eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
474 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر به این خوبی، چه داستانی باهاش میشه داشت؟🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۷ مادر داد می‌زند و حواسش نیست که در گوش من داد زده. گوش‌هایم درد می‌گیرند. ناگاه، پشت گردنم می‌سوزد. ناخن پدر است که گردنم را خراشیده و با دستان بزرگش، پشت لباسم را گرفته؛ انقدر محکم که دستانم از موها و لباس مادر جدا می‌شوند و می‌افتم گوشه اتاق. همه بدنم درد می‌گیرد. پدر بجای من، چنگ می‌زند در موهای مادر. صورتش سیاه شده و چشمانش سرخ. می‌خواهم بروم مادر را نجات بدهم؛ اما از هیبت هیولاوار پدر می‌ترسم. نه دستانم تکان می‌خورند و نه پاهایم. به دستانم نگاه می‌کنم؛ چند تار مو از موهای مادر میان انگشتانم مانده. پدر، موهای مادر را می‌کشد و می‌بردش به حیاط. مادر جیغ می‌کشد؛ اما انگار صدای جیغش را فقط من می‌شنوم میان صدای غرش جت‌های جنگی. پدر، مادر را می‌کشاند تا لب باغچه و سرش را می‌گذارد تا لب آن؛ دقیقا همان‌جایی که دیروز با مادر، هسته خرما کاشتیم و قرار بود من روزها را بشمارم تا سبز شود. پدر، دستش را فشار می‌دهد روی صورت مادر تا صدایش را خفه کند و پیشانی‌اش را می‌کوبد روی زمین. صدای مادر خفه می‌شود زیر فشار دستان پدر. پدر خنجری از غلافِ کمربندش بیرون می‌کشد. کسی دست گذاشته روی گلوی من و تا حد مرگ فشار می‌دهد؛ طوری که صدایم به جایی نرسد... -آریل... آجی... دستی تکانم می‌دهد و آن دستی که بر گلویم فشرده می‌شد، رها می‌شود. توان حرکت به تنم برمی‌گردد، هوا را با ولع به سینه می‌کشم و می‌نشینم. به محض باز شدن چشمانم، با آوید مواجه می‌شوم که با ترس نگاهم می‌کند. چند ثانیه طول می‌کشد تا بشناسمش و مغز برای سخن گفتن، به زبانم فرمان بدهد؛ و آوید پیش‌دستی می‌کند: کابوس می‌دیدی آجی. صورتش در یک مقنعه و چادر سفید قاب گرفته شده. صدای اذان مسلمان‌ها، از مسجدِ نزدیک خوابگاه خودش را می‌زند به شیشه پنجره و پرده گوش‌های من. دستم را روی پیشانی دردناکم می‌گذارم و دست دیگرم را نگاه می‌کنم تا ببینم تار موهای مادر میان انگشتانم هستند یا نه. نیستند. شیرین‌ترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار می‌شوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، خیالت راحت می‌شود که هیچ‌کدام از چیزهایی که دیده‌ای، واقعا اتفاق نیفتاده‌اند. برای من اما، قضیه فرق می‌کنند. کابوس‌های من، درواقع بازبینی گذشته لعنتی‌ای ست که از سر گذرانده‌ام. یک مادر داعشی و یک پدر داعشی‌تر. مادری که با رویای زندگی زیر سایه حکومت اسلامی، با پدرِ به اصطلاح مجاهدم، قدم گذاشت به جهنمِ معرکه سوریه و خیلی دیر فهمید که همه آنچه از خلافت اسلامی شنیده، دروغ‌هایی کودکانه است. -خوبی؟ -آره... خوبم... دنبال عروسکم می‌گردم. تا وقتی خوابم برد در آغوشم بود... حالا کجاست؟ آوید راست می‌ایستد و می‌گوید: آب نمی‌خوای برات بیارم؟ -نه... ممنون... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
⚠️⚠️⚠️ 💔🙂
...آخرین چیزی که در این دنیا می‌خواسته... ⚠️کسانی که خط قرمز را نخوانده‌اند، این پیام را نادیده بگیرند...⚠️
⚠️⚠️⚠️ آه...💔
⚠️⚠️⚠️ راستش خودم هم رفتم اواخر خط قرمز و پیام‌های شما رو خوندم... دلم تنگ شد برای اون حال و هوا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش... ولی مگه میشه چنین ضربه‌ای رو از یاد برد؟
⚠️⚠️⚠️ سلما حتما بخاطر گذشته‌ای که داشته، از تروریسم متنفر و عاشق ایرانه... نگران نباشید...
⚠️⚠️⚠️ سلما حتی اگر بخواد هم، نمی‌تونه جاسوسی کنه چون اصلا در موقعیتی که بتونه این کار رو انجام بده قرار نمی‌گیره.(با توجه به این که از اتباع خارجی محسوب می‌شه و پدرش هم داعشی بوده، دستگاه امنیتی ایران روش حساسه؛ پس جاسوسی کردن مثل رفتن روی تله ست و با عقل جور درنمیاد) این که اون پسر کی بود و چی می‌خواست، به زودی معلوم میشه...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۸ آرام دست می‌کشد روی پیشانی‌ام: پاشو، خوابت می‌بره نمازت قضا می‌شه... اگر می‌دانست مسلمان نیستم، دست نمی‌کشید به پیشانی عرق‌کرده‌ام؛ چون نجس می‌دانند کافرها را. می‌گویم: من مسلمان نیستم. مسیحی‌ام. ابرو می‌دهد بالا و لبخندش محو نمی‌شود: آهان، ببخشید. دستش را برنمی‌دارد از روی سرم؛ در کمال تعجب. رو می‌کند به افرا که دارد در تختش کش و قوس می‌رود: آجی بلند شو، اذانه. نماز اول وقتش خوبه. و می‌ایستد روی سجاده. عروسک را روی زمین، پایین تخت پیدا می‌کنم و برش می‌دارم. حتما افرا و آوید با خودشان فکر می‌کنند که من بزرگ‌تر از آنم که موقع خواب، عروسک هلوکیتی بغلم باشد؛ ولی به جهنم. هر فکری می‌خواهند بکنند. عروسک نرمم را در آغوش می‌گیرم و خیره به خم و راست شدن آوید روی سجاده، سعی می‌کنم بخوابم. عروسک را محکم‌تر به خودم می‌چسبانم و تا این‌بار کابوس نبینم؛ اما اصلا خوابم نمی‌برد. از خواب می‌ترسم، از تکرار بریده شدن سر مادر لب باغچه. از ماندن تار موهای طلایی‌اش لای انگشتانم. از فریادهای هیولاوار پدر. از گذشته‌ای که یقه‌ام را گرفته و رها نمی‌کند. از پدر داعشی‌ای که او را در ذهنم کشته‌ام و دفن کرده‌ام. و او هربار از گور بلند می‌شود، با بدنی متلاشی و گندیده. دنبالم می‌کند و انگار تا من را هم لب باغچه سر نبرد، آرام نمی‌گیرد در قبرش. از بیرون صدای جیرجیرک می‌آید. پهلو به پهلو می‌شوم و سر هلوکیتی را نوازش می‌کنم. در گوشش می‌گویم: باید برم دنبالش، نه؟ عروسک اصلا دهان ندارد که جواب بدهد. در سکوت نگاهم می‌کند و من ادامه می‌دهم: می‌دونم کارای مهم‌تر دارم... ولی دوست ندارم با این حسرت بمیرم... حرفم را می‌خورم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. *** ⚠️چهار سال قبل، بعبدا، لبنان دندان‌هایم را برهم فشار دادم. تلفن با باتری خالی، مثل یک جنازه افتاده بود کنار دستم. هیچ‌کدامشان جواب نمی‌دادند. خودم را جمع کردم روی مبل و زانوانم را بغل گرفتم. یک تنه، رکورد بدبخت‌ترین انسان روی زمین را شکسته بودم؛ اما سنم واقعا کم بود برای شکستن این رکورد. هنوز تولد شانزده سالگی‌ام را نگرفته بودم حتی؛ که تا گردن رفتم زیر بار بدهی‌هایی که اصلا سر و تهش را نمی‌دانستم. قرار بود وقتی مامان و بابا از دانمارک برگشتند، شانزده سالگی‌ام را تولد بگیریم. دو هفته از تولد شانزده سالگی‌ام گذشته بود و نیامدند که هیچ، حتی نگفتند چرا. یکباره همه چیز ریخته بود به هم. اسرائیل و حزب‌الله دوباره افتاده بودند به جان هم و شرایط امنیتی کشور ناپایدارتر از همیشه بود؛ حداقل در عمر شانزده ساله من. مامان و بابا تازه سهام یک شرکت لبنانی بزرگ را خریده بودند و با سودش و البته کمی قرض، یک مغازه بزرگ‌تر خریده بودند و یک خانه بزرگ‌تر. مامان و بابا و اسحاق رفتند دانمارک، تا نمایندگی یک شرکت دانمارکی را در لبنان بگیرند. همه‌چیز ظاهرا روی ریل خودش بود(البته اگر شیعه شدن آرسن و رفتنش به ایران را فاکتور بگیرم)، تا وقتی که لبنان با اسرائیل درگیر شد. سهام آن شرکت لبنانی، مثل خیلی از شرکت‌های دیگر سقوط کرد و به عبارت ساده‌تر، به خاک سیاه نشستیم. و از همان وقت هیچ خبری از پدر و مادر نشد. دیگر نه خودشان زنگ می‌زدند، نه جواب من را می‌دادند. حق داشتند شاید. در لبنان، بجز من و مبلغ سنگین بدهی، هیچ چیز منتظرشان نبود. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
⚠️⚠️⚠️ خیلی ترسناکه... شاید...
ان‌شاءالله... البته الان هم نداره، نابودی اسرائیل یک فرآینده و این فرآیند خیلی وقته که شروع شده...
⚠️⚠️⚠️ شاید باید به سلما حق داد... اون فقط نیاز به یکم آرامش داره که اومده ایران...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اگر دقت کنید اشاره شده که این رمان هم یک رمان امنیتی هست؛ و باید منتظر باشید تا وارد ماجرای اصلی بشیم... ولی یکم با سایر رمان‌های امنیتی متفاوته...
خیلی خوشحال‌کننده ست که به یاد مه‌شکنید...🌿
ناسفرنامه موکب فرشتگان.pdf
779.5K
📚فایل پی‌دی‌اف ناسفرنامه "موکب فرشتگان"✨ (مجموعه یادداشت‌های اربعین۱۴۰۱) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) گروه نویسندگان http://eitaa.com/istadegi