eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
465 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ممنونم از محبت شما آریل؟ شاید! باید تا جلد۲ صبر کنیم... الحمدلله، لطف خداست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت امام.🌱 من را می‌شناسید؟ من نه یکی از آن سربازانِ در گهواره‌تان هستم، نه یکی از آن دبستانی‌هایی که امیدتان به آن‌ها بود. من یک دهه هشتادی‌ام. یکی از کسانی که انقلاب شما را تنها در کتاب‌های خاطرات و فیلم و عکس‌های قدیمی دیده‌اند. ما از شما، تنها عکسی خندان دیده‌ایم اول کتاب‌های درسی‌مان؛ و فیلم‌ها و یادداشت‌هایی در صحیفه نورتان. ما شما را از خاطرات بزرگ‌ترها شناخته‌ایم و قدرتان را از روی وصیت‌نامه شهدای دفاع مقدس فهمیده‌ایم. اما... حضرت امام عزیز، پیوند ما بیش از این‌هاست. ما یکدیگر را روز ازل دیده‌ایم و دلمان را به شما باخته‌ایم. همان روز خدا نام ما را در فهرست سربازان شما نوشت. من مطمئنم شما آن روز که در فرودگاه مهرآباد، از پله‌های هواپیما پایین می‌آمدی، ما را هم در افق آینده ایران می‌دیدی؛ یا در چهره پدرها و پدربزرگ‌هایمان. من مطمئنم تو یکی‌یکی انتخابمان کردی که سربازت باشیم و فرزندت. شاید زیر لب برایمان دعا می‌خواندی و حتی می‌دیدی آن روز را که ما انقلابت را به ثمر رسانده‌ایم. می‌دانید حضرت امام، ما باید برای شناختن شما، تارهای عنکبوت تحریف را کنار بزنیم تا امام‌های جعلی و خودساخته‌شان را بجای شما برایمان جا نزنند. برای ما سخت است زیارت مرقد مجلل‌تان؛ وقتی که تصویر خانه محقرتان را می‌بینیم. با وجود همه این‌ها، ما همان‌قدر برای این انقلاب جان‌برکفیم که فرزندانت در دفاع مقدس بودند. ما همان‌قدر جهادگریم که مبارزان زمان انقلاب. ما همان‌قدر ولایت‌پذیریم که سربازان دهه هفتادیِ مدافع حرم. می‌توانید از آرمان علی‌وردی بپرسید ما تا کجا حاضریم برای راه شما مایه بگذاریم. از آرمان عزیز بپرس ما چقدر امام خامنه‌ای‌مان را دوست داریم. امام جان، از همین‌جا و به نیابت از همه دهه هشتادی‌ها، حتی آن دهه هشتادی‌هایی که در شناختن شما و انقلابتان به اشتباه افتاده‌اند، می‌خواهم بگویم ما قلبمان می‌تپد برای ادامه دادن این انقلاب. می‌خواهم بگویم انقلاب شما در بیست و دوی بهمن پنجاه و هفت تمام نشده و اتفاقا قسمت‌های قشنگش به ما رسیده؛ گام دومش... می‌خواهم بگویم خرداد شصت و هشت پایان شما نیست. شما از همیشه زنده‌ترید؛ می‌دانم که خودتان می‌بینید محبت‌تان را در قلب‌های انسان‌های آزاده، می‌دانم که می‌بینید صدای شما، آرمان شما، اندیشه شما درحال جهانی شدن است. جوانه اندیشه تان رشد کرده، بارور شده و دارد تا قلب اروپا و افریقا پیش می‌رود. در جهانِ ستمدیده و تاریک امروز، همه از شما و روشنای آرمان‌هایتان می‌پرسند. و می‌دانم که آینده هم پیش چشم شماست؛ آینده‌ای زیباتر از آنچه اکنون ما می‌بینیم... آینده‌ای به زیباییِ تمدن نوین اسلامی؛ آینده‌ای به زیبایی ظهور. برای ما دعا کن امام جان. ما مثل شما از نیمه خرداد در انتظار فرجیم؛ ما قرار است انقلابت را به ظهور برسانیم...✨ بازنشر / ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
🌿ما بسیجی شده‌ی نهضت روح‌الله‌ایم...🇮🇷 🌱🌱🌱 ✨شب قدریم و به از حرف هزاران ماهیم ما بسیجی شده‌ی نهضت روح‌الله‌ایم ✨با علی تا گذر کرببلا همراهیم رویش تازه‌ای از گلشن روح‌الله‌ایم ✨کدخدا را اجل قطعی و وقت‌اگاهیم همه فرزند قسم خورده‌ی روح‌الله‌ایم ✨امت واحده و قوم شهادت‌خواهیم سنی و شیعه نمک‌خورده روح‌الله‌ایم... (احمد بابایی) بسیجی شهید http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴📖 بریده‌ای از کتاب 📓 ✍️ به قلم روایت خیلی زیباییه از تشییع امام... مخصوصا دیالوگ‌هاش فوق‌العاده ست... امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار می‌جوشید. آنقدر تعداد آدم‌ها زیاد بود که از هر طیف و گروهی می‌شد نمونه‌ای پیدا کرد. زن‌ها، مرد‌ها و بچه‌ها، همه و همه به سمت بهشت زهرا می‌رفتند؛ هر کس با هر وسیله‌ای که داشت، در وانت‌ها و کامیون‌ها آنقدر آدم سوار شده بود که از آن‌ها فقط یک حجم انسانیِ در حال حرکت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم می‌شد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می‌رفت که سایر آدم‌ها پیاده می‌رفتند. قیافه‌ها متنوع بودند. از هر قماش و دسته‌ای. زنی با چادری مشکی که لکه‌های قوه‌ای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت، با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود. بی‌خیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی‌توجه نسبت به او. کودک می‌خندید و در عرض جمعیت راه می‌رفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه می‌کرد. مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالا از جانبازان جنگ بود. ضجه می‌زد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه می‌کنند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد می‌زد و می‌رفت. لحنش به دعوا می‌زد. مردی بلند‌قامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه می‌رفتند. دست هم را گرفته بودند و می‌دویدند. انگار تلوتلو می‌خوردند. دوتاشان لباس فرم سپاه پوشیده بودند. همه‌شان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک می‌خندید و منتظر نگاه محبت‌آمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم می‌گریستند. موتور‌سواران خیلی سریع از بین مردم می‌گذشتند. بی‌توجه به شلوغی و احتمال برخورد با آدم‌ها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را می‌دید به سرعت پشت موتور می‌پرید. صاحب موتور اعتراضی نمی‌کرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیل‌ها بسته شده بود. مردمی که اتومبیلش جلو صف اتومبیل‌ها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشت‌آلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیل‌های پرش، قیافه‌اش به کاسب‌ها می‌خورد. از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشین‌های پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت، انگار می‌خواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. هراسان بود. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلی‌کوپتر‌ها آنقدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دسته‌های کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند. به نظر می‌آمد که به درخت‌های اطراف خیابان گیر می‌کنند. یکی در این میانه بستنی می‌فروخت. مردم برای بچه‌هایشان بستنی می‌خریدند. بچه‌ها خیلی کیف می‌کردند. در این گرما بستنی می‌چسبید. بچه‌هایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را می‌خوردند اما رضایت‌شان را مخفی می‌کردند. خانه‌هایی که اطراف خیابان بودند، درهای‌شان باز بود. از بیشتر خانه‌ها شلنگ‌های آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگتر‌ها، آب را به سمت بالا می‌پاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود می‌آمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون می‌زد. بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاه‌گاهی برخلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغ‌های روشن می‌آمد. حتی صدای گوش‌خراش آژیرش، مردم را از جلو راهش دور نمی‌کرد. انگار جلوتر که شلوغ‌تر می‌شد، بعضی غش می‌کردند یا زیر دست و پا می‌ماندند. روی موتور آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود. - داداش برو کنار! برو کنار! مریض داریم، آقا برو کنار! تا سپر آمبولانس ضربه‌ای آرام به مردم نمی‌زد، کسی از سر راهش کنار نمی‌رفت. راننده آمبولانس چیزی نمی‌دید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی موتور نشسته بود و جلو چشمانش را گرفته بود؛ البته اگر چیزی هم می‌دید، فرق زیادی نمی‌کرد. آمبولانس فشار می‌آورد. جنگ تکنولوژی با آدم‌ها. آدم‌ها موفق‌تر بودند. اگر لطف نمی‌کردند و کنار نمی‌رفتند، زور آمبولانس به آن‌ها نمی‌رسید. 1
یک هواپیمای سم‌پاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابان‌های پهن منتهی به بهشت زهرا آب می‌پاشید. این یکی را خیلی‌ها با دست نشان می‌دادند. قیافه‌ها غریب بود. نوعی بهت در چهره‌ها بود که جلوی نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف می‌زدند. بعضی‌ها هم ساکت می‌دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می‌دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه جلویی می‌خورد، جلویی به آن‌ها راه می‌داد. می‌دانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلند‌گوی ماشین دولتی شعار می‌داد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی‌داد. - ایران در به در شده، بسیجی بی‌پدر شده. - امام رفت. - آقا حالا چی می‌شود؟ کسی می‌آید رو کار؟ نظام چی می‌شود؟ - خدا بزرگ است. این انقلاب نمی‌خورد زمین. - خدا خودش نگه دارد. - هیچ کس نمی‌تواند جای امام را بگیرد. - ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم. - عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت‌شکن، پیش خداست امروز، مهدی صاحب‌زمان، صاحب عزاست امروز. - آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر. - بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم. - خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر. - بی‌پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه می‌گفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده! - آی آقا موا... حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد. - آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک می‌کنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه می‌دانم... بازار، اینجا زیارتی می‌شود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست می‌کنند. حالا ببین. همین زمین‌های شخم‌خورده، حالا می‌شود خدا تومن. کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد. - یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست! - ای امام. من نمی‌گذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمی‌میرد بی‌ناموس‌ها! از دهان جوان غش کرده کف می‌ریخت. - یا ایتها‌النفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه... لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن می‌آمد، به سختی عبور کرد. - خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما می‌آید؟ - نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش می‌دارد. مگر می‌شود خون این همه شهید از بین برود؟ - خدا خودش نگه دارد. - بی‌بی‌سی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان. - بی‌بی‌سی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان می‌دهم. اصلاً کی با کی جنگ می‌کند؟ _ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری‌ جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند. - آقای خامنه‌ای مثل شیر ایستاده. - حالا می‌بینیم! - بایست ببین. - حالا امام را چه جوری می‌آورند؟ - یک ماشین‌هایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن می‌آورند جنازه را. - از کجا رد می‌شود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش... - نه آقا با هلی‌کوپتر می‌آورند. - پس تشییع چی می‌شود؟ بالاخره سنت است، مستحب است. - پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش می‌‌رسد به آقا. - اصلاً نمی‌شود تشییع کرد. سه‌شنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمان‌ها معلوم بودند، درخت‌ها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جاده‌هایی که به بهشت زهرا منتهی می‌شد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند. زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا می‌خورد. ضلع شمالی‌اش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود. زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار ساده‌ای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقک‌های پیش‌ساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار می‌داده‌اند. منطقه‌ای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصله‌ای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینر‌ها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند. 2
کانتینر‌ البته هیچ جای دستی برای بالا رفتن ندارد. ولی روی کانتینر‌ها مملو از جمعیت بود. سقف چند تا از کانتینرها بریده بود. سقف کانتینر تحمل بار ندارد. هرچقدر کف کانتینر را محکم می‌سازند، سقفش را سبک‌تر می‌گیرند. تراکم زیاد انسان‌ها روی دیوار این منطقه محصور شده، روی سقف کانتینرها، سقف را که از جنس ورق آهن بود، مثل کاغذ پاره کرده بود. آدم‌ها مثل اشیایی بی‌جان به داخل کانتینر ریخته بودند. داخل منطقه محصور شده که احتمالا قرار بود خلوت باشد، تا مراسم تدفین در آرامش انجام شود، از جمعیت پر بود. مامورانی که برای حفظ نظم و جلوگیری از هجوم جمعیت، زنجیری انسانی تشکیل داده بودند، خودشان از همه زودتر این زنجیر را پاره کردند. همان دوازده متر راه ورودی کافی بود تا سیل جمعیت به داخل منطقه محصور شده بیایند. سیل جمعیت به عرض شاید صدها متر می‌خواستند از این ده متر به داخل منطقه محصور شده راه پیدا کنند. همه به دلیل نامعلوم می‌خواستند به داخل این منطقه بیایند. حسی غریب در مردم، آن‌ها را مجبور می‌‌کرد که از دفن امام جلوگیری کنند. هلی‌کوپتر حامل تابوت روی سر جمعیت آنقدر پایین می‌آمد که به نظر می‌رسید ملخ دمش با سر و دست مردم برخورد می‌کند. هلی‌کوپتر سعی می‌کرد جمعیت را بترساند و فراری دهد. اما جمعیتی که سال‌ها با جنگ و موشک و هواپیما مثل یک واقعه طبیعی برخورد کرده بود، از یک هلی‌کوپتر نمی‌ترسید. جمعیت مانع فرود هلی‌کوپتر می‌شدند. هلی‌کوپتر شاید تا یک متری به زمین نزدیک می‌شد. مردم خم می‌شدند. روی زمین دراز می‌کشیدند. اما اجازه نمی‌دادند تا هلی‌کوپتر روی زمین بنشیند. این صحنه چندین بار تکرار شد. شاید هیچ کس دلیل عقلانی برای این ممانعت نداشت! اما همه کارها عقلانی نیستند. اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر می‌شوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی‌کنند. صدها هزار نفر آدم با یک میلیون با ده میلیون خیلی تفاوت ندارند. هیچ کس اندازه دریا را بر حسب تعداد قطره‌ها نمی‌گوید. دریایی از آدم. اگرچه دریا را از ماهی‌ها گرفته بودند. ماهی‌ها خود دریا شده بودند. دریا موجی غریب داشت. بلند و توفنده. آدم‌ها را به دیواره کانتینر‌ها می‌زد. بعضی روی زمین می‌افتادند. آدم‌های دیگر بلافاصله روی شان را پر می‌کردند. نزدیک بهشت زهرا خاک‌ها مثل خاک‌های جنوب می‌شوند. خاک‌های بهشت زهرا مثل خاک‌های جنوب‌اند. این شاید به خاطر به خاک سپردن بعضی آدم‌ها در بهشت زهرا باشد. آدم‌هایی که گوشت و پوست و استخوان‌شان از خاک‌های جنوب ساخته شده است! بوی خاک‌های جنوب را همه حس می‌کردند. خاصه آن‌هایی که لباس‌های خاکی و سبز تنشان بود. خاصه آن‌هایی که با ویلچیر آمده بودند. آدم‌ها آنقدر به هم فشرده شده بودند که جایی برای عبور ویلچیر نبود. سر و صدای ملخ هلی‌کوپتری که در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد، همه را به خود آورد. نگاه‌ها به سمت هلی‌کوپتر که از دور می‌آمد جلب شد. جنازه امام! جنازه را با هلی‌کوپتر می‌آورند. هلی‌کوپتر آنقدر نزدیک زمین بود که گردبادی از خاک را به هوا بلند کرد. انگار طوفانی از خاک‌های جنوب همه جا را تیره و تار کرده بود. هلی‌کوپتر به داخل محدوده محصور شده رفت. دیگر فقط صدایش به گوش می‌رسید. طوفان خاک‌های جنوب وقتی فروکش می‌کند، اثری از جنوبی‌ها باقی نمی‌ماند. جمعیت در حرکتی بی‌امان به سمت دیواره حرکت کرد. انگار همه یک بدن داشتند. عرق بدن‌ها با هم آمیخته بود. اشک و عرق، گلاب و آبی که توسط شلنگ‌های آتش نشانی پاشیده می‌شد، لباس‌ها را سنگین کرده بود، انگار همه لباس‌های چرمی پوشیده بودند. جوانی به نام "ارمیا " به دو دست برای خود راه باز می‌کرد. از بین دو نفر جلویی، صف به صف جلو می‌رفت. هر صف را که می‌شکست، فشار چند برابر می‌شد. دو دستش را روی شانه های دو نفر جلویی گذاشت. با یک خیز خودش را بلند کرد. نقطه‌ای اتکایی روی زمین نداشت. پایش در بین پاهای دو نفر عقبی از مچ‌ گیر کرده بود. به پایش فشار می‌آورد اما بی‌فایده بود. برای پاهای دو نفر عقبی آنقدر جا نبود که بتوانند با تکانی پایش را خلاص کنند. هلی‌کوپتر بالا رفت. جمعیت می‌خواست جای خالی محل فرود آن را پر کند. دو نفر جلویی مثل بقیه آدم‌ها دویدند. دست ارمیا از روی شانه‌های آنها رها شد. با صورت روی زمین افتاد. پایش هنوز در بین پاهای عقبی قفل شده بود. جمعیت به سمت جلو هجوم می‌آورد. آرام اما با فشار زیاد، بعضی‌ها احساس می‌کردند زمین زیر پای‌شان مثل بدن آدمی‌زاد نرم شده است. اما هیچ کدام فرصت فکر کردن نداشت. 3
ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش می‌کرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت می‌کرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دنده‌اش با صدایی مثل چوب خشک شکست. استخوان‌هایش مثل نان خشک وقتی خرد می‌شدند، صدا می‌کردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش می‌دادند تا خستگی‌اش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار می‌آورد. انگار کفشش زمستانی بود. تخته‌اش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک می‌فشرد. خاک‌های جنوب تصویر کنده‌کاری شده همه جنوبی‌ها هستند! احساس درد نداشت. به نظر نمی‌آمد ماهی وقت‌ جان دادن درد بکشد. ماهی وقت جان دادن خودکشی می‌کند. _ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک می‌شود. من داشتم آن جا می‌مردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمی‌کردم. زیر پای عاشقانش... لگد‌مال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید می‌ماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمی‌شد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده می‌مردم. وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاک‌های جنوب هم باشد، می‌میرد. بعضی ماهی‌گیر‌ها روی بدن ماهی سنگ می‌گذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان می‌خورد. در جمعیت بودند آدم‌هایی که احساس می‌کردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلی‌کوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست. _ اشهد ان لا‌اله الا انت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهریور--فاطمه شکیبا.pdf
2.28M
📲📚فایل پی‌دی‌اف داستان بلند 🌾📙 ✍️نویسنده: فاطمه شکیبا ✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨ https://eitaa.com/istadegi
شهریور--نسخه موبایل.pdf
2.46M
📲📚فایل پی‌دی‌اف داستان بلند 🌾📙 (نسخه درشت‌خط برای مطالعه آسان‌تر در تلفن همراه) ✍️نویسنده: فاطمه شکیبا ✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از اینکه برای خوندن نوشته‌هام وقت می‌ذارید و محبت دارید. ان‌شاءالله کمی صبر کنید، به زودی با جلد دوم شهریور برمی‌گردم...
سلام روح خشنم عاشقانه نوشتن رو برنمی‌تابه🙄
سلام دلارام برای ویرایش از کانال حذف شده. لینک پی‌دی‌اف خط قرمز در پیام سنجاق شده موجوده.
سلام متاسفانه اخیرا فرصت تبلیغ رو پیدا نکردم. و از طرفی هم زیاد شدن تعداد اعضا رو به معنای سنگین‌تر شدن مسئولیت می‌دونم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 کتاب 📙 ✍️ مترجم: محمد عباس‌آبادی از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جنایی‌اش خواندم و تعریف‌های فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست. این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخک‌هایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتاب‌های جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه این‌ها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که می‌دانستم قاتل دارد پلیس را بازی می‌دهد؛ مثل تماشای یک موش و گربه‌بازی بود. اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوق‌العاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگی‌اش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبی‌اش، شیوه عشق‌ورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضی‌دانِ تمام‌عیار. داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل می‌کند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده می‌خواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بی‌رحمانه‌ای به رخ عقل‌گراها بکشد؛ طوری که تمام استخوان‌های روحِ منطقی‌ام تا چند روز بعد خواندنش درد می‌کرد! کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعه‌ی بیست سال پیش ژاپن است. پدیده‌هایی مثل بی‌خانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیب‌های طلاق، ضعف‌های نظام آموزشی و سایر آسیب‌های اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شده‌اند و لازم است مخاطب ایرانی‌ای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی می‌داند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عده‌ای مطرح می‌شد، فریب نخورد. 📖 «مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له می‌کرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطی‌جمع‌کن گذاشته بود. قوطی‌جمع‌کن حدوداً پنجاه‌ساله نشان می‌داد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمع‌آوری قوطی طی می‌کرد او را فعال‌تر و هوشیارتر از بقیه نگه می‌داشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی می‌کرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیت‌های بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطی‌جمع‌کن حکم ریش‌سفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را این‌طور می‌دید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونک‌های مقوایی از نظر پنهان می‌شد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجله‌ای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و صورتش را اصلاح می‌کرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی می‌رود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمی‌کند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا می‌گذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقه‌های وینیل آبی می‌کشید. با این حال اینجا مانده بود و نمی‌دانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.» https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام البته هنوز هم در زمینه نوشتن عاشقانه‌های خوب و عمیق و پاک، نویسنده‌های توانمند کم‌اند، با این‌که عاشقانه زرد زیاد داریم. ولی بنده اصلا استعداد عاشقانه نوشتن ندارم. بهتره بچسبم به ژانر جنایی.
سلام مخصوصا اون‌هایی که انواع و اقسام بلاها رو سرشون نازل کردم🙄
سلام الحمدلله، لطف خداست. ممنونم که به یادم هستید✨ ان‌شاءالله