eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 بازنشر/ «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا ✨به مناسبت و ؛ نمی‌خواهم روضه بخوانم ولی... 🥀 -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... @istadegi
رد خون.mp3
6.61M
🎧بازنشر/داستان صوتی "رد خون"✨ 📖بریده داستان: "-واااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... واااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای..." ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎙گویندگان: آقای میرمهدی(راوی) آقای سپهر(متین) 🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱 تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوون هم جوونای امروز ..😍🌱 و مبارک!✨
📚 کتاب: 📓 ✍🏻نویسنده: این بار قرار است پس از گذر از تمام کودکی‌ها با افکاری نو و تازه به زندگی نگاه کنیم. در این پیچ حساس تکلیف بزرگی را قرار است به دوش بکشیم و انتخابی نو برگزینیم. گاهی یک انتخاب‌ درست راهی برای رسیدن به کمال و سعادت و در انتها شهادت می‌شود. پس پیش به سوی درست کردن انتخاب‌هایمان. 📖 اگــر انــسان جــوانى، امــور دنیــایی مثــل قبــول شــدن در کنکــور را انتخاب بزرگ خود بداند و هدف اصلی‌اش این باشد که بـه دانـشگاه برود، معلوم است که وقتى به دانشگاه رفت باید تعدادي واحد درسـی بگیــرد و بعــد آن واحــدها را در طــول چنــد تــرم بگذرانــد و بعــد فارغ التحصیل شود و شغلی پیدا کند و بعد ازدواج کند وبچه‌دار شـود و بعد فرزندانش بزرگ شوند و آن‌ها را به مدرسه و دانـشگاه بفرسـتد و شغلی برای آن‌ها پیدا کند، بعد پـسرها را زن بدهـد و دخترهـا را بـه خانه‌ی شوهر بفرستد. و بعد هم بمیرد... حال آیا ایـن مـسیر از ابتـدا تـا انتها، واقعاً یک انتخاب بزرگ براي زندگی است؟! https://eitaa.com/istadegi
1188_lobolmizan.ir_483_Javan va entekhabe bozorgh.pdf
530.7K
🧠 روح به تغذیه نیازمند است. غذای شما حاضر است... 📚 https://eitaa.com/istadegi
💐 📝 امام خامنه‌ای: امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بى‌نهایت دوست مى‌داشت. شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره‌ى پیامبر، به صورت خاطره‌ى بى‌زوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، على‌اکبر را به امام حسین مى‌دهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مى‌شود، یا به حد بلوغ مى‌رسد، مى‌بیند که چهره، درست چهره‌ى پیامبر است؛ همان قیافه‌اى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مى‌زند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف. بعد این‌گونه مى‌فرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مى‌شد، به این جوان نگاه مى‌کردیم. ٧٧/٢/١٧ 🌹 (علیه‌السلام) و http://eitaa.com/istadegi
عمرشان را تلف می‌کنند برای لذت‌های کوچک و دم‌دستی؛ اسمش را می‌گذارند «جوانی کردن»! حرمت بهترین قسمت عمر را نگه دارید...! جوانی هدیه خداست، سرمایه‌ای ست که اگر جایی جز در خانه خودش خرج شود، ضرر می‌کنی. خوش به حال جوانی که پای امام زمانش پیر شود... نه! خوش به حال کسی که جوانی‌اش را در راه امام زمانش، ضرب در بی‌نهایت می‌کند و تا ابد جوان می‌ماند! جوان اگر علی‌اکبروار دور امامش بگردد، علی‌اکبروار شهید می‌شود. می‌گویید نه؟ آرمان گواه است... از آرمان بپرسید... http://eitaa.com/istadegi
-397664510_497547918.mp3
3.27M
🌱✨ ای جوون حسین منم جوونم... 🎤مهدی رسولی و مبارک!✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سپاس از محبت شما... راستش فعلا نمی‌دونم چطور باید برخورد کرد. هربار هم یک خانم بی‌حجاب می‌بینم، اعصابم می‌ریزه بهم و دائم به خودم می‌پیچم که باید تذکر بدم یا ندم...؟ چطور بگم و...؟
سلام کتاب ستاره‌ی غروب. شهید زینب کمایی.
سلام فقط قسمت اولش رو دیدم و نظری ندارم. درباره مسمومیت‌ها خیلی تحقیق نکردم متاسفانه؛ فرصتش نبود. ولی تحلیل ابتداییم، اینه که هدف دشمن ایجاد خشم و حساسیت در مردم برای تداوم اعتراض و ناآرامیه؛ مخصوصا شب عید. یا شاید انتقام از مردمی که با دشمن همراه نشدند...
🔰بسم الله الرحمن الرحیم🔰 پیرامون ☣️ ✍️فاطمه شکیبا از بچگی تا الان، هربار سرما می‌خورم، تا چند ماه بعد از خوب شدن سرماخوردگی‌ام سرفه می‌کنم؛ بدون این که علامت خاصی از بیماری داشته باشم. تنها ریه‌هایم حساس می‌شود و گاه سرفه‌های شدید و بی‌امان، کارم را مختل می‌کند. معمولا دوره‌ای سه ماهه یا بیشتر است. آن روز، در یکی از آن دوره‌های سه ماهه سرفه بودم. ده سالم بود؛ کلاس پنجم. همه کلاس با سرفه‌هایم آشنا بودند و من از صبح سرفه می‌کردم. نمی‌دانم زنگ دوم بود یا سوم... و نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد. بوی سم در کلاس پیچید. بعدا شنیدم همسایه مدرسه، درختان حیاطش را سم زده بود. بوی سم پخش شد در کلاس‌ها و راهروها. من به سرفه افتادم و پشت سرم، چند نفر دیگر. سرفه‌های من تمام شد و سرفه آن چند نفر همچنان ادامه داشت. کار به جایی رسید که کلاس‌ها تعطیل شدند. بچه‌ها به خودشان می‌پیچیدند و سرفه می‌کردند؛ حتی آبریزش چشم هم داشتند. و من، متعجب نگاهشان می‌کردم و با خودم می‌گفتم: بوی سم خیلی وقت است که رفته! حتی طبقه بالای مدرسه که بوی سم به آنجا نرسیده بود هم سرفه می‌کردند. یکی دو زنگ کلاس‌ها تعطیل بود و معلم‌ها دور خودشان می‌چرخیدند که چکار کنند. کار یکی از بچه‌ها به بیمارستان کشید و پای آمبولانس را به حیاط مدرسه باز کرد. و من همچنان بدون سرفه، در مدرسه این سو و آن سو می‌رفتم و به ترفند بچه‌ها برای تعطیل کردن کلاس‌ها آفرین می‌گفتم؛ به سرفه‌هایی که بوی مصنوعی بودن می‌داد. بعدا سر کلاس روانشناسی اجتماعی، به واقعیت پنهان ماجرای آن روز پی بردم. به این که هیستری جمعی منجر به رفتارهای نامتعادل بچه‌ها شده و مسمومیت روانشان، به جان رسیده. بوی سم در ماجرای آن روز تنها نقش جرقه شروع یک بحران را داشت؛ بهانه‌ای که روان بچه‌ها را بهم بریزد و به آن‌ها تلقین کند که: شما باید بدحال بشوید؛ حتی اگر لازم است، باید حالت تهوع بگیرید و خون بالا بیاورید! الان که ماجرای مسمومیت در مدارس سر زبان‌ها افتاده، دارم به اتفاق بیش از ده سال پیش در مدرسه‌مان فکر می‌کنم. به این که در واقعیت، سطح مسمومیت پایین است و حدود هشتاد درصد موارد، نیاز به بیمارستان ندارند. به این که هیچ دانش‌آموزی در اثر این مسمومیت‌ها فوت نکرده است. به این فکر می‌کنم که شاید اثر هیستری جمعی و تلقین، بیش از اثر سم واقعی باشد. به این که این مسمومیت زنجیره‌ای توسط هرکس که اتفاق افتاده باشد، بیش از این که یک حمله بیولوژیکی باشد، یک حمله روانی ست. یک حمله روانی نه فقط به دختران دانش‌آموز، که به والدین‌شان و تمام مردم ایران. انگار عده‌ای می‌خواهند مردم ایران خشمگین و ناآرام باشند و سر راه رسیدن ما به ایران قوی، سنگ بیندازند؛ کسانی که خودشان را با نوشته‌هاشان در فضای مجازی لو دادند: سفیر انگلیس و مریم رجوی و... وظیفه نیروهای امنیتی روشن است؛ پیدا کردن عامل این مسمومیت‌ها. و وظیفه مردم؟ آرام ماندن و آرام کردن دیگران و به دام بازی رسانه‌ای دشمن نیفتادن. https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الحمدلله... ممنونم