eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
490 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۳ *** گلویم می‌سوزد از تشنگی. سیاهی مطلق احاطه‌ام کرده است و برای فرار کردن از آن، چشمانم را باز می‌کنم. نور خودش را می‌کوبد به چشمانم و این یعنی هنوز زنده‌ام. دختری بالای سرم ایستاده، با مانتو و شلوار و مقنعه سبز، دست به سینه و خیره به من. می‌گوید: حالت خوبه؟ سی ثانیه طول می‌کشد تا جمله‌اش در ذهنم فهم شود و آنچه در ذهن دارم را، به زبان فارسی ترجمه کنم و به زبان بیاورم: خوبم... اینجا... کجا... -می‌تونی بلند شی؟ به دستانم تکیه می‌کنم برای نشستن. علامت یگان حفاظت روی سرآستین دختر، نشان می‌دهد از ماموران حفاظت فرودگاه است. دختر از اتاق بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد، آرسن هم پشت سرش است. حتی اینجا هم دیدنش نمی‌تواند خوشحالم کند؛ فقط هورمونی به نام «انگیزه کشتن آرسن» ترشح می‌شود در تمام بدنم. دختر به آرسن می‌گوید: اگر حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون. مشکلی نیست. آرسن، با سربه‌زیریِ چندش‌آورش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. دختر باز هم دست به سینه، گوشه‌ای از اتاق می‌ایستد و منتظر رفتنمان می‌شود. آرسن زانو می‌زند کنار تخت که حتما برای استراحت کارمندان فرودگاه است. -می‌تونی راه بری؟ سرم را تکان می‌دهم و از تخت پایین می‌آیم. تازه توجهم جلب می‌شود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آن‌کادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک می‌شوم یکی بزنم پس گردنش. می‌گوید: چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم. در ذهن از خودم می‌پرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟ و سریع پاسخ می‌دهم به خودم: بازرسی‌شون کردن. اگر هنوز برادر حسابش می‌کردم، ازش می‌خواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر می‌خواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این‌ کار را می‌کرد. به پاهای بی‌جان خودم تکیه می‌کنم. نه زانوهایم می‌لرزند و نه نفسم تنگی می‌کند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون می‌رویم و آرسن، یک آبمیوه می‌دهد دستم: هنوزم اینطوری می‌شی؟ آبمیوه را از دستش می‌قاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالت‌آور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه می‌نوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز می‌کند در رگ‌هایم. شارژ می‌شوم دوباره. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه می‌دهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریست‌ها سخت‌گیر شدن، چون ممکنه از طرف دا... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام یک دور دیگه از اول رمان بخونید... متوجه می‌شید که یکی دیگه ست.
سلام خدانکنه. فعلا برنامه شبی یک قسمت با حجم بالا هست. حلال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقصر اصلی کیست؟ 🔺در بین اتفاقات اخیر، نکته‌ای که همه‌ی رسانه‌های خارجی و داخلی تاکید می‌کردند، کم سن بودن و حضور دهه هشتادی‌ها در آشوب‌ها بود. اما به راستی مقصر اصلی کیست؟ در نشست مجازی با خانم آمنه سادات ذبیح پور، ایشان زمینه و بستر اشکالات فکری نوجوانان و نسل دهه‌ی هشتادی را کم کاری والدین و مسئولان دهه‌ی شصت و پنجاه می‌دانست و به عبارتی، معتقد بود این گونه رفتارها از نسل جدید، حاصل تربیت نسل گذشته است. البته وی به این نکته که مسئولین هم در حیطه‌ی تربیتی و رسانه‌ای کم کاری کرده‌اند، اشاره کرد. 🌀لذا بهتر است به جای تخریب وجهه‌ی دهه هشتادی‌ها در ذهن تاریخ و نسل‌های آینده، کمی واقعیت‌ها را هم در نظر بگیریم... اینکه سالیانی‌ست نهاد خانواده را رها کرده‌ایم و امر تربیت، که رکن اساسی جامعه و فرهنگ است را سرسری گرفته‌ایم. چه خوب است به جای آنکه فقط مشکلات اقتصادی و معیشتی مردم را اصل بدانیم و همچنان در مسیر اعتلای فرهنگی، سنگ بیندازیم، قدمی در راستای احیای تربیت دینی و اسلامی برداریم. هنوز دیر نشده است، از همین الان شروع کنید... ✍🏻محدثه صدرزاده https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴ آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه می‌دهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریست‌ها سخت‌گیر شدن، چون ممکنه از طرف دا... انقدر تند نگاهش می‌کنم که کلمه‌اش نصفه‌نیمه، در هوا معلق می‌ماند و دهانش را می‌بندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره می‌اندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه می‌دهد: مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو... یکی از اشکالات آرسن این است که نمی‌داند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفه‌اش کنم: فهمیدم. بسه. در دل لعنت می‌فرستم به گذشته‌ای که ول‌کن من نیست. هرچه بیشتر سعی می‌کنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی می‌زند بیرون. از سالن فرودگاه می‌رویم بیرون و آرسن می‌گوید: صبر کن تا ماشین رو بیارم. اوه اوه... آقا انقدر چسبیده‌اند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریده‌اند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له می‌شدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده می‌ساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفه‌اش می‌کردم... چمدان از دستم کشیده می‌شود؛ آرسن است که آمده چمدان را ببرد برایم. دسته چمدان را محکم‌تر می‌گیرم و می‌کشمش عقب: من با تو هیچ‌جا نمی‌آم. وقتی نگاه‌های پرسشگر به سمتمان برمی‌گردد، می‌فهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاه‌ها، به التماس می‌افتد: ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم... با کف دست، می‌کوبم به سینه‌اش و آرام جیغ می‌زنم: من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم. آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی می‌رود عقب. دقیقا همان‌جایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنی‌ام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقب‌نشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را می‌کشم و می‌روم؛ آرسن هم می‌دود دنبالم: وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی... این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری می‌دهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعه‌المصطفی درس نمی‌خواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون می‌کشند! یقه آرسن را در مشتم مچاله می‌کنم. سرش را می‌برد عقب و بهت‌زده نگاهم می‌کند؛ انگار باورش نمی‌شود با من طرف است. می‌گویم: وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا. و هلش می‌دهم دوباره. چند قدم تلوتلو می‌خورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. این‌بار نمی‌آید دنبالم و من هم نگاه نمی‌کنم که چکار کرد. راهم را کج می‌کنم به سمت تاکسی‌های فرودگاه و زیر لب می‌گویم: آرسن الاغ. *** ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
شاید🙄
اصلا قرار نیست شباهتی به اون رمان داشته باشه. همه پیش‌فرض‌ها رو از ذهنتون بیرون کنید. اگر پدر و مادر یکی نباشند بله. فقط در صورتی محرمه که یا پدر، یا مادرشون مشترک باشه.
شاید(لبخند ملیح)🙂🙄
بازهم... شاید(لبخند ملیح)🙂🙄
تلسکوپ رصدخانه ملی ایران چشم بر آسمان گشود 🔹 باانجام اولین نورگیری رصدخانه ملی ایران و ثبت اولین نور تلسکوپ ۳.۴ متری این رصدخانه ملی، آخرین گام در مرحله تجمیعِ زیرمجموعه‌های تلسکوپ و تکمیل بزرگترین طرح علمی کشور برداشته شد. 🔹 تصاویر اولین نور این تلسکوپ انسجام مجموعه‌های اپتیک، مکانیک، سخت‌افزار و نرم‌افزار کنترل در یک پیکربندی شامل ده‌ها هزار قطعه مکانیکی و الکترونیکی را نشان می‌دهد. پ.ن: بچه که بودم به نجوم و ستاره‌ها خیلی علاقه داشتم. توی کتاب‌های علمی دائم درباره پیشرفت‌های علمی در زمینه نجوم و هوافضای کشورهای غربی می‌خوندم... تلسکوپ‌های قدرتمندشون، کاوشگرهای حیرت‌انگیزشون... همیشه حسرت می‌خوردم که چرا ما باید فضا رو از چشم اونا ببینیم؟ چرا اونا باید انقدر جلوتر باشن از ما؟ چرا این قدرت نباید دست ما باشه؟ این خبر و سایر خبرهای مربوط به پیشرفت هوافضای ایران، واقعا خوشحالم می‌کنه. و نشون می‌ده راه پیشرفت اصلا بسته نیست؛ فقط نیاز به همت و توکل داره... اجازه ندید این خبر مهم و سایر اخبار امیدآفرین توی هیاهوی رسانه‌ای دشمن گم بشه. اجازه ندید تصور غلط «ایران ضعیف» رو توی ذهن مردم جا بندازن. قوی بوده، هست و خواهد بود، ان‌شاءالله.🇮🇷🌱 یاد این شعر افتادم: پای من از خاک تا خورشید، می‌رود از نور آسان‌تر تا به دست من چراغ ماه، بر زمین تابد فروزان‌تر...✨ ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️⚠️⚠️ سلام شاید 🙄 (لبخند ملیح) پ.ن: از گیج کردن که نه ولی از طرح معما خوشم میاد.
سلام متاسفانه بنده هم با اینجور معلم‌ها و حتی اساتید مواجه بودم... توی کلاس نمیشه کاری کرد. چون معلم هست و قدرت کلاس دست معلمه. شما بیرون کلاس، سعی کنید به بچه‌ها نشون بدید کی راست میگه و کی از احساسات بقیه سوءاستفاده می‌کنه. اگه یه معلم یا معاون پیدا کنید که طرف شما باشه خیلی خوبه. و ازش کمک بگیرید.
سلام ادامه هیچ رمانی نیست. ولی با رمان خط قرمز مرتبطه.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۵ *** اولین نفری نیستم که به خوابگاه رسیده. دانشجوها از شهرها و کشورهای مختلف، کم‌کم خودشان را رسانده‌اند به خوابگاه. اتاق‌ها سه نفره و شش نفره‌اند؛ و خوشبختانه تمیز و نوساز. به درخواست خودم، اتاقم سه نفره است. کیف و چمدانی که روی یکی از تخت‌هاست، نشان می‌دهد یک نفر قبل از من رسیده به اتاق و تخت زیر پنجره را اشغال کرده. اثر انگشتم را روی قفل در کمدم ثبت می‌کنم و رمزش را... نمی‌دانم چه رمزی بگذارم. سال تولد؟ زیادی ساده است. ناخودآگاه، مهم‌ترین عدد زندگی‌ام در ذهنم جرقه می‌زند. عددی که برای هیچ‌کس مهم نیست جز من و به اندازه کافی پیش‌بینی ناپذیر است. محض احتیاط، برعکسش می‌کنم و بی‌درنگ، رمز کمد را می‌گذارم: ۱۷۲۰. داخل کمد، یک کیف کوچک خاکستری جا خوش کرده. بند کیف را دورش پیچیده‌اند و آن را طوری گذاشته‌اند که زیپ جلویش، چسبیده باشد به دیواره کمد. بند کیف را از دورش باز می‌کنم. زیپ کیف را می‌کشم و بدون این که داخلش را ببینم، دستم را می‌برم داخل کیف. با حرکت دادن انگشتانم بر روی وسایل داخل کیف، همه قطعات داخلش را می‌شمارم و از سالم بودنشان مطمئن می‌شوم. صدای قدم‌های کسی در راهرو، باعث می‌شود از کیف و محتویاتش دست بکشم و مثل قبل، بگذارمش گوشه کمد. چمدانم را باز می‌کنم و مشغول چیدن وسایلم می‌شوم. تقه‌ای به در می‌خورد. سرم را می‌چرخانم به سمت در و دختری ریزنقش و چادری را می‌بینم که در آستانه در ایستاده. طوری نگاهم می‌کند که انگار همه‌چیز را درباره‌ام می‌داند؛ مخصوصا با آن چشمان سبزش! لبخند گشادی تحویلش می‌دهم و می‌گویم: سلام. شما هم توی این اتاقین؟ گوشه لبش کمی کج می‌شود و چمدانش را می‌کشد دنبال خودش داخل اتاق: سلام. بله. چمدان را می‌گذارد جلوی کمدش و مشغول گذاشتن رمز و اثرانگشت روی در کمدش می‌شود؛ بدون هیچ حرف اضافه‌ای. اصلا شاید اگر خودم سلام نمی‌کردم، او هم من را نامرئی حساب می‌کرد و زحمت گفتن همین دو کلمه را هم به خودش نمی‌داد. مهم نیست؛ من شدیداً به یک رفیق ایرانی نیازمندم. پس، ظرف باقلوای لبنانی را از زیر لباس‌های داخل چمدان بیرون می‌کشم و به دختر تعارف می‌کنم: من آریل هستم، از لبنان. دختر لبخند کمرنگی می‌زند و نگاهش می‌ماند روی باقلواها: من افرا هستم... -ایرانی؟ سرش را تکان می‌دهد و با کف دست، ظرف باقلوا را به عقب می‌راند: ممنون. میل ندارم. خودم یک باقلوا می‌گذارم در دهانم و می‌پرسم: رشته‌ت چیه؟ -مهندسی مکانیک. در ظرف را می‌بندم و باقلوا را می‌دهم پایین: من زبان و ادبیات فارسی می‌خونم. چادرش را درمی‌آورد و آویزان می‌کند به چوب‌لباسی: خیلی خوب فارسی حرف می‌زنی. شیره باقلوا را که به انگشتانم چسبیده است، می‌مکم و چشمک می‌زنم: من عاشق ایرانم. رمان ایرانی، شعر ایرانی، فیلم ایرانی، موسیقی ایرانی و هرچیزی که ایرانی باشه رو دوست دارم. افرا عدم تمایلش به گفت و گو را با یک لبخندِ کوچک و سرگرم شدن به چیدن وسایلش نشان می‌دهد و من، ناامید و وارفته، باقلوای دیگری در دهان می‌گذارم. دوباره کسی در می‌زند و من و افرا هم‌زمان می‌گوییم: بله؟ ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
۱۷۲۰؟🤔
شاید🙄 پ.ن: سلما ایرانی نیست که شماره ملی داشته باشه. شاید کد اتباع داشته باشه ولی کد ملی نه.
سلام شرمنده؛ اما فعلا یک قسمت با حجم بالا میذاریم. حدودا دو صفحه ست هر قسمت.