فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم علی ابن موسی الرضا بعد از راهپیمایی روز قدس
دعا گوی همه بر و بچه های مهشکن
#ارسالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اصفهان است، ما ایرانیان عاشق مبارزه با اسرائیل هستیم و اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید...😎💪🇮🇷
#روز_قدس #ماه_رمضان #قدس
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام امتداد خیلی دور نیست. _________ نه خیلی خشن شد🙄 #نیوفولدر
سلام
یکم شبیه عباس هست ولی خیلی شوخطبعتر و بیخیالتر از عباسه...
انشاءالله توی رمانهای بعدی هم این اسطورهها رو خواهیم داشت...
#نیوفولدر
سلام
نه هیچکدوم نیستن!
راستش رو بخواید خودم هم نمیدونم کیه...
وقتی اون فیلم معروف «ایولا» رو دیدم، فقط یه چیزی توی ذهنم جرقه زد که کسی که اینو گفته، باید همچین شخصیت و روحیاتی داشته باشه... و دلم خواست این شخصیت رو خلق کنم... شاید تا حدودی عباس باشه و کمی تا قسمتی کمیل؛
ولی هیچکدوم نیست.
یه شخصیت جدیده...
فعلا میشه بهش بگیم نیو فولدر😅
#نیوفولدر
باور کنید خشونت از یه حدی بیشتر بشه نمیتونم بنویسم. یعنی نه توان روحی خودم میکشه نه وجدانم اجازه میده برای مخاطب بنویسمش.
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 10 از خواب میتر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 11
با ضرب از جا بلند شدم. گرسنه بودم و چیز زیادی از پساندازم نمانده بود؛ شاید به زور تا آخر هفته میکشید. رفتم سر یخچال. پیتزای نیمخورده دیشبم را، سرد و سرد سق زدم. مزه زهر مار میداد، مزه تنهایی، مزه بدبختی. دیگر رسیده بودم به نقطه جوش. نه فقط خونم، که حتی اعضای جامد بدنم هم در حرارت آب شده و داشتند میجوشیدند. حس یک مخزن بخار را داشتم در آستانه انفجار.
داد زدم و اولین بشقابی که دم دستم بود را پرت کردم روی زمین. صدای شکستنش مقابل فریاد خودم هیچ نبود. یک لیوان برداشتم و کوباندم کف سرامیکها. هر تکهاش به یک سو پرت شد. داد زدم: من دوستتون داشتم!
گلدان روی میز را برداشتم. بردم بالای سرم و پرتش کردم کف زمین. هزار تکه شد.
-روی شماها حساب کرده بودم!
جالیوانی را با لیوانهای رویش برداشتم و پرت کردم؛ انقدر محکم که پرت شد وسط سالن و هر لیوانش یک گوشه تکهتکه شد.
-فکر میکردم دوستم دارین!
بعدی را شکستم و بعدی... حیف که مامان دیگر برنمیگشت لبنان تا ببیند چه بلایی سر آشپزخانهاش آوردهام. هرچه داشت و نداشت را شکاندم. کاش میدید و خوب گُر میگرفت، بلکه آتش من خنک میشد.
چه میخواستم چه نمیخواستم، تا آخر هفته آواره خیابان میشدم. خانه را بانک میگرفت و پساندازم هم تمام شده بود. مرگ در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود. تا قبل از آن، هربار زیر فشار حملات پنیک، به خودکشی فکر میکردم، دلیل بزرگی برای زندگی خودش را به رخم میکشید: خانواده.
و حالا آن دلیل نبود. من بودم و یک دنیا بدهی و باز هم همان حملات پنیک؛ روبهرو شدن هزار باره با مرگ. یکبار چشیدن مرگ مگر قرار بود چقدر درد داشته باشد؟ دیگر از این بدتر نمیتوانست بشود...
هرچه توانستم، وسایل پدر و مادر و آرسن و اسحاق را شکستم و پاره کردم و سوزاندم. شاید بالاخره یک روز برمیگشتند و حسابی دماغشان میسوخت. اگر هم بر نمیگشتند، حداقل من دلم خنک میشد.
حق نداشتند اینطور من را رها کنند. حالم مثل مسافرِ درراهماندهای بود که یک ماشین سوارش کرده، او را تا نیمه راه برده و بعد در بیابان پیادهاش کرده. رها شده بودم در دوزخیترین برزخ دنیا.
از خانه زدم بیرون و انواع و اقسام روشهای خودکشی را در ذهنم سنجیدم. دنبال روشی میگشتم که حتماً بکشدم و کسی نتواند نجاتم دهد. یک روشی که درد نداشته باشد و خیلی در برزخ احتضار معطلم نکند.
رفتم به نزدیکترین رستوران و تمام پولم را خرج یک غذای حسابی کردم. میخواستم وقتی جنازهام را کالبدشکافی میکنند، در معدهام غذاهای حسابی و گران پیدا شود و با خودشان بگویند عجب بچهپولدارِ بدبختی!
بعد هم دوچرخهام را برداشتم و خودم را رساندم به نزدیکترین مسجد، تا با سنگ بیفتم به جان شیشههایش و اصلا یک شعله از آتش درونم را به جانش بیندازم.
و همان شب بود که دانیال را دیدم...
***
-قشنگه.
از جا میپرم با صدای آوید. بالای سرم ایستاده و کمی خم شده تا طرح را ببیند. دستانم یخ میکنند و با دقت، به طرحی که داشتم میکشیدم نگاه میکنم. باغچه آن خانه لعنتی و جوانه هسته خرما. از همان بچگی، یاد گرفتم هرچه آزارم میدهد را، کابوسهایم را و چیزهایی که ذهنم را درگیر میکند را نقاشی کنم. هرچیزی که از آن میترسیدم را میکشیدم، یک کاریکاتور از آن میساختم و بعد عکسش را پاره میکردم. این پیشنهاد یک روانشناس بود؛ تا بتوانم به ترسم غلبه کنم. محال است آوید چیزی از آن بفهمد. لبخند میزنم: ممنون.
-اینجا کجاست؟
با اعتماد به نفس، سرم را بالا میگیرم: باغچه خونهمون، وقتی بچه بودم. با مامانم یه هسته خرما کاشته بودیم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 11 با ضرب از جا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 12
آن هسته خرما هیچوقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد. بعد هم پدر، جنازه مادر را در همان باغچه دفن کرد و کلا باغچه خشکید.
یک لحظه ترس برم میدارد که نکند آوید، بوی خون را از نقاشی حس کرده باشد؟ نکند تمام گذشتهام از همین نقاشی لو برود؟
آوید میگوید: نمیدونستم هنرمندی!
و نگاه میکند به نقاشیهای سیاهقلمم و مدادها و ابزارم. من هنرمند نیستم؛ فقط زخم خورده و خشمگینم و کشیدن سیاهقلم، آرامم میکند. انگار بدبختیها و زخمها، هنرمندهای بهتری تحویل جامعه میدهند تا خوشیها.
لبخند میزنم: ممنون. میخوای یه نگاه بهشون بندازی؟
بدون این که منتظر جوابش شوم، پوشه چندتا از سیاهقلمها را مقابلش میگذارم. همهاش منظره است؛ از بعبدا، از خانه پدر و مادر ناتنی و مسیحیام، و حتی از مکانهای دیدنی ایران. آوید یکییکی نقاشیها را میبیند و خوشبختانه بوی خون را حس نمیکند.
برمیگردد به سمت افرا که تازه وارد اتاق شده و میگوید: بیا ببین اینا رو... خیلی قشنگن. آریل خودش اینا رو کشیده.
افرا بالای سرمان میایستد. نگاهی نه چندان با دقت به نقاشیها میاندازد، سرش را تکان میدهد و آه میکشد: خوش به حالت. من تقریباً هیچ کاری بجز درس خوندن بلد نیستم.
-چرا؟
شانه بالا میاندازد و میرود به سمت میز تحریرش: چون تمام زندگیم فقط درس خوندم.
و سرش را فرو میکند توی انبوه کتابها؛ یعنی دیگر با من حرف نزنید و فضولی موقوف.
آوید یکی از سیاهقلمهای میدان نقش جهان را به صورتش نزدیک میکند تا بهتر ببیندش؛ و میپرسد: قبلا ایران اومدی؟
-آره، یکی دوبار. اومدم شهرهای تاریخی ایران رو دیدم. بعد هم عاشق اصفهان شدم و تصمیم گرفتم همینجا درس بخونم.
دروغ گفتم. من بیشتر از اینها در ایران زندگی کردهام؛ شش ماه، در تهران و در یک مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست. جایی که هم بهشت بود، هم جهنم. بهشت بود؛ چون آب و غذا و اسباببازی داشت، تمیز بود و لازم نبود صدای غرش پیدرپی جت جنگی و خمپاره را تحمل کنم؛ و جهنم بود چون مادر را نداشتم و در کابوس گذشته دست و پا میزدم.
کلمهها تا مدتها در زبانم نمیچرخیدند و پاسخ من به هرچیزی سکوت بود. گفتاردرمانی میکردم و یک روانشناس هم تمام تلاشش را میکرد تا زخمهای به جا مانده بر روح و روانم را درمان کند؛ چیزی که بعداً فهمیدم به آن میگویند پیتیاسدی. اختلال اضطرابی پس از سانحه. البته کلمه سانحه برای توصیف چیزهایی که یک کودک پنج ساله در سوریه تجربه کرده، واقعا کملطفی ست. من در یک نبرد نابرابر برای زندگی چشم باز کردم. تقریبا هر روزم فاجعه بود: خون، جنازه، بیماری، زخم، گرسنگی، غذا و آب آلوده، درگیری، انفجار، اسلحه، خشم، ترس، مرگ و مرگ و مرگ.
نقاشی نقش جهان را میگذارد زیر بقیه نقاشیها و میرود سراغ بعدی؛ یک پرتره ناقص از یک مرد. بدون چشم و ابرو و بینی؛ فقط با ریش و کلاه نقابدار؛ و پیراهن نظامی. میگوید: این کیه؟ چرا صورت نداره؟
کیش و مات میشوم. توضیح اگر ندهم، بیشتر کنجکاو میشود و توضیح دادن هم خودم را زجر میدهد. دلم میخواهد نقاشی را از دستش بقاپم، یک لگد بزنم به شکمش و فرار کنم؛ ولی نمیشود. دستانم یخ کردهاند. منمن کنان میگویم: این... یه... یه سربازه...
آوید لبانش را فشار میدهد روی هم و تصویر سرباز را میگذارد زیر بقیه نقاشیها: جالب بود. من که سر درنمیارم ولی فکر کنم یه سبک خاص باشه.
عمیقا ممنونش هستم که مثل بازجوها، سعی نمیکند حرف از زیر زبانم بکشد؛ اما انگار امروز شانس به من پشت کرده. نقاشی بعدی هم یک پرترهی ریشوی بیصورت است مثل قبلی؛ ولی بدون کلاه نقابدار و لباس نظامی. اینبار در کت و شلوار. آوید ابرو بالا میدهد: انگار واقعا یه سبکه! نه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام استاد فاز فرد ناشناس امتداد بعد دستگیری😂😂😂 #ارسالی #نیوفولدر #روز_قدس پ.ن: عملا اسیرش کردید
سلام
بیمسئولیت نبود، یکم بیخیال و با اعتماد به نفس بالا بود.
قبول دارم عباس و کمیل تکرار نشدنیاند.
مهشکن🇵🇸
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨ 🌷 #ریحانه 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 البتّه آنج
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
غربیها با انواع و اقسام همین مسائلی که قبلاً اشاره کردم، خانواده را واقعاً متلاشی کردند و [این] به فروپاشی تدریجی خانواده انجامیده که صدای خود متفکّرین غربی را هم بلند کرده؛ خیلی از خیرخواهانشان، مصلحینشان به این توجّه کردهاند و فریاد میکنند؛ منتها من گمانم این است که الان چارهای ندارند دیگر؛ یعنی در بعضی از کشورهای غربی، سرازیری جوری تند شده که دیگر قابل توقّف نیست، رفتنیاند؛ یعنی خانوادهها اصلاحپذیر نیست. این هم مسئلهی خانواده.
چند مطلب دیگر هم هست که متأسّفانه دیگر نمیتوانم به تفصیل صحبت کنم؛ یکی مسئلهی حجاب است. حجاب یک ضرورت شریعتی است؛ شریعت است؛ ضرورت شرعی است؛ یعنی هیچ تردیدی در وجوب حجاب وجود ندارد؛ این را همه باید بدانند. این که حالا خدشه کنند، شبهه کنند که آیا حجاب هست، لازم است، ضروری است، نه، جای خدشه و شبهه ندارد؛ یک واجب شرعی است که باید رعایت بشود، منتها آن کسانی که حجاب را به طور کامل رعایت نمیکنند، اینها را نباید متّهم کرد به بیدینی و ضدّانقلابی؛ نه. من قبلاً هم گفتهام؛ یک وقتی در سفری از سفرهای استانی که میرفتم، در جمع علما گفتم این را؛ علمای آنجا جمع بودند؛ گفتم چرا گاهی بعضی از شما این خانمی را که حالا فرض کنید یک مقداری موهایش بیرون است یا به تعبیر رایج بدحجاب است ــ که حالا باید گفت ضعیفالحجاب؛ حجابش ضعیف است ــ متّهم میکنید؟ بنده وارد این شهر شدم، جمعیّت آمدند استقبال؛ شاید اقلّاً یکسوّم جمعیّت این جور خانمها هستند، دارند اشک میریزند؛ این را نمیشود گفت ضدّانقلاب است؛ این چطور ضدّانقلابی است که این جور با شوق و با حرارت و با انگیزه میآید و مثلاً فرض کنید در فلان مراسم دینی یا فلان مراسم انقلابی شرکت میکند؟ اینها بچّههای خودمانند، دخترهای خودمانند. من چند بار تا حالا در خطبهی نماز عید فطر این را تکرار کردهام که در مراسم ماه رمضان، در شبهای اَحیاء ــ عکسهایش را برای من میآورند، حالا من که آنجاها را نمیتوانم [بروم] امّا تصویرش را برای من میآورند ــ زنها با ریختهای مختلف، قوارههای مختلف اشک میریزند؛ من حسرت میخورم به آن جور اشک ریختن! میگویم ای کاش من هم میتوانستم این جور مثل این دختر، مثل این زن جوان اشک بریزم؛ این را چطور میشود متّهم کرد؟ بله، کار درستی نیست، بدحجابی یا ضعف حجاب درست نیست امّا این موجب نمیشود که ما این [افراد] را از حوزهی دین و انقلاب و مانند اینها خارج بکنیم و خارج بدانیم؛ چرا؟ البتّه همهی ماها یک نقصهایی داریم، باید نقصها را برطرف کنیم؛ هر چه بتوانیم برطرف کنیم، بهتر است. این یک مسئله و یک موضوع دیگر که راجع به مسئلهی حجاب بود.
💠بیانات امام خامنهای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ادامه دارد...
#حجاب #ماه_رمضان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 12 آن هسته خرما
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 13
خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک میکند، سرم را تکان میدهم: آره... آره...
پرتره را میگذارد زیر نقاشیها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من.
آوید میزند زیر خنده: حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟
-چیزه... ام... این...
-آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه!
صدای دختر، باعث میشود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیقهای الکیخوش آوید ایستاده جلوی در: چکار میکنی اینجا؟ همه منتظرتن!
قدم برمیدارد به سمت جلو و گردن میکشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاحتر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال میشود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه میپیچد و...
آوید نقاشیها را میگذارد روی پایم و یکضرب از جا بلند میشود: بریم. همه بچهها رو جمع کردی؟
دست دوستش را میگیرد و میکشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشیها را میچپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده. در آستانه در، برمیگردد و میگوید: راستی بچهها، ما آخر هفتهها دور هم فیلم میبینیم. اگه خواستین شمام بیاین.
افرا بدون این که سرش را از روی جزوهاش بلند کند میگوید: نه ممنون.
ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب میکنم. پوشه را جا میدهم میان وسایلم و از جا بلند میشوم: وایسا منم بیام.
خودم را میچسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کمتر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم میزنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخیها، جمع شدهام در خودم. فقط نگاهشان میکنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانهشان سر دربیاورم و به زور بخندم.
با آغاز فیلم، آهِ بیصدایی از نهادم بلند میشود. خل و چلها یک فیلم جنگی انتخاب کردهاند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و رودهام را بالا بیاورم.
دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم: از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شدهاید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختیهای من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم...
نگاه کردن به فیلم اعصابم را میریزد به هم؛ پس نگاهش نمیکنم. اگر باعث جلب توجه نمیشد، از اتاق میرفتم بیرون، ولی حالا فقط همراهم را درمیآورم و اخبار را مرور میکنم تا حواسم پرت شود.
در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمیشود: حملات فلسطینیها به شهرکهای اسرائیلی، خالی شدن شهرکها، افول شاخصهای اقتصادی اسرائیل، درگیریهای پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافهاند.
فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا. یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرسهای قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی میشود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است.
چشمم میخورد به خبری جدید: کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند میزنم. آرسن راست میگفت؛ دوباره پسماندههای گروههای تکفیری دارند خودشان را جمع و جور میکنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی.
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 13 خوشحال از این
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 14
***
آنچه مقابلم نوشته است را با خودم زمزمه میکنم: مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید.
-چی گفتی؟
این را افرا میگوید که دراز کشیده روی زمین و تا جایی که ممکن است، در کتابها و جزوههایش خم شده. میگویم: هیچی... با خودم بودم.
افرا در سکوت، باز هم غرق میشود میان کتابها و جزوههایش. هربار چیزی هم با خودش زمزمه میکند و یک بطری پر از کنجد گذاشته کنار دستش. گرسنه که میشود، کمی از کنجدها را میریزد در دهانش و ادامه میدهد به درس خواندن. بوی کنجد اتاق را برداشته. بجز وقتهایی که خواب است، غذا میخورد یا نماز میخواند، بقیه ساعتها خودش را با درس خفه میکند.
خیره میشوم به تصویر مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. ساختمانش شباهتی به مرکزی که در آن بودم ندارد. مکان و نامش همان است، اما ساختمان و کارکردش کاملا جدید. گویا ده سال پیش، ساختمان قبلی آتش گرفته و برای همین، دوباره از نو ساخته شده؛ از پایه.
جز این، هیچ سرنخ روشنی از گذشته ندارم. سرنخ دیگرم، تنها یک اسم است و صدا و تصویر محوش، که مثل یک گنج از آن محافظت کردهام. صدایی خسته و مردانه که میگوید: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقتی؟ (اسم من حیدره، میخوای باهام دوست بشی؟)
ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنبندم و از روی لباس، لمسش میکنم. چشمانم را میبندم و صدایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور میکنم؛ با همان وضوح روز اول: اذا مواعود، لانو فی مکان مو فینی العوده. سامحینی. (اگه برنگشتم بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
من او را نبخشیدهام؛ هرچند انقدر قاطع این جمله را به زبان آورد که مطمئنم اگر میتوانست، برمیگشت؛ ولی مدتی ست دانیال، شعله شک را انداخته به خرمن اطمینانم؛ و نتوانستم روی استدلالهایش چشم ببندم. روی این حرفش که دائم زیر گوشم میخواند: حیدر ترسیده که تو بهش وابسته بشی و زندگیش رو مختل کنی. برای همینم ازت فرار کرده و رفته پی زندگیش.
دانیال به طرز نفرتآوری همه چیز را درباره من و گذشتهام میدانست و من چارهای جز اعتماد به او نداشتم. دوستی نبود که من به خواست خودم انتخابش کرده باشم؛ اما نقش قهرمان را در زندگیام بازی کرد؛ وقتی از قهرمانهای زندگیام، جز یک خاطره چیزی نمانده بود.
فشار بیشتری میآورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد میگیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم میدید، نیشخند میزد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو میتونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت میخوای بری سراغش؟
یک بار سر همین حرفها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهرههای گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقهاش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی میکنی.
و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها میکرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آیندهای که میشد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند.
شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامهام. آمدهام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقهاش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟
گردنبند را با یک حرکت سریع، درمیآورم و میکوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا میپرد: چی شد؟
دستانم را فشار میدهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه میکنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا میپرسد: حالت خوبه؟
جوابش را نمیدهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمیکند که باعث میشود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج میرود و ضربانم انقدر تند و بلند میشود که صدایش کَرَم میکند.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨ 🌷 #ریحانه 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 غربیها با
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
یک مسئله که متأسّفانه وقت نیست من در این زمینه صحبت کنم، خدمت جمهوری اسلامی به زنان است؛ این نباید فراموش بشود. ببینید، به نظرم هیچ کدام از شماها دورهی پیش از انقلاب را ندیدهاید؛ ما نصف عمرمان را تقریباً در دورهی قبل از انقلاب گذراندیم. در دورهی پیش از انقلاب، زنان فرزانه، فهمیده، دانشمند، تحصیلکرده، اهل تحقیق و صاحب پژوهش در زمینههای مختلف، انگشتشمار بودند؛ اینهمه استاد دانشگاه زن، اینهمه پزشک متخصّص و فوق تخصّص زن، اینهمه دانشمند محقّق در بخشهای مختلف ــ اینکه میگویم بخشهای مختلف واقعاً جاهایی است که خودم رفتهام، دیدهام، بازدید کردهام ــ دانشهای پیشرفته، فنّاوریهای پیشرفته، زنان دانشمند، زنان فرهیخته آنجا مشغول کار هستند. این در پیش از انقلاب سابقه نداشت؛ این کاری است که انقلاب کرد. اینهمه دانشجوی دختر، که در بعضی از سالها شما میبینید دانشجوهای دختر در آمارها بیشتر از دانشجوهای پسرند. [این] خیلی معنی دارد؛ اینهمه میل به تحصیل علم.
بعد در میدانهای ورزشی؛ شما ببینید، دخترهای ما میروند در میدانهای ورزشی، قهرمان میشوند، طلا میگیرند با حجاب اسلامی؛ کدام تبلیغ برای حجاب بهتر از این است؟ تعدادی از این خانمها آمدند آن طلاهایشان را به بنده اهدا کردند. من البتّه برمیگردانم به خودشان که نگه دارند؛ امّا واقعاً من افتخار میکنم به این جور خانمها. در یک میدان بینالمللی که میلیونها انسان از پشت دوربینها دارند میبینند، این دختر ایرانی میرود آنجا، مدال طلا را میگیرد، پرچم کشورش را بالا میبرد و آن وقت با حجاب ایستاده؛ تبلیغی برای حجاب بهتر از این، بیشتر از این؟ در بخشهای مختلف، در المپیادهای علمی، در جاهای مختلف، همهجا خانمها پیشرفت کردهاند؛ یعنی واقعاً این جوری است. خب حالا اینکه چند نفر از این خانمها گفتند که [خانمها] به کار گرفته نمیشوند، از آنها استفادهی عملی در تصمیمسازیها و تصمیمگیریها نمیشود، بله، این یک عیب است، در این تردیدی نیست، این عیب باید برطرف بشود امّا وجود اینهمه زن فهمیده، فرزانه، دانشمند، محقّق، صاحبنظر، نویسنده [قابل توجّه است]. از این کتابهایی که در شرححال شهدا و زنان شهدا و خانوادهی شهدا است و پیش من میآورند، واقعاً من لذّت میبرم، نویسندههای اینها غالباً خانمها هستند که از مردها جلوتر رفتهاند. چه قلمهایی، چه نگارشهایی! شعرای زن، شعرای خیلی خوب. همین شعری که این خانم مجری خواندند، شعر خیلی خوبی بود که مال خودشان هم هست. این هم یک نکته.
💠بیانات امام خامنهای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ادامه دارد...
#حجاب #ماه_رمضان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 14 *** آنچه مقاب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 15
دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش میدهد. به یقهام چنگ میزنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمیشود. هرچه برای نفس کشیدن تقلا میکنم، هوا از دهانم رد نمیشود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع میشود. الان است که بمیرم. مطمئنم اینبار بار آخر است. چشمانم تار میشوند و سرم گیج میرود. تعادلم بهم میخورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو میریزم. درد برخورد با زمین را حس نمیکنم و فقط از تنگی نفس به خودم میپیچم. افرا کجاست؟ نمیبینمش. افرا بیا کمکم...
***
دوباره آن هیولا داشت میغرید، پا بر زمین میکوبید و زمین را میلرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک میشد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش میفهمیدم.
خودم را به سهکنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما میترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمیبرد و گریه میکردم، و شب قبلترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید.
کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاکهای سقف روی سرمان ریخت. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدیاش را کجا میگذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمیدانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود...
تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم میکند، مرا تا حد مرگ میترساند. به حنجرهام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمیدانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمیشنیدم. حتی لغزش پای برهنهام روی زمین داغ و ناهموار را نمیفهمیدم؛ فقط میخواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود.
ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمیچربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش. با همه وجود، دستانم را تکان میدادم و لگد میپراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم.
دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام مینالیدم و چهارستون بدنم میلرزید.
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاکآلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقابدار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهرهاش آفتابسوخته بود و ریشهایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لبهایش رنگپریده. تندتند نفس میزد و نفسهایش به صورتم میخورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمیآمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمهاش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!)
گلویم میسوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجرهام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف میلرزید.
حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقتهایی افتادم که مادر صورتم را میشست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم میکرد.
- اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.)
جملاتش شتابزده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و میخواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او مثل مادر است؛ نباید از او ترسید. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را به سینهاش چسباندم که از شدت نفسزدن، بالا و پایین میرفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند میزد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت میداد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر...
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 15 دست سنگینی به
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 16
***
- بگیم اورژانس بیاد؟
- نه لازم نیست. مشکلی نداره.
- مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود.
آوید کمر راست میکند و شانهام را فشار میدهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟
سرم را تکان میدهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را مینوشم. مزه زهر مار میدهد. در گلویم گره میخورد و به سختی پایین میرود.
فکر کردم اینبار دیگر واقعا میمیرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشیام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه.
بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شدهاند و الان است که با نگاه کنجکاوانهشان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشستهام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تکتکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچپچشان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه میچرخد: حالش خوبه بچهها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده.
و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت میکند. فقط خودش و افرا میمانند. به سمت من برمیگردد: برای این مشکلت دارو مصرف میکنی؟
از خودم و تمام دنیا متنفر میشوم. فاصله حمله قبلیام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشتنمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم میسایم و میگویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟
میخندد و روی موهایم دست میکشد: بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم میشه... گفتی دارو مصرف نمیکنی؟
-نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم.
آوید شانه بالا میاندازد: باید با یه روانپزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی.
از وابسته بودن به قرص و دارو بدم میآید. پدرخواندهی بیچارهام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرصهای رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب میجنبانم: باشه، ممنون.
آوید دراز میکشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمیدارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه به دیوار تکیه داده و فقط نگاهم میکند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگیام را میداند؛ تیز و طلبکارانه.
عرق روی پیشانیام مینشیند و به سویی دیگر رو میچرخانم. نگاهم به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا گره میخورد. هیچوقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، میتوانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد میخندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده.
بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسشهایی که تا چند دقیقه دیگر روی سرم هوار میشوند و طلبکاری نگاهش، میپرسم: عکس مادرته؟
افرا رد نگاهم را دنبال میکند تا قاب عکس و میگوید: آره.
-چقدر شبیه خودته.
-هوم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨ 🌷 #ریحانه 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 یک مسئله که
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
و من این را هم اضافه کنم که در این قضایای اخیر، خب دیدید دیگر، علیه حجاب خیلی کار شد؛ چه کسی ایستادگی کرد در مقابل این تلاشها و فراخوانها؟ خود زنها؛ زنها ایستادگی کردند. آنها امیدشان به همین زنهایی بود که شما به آنها میگویید بدحجاب؛ امیدشان به اینها بود. اینها امیدشان این بود که همینهایی که حجاب نیمهکاره دارند بکلّی کشف حجاب کنند، [ولی] نکردند؛ یعنی زدند تو دهن آن تبلیغکننده و فراخوانفرستنده.
آخرین مطلبی که عرض میکنم، این است که با همهی حرفهایی که زدیم، با همهی تعریفهایی که کردیم که واقعیّت هم دارد، انصاف این است که در جامعهی ما در درون بعضی از خانوادهها به زنها ظلم میشود؛ مرد با تکیهی بر توان جسمی خودش، چون صدایش کلفتتر است، قدّش بلندتر است، بازوهایش کلفتتر است، زور میگوید به زن؛ ظلم میشود به زنها؛ خب راهش چیست؟ چه کار کنیم؟ خانواده را هم میخواهیم حفظ کنیم دیگر؛ راهش این است که قوانینِ مربوط به داخل خانواده آنچنان محکم و قوی باشد که هیچ مردی قادر به ظلم کردن به زنان نباشد؛ بایستی قوانین، اینجا به کمک طرف مظلوم بیایند. البتّه موارد اندکی هم وجود دارد که عکس قضیّه [است]، یعنی خانم ظلم میکند؛ یک موارد این جوری هم داریم؛ البتّه کم است و بیشتر موارد آن است که قبلاً گفتم. امیدواریم که انشاءالله همهی این موارد اصلاح بشود.
من از این مطالبی که خانمها گفتند استفاده کردم. امیدواریم که انشاءالله همهی این مسائل به بهترین وجهی به نهایتهای خیر برسد، و از خداوند متعال برای همهی شما خیر و سلامت و عافیت میخواهم.
والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته
💠پایان بیانات امام خامنهای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
#حجاب #ماه_رمضان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 16 *** - بگیم او
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 17
جلو میآید و میگوید: اگه حالت خوبه میتونی بلند شی.
فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشتم و دلش نمیخواهد دربارهاش صحبت کند. از جا بلند میشوم و گردنبندم را در دست افرا میبینم. آن را بالا میگیرد و میگوید: گفته بودی مسلمون نیستی.
-نیستم.
گردنبند در دستش تابی میخورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را کنار میاندازد و روی تخت نیمخیز میشود: باریکلا افرا خانوم، نمیدونستم کارآگاه هم هستی!
سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع میکنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش میدارم.
گردنبند را از دستش میقاپم. افرا با چشمش میپرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمیآورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را میگیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بیصورت و بابا لنگدراز ربط ندهد.
خودم را روی تختم میاندازم و دستانم را پشت سرم میگذارم. چشمانم را میبندم و میگویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم.
تند و یکنفس اینها را گفتم و نفس میگیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همهاش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز میخوابند که مبادا نیمهشب، سرشان را ببرم...
افرا بیحرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم میکند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیدهاند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند.
بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و روی تخت بنشیند. دهانش را باز و بسته میکند تا چیزی بگوید؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمیرسید. سرش را پایین میاندازد. چشمان آوید قرمز میشوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیدهام، میگوید: متاسفم. من...
- لازم نیست چیزی بگی.
به پهلو غلت میزنم؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، میفهمم دوباره خودش را پشت درس پنهان کرده. گردنبند را در دستم فشار میدهم و دوباره از نفرت و دلتنگی پر میشوم. باید هرطور شده پیدایش کنم...
-کیو؟
سوال آوید یعنی بلند فکر کردهام. سر جایم مینشینم. حرفم را یک دور در ذهنم میچرخانم و به زبان میآورم: حالا که اومدم ایران، میخوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم.
آوید راست روی تختش مینشیند و هیجان در صدایش میدود: همون که نجاتت داد؟
-هوم.
افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون میآید و میپرسد: چرا؟
-دقیقا نمیدونم...
میدانم. میخواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او میآمد، من فرزند یک خانواده خائن نمیشدم؛ خانوادهای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را با من میکرد...
-سرنخی هم داری؟
این را آوید میپرسد و مشتاقانه نگاهم میکند. میگویم: یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 17 جلو میآید و
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 18
-اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم.
انقدر تند به سمت افرا میچرخم که گردنم تیر میکشد: واقعا میتونی؟
شانه بالا میاندازد: شاید.
و پشتش را میکند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید میگوید: خب اون مرکزی که میگی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟
-نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده.
-چرا آتیش گرفته؟
-نمیدونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامیهای اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی.
ابروهای آوید بالا میروند و سرش را تکان میدهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم.
میپرسم: جریانش چی بوده؟
زیرچشمی به افرا نگاه میکنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوشهایش تیز. واقعا چه کسی میتواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومیاش باشد؟
آوید اخم میکند و به روبهرویش خیره میشود تا ماجرا را به یاد بیاورد: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده.
خمیازهای میکشد و دوباره روی تخت دراز میکشد: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمیآوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم میدیدن مردم محلشون نمیذارن، تموم میشد میرفت.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
هنوز نمیدانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمهشب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم.
نشسته بودم روبهروی پسری که میگفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمنهایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربهای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر میکشید و زقزق میکرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم میکرد و من هرچه صورتش را میکاویدم، نمیفهمیدم در سرش چه میگذرد. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟
جا خوردم؛ واقعا همهچیز را دربارهام میدانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد.
-کیه که خوشش بیاد؟
و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیرهکنندهت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانیالاصل بود.
تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف میزد؟ تا جایی که میدانستم، مامان و بابای مسیحیام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهمتر، من هیچ پیوند ژنتیکیای با آنها نداشتم که بخواهم شبیهشان باشم. اخمهایم درهم رفت: درباره کیا حرف میزنی؟
-خودت میدونی کیا.
فهمیدنش سخت نبود. میدانستم؛ اما میخواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنهام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا میخواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو میدونم. حتی از خودت بیشتر.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi