‌های آشوب‌زده و دلهره‌آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کرده‌اند. نمی‌توانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکر کنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. می‌گویم: حالا کجا بریم بشری؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 34 بشری می‌گوید: باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی. -ولی دفتر که پیش من نیست! -تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب می‌ده! -از کجا می‌دونی؟ -چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمی‌کنه کدومش. بعد بازویم را می‌گیرد: تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه. حین دویدن، بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و با کسی تماس می‌گیرد. چند کلمه‌ای میانشان رد و بدل می‌شود و گوشی را می‌دهد به من: بیا، محدثه‌س! گوشی را می‌گیرم: الو محدثه! محدثه مثل همیشه با هیجان حرف می‌زند و تقریبا جیغ می‌کشد: فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! یعنی می‌شود من و زهرا و محدثه دسته‌جمعی توهم زده باشیم؟ می‌گویم: منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟ دیگر نفسم یاری نمی‌کند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره می‌کنم که بایستد. می‌ایستیم و روی زانوانم خم می‌شوم. بعد از کمی نفس زدن می‌گویم: دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ -کدوم؟ -ای بابا! همون دفترم که به همه می‌دم تا عیب‌هام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. کمی مکث می‌کند و می‌گوید: آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! نفسم را بیرون می‌دهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. می‌گویم: محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیت‌های داستانمون اتفاق می‌افته. من باید برم پایگاه و دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز هم کمی فکر می‌کند و بعد می‌گوید: نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه می‌بینمت. یا علی. -یا علی. گوشی را قطع می‌کنم و پس می‌دهم به بشری. نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ این‌جا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را می‌بینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری می‌گویم: بیا! دوباره دویدن را آغاز می‌کنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان می‌دهد. خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛ یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را می‌شود دید؛ شیشه‌های شکسته را هم. بشری هم خسته شده؛ اما می‌گوید: بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن... ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت شانزدهم همان طور که فکر می‌کنم یک دفعه آیه را روبه رویم می‌بینم. دو دستش را به زانویش گرفته و نفس نفس می‌زند. -چی شد، پس چرا برگشتی؟ -رفتن....پیچوندمشون. نفس هایش کش دار است. نگرانم، سوز هوا بیشتر شده است و تن خیس من را می‌لرزاند. دستم را به بازویم می‌کشم تا کمی گرم شوم. -حالا کجا بریم؟ آیه کمی دور و اطراف را نگاه می‌کند. می‌خواهد حرفی بزند که صدای زنگ موبایلی می آید. آیه دست در جیب میکند و یک گوشی نوکیا در می آورد. گوشی را کنار گوشش می گذارد و مشغول حرف می‌شود صدای اعتراضات و شعرخوانی ها بالا گرفته است. نمی‌دانم پشت خط کیست، اما آیه باشه ای می‌گوید و تلفن را به سمتم می‌گیرد. سری تکان می‌دهم به معنای این که کیست؟ لب میزند که فاطمه است. تلفن را می‌گیرم. -الو فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! گیج شده ام انگار همه چیز پیچیده بهم دیگر. -منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. تا اسم اسارت و این حرف آرا می‌شنوم استرس می‌گیرم. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟ فاطمه نفس نفس میزند حرف هایش را درست متوجه نمی شوم چون صدای اعتراضات دائم بلند ترمیشود. -دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ کمی فکر می‌کنم. -کدوم؟ کلافه میگوید: -ای بابا! همون دفترم که به همه می‌دم تا عیب‌هام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. یک دفعه یاد دفتری می افتم که گوشه اتاق آن را پرت کردم. -آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! -محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیت‌های داستانمون اتفاق می‌افته. من باید برم پایگاه و دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز به یاد فلش می افتم نمی دانم کجاست. به آیه نگاه میکنم و دستم را روی بلند گوی تلفن میگذارم. -آیه فلش کو؟ انگار آیه تازه به خودش می آید. دستی به پیشانی اش می‌زند و می‌گوید. -وای اون موقع که افتادیم فک کنم از دستم افتاد، اگه پیداش کنن چی؟ برای اینکه فاطمه استدس نگیرد و شک نکند سریع جوابش را میدهم. -نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه می‌بینمت. یا علی. -یا علی. تلفن را قطع می‌کنم و به سمت آیه می‌گیرم. می خواهم حرفی بزنم که صدای خورد شدن شیشه می آید و در لحظه بعد کنارم پر است از شیشه. نگاه می‌کنم پسری با قفل فرمون به جان ماشین کناری ام فتاده ترسیده ام. بالرزمی گویم: -آیه بریم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞