eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
541 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 57 می‌گویم: چطور
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 59 کمیل نگاه معناداری به امید می‌اندازد؛ که نمی‌فهمم معنایش را. امید لب می‌گزد و کمیل آرام زمزمه می‌کند: دو نفر. نیشخند می‌زنم: یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمی‌اومد. چهره کمیل بیشتر در هم جمع می‌شود. انگار دارند شکنجه‌اش می‌دهند. نگاهش را از چشمانم می‌دزدد: گفتم که، از پشت زدن. درضمن... حرفش را با یک نفس عمیق، قورت می‌دهد و می‌چرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل می‌آید: وقتی می‌گیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کسایی‌اند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم. -یعنی یه گروه تروریستی بودن؟ کمیل یک لحظه برمی‌گردد، و باز هم نگاه‌هایی میان کمیل و امید رد و بدل می‌شود که معنایشان را نمی‌فهمم. امید لب می‌گزد و کمیل دوباره روی می‌چرخاند. امید می‌گوید: نه دقیقا. ولی از خارج هدایت می‌شدن و آموزش می‌دیدن. دارم کم‌کم می‌رسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه می‌دهم: دقیقا از کجا؟ امید چند لحظه سکوت می‌کند و دست می‌کشد به چانه بی‌مویش. لبانش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: رسانه‌های بیگانه دیگه. درباره‌شون تحقیق کنی می‌فهمی. پر واضح است که طفره می‌رود؛ بیش از این نمی‌توانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد آبان، حلقه می‌زند دور تنم و از سرما خودم را بغل می‌کنم. آفتاب مایل‌تر شده و بی‌رنگ‌تر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه می‌دهد. می‌پرسم: قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟ کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را انداخته پایین. یکی از ریگ‌های روی زمین را با ضربه کفش، شوت می‌کند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار می‌کشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی می‌گیرد. امید یک نگاه به کمیل می‌اندازد که نمی‌خواهد حرف بزند و خودش جوابم را می‌دهد: بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن. مسعود برمی‌گردد و دست می‌زند سر شانه امید: دیگه باید بریم. امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند می‌زند: باشه... حتما... کمیل ضربه محکم‌تری به ریگ جلوی پایش می‌زند و ناگهان می‌چرخد به سمتمان. انگشت اشاره‌اش را به سوی ما می‌گیرد و تکان می‌دهد: عباس رو فقط اون دونفر نکشتن... لبانش را جمع می‌کند و کلامش را فرو می‌دهد. دستش هم مشت می‌شود و برمی‌گردد به سمت جیبش. برای شنیدن ادامه حرفش بی‌تابی می‌کنم: پس چی؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیفت نیمه شب.mp3
7.09M
🎧بشنوید/داستان صوتی "شیفت نیمه‌شب"🌙 📖بریده داستان: "می‌گویم: هوشیاریش نزدیک پنجه. از جایی پرت شده؟ خانم سجادی صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود. پشت میز، کنار خانم سجادی می‌نشینم. سمانه سرش را جلوتر می‌برد و چشمانش از کنجکاوی برق می‌زنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎙گویندگان: بانو مهدی‌آسا(راوی) بانو شبنم(خانم سجادی) بانو "نوکر ارباب"(سمانه) بانو شباهنگ(مادر آرمان) آقای سپهر(پدر آرمان) 🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱 تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 60 امید به زور می‌خندد و به من می‌گوید: شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت می‌کنه. بی‌توجه به امید، کمیل را نگاه می‌کنم: کیا کشتنش؟ امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را می‌گیرد و تندتند خم و راست می‌شود: خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو... کمیل را می‌کشد همراه خودش و بازویش را فشار می‌دهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید می‌کشد بیرون و آرام می‌گوید: منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست. بچه نیستم؛ می‌فهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت می‌کند و من هم به مودبانه‌ترین شکل ممکن، لبخند می‌زنم: ممنونم که اومدید. از دیدن‌تون خوشحال شدم. مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی می‌کنند و می‌روند. باز هم با قبر عباس تنها می‌شوم. ضبط فیلم را قطع می‌کنم و فیلمی که از امید و کمیل گرفته‌ام را یک دور دیگر می‌بینم. دستم زیاد تکان نخورده و چهره هردوشان واضح است. اگر عباس از نیروهای سپاه پاسداران باشد، پس همکارانش هم از همان جنس‌اند و یا اطلاعات خودشان ارزش دارد، یا با واسطه می‌رسند به کسانی که برای سرویس‌های اطلاعاتی مهم باشند. ارزش کارم را فقط کسی می‌فهمد که در لبنان زندگی کرده باشد و بداند جاسوس‌ها و دلال‌های اطلاعات، چطور برای اطلاعات دسته‌اول سر و دست می‌شکانند و خرج می‌کنند. -خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتل‌های تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزش‌دیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس می‌زنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمی‌دادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهان‌کاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن... خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش می‌کنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم می‌گیرد و به حماقت خودم می‌خندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زنده‌ای، چرا از قاتلت انتقام نمی‌گیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلم‌ها هم قدرت نداری؟ کیفم را از کنار قبر برمی‌دارم؛ تخته‌شاسی را هم. نیم‌نگاهی به قبر عباس می‌اندازم و راه کج می‌کنم به سمت در قبرستان. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه"سربه‌زیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا کمرم درد می‌کند. خیلی زودتر از آنچه انتظار داشتم، پیر شده‌ام؛ ولی برای داشتن یک زندگی معمولی و حتی خیلی پایین‌تر از معمولی، باید حالاحالاها جان بکنم. هروقت کمردرد، گردن‌درد و زانودرد امانم را می‌برد، هزینه اجاره خانه و خرج خورد و خوراک و قبض‌ها و هزینه مدرسه و دانشگاه بچه‌ها در ذهنم ردیف می‌شوند و درد خودم یادم می‌رود. -فقط یه شب بیا. راس ساعت دوازده شب، سه میلیون می‌زنن به کارتت. کار خاصی هم لازم نیست بکنی؛ فقط شعار بده. حرف‌های کریم در ذهنم تکرار می‌شوند. سه میلیون تومان فقط برای شعار دادن؟ این را که ازش پرسیدم، لبخند زد و گفت: پشت سر من بیا. شاید یکم زد و خوردم باشه، ولی قول می‌دم چیزیت نشه. و بعد، سرش را نزدیک کرد به گوشم و با حالتی وسوسه‌انگیز زمزمه کرد: هم یه چیزی بهت می‌رسه، هم حقتو از این حکومت می‌گیری. به سه میلیون تومان پول فکر می‌کنم؛ به این که یک و نیم میلیونش می‌رود برای دندان مریم که یک ماه است درد می‌کند و شب‌ها خواب ندارد از دندان‌درد. حقوق ناچیزم مانع شده تا الان ببرمش دندان‌پزشکی. اگر حرف کریم را گوش نکنم، باید به فکر قرض کردن برای هزینه دندان‌پزشکی باشم. برگ‌های خشک را با جارو جمع می‌کنم کنار جدول. دستانم به سوزش افتاده‌اند؛ چون دستکشِ سوراخ نمی‌تواند جلوی سرما گرد و خاک را بگیرد. دیشب برعکس همیشه، دخترم دستانم را کرم نزد. نیامد اصلا به دستانم نگاه کند و از قاچ خوردن پوستم گله کند. شب که از سوزشش بی‌خواب شدم و کورمال کورمال دنبال مرطوب‌کننده گشتم، فهمیدم چرا نیامده. کرم تمام شده بود و نمی‌دانم می‌توانیم یکی دیگر بخریم یا نه. -فقط یه شب... هم صداتو به حکومت می‌رسونی، هم به دنیا، هم پول گیرت میاد. اگه گرفتنت هم غمت نباشه. میارمت بیرون. کریم این را مطمئن و محکم گفت؛ اما چیزی از ترس من کم نشد: یعنی منم باید مثل اینا که توی تلوزیونن، شیشه مغازه‌های مردم رو بشکونم؟ -نه، فقط ساختمونای حکومتی. اگه لازم بشه، مامورا و بسیجیا رو هم می‌زنیم. البته برای دفاع از خودمونه. باز هم چیزی از ترسم کم نشد. گفتم خبرش می‌کنم. یک شب شعار دادن است دیگر... به جایی برنمی‌خورد. حکومت که با شعارهای منِ بی‌دست‌وپا چیزیش نمی‌شود... قول می‌دهم فقط شعار بدهم... باید سریع‌تر کار کنم؛ قبل از این که آفتاب خودش را برساند به کوچه. برگ‌های خشک را جا می‌دهم داخل پلاستیک زباله. گروهی دیگر از برگ‌های خشک را با جارو هل می‌دهم به یک سو؛ با آهنگی منظم. طوری که صدای خش‌خش جارویم، سکوتِ کوچه را تسخیر کند و فکرِ حقوق کم و مخارجِ بالا را از سرم براند؛ فکر دوراهی مقابلم را. از قاطیِ سیاست شدن می‌ترسم. یاد گرفته‌ام سربه‌زیر باشم و نگاهم را میان لغزیدن شاخه‌های جارو بر زمین غرق کنم؛ تا لحظه‌ای یادم برود هرچه می‌دوم، بازهم از مخارج زندگی عقب می‌مانم. تا یادم برود هیچ‌کس در این مملکت به فکر ما نیست. ناگاه، دیدن پارچه پاره‌ای میان شمشادها، آهنگِ منظم جارویم را بهم می‌زند. جارو را به دست دیگرم می‌دهم، خم می‌شوم و پارچه را برمی‌دارم. پیراهنی ست مردانه؛ اما پاره و خونین. خون را که روی پیراهن می‌بینم، ناخودآگاه دستانم بی‌حس می‌شوند و رهایش می‌کنم. می‌ترسم ماجرا جنایی باشد و بعدا شر بشود برایم. دست و پایم را گم کرده‌ام. نمی‌دانم باید به پلیس بگویم یا نه. می‌خواهم پیراهن را همانجا بیندازم و به جارو زدن ادامه دهم؛ اما زیر شاخه‌های جارو، روی آسفالت کوچه و لبه جدول، باز هم رد خون می‌بینم. لکه‌های قهوه‌ای رنگِ خشک شده. رد خون را که دنبال می‌کنم، می‌رسم به پیاده‌رو و نرده‌های کنارش. زمین پر از همان لکه‌های قهوه‌ای ست؛ دیوار و نرده‌ها هم. انگار یک نفر با تن خونین، به دیوار تکیه داده و دست بر زمین گذاشته. گلویم می‌خشکد. حجم خون طوری ست که مطمئن می‌شوم صاحب این خون‌ها حتما تا الان مرده. یک نفر را اینجا کشته‌اند... احساس خفگی می‌چسبد به گلویم. زیر لب ناخودآگاه می‌گویم: یا اباالفضل! سریع از پیاده‌رو عقب‌گرد می‌کنم به سمت جدول. می‌خواهم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم؛ ولی کنجکاوی یقه‌ام را رها نمی‌کند. اگر به پلیس بگویم، ممکن است برایم دردسر شود. اگر نگویم هم، شاید خون یک بی‌گناه پایمال بشود یا جنایتی پنهان بماند؛ مخصوصا که شنیده بودم چند شب پیش همین طرف‌ها درگیری بوده. دختری نوجوان را می‌بینم که دارد از آن سوی کوچه، به من نزدیک می‌شود. از مانتو و شلوار سرمه‌ای و کوله‌پشتی‌اش می‌توان فهمید دبیرستانی ست؛ فکر کنم همسن دختر خودم. دسته جارو را محکم می‌چسبم، آب دهانم را قورت می‌دهم و ماسکم را پایین می‌آورم: دخترم... ببخشید... چشمان دختر گرد می‌شوند و با تردید می‌ایستد: بله؟ -چند شب پیش اینجا شلوغی بوده؟ کسی چیزیش شده؟
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه"سربه‌زیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا کمرم درد می‌کند. خیلی زودتر
دختر دو دستش را می‌گیرد به بندهای کوله‌پشتی‌اش: آره... خیلی هم شدید بود. یه بسیجی رو گرفتن انقدر زدن که دیروز شهید شد. ایناهاش. و اشاره می‌کند به بنری که آن سوی خیابان نصب شده. گردنم را که بالا می‌آورم، تیر می‌کشد؛ بس که به خم بودن و به زمین نگاه کردن، عادت کرده‌ام. دختر قدم تند می‌کند و من را در بهت می‌گذارد. چهره خندان جوان را می‌بینم روی بنر؛ جوانی مثل پسر خودم. قلبم تیر می‌کشد و زانوانم شل می‌شوند. آوار می‌شوم روی جدول. بیشتر به ذهنم فشار می‌آورم. بچه‌ها دیشب داشتند درباره بسیجی‌ای حرف می‌زدند که تنها افتاده بین سی، چهل نفر معترض. انقدر خسته بودم که بقیه‌اش را نشنیدم و خوابم برد. و حالا... خیره می‌شوم به عکس جوان و بعد به رد خونش روی زمین. صدای کریم را به خاطر می‌آورم که می‌گفت: اگه لازم بشه، مامورا و بسیجیا رو می‌زنیم. البته برای دفاع از خودمونه... ذهنم پر می‌شود از سوال. سی، چهل نفر آدم، در مقابل یک نفر از خودشان دفاع کرده‌اند یعنی؟ به همه‌شان وعده سه میلیون تومان داده بودند یا بیشتر؟ یعنی پولشان را ساعت دوازده شب واریز کرده‌اند به کارتشان؟ نه... شاید هم برای پول نبوده؛ پس برای چی؟ آدم برای چقدر پول، برای چه وعده‌ای حاضر می‌شود آدم بکشد؟ سه میلیون تومان برای هر شب. برای هر شبی که بروم داد بکشم و فحش بدهم، آتش بزنم، کتک بزنم... عوضش دندان مریم درست می‌شود. عوضش موقع برگشتن، برای بچه‌ها خوراکی و هله هوله می‌خرم... و چندتا کرم مرطوب‌کننده. شاید حتی بشود ببرمشان رستوران... جوان همچنان از داخل بنر نگاهم می‌کند. چشمانم گرم می‌شوند و می‌سوزند. اشک راه باز می‌کند روی صورتم. درد و گرفتاری خودم یادم می‌رود. دست می‌کشم روی زمین؛ روی خون جوان و زیر لب می‌گویم: من آدم‌کش نیستم... من... من... و صدای هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. گیر کرده‌ام. صدای زنگ موبایل قدیمی نوکیایم میان صدای گریه‌ام می‌دود. صدایم را صاف می‌کنم و جواب می‌دهم: الو؟ سلام... -سلام آقا مرتضی. صبحتون بخیر. مزاحم شدم که بگم، اون سه میلیون که پارسال ازتون قرض گرفتم رو امروز ریختم به حساب. شرمنده انقدر دیر شد. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
دختر دو دستش را می‌گیرد به بندهای کوله‌پشتی‌اش: آره... خیلی هم شدید بود. یه بسیجی رو گرفتن انقدر زدن
پیوست داستان "سربه‌زیر": سرا پا اگر زرد و پژمرده‌ايم ولی دل به پاييز نسپرده‌ايم چو گلدان خالي لب پنجره پر از خاطرات ترک‌خورده‌ايم اگر داغ دل بود، ما ديده‌ايم اگر خون دل بود، ما خورده‌ايم اگر دل دليل است آورده‌ايم اگر داغ شرط است ما برده‌ايم اگر دشنه دشمنان، گردنيم اگر خنجر دوستان، گرده‌ايم گواهی بخواهيد: اينک گواه همين زخم‌هايی كه نشمرده‌ايم دلی سربلند و سری سربه زير از اين دست عمری به سر برده‌ايم... (قیصر امین‌پور) پ.ن: این داستان بیشتر تلنگری به مسئولان جامعه بود... مردم ما شریف و نجیب‌اند؛ قدر این مردم رو بدونید... اجازه ندید شرایط زندگی براشون سخت بشه... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 60 امید به زور م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 61 *** آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب می‌آورد و لبخند می‌زند. مردد می‌گویم: یعنی با هم... چشم‌غره می‌رود و آرام می‌گوید: هیس! و مردمک چشمانش را کج می‌کند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام می‌گویم: اگه بمب هم بترکه، نمی‌شنوه. آوید می‌خندد و بازویم را می‌گیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون... از اتاق بیرونم می‌کشد. به محض بیرون آمدنش، دونفر از دوستانش از جلوی در رد می‌شوند و برای آوید دست تکان می‌دهند: مخلص آوید خانوم! آوید برایشان دست بلند می‌کند: ما مخلص‌تریم! -از شهیدت چه خبر؟ آوید صدایش را می‌برد بالا و به دونفری که حالا دورتر شده‌اند، می‌گوید: خیلی دمش گرمه! -مثل خودت. و می‌روند. اخم می‌کنم: شهیدت؟ چشمان آوید می‌درخشند: بهت نگفتم؟ -چیو؟ آوید هیجان‌زده‌تر از قبل، مثل بچه‌ها جست و خیز می‌کند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم. -به تو؟ بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: آره، مگه نمی‌دونی؟ منم باهاشون همکاری می‌کنم برای تکمیل پرونده خانم‌های شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه. چه دل خجسته‌ای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول می‌کرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ می‌گویم: پس درست چی؟ آوید با بی‌خیالی شانه بالا می‌اندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه. هر روز من سی ساعته! چشمک می‌زند. می‌گویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi