eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
523 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
003 Separ e Haram.mp3
6.92M
「-🎶'🌿•」 . • مُـدافعان‌حرم؛ فداییـٰان‌حسینـ ! کبوتران‌ِبھشت‌درآسمان‌حسینـ . .💔🕊 ' [س] تسلیت‌بآد🖤🌱' . •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت17 - بی‌کلامه! حرف حساب نداره! و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و گفت: ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره: - اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی می‌کنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه. ارمیا با حالتی عصبی خندید: - من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمی‌فهمیدم. - پس می‌دونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟ ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید: - من شاید توی خانواده‌ای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم می‌آد. شما من رو نمی‌شناسید، وگرنه می‌دونستید چقدر خانواده‌م رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی‌ احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم. - تاحالا ازت همکاری خواسته؟ - فعلا که نه. ولی می‌دونم به زودی می‌خواد. - چطوری؟ - نمی‌دونم. باید اول درسم تموم بشه. - چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟ - توی مهمونی‌هایی که می‌گیره هستم. می‌تونم از جلسات بسته‌تر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی می‌شناسم. کمیل کمی روی میز خم شد و گفت: - ما اصلا نمی‌خوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟ ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود می‌داند اگر همکاری‌اش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمی‌ست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پسر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند و فقط صدای آهنگ بی‌کلام باغ مخفی بود که سکوت را می‌شکست و اعصاب کمیل را بهم می‌ریخت. *** توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجی‌هایش را با دقت نگاه می‌کرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند. دوربین‌ها ورود سارا به کافه را ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون می‌آمد، فیلم را نگه می‌داشت و با دقت به سر و شکلش نگاه می‌کرد بلکه اثری از سارا پیدا کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت18 بالاخره بعد از پنج دقیقه که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشانده‌است، از کافه بیرون آمده و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود. فیلم را عقب زد. زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود. کمیل زیر لب گفت: - خودِ جاسوسشه! چهار دقیقه بعد از خروج سارا، پیش‌خدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید می‌فهمید آیا سارا فقط با پیش‌خدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟ و مهم‌تر از آن، این که سارا کجا رفته است؟ رد سارا را میان دوربین‌ها گرفت و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشین‌های پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت! کمیل پلاک ماشین را برداشت و مدل و رنگش را به خاطر سپرد. از اتاق دوربین بیرون زد و بی‌سیم زد به حسین. نمی‌دانست شرمنده باشد یا خوشحال. به خودش جرأت داد و گفت: - حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت! - پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده. - چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگه‌ای هم برای پشتیبانی‌ش بوده؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ - به نظرم مستخدم خیلی کاره‌ای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن. - خب، پس برو سراغش ببین چی می‌گه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن. - چشم آقا! و قدم تند کرد به سمت کافه. نشست پشت یکی از میزها. همان پیش‌خدمت آمد که سفارشش را بگیرد. با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل: - چی میل دارین براتون بیارم آقا؟ کمیل نگاه تیزی به پیش‌خدمت انداخت. سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزه‌رو. دستش را زیر کتش برد و گفت: - ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بی‌گناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟ رنگ پیش‌خدمت پرید و عرق نشست روی پیشانی‌اش. به لکنت افتاد: - من نمی‌دونم منظورتون چیه آقا! - چرا! خوب می‌دونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟ و قبل از واکنش پیش‌خدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت: - بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟ پیش‌خدمت آرام نالید: - آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود! کمیل نفسش را با خشم بیرون داد: - هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
• Γ📕.👣.❗️°` . - ڪتابۍ جدید - بی‌نظیر - پرهیجان - وباطعمِ زنانِ‌عنکبوتی🕷💔😎 ⇦⇦⇦⇦[ سیاه‌صورت ]⇨⇨⇨⇨ • . ✂️📕 😎📕 🚓دیشب ماشین سفیر کشور... تک سرنشینه، وارد باغ شد اما موقع خروج یه زن هم توی ماشین بود که پوشش درستی هم نداشت؛ ما فقط تصویر گرفتیم اما سیاه کار گفت قضیه چی بوده! 🤫سر امیر چرخید سمت حمید و نگاه ریز شده اش روی او ماند. طاها سکوت بدی کرده بود، همه می دانستند جز امیر. 😤 طاها طاقت نیاورد و کمی آب خورد و جمله اعتراضی را گفت: آدم باید خیلی رو غیرتش تسلط داشته باشه که این سفرای اروپایی رو تحمل کنه! اما بدتر از اون آدم باید اینو بپرسه که به مردم ما چی خوروندن که بعضی از ایرانی های پر غیرت رو به این جا کشوندن!؟ 😶امیر کلافه شده بود که حمید با صدای گرفته ای گفت: فلانی... که بازیگره دیروز همراه زن و دختر و دومادش توی جلسه بودن؛ بعد از یه عالمه کثافت کاری، سفیر کشور... میگه همسرتون رو بدید برای امشب من، مَرده میگه من مشکلی ندارم اگه خودش بخواد؛ اونی که توی ماشین بوده، همسر بازیگر معروفمون بوده! ‼️ سکوت بر همه اتاق حاکم شده بود؛ حتی بر زمان هم، بر اشیا هم... -به چه قیمتی؟ -به قیمت وعده تبعه همون کشور اروپایی شدن! + پ.ن: رمانی جذاب و امنیتی! تازه ترین اثر نرجس شکوریان فرد با محوریت پشت پرده های سینما را از دست ندهید! 💳 | می‌توانید این کتاب را از آیدی ایتا یا سایت نمکتاب خرید کنید . .😍🌿'° •📪- @sefaresh_namaktab •📚- https://b2n.ir/m47688 📌 به دلایل مشکلات پست در ایام کرونا ممکن است کت اب ها با تاخیر به دستتان برسد. ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 📚 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت19 و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیش‌خدمت نشان داد. پیش‌خدمت که در مرز سکته بود سریع قبول کرد و با کمیل رفتند پشت پیشخوان. همه همکارهای کمیل می‌دانستند او در انجام عملیات روانی استاد است. کمیل با همان نگاه تیزش خیره شد به چشمان پیش‌خدمت جوان: - عین آدم برام توضیح بده چرا وسایل اون خانم رو گذاشتی توی کیسه و انداختی توی سطل؟ صدای پیش‌خدمت به وضوح می‌لرزید: - آقا به خدا من تقصیری ندارم. تو رو خدا یه کاری نکنین از کار بی‌کار بشم. من هشتم گرو نُهمه. کمک خرج خونوادمم. پول دانشگاه آبجیمو من باید دربیارم. به خدا من کسی رو نکشتم! اصلا اون خانمه نمرده که! زنده بود. - اگه درست جواب بدی و واقعا بی‌تقصیر باشی خیلی برات دردسر نمی‌شه. جواب سوالمو بده! پیش‌خدمت زبانش را روی لب‌های خشکش کشید: - دو سه ساعت پیش یه آقایی اومد اینجا، نشست ته کافه. یکم بعدش همون خانمه اومد. مَرده یه کیف و چمدون داد به زنه. بعدم زنه چادر و پوشیه‌ش رو درآورد و گذاشت توی کیسه. مَرده گفت صد و پنجاه هزار تومن بهم می‌ده اگه چند دقیقه بعد از رفتنشون برم اون کیسه رو بندازم توی سطل. منم دستم تنگ بود، دیدم کار خاصی نیست. این کار رو کردم و پولشم گرفتم. باور کنین نمی‌دونستم اینطوری می‌شه! کمیل پرسید: - سر کدوم میز نشسته بودن؟ جوان با دست به یکی از میزهای ته کافه اشاره کرد. کمیل نگاهی به دوربین‌ها انداخت. آن میز دقیقا در نقطه کور دوربین‌ها بود. دوباره رو به جوان کرد: - اون مرده چی؟ چه شکلی بود قیافه‌ش؟ - بلند و چهارشونه بود. موهای وسط سرشم ریخته بود و خیلی کم مو داشت. پوستشم خیلی تیره بود. راستش صورتشو ندیدم، ماسک داشت آخه. ولی چشماش سبز بود. کمیل سرش را تکان داد و گفت: - بار آخرت باشه از این کارا می‌کنی! برای پول که هرکاری نمی‌کنن! همینم ممکنه برات دردسر بشه. درضمن، با احدالناسی درباره حرفایی که امروز زدیم حرف نمی‌زنی، فهمیدی؟ جوان سرش را تکان داد: - چشم آقا. ببخشید! کمیل از کافه بیرون آمد و به حفاظت فرودگاه سپرد حواسشان به جوان باشد. حالا باید دنبال دو نفر می‌گشت: - اول سارا و دوم، تیم پشتیبانی‌اش. بی‌سیم زد که نتیجه استعلام پلاک را بفهمد و برود دنبال سارا. *** خودش هم نمی‌دانست چند ساعت است که در ماشین مقابل خانه حانان نشسته. از دیروز صبح تا آن لحظه، یک ثانیه هم پلک بر هم نگذاشته و تمام حواسش را داده بود به خانه حانان. نماز صبحش را هم همانجا پشت ماشین خواند. ساکت بود و آرام با تسبیح شاه مقصودش ذکر می‌گفت. کوچه آرام بود و کم‌تر پیش می‌آمد کسی از آن عبور کند. ساعت هفت صبح، تازه داشت چشمانش گرم می‌شد که همراه در جیبش لرزید و زنگ خورد. از دیدن شماره ناشناس تعجب کرد. تماس را جواب داد و صدای حانان را شنید: - سلام. بیا دنبالم، همونجا که دیروز پیاده‌م کردی. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت20 امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمی‌گی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
دستی از پشت یقه‌اش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلک‌هایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحه‌اش را روی پهلوی بشری می‌فشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچه‌ها رو چه به پلیس‌بازی؟ بشری پوزخند زد. حدس می‌زد ضارب برای انتقام برگردد... مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟ بشری دردش را قورت داد: خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟ 🔸🔸🔸 شخصیت‌ محبوب رمان عقیق فیروزه‌ای و شاخه زیتون، این بار در رمانی امنیتی-سیاسی با موضوع فتنه88 رمان به قلم هرشب در 👇👇👇 https://eitaa.com/istadegi
✨﷽✨ 🔰 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مه‌شکن: 🌷 شکیبا شیردشت ‌زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس جامعه‌شناسی، نویسنده، مدرس سواد رسانه و فعال فرهنگی 🌷محدثه پیشه(صدرزاده)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، نویسنده، فعال دانشجویی، فعال در حوزه مطالبه‌گری 🌷زهرا اروند، کارشناس علوم تربیتی، نویسنده، فعال فرهنگی و دانشجویی 🌷کوثر سادات مصباح، کارشناس مشاوره، نویسنده، مربی نوجوان و فعال فرهنگی 🌷عارفه برنجی‌زاده(فاتح)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، مربی نوجوان، فعال فرهنگی 🌷صالحه صدر(طناز)، کارشناس جغرافیا، نویسنده، گردشگری که همیشه کوله‌ی سفرش آماده ست! ⚠️ کپی رمان‌ها تنها با ذکر نام نویسنده، آیدی کانال و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی مورد رضایت است. ⚠️ 📚متن‌های معرفی و نقد کتاب را با این هشتگ‌ها پیدا کنید: 📗 📝 📱مجموعه یاده‌های کتابخوانی: اول: اندر مصائب مخاطب بودن دوم: اندر مصائب نویسندگی سوم: اندر مذمت زردنویسان 🍃سایر هشتگ‌های مهم کانال: (معرفی بانوان شهیده) (بیانات امام خامنه‌ای در جمع بانوان) (آموزش درست‌نویسی‌ و نگارش) سلسله سخنرانی‌های از استاد مهدی طائب (دلنوشته‌های خانم شکیبا) (مطالب مرتبط با شهید آرمان علی‌وردی) مجموعه سخنرانی استاد علیرضا پناهیان، ویژه ماه مبارک رمضان مجموعه دلنوشته «آقای شهید جمهور!»؛ حرف دل یک دهه هشتادی با رییس‌جمهور شهیدش... ؛ مجموعه پادکست‌های گروه مطرا؛ رویکرد گام دومی به دفاع مقدس 🔸🔸🔸 📚دسترسی سریع به آثار منتشر شده: (رمان‌های شاخه زیتون، نقاب ابلیس و عقیق فیروزه‌ای برای ویرایش از کانال حذف شدند) 🔗 قسمت اول رمان شهریور(یک درام دخترانه و معمایی) 🌾 فایل پی‌دی‌اف رمان شهریور (ویرایش جدید) 🔗 لینک قسمت اول رمان رفیق 📓 فایل پی‌دی‌اف رمان رفیق 🔗 لینک قسمت اول رمان خط قرمز ⛔️ فایل پی‌دی‌اف رمان خط قرمز 🔗لینک قسمت اول رمان عالیجنابان خاکستری(به قلم محدثه صدرزاده) 🔗 فایل مجموعه داستان کوتاه بغض؛ ویژه ماه محرم(به قلم فاطمه شکیبا) 🔗داستان کوتاه بادام تلخ؛ بازخوانی مسمومیت در مدارس ☣️ 🔗 لینک قسمت اول داستان نیمۀ تاریک 🌖 فایل پی‌دی‌اف داستان نیمۀ تاریک 📿 داستان کوتاه تسبیح سبز (اثر ) 🔸پی‌دی‌اف داستان کوتاه نیمه‌ی راه (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 قسمت اول داستان نیمۀ تنها (اثر ) 🔸 داستان کوتاه آغوش گرم (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 داستان کوتاه جدال (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 داستان کوتاه امتداد (داستانی متفاوت درباره فلسطین) فایل پی‌دی‌اف داستان امتداد مجموعه داستان کوتاه بازگشت‌گاه (کار گروهی نویسندگان مه‌شکن) 📖 سفرنامه به قلم فاطمه شکیبا؛ خاطراتی از راهیان نور دانشجویی 1401 📖 ۲، خاطراتی از راهیان نور دانشجویی ۱۴۰۲ 📖سفرنامه‌ی "اسم‌های بدون فصل، فصل‌های بدون اسم"، به قلم کوثر سادات مصباح 📖سفرنامه "روایت زیبایی"، به قلم معصومه سادات رضوی(از مخاطبان کانال) 📖ناسفرنامه "موکب فرشتگان" به قلم فاطمه شکیبا 🔸 داستانک جنون (اثر فاطمه شکیبا) 🔸داستانک پزشک(فاطمه شکیبا) 🌊روایت موج‌نامه؛ به قلم کوثرسادات مصباح مصاحبه با خبرگزاری صدای حوزه 💬ارسال نظرات و پیشنهادها(خانم شکیبا): https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh ارسال نظرات برای خانم صدرزاده: https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ارسال نظرات برای خانم اروند: https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 ارسال نظر برای خانم طناز: payamenashenas.ir/Youdontknowme صفحه ما در روبیکا: https://rubika.ir/foratsh1400
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت21 آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش می‌خواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک می‌گشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود. طوری که حانان نفهمد، چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید. هیچ بهانه‌ای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری می‌کرد که حانان مشکوک شود. پارک کرد و ترمز دستی را کشید: - بفرمایید آقا! حانان پیاده شد و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد. عباس شیشه را پایین کشید: - امری داشتین آقا؟ - بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم. - چشم. حانان که رفت، عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب می‌کرد بی‌سیم زد به حسین: - رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمی‌دونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمی‌رسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟ بخاطر نوری که به در شیشه‌ای ساختمان می‌تابید، عباس تنها می‌توانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده. حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید: - ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟! عباس منظور حسین را فهمید. خنده‌اش گرفت: - راست می‌گین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... ! بطری آبش را که به نیمه رسیده بود از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر می‌جنبید، می‌توانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد. دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد. اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد. از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم می‌کرد. وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت. اول از همه، آب‌سرد کن را دید که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانی‌اش را می‌گرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد. بطری آرام‌آرام پر می‌شد و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگ‌تر می‌شد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد. عباس نفس راحتی کشید و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت22 *** حانان با دستمالی پارچه‌ای عرق از پیشانی‌اش گرفت و پرسید: - این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟ عباس کولر را روشن کرد و استارت زد. کمی فکر کرد و گفت: - بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم. - خوبه. منو ببر اونجا. - چشم آقا. و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود و سر آخر هم فهمیده بودند حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر، حانان سفارش رستوران داده بود! عباس می‌توانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالی‌اش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از این‌هاست. جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت: - من می‌رم یه جای پارک پیدا می‌کنم و منتظرتون می‌مونم تا بیاید. حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمک‌راننده: - نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم. - چشم. حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین: - حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟ حسین جواب داد: - خب حتما دست‌فرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش! عباس کمی نگران بود: - نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟ - جلوش سوتی ندادی که؟ - نه. هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد خرابکاری‌ای کرده باشم. - ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم می‌دونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمی‌خوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من می‌خوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلی‌ها مرتبطه! - چشم حاج آقا. حواسم هست. در آینه ماشین دستی به موهایش کشید و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد، هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معده‌اش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده. حانان را زود پیدا کرد. پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند. عباس مقابل حانان نشست و گفت: - درخدمتم آقا. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت23 حانان گفت: - کدوم غذاش بهتره؟ عباس شانه بالا انداخت: - نمی‌دونم. من تاحالا این‌جا نیومدم؛ ولی به بریونی‌هاش معروفه. حانان دو پرس غذا سفارش داد و روی میز خم شد: می‌خوام یکم درباره خودت بدونم. - درباره من؟ - آره. یه پیشنهاد خوب برات دارم. کارِت هم بدنیست. چند سالته؟ - بیست و پنج سال آقا. - دانشگاه هم رفتی؟ عباس تکیه داد به صندلی و آه کشید: - من فوق‌لیسانس آی‌تی دارم؛ ولی کار پیدا نمی‌شه که آقا. این آقازاده‌ها همه‌شون با پارتی کار پیدا می‌کنن، سر ماهایی که جون کندیم و نفر اول دانشگاه شدیم بی‌کلاه مونده و اومدیم مسافرکشی. - پس بچه درس‌خون هم هستی؟ - بودم آقا؛ ولی بخاطر خرج و مخارج زندگی بی‌خیالش شدم. - ازدواج کردی؟ - نه بابا. کی به یکی مثل من زن می‌ده آخه؟ - اگه کاری که می‌گم رو درست انجام بدی انقدر گیرت می‌آد که زندگیت سر و سامون بگیره. عباس محجوبانه لبخند زد: - خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا. حالا چه کاری هست؟ و به ساعتش نگاه کرد. وقت اذان شده بود. حانان از جا بلند شد و گفت: - اگه می‌خوای بیا بریم دستامون رو بشوریم. کم‌کم غذا رو می‌آرن. بعدش برات توضیح می‌دم. عباس از خدا خواسته از جا بلند شد و رفت که تجدید وضو کند. حانان؛ اما، زود نشست پشت میز و عباس نخواست حانان را معطل بگذارد. شک می‌کرد. نشست پشت میز و گفت: - خب، نگفتین کاری که می‌خواید چیه؟ حانان با دستمال دستانش را خشک کرد و بشقابش را جلوتر کشید: - کار خاصی نیست. من فردا از ایران می‌رم؛ ولی یه آشنایی دارم، باید کار اون رو راه بندازی. تو کوچه پس کوچه‌های شهر رو خوب بلدی. می‌خوام دوستم هرجا خواست بره، تو ببری و بیاریش. نگران پولش هم نباش. امشب دو میلیون تومن برات می‌ریزم که خیالت بابت پول و اینا راحت باشه. بازم اگه خواستی هم به دوستم بگو، برات می‌ریزه. عباس که چشمش از بزرگی مبلغ گرد شده بود، با ذوقی آشکار گفت: - دو میلیون آقا؟ من تاحالا دو میلیون تومن یه جا ندیدم توی زندگیم! حانان که مطمئن شده بود عباس حاضر است برای پول هرکاری بکند، لبخند زد: - اگه درست کار کنی بیشتر از اینم گیرت می‌آد. یادمه گفتی مادرت مریضه، آره؟ عباس با تاسف سر تکان داد: - آره... خرج و مخارج خواهر و برادرای کوچیک‌ترم هم روی دوش منه. دوست دارم یه کاری گیر بیارم که بیشتر پول ازش دربیاد... حالا این دوستتون رو باید کجا ببرم و بیارم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت24 حانان چند جرعه از دوغ کنار دستش را نوشید و نفس عمیق کشید: - ببین، راستش دوست من یه فعال مدنیه. این روزا هم درگیر کارهای انتخاباته. برای برگزاری میتینگ‌ها و مراسم‌هاشون، احتیاج به یه راننده دارن که وسایل و اینجور چیزها رو ببره و بیاره. البته، ممکنه لازم بشه بخوان افراد رو هم ببرن این‌ور و اون‌ور. در اون صورت، یا خودت اگه می‌تونی یه ون یا مینی‌بوس باید اجاره کنی، یا یه راننده ون و اینجور چیزا پیدا کنی. پولتم می‌گیری. قبوله؟ چشمان عباس درخشیدند: - معلومه آقا! وقتی پولم رو بگیرم همه چیز حله! حانان لبخندی از سر رضایت زد: - خوبه. فعلا نارهارت رو بخور، عصر هم باید برسونیم جایی. عباس سرش را خم کرد: - چشم. *** کمیل موتور را روی جک گذاشت و خیره ماند به ماشین سارا که جلوی در باغ پارک شد. با این که درخت‌های اطراف پوشش خوبی برای کمیل می‌ساختند، باز هم ترجیح داد چراغ موتور را خاموش کند. با خودش فکر کرد چقدر خوب شد با موتور دنبال سارا رفت و ماشین را نیاورد؛ ماشین دست و پا گیر می‌شد. سرش از خستگی درد می‌کرد اما باید سر پا می‌ماند. سارا از ماشین پیاده شد و در باغ را باز کرد. باغ تر و تمیزی به نظر می‌رسید. وقتی سارا ماشینش را داخل باغ برد، کمیل با حسین ارتباط گرفت: - سلام حاجی. توی راه دوبار ماشینش رو عوض کرد. الانم رفته توی یه باغ اطراف شهر. نمی‌دونم بیرون می‌آد یا نه؟ درضمن نمی‌دونم غیر از سارا کسی داخل باغ هست یا نه؟ حسین بعد از کمی درنگ گفت: - فعلا اونجا باش و یه دوری هم اطراف باغ بزن ببین چطوریه. حواست باشه نیاد بیرون. منم ببینم اگه بشه یه نیروی کمکی بفرستم برات، چون ممکنه نتونی خوب باغ رو پوشش بدی. درضمن همین الان موقعیتش رو بفرست برام. - چشم. دستتون درد نکنه. فقط اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟ - آره. همونطور که حدس می‌زدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه! پس حواست باشه کمیل جان. این دفعه گمش کنیم دیگه معلوم نیست گیرش بیاریم. - چشم. حواسم هست. سردرد کمیل شدیدتر شده بود؛ اما باید با آن می‌ساخت. یک مسکن از جیبش در آورد و آن را بدون آب قورت داد. با موبایلش چند عکس از باغ گرفت. نگران بود که مبادا باغ در دیگری داشته باشد و سارا بازهم در برود. باید می‌رفت و به اطراف باغ نگاهی می‌انداخت؛ اما نمی‌توانست در اصلی را رها کند. منتظر ماند تا نیروی کمکی برسد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
4_134438278865617839.mp3
7.85M
متن واحد (ع) 🌴ای صید بی بال و پر 🍃شفیع روز محشر 🌴دخیلُکَ آقا یا 🍃موسی بن جعفر 🎤حاج
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت25 نفهمید چقدر گذشت تا یک پراید چندمتر عقب‌تر از او پارک کرد. نور چراغ‌های پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید. دستش را جلوی چشمانش گرفت. نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشه‌های ماشین دودی بودند. صدای حسین را از بی‌سیم شنید: - کمیل کجایی الان؟ - من ده متری باغ، پشت درخت‌های کنار مادی‌ام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشه‌هاش دودیه، یکم بهش مشکوکم. صدای خنده حسین را شنید: - نمی‌خواد مشکوک باشی! اون منم! کمیل متحیر ماند و با دهان باز، برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود. حسین گفت: - آهان، الان دیدمت. - شما... شما اینجا چکار می‌کنین؟ - بابا چرا تعجب می‌کنی؟ دارم بهت می‌گم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره. هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود. حسین نهیب زد: - من این‌جا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری. - چشم حاجی. کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت. یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد. بی‌سیم زد به حسین: - حاج‌آقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بی‌فکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش! - عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا این‌جا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی. کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: - خدا به خیر بگذرونه! و به سمت پراید قدم تند کرد. برای این که دیده نشود، از بین همان درخت‌ها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصله‌اش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربین‌هایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. می‌خواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود. حسین در ماشین را باز کرد و گفت: - خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن! کمیل میکروفون را گرفت و گفت: - فقط حاجی، ببخشید می‌پرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🌿 نشانه‌های مبارزه سیاسی در زندگی امام کاظم(علیه‌السلام) ائمه (علیهم السّلام) همه‌شان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه‌ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. زندگی موسی‌بن جعفر یک زندگی شگفت‌آور و عجیبی است.♥️ اولاً در زندگی خصوصی موسی‌بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی‌بن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسی‌بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزی‌ای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی‌بن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی‌بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی‌بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق»؛(۱) شمشیری را آویختند، معلق کرده‌اند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن. ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانه‌ی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانه‌های یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان میدهد هدف این است؛ میخواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل، و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم.♥️ ۱۳۶۴/۰۱/۲۳
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت26 حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل. کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد: - دمتون گرم! و ناگاه به خودش آمد: - دوربینا رو چکار کنم حاجی؟ خنده حسین پررنگ‌تر شد: - هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه. کمیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهت‌زده‌اش به حسین نگاه کرد و گفت: - نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین! - برو لوس نشو. وقت نداریم. کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغ‌های اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسم‌الله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد. با خودش گفت: - این نمی‌خواد بگیره بخوابه این وقت شب؟ از فکر خودش خنده‌اش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را می‌شنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد. کمیل پشت بی‌سیم گفت: - آقا سگه خوابش برد حاجی! - خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع می‌شه، برو داخل. حسین راست می‌گفت، در چشم به‌هم زدنی کوچه‌باغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمی‌دید ولی کم‌کم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفش‌هایش را درآورد تا صدای قدم‌‌هایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ می‌گیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا می‌رود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بی‌پایانش را نمی‌شود کنترل کرد، در کلاس‌های ورزشی ثبت‌نامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دوره‌های آموزشی‌‌اش را هم راحت‌تر از بقیه می‌گذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد. لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمی‌ست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سردارباشی یا امیرفرقی ندارد..... فقط کافیست دلداده باشی!♥️
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت27 باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جوی‌های کم ‌آبی که میان درختان جاری بود می‌شد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری می‌شود. روی زمین پر بود از علف‌های هرز و بوته‌های کوچک و بزرگ. کمیل یک نگاهش به روبه‌رو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمی‌داشت و سعی می‌کرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوته‌ها برای استتار کمک می‌گرفت. سکوت وهم‌آلود باغ و این که نمی‌دانست چندنفر داخل باغند،آزارش می‌داد. تازه داشت می‌فهمید چراغ‌قوه چه نعمت بزرگی‌ست! دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پرده‌های ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمی‌توانست از چراغ‌های روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمی‌رفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمی‌خورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز می‌شد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز می‌شد. همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود و دست روی دیوار کاهگلی باغ می‌کشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر می‌خورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود و درش به سمت ویلا باز می‌شد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت تا ببیند صدایی از اتاقک می‌آید یا نه. بجز صدای جیرجیرک‌ها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغ‌های دیگر بودند و تکان برگ‌ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمی‌آمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمی‌شد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمی‌دید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود. درحالی که هربار سربرمی‌گرداند و اطرافش را پایش می‌کرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبه‌های روی هم چیده شده را می‌دید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد اما حس ششم‌اش او را سرجایش نگه داشت. احساس می‌کرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرام‌تر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
💐 عیدسعید مبعث مبارک💐 🔰بیانی بسیار زیبا پیرامون بعثت از علامه مصباح با عنوان " وجوب بعثت" ✅ خداوند متعال دارای صفات اعلیٰ ست و آفرینش را نیز بر اساس صفت‌هاى ذاتى خودش آفرید، پس حكمت الهى اقتضاء می‌كند این آفرینش به بهترین وجه باشد. 🔹️در میان مجموعه آفرینشى كه میل به بى‌نهایت دارد خداوند فرمود: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»؛ این انسان باید موجودى باشد كه با اختیار خودش سرنوشتش را بسازد و باید بداند كجا مى‌رود، باید نسبت به راهی که می‌رود، رفتاری که می‌کند و نتایجش آگاه باشد. 🔸️ یک بخش این مسائل با عقل فهمیده می‌شود ولى غالباً آن چه با عقل می‌فهمیم یک چیزهاى كلی است، یک خلاء معرفتی کماکان وجود دارد، این كمبودى كه از لحاظ معرفت انسان دارد ایجاب می‌كند از راه دیگرى، با یک تعلیم الهى دیگرى این خلاء پر بشود تا آدم بفهمد كدام راه خوب است و راه ها به كجا منتهى مى شوند. 1⃣ اولین وظیفه انبیاء یا دلیل وجوب انبیاء این است كه آنچه را بشر خودش نمی‌توانست بفهمد به او بفهمانند «وَ یُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ» 2⃣ وظیفه دوم این بود كه آن چیزهایى را كه عقل می‌فهمد اما بشر از آن غافل است یا عقول عموم مردم به آن نمی‌رسد به مردم بگویند. 3⃣ و سوم اینكه راه و رفتارهایى را كه انسان را به سعادت می‌رساند به مردم بگویند و راهنما باشند. 🔸 و سرّ همه اینها اگر بخواهیم خلاصه كنیم این است که خدا پیغمبران را فرستاد تا معارف را به مردم بفهماند تا نگویند عقلمان نمي‌رسید یا غافل بودیم. در یک كلمه حجت را براى خدا بر مردم تمام كنند. ۱۳۹۴/۱۲/۱۷
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت28 اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمال‌کورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تله‌ای در کار باشد. بسم‌الله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نم‌زدگی در بینی‌اش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبه‌ها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغ‌قوه موبایلش را روشن کرد و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغ‌قوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبه‌ها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطری‌های شیشه‌ای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دست‌ساز با قابلیت استفاده در جنگ‌های خیابانی»، یا به عبارت ساده‌تر: «کوکتل مولوتوف!» نگاهی به دبه‌ها کرد؛ با این حساب حتما دبه‌ها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاک‌های کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمی‌توانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان می‌داد مدت‌هاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباری‌اش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچه‌ای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمه‌های کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و این‌ها برای کمیل فقط یک معنا می‌داد: جنگ شهری و دعوای خیابانی! خواست از اتاقک بیرون بیاید که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او می‌دید و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد. مرد به طرف در باغ می‌رفت و اطراف را نگاه می‌کرد. کمیل فقط دعا می‌کرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه می‌رفت تا این که چراغ‌قوه‌اش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغ‌قوه را در تمام باغ می‌چرخاند. صدای زنانه‌ای از در ویلا شنید: - ببین برق کوچه هم رفته؟ فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچه‌باغ انداخت و برگشت به سمت سارا: - آره. همه جا ظلمات محضه. صدای حسین از بی‌سیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد: - کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟ کمیل نمی‌توانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را می‌شنید که آیه‌الکرسی می‌خواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام می‌کرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مى‌داند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمى‌یابند.) ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi