الحمدلله به کوری چشم شیاطین، حال آقای عزیزمون خوبه
ماشاءالله لا حول و لا قوه الا بالله.
الهی فداتون بشیم آقا.
#اربعین
#رهبر_انقلاب
همین الان کار موکب تمام شد.
عذرخواهم که نشد لحظه به لحظه گزارش بدم. خیلی درگیر بودم و اصلا نمیشد گوشی دست بگیرم.
انشاءالله به زودی روایت این موکب رو منتشر میکنیم...
یکی از چیزهایی که خیلی چسبید و قطعا به یاد میماند.
واقعا تکلنوژی عجیبی بود.
آب خنک و باد را تا مسافت قابل توجهی پرتاب میکرد.
عکس دوم تقریبا شدت و برد را نشان داده. یک لحظه که رد شدیم به مقدار قابل توجهی خیس شدیم.
هم عرضی و طولی مسافت زیادی را پوشش میداد.
واقعا جالب بود.
چیز دیگه ای که باعث شد خیلی بچسبد جمله ای بود که رویش نوشته شده بود: ارتش فدای ملت...
#مصباح
#اربعین
May 11
عزیزانی که تازه به کانال پیوستند، میتونن از طریق پیام سنجاق شده به محتوای کانال دست پیدا کنند.☺️
یادداشت خانم فاتح از موکب لشگر فرشتگان:
مدتی که تو موکب بودم و خدمت میکردم، خیلی دخترا با ظاهرهای مختلف اومدن رزق برداشتن و رفتن.
اکثرا محجبه بودن.
نزدیک اذان بود که یه دختر یازده، دوازده ساله اومد موکبمون. ظاهرش رو شاید خیلی از مذهبیا نپسندن...
دعوتش کردم و گفتم نیت کن رزق بردار و ببین شهدا چی بهت گفتن و چی ازت میخوان. گفت واقعا میتونم بردارم؟!
گفتم چرا که نه...
برداشت. یهو دیدم صدام کرد. گفت میشه یه لحظه بیاین بیرون موکب؟
رفتم پیشش. رزقشو بهم نشون داد و گفت چی میخواد از من؟
دیدم یکی از شهدای غزه هست و پزشک بوده. جمله رو الان کامل یادم نیست... چیزی که یادمه به اون دختر گفتم این بود:
در آینده هر نقشی که انتخاب کردی تو جامعه داشته باشی، تو اون بهترین باش. شجاع باش. تو هر نقشی که هستی نسبت به اطرافت بیتفاوت نباش. و یاد بگیر پای اعتقادی که داری هرطور که هست، حتی جلوی بارانی از گلوله که به سمتت نشونه رفته، بایستی.
.
.
برام جالب بود که با این سن، تنها دختری بود که براش مهم بود بفهمه واقعا شهید ازش چی میخواد...
#اربعین
شهید مذکور، شهید رزان النجار از شهدای غزه بودند. لینک زندگینامه شهید:
https://eitaa.com/istadegi/5661
بسماللهالرحمنالرحیم
🇮🇷 زن، زندگی، آزادی 🇮🇷
(قسمت اول)
✍️فاطمه شکیبا
داخل موکب نشسته بودم و پشت میکروفون، در پاسخ به نگاههای پرسشگر مردمی که از مقابلمان میگذشتند میگفتم: اینجا موکب لشگر فرشتگان هست؛ جهت معرفی بانوان شهید به شما بزرگواران. ما از ابتدای انقلاب اسلامی تا الان، حدود هفت هزار بانوی شهید داریم که اکثراً گمنام هستند؛ بانوانی از تمام اقشار و سنین و مذاهب و قومیتها.
خانمی نه چندان محجبه، آمد جلو و نگاهی انداخت به تصویر بانوان شهید که دورتادور موکب زده بودیم. یک لبخندِ خاصی زد و گفت: #مهسا_امینی هم هست؟
کمی طول کشید تا یادم بیفتد جریان چه بود و بعد، نیمنگاهی انداختم به تصویر شهدای ترور که دقیقا کنارم بود. به چشمان معصوم ناهید فاتحی. گفتم: دخترهایی که عکسشون اینجاست، خیلی مظلومانهتر شهید شدن، خیلی بیگناهتر بودند وقتی که شهیدشون کردند. ولی هیچکس حرفی از اونا نزده. هیچکس براش مهم نبوده.
لبهایش صاف شدند و کمی متمایل به پایین. یک رزق معنوی برداشت، سرش را تکان داد و همراه موج جمعیت رفت. کاش میماند تا ادامه میدادم و صدای هفت هزار شهیدِ دختر، از گلوی من درمیآمد؛ آن وقت حتما میگفتم که هیچکس اصلا اسم دخترهایی که شهید شدهاند را نمیداند؛ چه رسد به این که بخواهد برایشان رگ گردن کلفت کند و شعار «زن، زندگی، آزادی» بدهد. هیچکس اسمشان را ترند نمیکند، برایشان شمع روشن نمیکند، و اصلا کسی یادش نیست و برایش مهم نیست که یک دختر بیست ساله تیرباران شده، یک دختر هفده ساله زنده به گور شده، یک دختر چهارده ساله با چادرش خفه شده، یک دختر سیزده ساله سرش زیر زنجیر تانکهای رژیم پهلوی له شده و... اصلا طوری رفتار میکنند که انگار حق آن دخترها بود که اینطوری بمیرند و فقط مهسا امینی بود میان دختران این سرزمین که حق زندگی داشت! یا مثلا همین چند روز پیش، شلیر رسولی، یک بانوی نجیب کُرد برای حفظ عفتش جان داد؛ اما رگ گردن هیچکدام از فعالان حقوق زنان برایش ورم نکرد؛ انگار او کاملا اتفاقی از دنیا رفته و فوت مهسا امینی یک قتل دردناک بوده؛ نه سکته قلبی و مغزی!!
فاطمه سادات طالقانیِ سه ساله معصومتر بود یا مهسا امینی؟ همان کسانی که الان مثل کفتار دور پیکر مهسا امینی جمع شدهاند، یک زمانی حاضر شدند فاطمهی سه ساله و بیگناه را زندهزنده در آتش بسوزانند برای مقاصد و اهداف نحس سیاسیشان. گروهک منافقین را میگویم؛ یکی از گروههایی که همصدا با سلطنتطلبها و سایر خارجنشینهای وابسته به آلسعود و آمریکا، دارند برای مهسا امینی اشک تمساح میریزند.
#گشت_ارشاد
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
بسماللهالرحمنالرحیم
🇮🇷 زن، زندگی، آزادی 🇮🇷
(قسمت دوم)
✍️فاطمه شکیبا
یا همین سلطنتطلبهای شیفته پهلوی، هیچوقت بخاطر کشتار و شکنجه صدها بانو به دست رژیم پهلوی حرف نمیزنند و نه تنها مهم نیست برایشان، که حتی حاضرند بمبگذاری کنند در مجلس روضه تا دوتا دختر جوان بیگناه را به خاک و خون بکشند(جنایت گروه سلطنتطلب تندر در حسینیه سیدالشهدا شیراز). صاحبان شبکه صدای آمریکا و مسیح علینژاد هم بهتر است بروند یک مروری داشته باشند روی فهرست دویست و نود مسافر هواپیمای ایرباس که حدود پنجاه نفرشان خانم و دختربچههای بیگناه بودند و ارباب نامردشان، آمریکا این بانوان را پرپر کرد در آسمان خلیج فارس. ایراناینترنشنال هم برود ببیند از آلسعودی بودجه میگیرد که مثل آب خوردن، کشتار راه میاندازد در سرزمین منا و مامورهایش با قمه و باتوم و سنگ و اسلحه، میافتند به جان زنان و دختران ایرانی و بعد حتی پیکر بیجانشان را هم حاضر نیست به این راحتی تحویل بدهد! و جالب است بدانید هیچیک از اینها، بابت جنایتهاشان در حق زنان و دختران ایرانی، عذرخواهی و اظهار پشیمانی نکردهاند حتی؛ و بعد هم به نظام جمهوری اسلامی میگویند زنستیز!
دلم برای مهسا امینی میسوزد؛ چون پیکرش در محاصره لاشخورهایی مانده که اگر منافع و اهداف لعنتیِ سیاسیشان ایجاب کند، یکی دو تا که هیچ، صدتا صدتا زنان و دختران ایرانی را میکشند به بیرحمانهترین شکل؛ و بدون توجه به این که این خانم محجبه است یا نه و از قشر مذهبی ست یا غیرمذهبی... بعد هم لاشخوروار جمع میشوند دور پیکر پرپر شده یک دختر جوان و خانواده داغدارش تا تغذیه کنند از فوت یک دختر و داغ خانوادهاش. به خدا قسم فوت مرحومه #مهسا_امینی ذرهای مهم نیست برای این مدعیهای حقوق زنان. شاید اگر پایش میافتاد، حاضر بودند مهسا امینی و هزارتا مثل او را سلاخی کنند تا جمهوری اسلامی را تحت فشار بگذارند و جیبشان را پر کنند از دلارهای کثیف اربابشان. اگر خیلی مَردند و خیلی راست میگویند، بروند ببینند واقعاً درد بانوان این جامعه چیست؟ چند درصد از بانوان و دختران ما با گشت ارشاد مشکل دارند یا نان شبشان وابسته است به رفتن در استادیوم؟ کاش واقعا تنها مشکل و مسئله زنان در این کشور، گشت ارشاد و حجاب اجباری بود؛ ولی نیست. درد خیلی بزرگتر از اینهاست. درد ما، بانوان سرپرست خانوارند که باید برای تامین معاش، تن بدهند به شرایط کاری ناعادلانه و با حقوق کم و بدون بیمه. درد ما ناآگاهی زنان است، درد ما خلاءهای قانونی در مسئله خانواده است، درد ما شرایط ناامن کار و تحصیل برای بانوان است و خیلی چیزهای دیگر... که البته اینها باز هم به خودمان مربوط است نه یک مشت خارجنشین که دستشان تا آرنج آلوده است به خون زنان و دختران ایرانی و با دلار کوکشان کردهاند تا ادای آدمهای دلسوز دربیاورند.
در ماجرای بانو مهسا امینی، اگر واقعا کوتاهی و اشتباه از نیروی انتظامی بوده، باید با فرد خاطی مطابق قانون برخورد شود نه بر اساس احساسات و موج افکار عمومی. و اگر اشتباهی از نیروی انتظامی سر نزده(که گزارش پزشکی قانونی و فیلم دوربینهای مداربسته و سایر شواهد نشاندهنده بیگناهی نیروی انتظامی ست)، نباید همصدا شویم با قاتلان دختران این سرزمین و اجازه بدهیم که از پیکر بیجانِ خواهرمان، در جهت خواستههایشان سوءاستفاده کنند.
#گشت_ارشاد
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله، احتمالش هست. و زیر سوال بردن اقتدار نیروی انتظامی و سایر نهادهای امنیتی، در واقع مقدمه و ضربه اول برای شروع چالشها و بحرانهای امنیتیه.
چیزی که مهمه اینه که اجازه ندیم اقتدار نیروی انتظامی خدشهدار بشه. چون اگر اقتدارش از دست بره، اولین کسانی که ضربه میخورند خود مردم هستند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
انشاءالله این فتنه هم به زودی تمام میشه، و انشاءالله که هیچ خانوادهای در جریان این حوادث داغدار نشه...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#پاسخگویی_فرات
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
چیزی از اربعین امسال نفهمیدم؛ اما همین نفهمیدن را دوست دارم. نوعی شهود است؛ ورود به عمق حادثه. از همان جنس که خادمها تجربهاش میکنند و قبلا برایتان گفتم. شب اربعین، تا یازده شب در گلستان شهدا بودم؛ بدون این که شهدا را زیارت کنم یا روضهای گوش بدهم. موکب را باید آماده میکردیم و این با هیچ روضهای، با هیچ زیارتی برابری نمیکرد. بغض سنگینی چسبیده بود به گلویم که نمیشکست. صدای دمام و سنج از دور میآمد و دستهها از جلوی گلستان رد میشدند. صدای نوحه و دمامشان مثل همیشه، دلم را مثل سیر و سرکه میجوشاند و بهمم میریخت. همیشه صدای دمام و سنج که میشنیدم، حس بیقراری میکردم. حس این که باید بروم، یک اتفاقی دارد در مرکز دنیا میافتد که سرنوشت جهان را تغییر خواهد داد و من هم به این رویداد دعوت شدهام. اینبار اما صدای دمام و سنج به من این حس را میداد که باید بمانم. یک کسی انگار در گوشم داشت میگفت: دیدی چرا کربلا نرفتی؟
هنوز باورم نمیشد قرار است موکبی بزنیم به نام لشگر فرشتگان؛ با این که دقیقا نشسته بودم داخل موکب و داشتم روبان میبریدم برای رزقهای معنوی. داشتم چسب میچسباندم روی عکس شهدا. داشتم رزقها را لوله میکردم و داشتم در هوای لشگر فرشتگان نفس میکشیدم... ولی انگار من نبودم. یک نفر دیگر بود که میخواست این اتفاق بیفتد و من را مثل یک مهره سرباز در شطرنج، گذاشته بود آنجا. خودش من را چیده بود در صفحه شطرنج و طوری حرکتهایم را از چندین سال پیش طراحی کرده بود که برسد به اینجا. الان که فکرش را میکنم، طراحی این اتفاق از روزی کلید خورد که من کتاب به رنگ زندگی را خواندم و با بانوان شهید آشنا شدم(یادداشت لشگر فرشتگان را بخوانید). آنجا یکی دستش را گذاشته بود و من را از صف سربازها یک خانه گذاشته بود جلو...
شب اربعین سالهای قبل، تا خود صبح برای خودم در اتاق کز میکردم و پخش زنده کربلا میدیدم و میسوختم. این شب اربعین اما، فقط چند قطره اشک ریختم کنار مزار شهید زهره بنیانیان و شهید سیدحسین دوازدهامامی. گفتم حالا که تا اینجا آوردهاند من را، بقیهاش را هم برسانند. از کاستیها و مشکلاتی گفتم که فردا انتظارم را میکشیدند. گفتم راهی به ذهنم نمیرسد برای حلشان و خودت یک کاری بکن. گفتم ایمان آوردم که اینها کار من نبود و خودت همه را جور کردی. وگرنه من اینهمه پارچه مشکی و میز و صندلی و پرچم را از کجا میخواستم جور کنم؟ پارچهنویسی سردر را چطور میخواستم برسانم به امروز؟ اصلا کی حاضر بود به منِ بینیرو و بیبودجه، مکان بدهد و بگوید بیا موکب بزن؟
امسال شب اربعین، همین که رسیدم به خانه، یک زیارت عاشورا خواندم و بیهوش شدم از خستگی؛ تا خود نماز صبح. و بعد از نماز صبح، همین که از پنجره دیدم مردم دارند گروهگروه پیاده میروند به سوی گلستان شهدا، اسنپ گرفتم برای میدان بزرگمهر. حاضر نبودم پیادهروی را از دست بدهم. هنوز خلوت بود، ولی من فقط میخواستم آن درد شیرین پا را بچشم دوباره. اصلا همه لذت پیادهروی اربعین به همین تاولهاست، به پادردش. به این که وقتی پایت دارد از درد تیر میکشد، با مشت بکوبی رویش و بگویی: روز محشر شهادت بده که من هم حسین را دوست داشتم... حسین جان ببین! من شاید به کربلایت نرسیدم، ولی آمدم...
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi
سلام
همه این اتفاقات کف روی آبه، ناراحت نباشید. ما اتفاقات بدتر از این رو دیدیم، این هم به زودی تموم میشه.
اصفهان هنوز اتفاقی نیفتاده و انشاءالله که نمیافته.
#پاسخگویی_فرات
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
تا گلستان شهدا را پیاده رفتم و رسیدم به موکب. زینب و مادرش زودتر رسیده بودند. موکت را پهن کردیم و میزها را چیدیم. چهارتا کتاب داشتم از بانوان شهید که آورده بودم صرفاً برای نمایش. اجازه نداده بودند چیزی بفروشیم؛ که اگر اجازه میدادند، غرفه را پر میکردم از کتابهایی مثل راض بابا و زیباتر از نسرین و... .
روی یک چفیه عراقی که یکی از دوستانم از کربلا آورده بود، عکس چندتا از شهدای خانم را زده بودم و نصبش کردم کنار موکب. خیره شدم به چشمانشان. میدرخشیدند انگار. دورتادور موکب پر بود از عکس شهدایی که سالها کسی نمیشناختشان و حالا انگار آمده بودند که از پرده گمنامی بیرون بیایند. نگاههای معصومانهشان هربار دلم را زیر و رو میکرد و نمیدانم این احساس من است یا واقعیت؛ اما حس میکردم این خود سیدالشهداست که دارد به شهدایش فرمان میدهد تا پرچمی بلند کنند برای دختران این سرزمین؛ و همه مقدمات را چیده و فرموده که بروید و با نگاهتان طوفان به پا کنید، ای لشگر فرشتگان...
باز هم یک بغض خاصی در گلویم بود که نمیشکست و در میان کلماتم میجوشید. بغضی که انگار مال من نبود؛ بلکه حاصل سالها مظلومیت و گمنامی بانوان شهید بود. انگار آنها در صدایم گریه میکردند و فریاد میزدند که چرا کسی صدای ما را نشنیده است؟ انگار آنها با نگاهشان داشتند میگفتند ما بالاخره آمدهایم که حرف بزنیم، آمدهایم که بگوییم چرا جان دادیم...
از هریکیشان که حرف میزدم برای مردم و واکنشها را میدیدم، حس میکردم سبک و سبکتر میشوم. انگار این حرفها مدتها در دلم تلنبار شده بود و گوش شنوایی پیدا نمیکردم برای زدنشان؛ و حالا فرصتش بود که بگویم و خسته نمیشدم از گفتنش. دوست داشتم بروم این را به تکتک آنهایی که در گلستان بودند بگویم. دست همهشان را بگیرم و بیاورم داخل موکب، بگویم به اینها نگاه کن... شبیه افسانهاند ولی افسانه نیستند.
و حس میکردم دارد یک اتفاقی میافتد. دارد این صدا شنیده میشود واقعا. واکنشها زیبا بود خیلی. این که آرزوی شهادت را که محال به نظر میرسید از نظر خانمها، حالا با یقین بیشتری از زبانشان میشنیدم. چشمانشان برق میزد وقتی میدیدند آنهمه خانم شهید را. اصلا اگر این موکب هیچ بازدهی نداشته باشد، همین که به مردم بفهماند که «بانوان هم شهید میشوند» کافیست برایم. میدانید همین یک جمله، چقدر امید و انگیزه میدمد در روح و جان؟ و چقدر نگاه جامعه را به بانوان و تواناییهایشان تغییر میدهد؟
خانمها رزق معنوی برمیداشتند و بعد میآمدند درباره شهیدی که نامش در رزقشان بود میپرسیدند. چندمورد بود که شهید با همان خانم هماسم در میآمد و اشک شوق به چشم مینشاند. دخترهای نوجوان سیزده، چهارده ساله میآمدند و میپرسیدند از بانوان شهید، و دستشان را میگرفتم و میآوردمشان پای عکس سهام خیام و مهری زارع و زینب کمایی. میگفتم این همسن تو بود. پیشنهاد رفاقت میدادم با شهید و میگفتم که رفاقت چندین ساله من و زهره بنیانیان است که حالا مرا کشانده به این موکب.
نزدیک ظهر، خانم صدرزاده و فاتح و اروند هم آمدند و خدا میداند که دیدنشان چقدر جان تازه داد به من. صف نذریِ موکب همسایه، آن هم صف آقایان، دقیقا کشیده شده بود جلوی موکب ما و عملا موکب تعطیل شده بود. نشستیم پشت میزها برای بریدن رزق و به انتظار ناهاری که از غیب یا بهتر بگویم، از نذری موکبهای کناری برسد. و البته زیرچشمی میپاییدیم واکنشهای آقایان را به کتابها و رزقها و نوشتههای روی تابلو. با بهت و حیرت(و حتی نیشخند، گاهی البته) نگاه میکردند به تصویر شهدا. کتابها را برمیداشتند و ورق میزدند، رزق برمیداشتند و چشمشان به نام یک بانوی شهید میافتاد و چهرهشان درهم میرفت از تعجب و تفکر. گاه حتی یادداشت مینوشتند داخل دفتر یادبود. و چقدر خوشحال بودم از این که بالاخره مردم دارند میفهمند این حقیقت مکتوم را که: بانوان هم شهید میشوند.
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi