مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 70 جلوتر میروم
حرص نخورید، انشاءالله خیره 🙄
سلام
۱.شهریور از اول شبی یک قسمت بود.
۲.متاسفانه مخاطب رمان آنلاین، دوست داره در هر قسمت شاهد یک اتفاق خاص باشه و رمان سریع پیش بره. همین میشه که رمانهای آنلاین اکثرا ضعیف و فاقد پردازش هستن و حتی نگارش ضعیفی دارن. ولی رمان بنده قرار نیست رمان آنلاین باشه و مثل سایر نویسندگان عمل کنم؛ میخوام فرصت کافی برای پردازش و چیدن روندی که مدنظرمه داشته باشم، حتی اگر توی ۱۰ قسمت هیچ اتفاق خاصی نیفته. اگر این رمان رو به صورت چاپی میخوندید، اصلا احساس نمیکردید روندش کند شده(شما هر شب یک صفحه از یک کتاب رمان رو بخونید میبینید ممکنه هر ۲۰ صفحه یه اتفاق خاص رخ بده).
تغییر ذائقه مخاطب، به عهده نویسنده ست...
چون خیلی گله کرده بودید از روند شهریور، خواستم یک بار برای همیشه حل بشه.
این کتاب رو گذاشته بودم این روزها بخونم.
۱۳ روز بیشتر تا شهادت حاج قاسم نمونده...
توی این ۱۳ روز، با هم این کتاب رو خواهیم خوند... انشاءالله.
#حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم 🥀
#لبیک_یا_خامنه_ای #فرات
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"هوهوی غار"
به قلم: فاطمه شکیبا
هووو... هوووو... هووو...
سرما و صدای سکوت در خانه پیچیده؛ مثل صدای باد در یک غار تاریک و نمناک. در خودم جمع میشوم. الان است که یخ بزنم. درجه شوفاژ را بیشتر میکنم و ژاکت بافتنی را بیشتر دور خودم میپیچم. الان است که سکوت، پرده گوشهایم را متلاشی کند.
پس چرا آرمان نیامد؟ دیر کرده... چشمانم خشک شدهاند به ساعت و عقربههایش. تکان نمیخورند چرا؟ شاید باتری ساعت تمام شده. خودم را به سختی از مبل جدا میکنم. کمرم تیر میکشد.
روی نوک انگشتان پایم بلند میشوم و دست دراز میکنم تا ساعت را بردارم. دستم نمیرسد. بیشتر تلاش میکنم؛ فایده ندارد. بیاختیار میگویم: آرمان مامان... بیا یه لحظه... .
منتظرم زیر پنج ثانیه جواب بگیرم. هزار و یک... هزار و دو... تا هزار و بیست میشمارم و جواب نمیگیرم. نگران آرمان میشوم. قدم تند میکنم به سمت اتاقش. حتما خواب است یا صدایم را نشنیده.
آرام در میزنم و در را باز میکنم. نگاهم اول میرود به سمت میز تحریرش؛ صندلیاش خالی ست و کتابی که آخرین بار میخواند، روی میز باز مانده. کتابهایی که از دوستانش امانت گرفته بود هم روی میزند. روی کتابها کاغذ چسبانده و نوشته هرکدام مال کیست.
تختش هم خالی ست و تمام اتاق هم. پاهایم خشک میشود همانجا. تخت، میز، صندلی، کتاب، کمد و هرچه در اتاق است، دارند سرم داد میکشند که: آرمان کجاست؟ چرا نیامد؟
گلویم میخشکد. نمیدانم آرمان کجاست. از دست فریاد بیصدای اتاقش فرار میکنم به سمت تلفن و شماره آرمان را میگیرم.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... .
صدای ضبطشدهی زن، مثل مته فرو میرود در مغزم و دلم پیچ میخورد درهم. تلفن را میگذارم سر جایش و خودم را دلداری میدهم: آرمان رفته اردوی جهادی، حتما اون روستایی که هست، گوشیش آنتن نمیده. حتما شارژر دم دستش نبوده و گوشیش خاموش شده. ناراحتی نداره، دو ماه نشده که رفته. زود میاد... .
چهل روز... الان است که بیاید؛ خسته و گرسنه. قدم میگذارم به آشپزخانه تا غذای مورد علاقهاش را بپزم. قابلمه را روی گاز میگذارم و مواد اولیه را ردیف میکنم.
دوباره میروم سراغ گوشیام و وارد صفحه چتم با آرمان میشوم. آخرین بازدید ماه قبل... اینترنت هم در دسترسش نبوده حتما. برایش مینویسم: آرمان مادر کی میرسی؟
میفرستم و فقط یک تیک میخورد. دوباره مینویسم: فکر کنم باتری ساعت تموم شده. شایدم خراب شده. دستم نرسید برش دارم و درستش کنم.
تق. ارسال میشود و باز هم یک تیک میخورد. بار سوم مینویسم: دو ماهه نه زنگ زدی نه پیام دادی. نگرانتم مادر. هر وقت تونستی تماس بگیر.
و باز هم یک تیک. اصلا پیام لازم نیست. الان است که برسد. خودش میآید و در را برایش باز میکنم. یک دل سیر در آغوشش میگیرم. میبوسمش و مینشانمش پای سفرهای که پر شده با دستپخت خودم.
حتما الان دم در ایستاده... میدوم به سمت در و در خانه را باز میکنم. انگار در فریزر را باز کردهام؛ موجی از سرما خودش را میکوبد در صورتم و جای خالی آرمان پشت در، سیلی میزند به امیدم. سرم را کمی از در میبرم بیرون. آرمان به من لبخند میزند؛ از توی قاب عکس حجلهاش.
بغضم را قورت میدهم و میگویم: راضیام که رفتی. خوشحالم که عاقبت بخیر شدی. فقط... دلم برات تنگ شده مادر... .
انگشتر عقیقی که برای روز مادر هدیه داده بود را دور انگشتم تاب میدهم. پشت دستم را، جای بوسه آرمان را میگذارم روی صورتم تا گرم شوم.
هوووو... هوووو... هوووو... .
سکوت و سرما میپیچد توی خانه، مثل صدای پیچیدن باد در یک غار تاریک.
پ.ن: امنیت یلدای امشب را مدیون شهدای امنیتایم...💔
جای شهدا خالی...
#یلدای_فاطمی #آرمان_دهه_هشتادی_ها #یلدا
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "هوهوی غار" به قلم: فاطمه شکیبا هووو... هوووو... هووو... سرما و صدای سکوت
به یاد آرمان عزیز و شهدای امنیت...
که امشب جایشان در جمع خانواده خالیست...💔
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #یلدای_فاطمی #یلدا
http://eitaa.com/istadegi
امشب به مناسبت شب یلدا، دو قسمت تقدیمتون میشه...
یلداتون مبارک...
#یلدای_فاطمی
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 70 جلوتر میروم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 71
میپرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ مانند لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم...
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید: ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته...
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه ایستاده جلوی در، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند: انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید: حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را خم میکند به سمت من و آرام میگوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را میدهد دستم. میگویم: آدم عصبیای بود؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 71 میپرسم: یعنی
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 72
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم توی خودش میریخت مشکلاتش رو. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی، موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و خیره میشود به یک نقطه نامعلوم. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. خودش را جمع و جور کرده بود به قول فاطمه.
یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند. وگرنه خیلیها با اتفاقاتی بدتر از آنچه عباس از سر گذراند، میروند سراغ مواد و الکل و خودکشی و هزار چیز دیگر.
از خانهشان که بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش. من عصر کلاس دارم.
پیاده قدم میزنیم به سوی مسجد و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر رسیدهایم نزدیک مسجد و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات بقیه، بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
میرود داخل مسجد و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: چرا مردن؟ کدوم انسانیت؟ این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi