مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۶ پیرزن حرز را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۴۷
مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد و نگاهش را به زمین دوخت. مسعود گفت: تو فکر کردی من به اینا فکر نکردم؟
کمیل سکوت کرد و باز هم نگاهش را دزدید. مسعود چشمانش را درشت کرد و گفت: من احتمال میدم همینطور باشه؛ برای همین خودم حواسم بهش هست و لازم نیست شماها نگران بشین.
***
-سلام آریل جان، مامانم سراغتو میگیرن. کجایی؟
کولهپشتی را روی شانهام جابجا میکنم و از پلههای مترو پایین میروم: سلام. دارم میام، تازه کلاسم تموم شده. تا بیست دقیقه دیگه میرسم.
-باشه عزیزم، منتظرتیم.
تماس را قطع میکنم و وارد ایستگاه مترو میشوم. این ساعت، ایستگاه خیلی شلوغ نیست. متروی اصفهان را دوست دارم؛ بخاطر معماری سنتی و اصیلش. انگار فرهنگ ایرانی هرچه از تمدن غرب به آن رسیده را درون خودش حل کرده و به آن هویتی جدید بخشیده؛ هویتی که هیچجای دنیا پیدا نمیشود.
امروز اما، نمیتوانم مثل همیشه کاشیکاریهای لاجوردی و طرحهای اسلیمی لذت ببرم؛ چون احساس میکنم از لحظهای که از دانشگاه بیرون آمدم، یک نفر دارد دنبالم میآید. هربار هم که از گوشه چشم برگشتهام تا پشت سرم را نگاه کنم یا کمی سرم را چرخاندهام، سایهای مبهم از او میبینم که خودش را از من پنهان میکند. انگار دارد با نگاه سنگینش میچلاندم. چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است؛ نمیدانم باید چکار کنم.
بروم یک جای خلوت و گیرش بیندازم؟ نه منطقی نیست. از کجا معلوم زورم به او برسد؟
بروم کانکس پلیس و بگویم یک نفر تعقیبم میکند؟ از کجا معلوم تعقیبکننده یکی از خودشان نباشد؟
درواقع تنها برنامهی پیشنهادی سازمان برای بعد از لو رفتن، مُردن بود. آب پاکی را روی دستم ریخته بودند که اگر در تور اطلاعاتی ایران بیفتم، هیچ راه نجاتی جز مُردن پیش پایم نیست و نمیتوانند نجاتم دهند. یعنی اگر واقعا در تور باشم، الان تنها گزینه مطلوب برایم این است که خودم را روی ریل قطار بیندازم.
چه مرگ چندشآوری!
بیچاره مسئول نظافت مترو، باید با بدبختی بقایای جسد لهشدهام را از روی ریل جمع کند و به خودم و هفت جدم لعنت بفرستد که: راه تمیزتری برای خودکشی نبود؟
چند نفس عمیق میکشم و اطرافم را نگاه میکنم. از چهار، پنج نفری که در ایستگاه ایستادهاند، هیچکدام را نمیشناسم. کمی به سمت تونل خم میشوم. نور چراغ قطار از دور پیداست. به خودم میگویم: باید به محض این که وارد ایستگاه شد بپری؛ وگرنه سرعتش کم میشه و فایده نداره.
جواب خودم را میدهم: کی گفته باید بپری؟ از کجا معلوم لو رفته باشی؟
چیزی که مسلم است این است که دوست ندارم بمیرم؛ آن هم الان، اینطوری. راههای دیگری برای مردن وجود دارد، میتوانم اول مطمئن شوم که در تله هستم و بعد، یکی دیگر از راههای مردن را انتخاب کنم.
قطار میرسد و درش مقابلم باز میشود. زیرچشمی به پشت سرم نگاه میکنم و سوار میشوم. شلوغ است و نمیتوانم ببینم دقیقا چه کسانی سوار قطار شدند. به یکی از میلهها تکیه میدهم و در جمعیت، دنبال کسی میگردم که حواسش به من باشد. قسمت مردانه هم پیدا نیست.
یک ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم پیاده میشوم. ده دقیقه از بیست دقیقهای که به فاطمه گفته بودم گذشته است و من تصمیم دارم دو ایستگاه به عقب برگردم و کمی در خطوط مترو بچرخم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نیست. دور و برم را نگاه میکنم. همه حواسشان به خودشان است و هیچکس را نمیشناسم. تابلوها را میخوانم و دنبال راه خروج میگردم؛ که ناگاه صدای خشنی از پشت سرم میگوید: گم شدی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۷ مسعود نگاه تن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۴۸
انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا میپرم و برمیگردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج میشود و دستم را بر دهانم میگذارم. به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه میکنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل میکند:
-فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری.
-صبر کن. شاید کار دیگهای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده.
یک قدم به عقب میروم و دستم را روی سینهام میگذارم تا بتوانم آرامتر نفس بکشم. اخم میکنم: شما دنبالم بودین؟
-تقریبا.
بیشتر اخم میکنم: یعنی چی؟
حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که میخواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند. میگوید: میخواستم بهت بگم پسفردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. میتونی ببینیشون.
قلبم هنوز تند میزند. نفسم را بیرون میدهم و با صدای بلند و طلبکاری میگویم: نمیشد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟
لبخندی تمسخرآمیز میزند و قدم قدم به عقب میرود: از این کار خوشم میاد.
قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من میکند و میرود. انقدر نگاهش میکنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو میشوم.
خانه عباس اینبار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کردهاند و بنر بزرگ تبریک زدهاند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان. چشمم روی یکی از کلمات بنر میماند؛ عباس. حضرت عباس.
داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچههای رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه میآید. مهمانیشان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده میکنند. وارد اتاق میشوم. فاطمه جلو میدود و در آغوشم میگیرد: سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن.
مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح میگرداند. از همیشه خوشحالتر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشتهاند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را میبینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام میکند، روحم تازه میشود. مقابلش زانو میزنم و دستش را میگیرم: سلام حاج خانم.
دستش را به سرم میکشد: سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک.
-ممنون.
از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم میکند: بیا مادر. نوش جونت.
یکی از شیرینیهای مربایی داخل ظرف را برمیدارم و در دهان میگذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانهاش، مثل امنیت خانهاش. حالم را میپرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمانهاشان کمکم میرسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع میدرخشد سلام میکنند. با هر کس به گرمی احوالپرسی میکند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه.
چند نفر از مهمانها، مرا که کنار مادر عباس میبینند، پرسشگرانه نگاهم میکنند و از مادر عباس درباره من میپرسند. احساس بدی پیدا میکنم. حس میکنم غریبهام. مادر عباس لبخند میزند: این دخترمه...
قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم میزند و اشاره میکند که به آشپزخانه بروم: میتونی توی پذیرایی کمکمون کنی؟
-حتما!
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۸ انگار که جریا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 49
دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشتهام فهمیدهاند و ترحمشان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول میشوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانوادهای که مهمان دعوت میکند، شیرینی و شربت و میوه میدهد، و تو عضوی از آن خانوادهای که پذیرایی میکنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان میدانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت میدهند، در شادیشان شریکی و دوستت دارند...
آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار میکشدم و در گوشم میگوید: اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم.
یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم میدهد و ریز میخندد: بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، میخوام غافلگیرشون کنیم.
به عکس خیره میشوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهرهای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانهشان، در آلبوم خانوادگیشان دیدم. مادر عباس داشت تعریف میکرد که آن روز عباس از همیشه شیطانتر و سرحالتر بوده. با همه شوخی میکرده، میخندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک میزده.
عکس را در کیفم میگذارم و آماده رفتن میشوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم میگیرد و در گوشم میگوید: نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا.
***
صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجرهها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدانهاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. میخواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستادهاند و جلوتر از همه، هاجر؛ او که از دیگران بزرگتر و پختهتر بود، در مرز سی سالگی.
شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آنها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربهزیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت میکشند. و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد: چیزی شده؟
هاجر گفت: شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم.
صابری لبخند کمرنگی زد و اخمش نمکین شد: از کی شنیدین؟
-خبرا میرسه خانم.
این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک میکشید و تمام چهره رنگپریدهاش میخندید. چند نفر نخودی خندیدند. صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر میشناختشان. به روی خودش نمیآورد؛ اما وقتی میدیدشان، خستگیاش درمیرفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافیهای سختگیرانهای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه میدانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمیکند.
هاجر به زبان آمد: اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟
صابری اقتدار و جذبهاش را کنار گذاشت و عمیقتر خندید؛ خندهای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگمنشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند.
دخترها یکییکی و برای اولینبار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمهوار آنچه لازم بود را سفارش میکرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانهگیریات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود...
همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد. هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت: برامون دعا کنین.
-حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همهچیز رو طوری پیش ببر که انگارنهانگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین.
-چشم خانم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 49 دوست دارم از
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 50
صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون میدونید، هم من و هم بالادستیها که کارهایی هست که بجز شما، هیچکس نمیتونه انجامشون بده. شما رو به بهترین نیروهای خانم کل سازمان و حتی کل کشور میشناسن؛ پس باید واقعا بهترین باشین. خودتون رو درگیر حاشیه و چیزای بیاهمیت نکنین؛ فقط به وظیفهتون بچسبید و با توکل به خدا جلو برید.
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است. نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را دور خودم چیدهام و تفاوتشان را با عباس اصلی میسنجم.
بخاطر قولی که به فاطمه دادهام، هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای پاییز و زمین یخکردهی قبرستان. میخواهم نقاشی را روز نیمه شعبان به مادر عباس هدیه بدهم. هرچند خودم اعتقاد ندارم؛ ولی میدانم که برای او روز مهمی ست. فرصت زیادی تا نیمه شعبان نمانده و با سرعت بیشتری کار میکنم.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم مطهره گذاشت. انگار جز این نام، نام دخترانه دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی. شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره میان یک مه غلیظ از ابهام پیچیده شده. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم: نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش به رسم فاتحه خواندن مسلمانها تکان میخورند. میگویم: تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، کنار قبر مینشیند: نه، آقا و بچهها هم هستن.
با اشاره، پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته را نشان میدهد؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود. دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. حتما امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم: اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به مهمترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم: واضحه. آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که چند نفر از اعضای خانوادهاش اینجا دفناند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 صابری هاجر را
حواستون به قسمتهایی که به داستان اضافه شده هست؟
به شخصیتهای جدید و مهمی که توی جلد دوم باهاشون کار داریم...
هدایت شده از خانه دانشجویان
🔅 مرحوم آقای مصباح (رضواناللهعلیه) یک استادِ فکر بود... همچنانی که علم استاد میخواهد، فکر هم استاد میخواهد. ١۴٠١/٢/۶
امام خامنه ای (مدظلهالعالی)
🔰 آغاز ثبت نام دوره ۴٠ روزه طرح ولایت تابستان ١۴٠٢
👈 #دانشجویان و #فعالینفرهنگی سراسر کشور
💯 مکان: #مشهد_مقدس❤️
🔻 زمان دوره: 👇
🔸 دوره اول : ١٠ تیرماه
🔸 دوره دوم: ٢٣ تیرماه
🟥 ثبت نام: تا یک خرداد ماه
🌐 Hamzevasl.ir
☎️ کسب اطلاعات بیشتر(ساعت٩تا٢١)
🧑💼برادران:
09962866500 و 09962867500
🧕خواهران:
09100336652 و 09036141498
#معرفی_برنامه
🔸خانه دانشجویان انقلاب اسلامی
✦➤ @khanedaneshjooyan
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 52
صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشههای شکنندهی قلبم و هربار، از میان ترکِ آن شیشههای شکننده، بخشی از وجودم بیرون میچکد، اشک میشود و فرو میریزد.
با عباس حرف میزنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساختهام: تو زندهای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. نمیفهمم چرا همه میگن زندهای؛ آخه چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو میگرفتی. تو آدم خوبی بودی. میتونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم. الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، میخواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم میاومد... شاید کمکم میکردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمیمردی، میاومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی...
دانیال همیشه میگفت: این که یه نفر بین سپاهیها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمیشه که همهشون همینقدر خوب باشن. تو خوششانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات میکرد، درجا کشته بودت.
اینها آخرین تلاشهای دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دِینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچوقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف میزدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم.
این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شدهام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم.
همراهم را درمیآورم و برای دانیال پیام میدهم: یه کاری باید برام انجام بدی.
یک... دو... سه...
...
ده. دینگ!
فقط علامت سوال میفرستد. در دل میگویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟
در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال میکنم. مینویسم: میخوام بفهمم این چطوری کشته شده.
ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟
-میدونستی که میکنم.
-داری میری توی دهن شیر.
- اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی.
ده...
بیست...
سی...
حتما مُرده که جواب نمیدهد.
چهل...
پنجاه...
پنجاه و هشت: دقیقا چی میخوای؟
بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر میزنم: جونت درآد.
مینویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط میشه. میخوام بفهمم چرا مُرده.
-باشه.
باید محکمکاری کنم؛ پس مینویسم: دنیال...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 صورتم خیس اشک
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 53
دو ثانیه نشده مینویسد: جانم!
-اگه باهام روراست نباشی، حتما میکشمت.
-با ما به از این باش که با خلق جهانی.
قیافهاش الان دیدنی ست و حیف که نمیبینمش.
همراهم را داخل کیفم میاندازم؛ قبل از این که دانیال برایم بهانه بتراشد و بگوید دسترسی ندارم و نمیشود و...
حس میکنم نگاه عباس روی سرم سنگینی میکند؛ انگار دقیقا به من خیره است. سرم را تکان میدهم: بیخیال دختر. اون مُرده.
و باز هم سنگینی نگاهش... لعنتی. انگار دارد با چشمانش سرزنشم میکند. میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تقصیر خودته که نجاتم دادی.
و باز هم همان نگاه سرزنشگر. به خودم میخندم. چقدر زود به جنونِ منتظری و آوید و امثالشان دچار شدم. جنون بدی نیست. راستش ته دلم، دوست دارم آوید راست بگوید. دوست دارم زنده باشد. مثل یک مسکّن است برای دلتنگیهای شدید.
به ساعت نگاه میکنم. چیزی تا چهار نمانده؛ قرارم با مسعود و دوستان عباس. تختهشاسی و نقاشیها را جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم. از جا بلند میشوم و خاک لباسم را میتکانم. گردن میکشم و اطرافم را نگاه میکنم به امید پیدا کردن مسعود و دوستش. نیستند.
پاهایم خواب رفتهاند. قدم میزنم که خوابشان بپرد. صدای کلفت و سنگین مسعود را از پشت سرم میشنوم: سلام.
برمیگردم. پاهایم به شدت سوزنسوزن میشوند و الان است که زمین بخورم. به روی خودم نمیآورم. رو به مسعود و دو مردِ همراهش، لبخند میزنم: سلام، روز بخیر.
یکیشان مردی ست نزدیک پنجاه سالگی، عینکی، بدون ریش و با سبیلی کمپشت. برخلاف مسعود، هیکلش چندان روی فرم نیست؛ کمی چاق است. و دیگری، فقط کمی جوانتر و لاغرتر و البته ریش هم دارد، با اثری از شکستگی بالای ابروی سمت راستش. هردو سربهزیر، سلام میکنند. به مسعود میگویم: معرفی نمیکنید؟
-گفتی دوتا از دوستاش رو پیدا کنم، که پیدا کردم.
مرد چاق لبخند میزند: من امیدم. شما باید سلما خانم باشی نه؟
از این که من را به اسم قبلیام میشناسند چندشم میشود.
-الان آریلم. سلما اسمی بود که یه هیولای داعشی روی من گذاشت. دوستش ندارم.
ابروهای امید بالا میروند: بله... ببخشید. ایشون هم آقا کمیل هستن.
و اشاره میکند به مرد جوانتر که نشسته بالای قبر و فاتحه میخواند. قیافهاش طوری ست که انگار به زور آمده و دوست دارد زود فرار کند.
مسعود بیحوصله میگوید: خب، اینم از دوستای عباس. هرچی میخواستی بپرسی بپرس.
کمیل از جا بلند میشود و نوبت امید است که بنشیند، با نوک انگشت به قبر عباس بزند و فاتحه بخواند. انتظار دارد مثلا با این کارش چه اتفاقی بیفتد؟ عباس از توی قبر صدایش را بشنود؟
از جا بلند میشود و دستانش را با زدن به هم، میتکاند: کاش عباس بود و میدید چقدر بزرگ شدی.
-از من حرفی زده بود؟
کمیل دست به سینه بالای قبر میایستد؛ با چهرهای درهم. انگار چیزی آزارش میدهد؛ یک حسی مثل عذاب وجدان. میگوید: نه. خیلی اهل حرف زدن نبود.
امید تکمیل میکند: نقاشیتو به دیوار اتاق کارش زده بود. من حس میکنم تو رو مثل دخترِ نداشتهش میدید.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 دو ثانیه نشده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 54
من واقعا آدم اشتباهی را انتخاب نکرده بودم؛ اگر سرنوشت بیرحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمیکشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ میشود و حسرت پدری که هیچوقت نداشتهام را میخورم. بغضم را قورت میدهم. کاش اصلا به زندگیام نیامده بود؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. میگویم: شمام توی سوریه همراهش بودین؟
امید میگوید: نه؛ ولی کمیل باهاش بوده. تعریف کن کمیل.
کمیل به زمین خیره میشود، چندبار حلقهاش را از دست درمیآورد و دوباره دست میکند، دستی به ریشهایش میکشد: فقط یه مدت کوتاه باهاش بودم. چون تجربه نداشتم مواقع خطر خیلی میترسیدم؛ عباس خودش که نمیترسید هیچ، کمک میکرد ترسم بریزه. خیلی شجاع بود...
امید میگوید: ولی توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت. اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده.
میپرسم: اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... به حال من چه فرقی میکند؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد.
میگویم: چطور کشته...
ابروهای کمیل کمی به هم نزدیک میشوند. جملهام را اصلاح میکنم: چطور شهید شد؟
امید دست به سینه روبهروی قبر میایستد: موقع کار آدم جدیای بود، منم زیاد سربهسرش میذاشتم. بنده خدا هیچی نمیگفت. بار آخری که بهم زنگ زد، خواب بودم. کلی بهش بد و بیراه گفتم که بیدارم کرده. کاش توی مکالمه آخر کمتر فحشش میدادم و بیشتر صداشو میشنیدم.
از بیتوجهیاش لجم میگیرد. سماجت میکنم: نگفتید... چطور شهید شد؟
امید خیره به تصویر عباس، میگوید: من اگه جای تو بودم، میپرسیدم چطور زندگی کرد؟
-چه ربطی داره؟
بالاخره نگاهم میکند: زندگی آدم، نوع مرگش رو مشخص میکنه. هرکسی لیاقت مرگِ به این قشنگی رو نداره.
سعی میکنم به جملات قصارش نخندم. مرگ هرطور که باشد، قشنگ نیست. نابودی اصلا قشنگ نیست. این را من میفهمم که از کودکی برای زندگی جنگیدهام. باز هم روی سوالم اصرار میکنم: من الان میخوام بدونم چطوری شهید شد؟
امید که فهمیده نمیتواند مرا بپیچاند، با چشم به کمیل اشاره میکند: کمیل تا همون شب شهادت همراهش بود. از اون بپرس.
کمیل که میبیند نگاه من به سمتش چرخیده، میان موهایش دست میبرد و خودش را جمع میکند. سوالم را اینبار از او میپرسم. کمیل آه میکشد: مسعود بهت نگفته؟
- نگفته که خواستم شما رو ببینم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 صابری هاجر را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 51
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
با گرد کردن چشمانم، تظاهر میکنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش بعد از آن حمله تروریستی ناکام کلا لغو شود. منتظری ادامه میدهد: بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه.
زیر لب تکرار میکنم: بیست و چهارم آذر.
از جا بلند میشود و خاک چادرش را میتکاند: خبرت میکنم. فعلا مزاحمت نمیشم.
-از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید.
لبخند میزند؛ ولی حس میکنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی میگردم که اثر افاضات قبلیام را بشوید و ببرد: راستی...
منتظری که داشت عقبعقب میرفت، متوقف میشود: بله؟
میمانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت میکند؛ دخترک به سمت منتظری میدود: مامانی...
خودش را به پاهای منتظری میچسباند و منتظری سرش را خم میکند: جانم مامان؟
مهلت پیدا میکنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم میخورد به تصویر مطهره؛ روی تختهشاسی. یادم میافتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد میکرد؛ ولی نمیدانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است.
منتظری مقابل دخترش زانو زده و لباسش را مرتب میکند. نگاهم روی دخترک میماند. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچکتر است. باید دلم برایش بسوزد؟ نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچوقت بچهها را در معادلاتشان حساب نمیکنند؛ همانطور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخدندههای جهان بیرحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربانهای سادهدلی مثل عباس خالی نشده.
سکوتم که طولانی میشود، منتظری میگوید: چیزی میخواستی بگی؟
نگاهم را از دختر منتظری برمیدارم و آب دهانم را قورت میدهم: چی؟ آره... یه شهید خانم هست که میخواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش.
چشمان منتظری برق میزنند. ادامه میدهم: مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم.
دخترک آرام چادر منتظری را میکشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را میگیرد و به من میگوید: آره آره... حتما بفرست... میسپارم بررسی کنن.
دختر آرام مینالد: مامان!
منتظری دختر را بغل میگیرد، با عجله خداحافظی میکند و به سمت خانوادهاش میرود. کمی گردن میکشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخههای درختان کاج و سرو پنهان شده.
حتی دانیال هم فکرش را نمیکرد چنین ماموریتی به من محول شود؛ یا شاید نمیخواست. نمیدانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریتهای پرخطری باز نکند. به هرحال، دانیال نه میتوانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوقهایش حرف بزند. افسرهای متساوا با هیچکس شوخی ندارند.
دوباره مشغول میشوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست.
-چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همینطوری میموند. ولی میدونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم ذبح میشد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار میشد؟ یعنی توی تمام زندگیم از کل محبتهای توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید میمرد؟ چرا خانوادهم ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبختترینم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین اینهمه آدم، چرا من؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 51 چند ثانیه در
گویا این قسمت با اینکه در کانال فرستاده شد برای سایر اعضا قابل مشاهده نیست.
دوباره فرستادم
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 54 من واقعا آدم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 55
کمیل نگاهی به دور و برش میاندازد و دوباره یک نفس عمیق میکشد. میگوید: موقع شهادت من پیشش نبودم. وقتی تنها بود، از پشت سر با چاقو زدنش.
-کیا؟
کمیل باز هم چنگ میزند به موهایش؛ نگاهش را اینسو و آنسو میچرخاند و میگوید: اغتشاشگرها دیگه.
کلمه «اغتشاشگر» را نمیفهمم؛ اما ذهنم را لینک میکند به حرفهای قبلی مسعود و ماجرای مرکز خورشید. گیج میشوم: این که گفتید یه گروه خاصن؟ قبلا هم مشابه این کلمه رو شنیدم...
امید یک لبخند تلخ میزند: نه. منظورمون کسایی بودن که سال نود و شیش، به اسم اعتراض ناامنی ایجاد میکردن. اول با شعار مطالبه اقتصادی سعی میکردن مردم رو با خودشون همراه کنن، ولی بعد شروع میکردن به تخریب و آشوب.
ابروهایم را بیشتر به هم نزدیک میکنم و از کمیل میپرسم: فهمیدم... ولی چرا عباس رو کشتن؟
کمیل روی ریشها دست میکشد و دوباره میان موهایش پنجه میاندازد؛ عصبیتر از قبل. امید به دادش میرسد: خیلی از نیروهای حافظ امنیت، همینطوری شهید شدن. کافی بود به یه نفر مشکوک بشن که بسیجیه. میریختن سرش و کارش تموم بود.
مسعود دست در جیب، پشت به ما میکند و از قبر - یا شاید خاطره شهادت عباس - دور میشود. بیرحمانه سوال دیگری میپرسم: عباس رو چندنفر کشتن؟
کمیل نگاه معناداری به امید میاندازد؛ که معنایش را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل آرام زمزمه میکند: دو نفر.
نیشخند میزنم: یعنی نتونست از پس دو نفر آدم عادی بربیاد؟ بهش نمیاومد.
چهره کمیل بیشتر در هم جمع میشود. انگار دارند شکنجهاش میدهند. نگاهش را از چشمانم میدزدد: گفتم که، از پشت زدن. درضمن...
حرفش را با یک نفس عمیق، قورت میدهد و میچرخد به سمت دیگری. امید باز هم به کمک کمیل میآید: وقتی میگیم اغتشاشگر، منظورمون آدمای معمولی نیستن. منظورمون اون کساییاند که آموزش دیده بودن و مسلح شده بودن تا شهر رو ناامن کنن، زیر پوشش اعتراض مردم.
-یعنی یه گروه تروریستی بودن؟
کمیل یک لحظه برمیگردد، و باز هم نگاههایی میان کمیل و امید رد و بدل میشود که معنایشان را نمیفهمم. امید لب میگزد و کمیل دوباره روی میچرخاند. امید میگوید: نه دقیقا. ولی از خارج هدایت میشدن و آموزش میدیدن.
دارم کمکم میرسم به جایی که باید برسم؛ پس همین مسیر را ادامه میدهم: دقیقا از کجا؟
امید چند لحظه سکوت میکند و دست میکشد به چانه بیمویش. لبانش را روی هم فشار میدهد و میگوید: رسانههای بیگانه دیگه. دربارهشون تحقیق کنی میفهمی.
پر واضح است که طفره میرود؛ بیش از این نمیتوانم از امید چیزی بیرون بکشم. باد سرد پاییز، دور تنم حلقه میزند و از سرما خودم را بغل میکنم. آفتاب مایلتر شده و بیرنگتر؛ دارد جای خودش را به ابرهای سیاه میدهد. میپرسم: قاتلاش دستگیر شدن؟ مجازات شدن؟
کمیل همچنان پشتش به ماست و سرش را پایین انداخته. یکی از ریگهای روی زمین را با ضربه کفش، شوت میکند به سمت دیگری. نفسی عمیق و صدادار میکشد و ریگ دیگری را با نوک کفشش به بازی میگیرد. امید یک نگاه به کمیل میاندازد که نمیخواهد حرف بزند و خودش جوابم را میدهد: بله، همون شب دستگیر شدن. تاوان کارشون رو هم دادن.
مسعود برمیگردد و دست میزند سر شانه امید: دیگه باید بریم.
امید که انگار از خدایش بوده این را بشنود و از این جو سنگین فرار کند، لبخند میزند: باشه... حتما...
کمیل ضربه محکمتری به ریگ جلوی پایش میزند و ناگهان به سمتمان میچرخد. انگشت اشارهاش را به سوی ما میگیرد و تکان میدهد: عباس رو فقط اون دونفر نکشتن...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 55 کمیل نگاهی به
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 56
لبانش را جمع میکند و کلامش را فرو میدهد. دستش هم مشت میشود و به جیبش برمیگردد. برای شنیدن ادامه حرفش بیتابی میکنم: پس چی؟
امید به زور میخندد و به من میگوید: شهادت عباس برای کمیل خیلی سنگین بود. برای همین یادآوریش اونو ناراحت میکنه.
بیتوجه به امید، کمیل را نگاه میکنم: کیا کشتنش؟
امید با همان لبخند ساختگی، بازوی کمیل را میگیرد و تندتند خم و راست میشود: خوشحال شدم از دیدنتون. بازم اگه سوالی داشتی، به مسعود بگو...
کمیل را همراه خودش میکشد و بازویش را فشار میدهد. دوست دارم امید را خفه کنم. کمیل بازویش را از دست امید بیرون میکشد و آرام میگوید: منظورم این بود که هرکس توی شعله اغتشاش هیزم ریخته، دستش به خون عباس آلوده ست.
بچه نیستم؛ میفهمم که منظورش این نبوده. امید باز هم برایم آرزوی موفقیت میکند و من هم به مودبانهترین شکل ممکن، لبخند میزنم: ممنونم که اومدید. از دیدنتون خوشحال شدم.
مسعود و کمیل به اندازه امید مودب نیستند؛ خداحافظی کوتاهی میکنند و میروند. باز هم با قبر عباس تنها میشوم.
-خب... تا اینجا چندتا چیز معلوم شد؛ اول این که قاتلهای تو، دوتا ترسوی بزدل بودن. دوم این که آموزشدیده بودن و هدفمند کارشون رو کردن؛ چون فقط دونفر بودن و من حدس میزنم تعقیبت کردن تا تنها گیرت بندازن. سوم این که تو رو غافلگیر کردن و این یعنی جایی بودی که اصلا احتمال حمله نمیدادی. چهارم، حرف کمیل یعنی قتل تو فراتر از کشته شدن یه مامور به دست دوتا اغتشاشگره. و درنهایت، خشم کمیل و پنهانکاری امید، یعنی تو بیشتر از دوتا قاتل داشتی و عوامل اصلی مرگت، هنوز مجازات نشدن...
خورشید کامل غروب کرده و بلندگوهای قبرستان، دارند قرآن پخش میکنند. از سکوت و سکون تصویر عباس حرصم میگیرد و به حماقت خودم میخندم: انگار واقعا حرفای منتظری و آوید رو قبول کردم... اگه واقعا زندهای، چرا از قاتلت انتقام نمیگیری؟ یعنی به اندازه ارواح سرگردان توی فیلمها هم قدرت نداری؟
کیفم را از کنار قبر برمیدارم؛ تختهشاسی را هم. نیمنگاهی به قبر عباس میاندازم و به سمت در قبرستان راه کج میکنم.
***
سردش بود. مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید و در گلستان شهدا قدم میزد. هرچه دور خودش میچرخید، هرچه میان قبرها میگشت، هرچه قرآن میخواند، هرچه اشک میریخت آرام نمیگرفت. دلش در هم پیچیده بود و اسید معدهاش داشت دیواره معده را میخورد، میخورد و میخورد و میرسید به کبد و ریه و قلب... به قلب رسیده بود. داشت از درون متلاشی میشد.
پانزده سال بود که کمیل داشت خودش را از درون میخورد. احساس خفگی میکرد. هر وقت میتوانست، میآمد سر مزار عباس و وقتی مطمئن میشد کسی نگاهش نمیکند، زمین را چنگ میزد و صدای هقهقش بلند میشد. این کار معمولا تا دفعه بعدی که به مزار سر بزند، آرام نگهش میداشت؛ آرام هم نه... فقط میتوانست سرپا بماند. اینبار اما، نه گریه و نه هیچ چیز دیگر آرامش نمیکرد. انگار یک پریشانی بزرگتر به جانش افتاده بود.
اوایل شروع کارش، او را به عباس سپرده بودند که چم و خم کار را یاد بگیرد. یاد گرفته بود ترسها و تردیدها و ناآگاهیهایش را به عباس نشان دهد تا گرهشان را باز کند. بعد از عباس، مثل یک بچه بیسرپرست شده بود. نه؛ واقعا بیسرپرست شده بود.
پشت کمرش، جای یک زخم کهنهی خنجر، بازهم به گزگز افتاده بود. زیاد این اتفاق میافتاد و اینبار از همه بدتر بود. آن زخم کهنه را همان شبی برداشت که عباس شهید شد. داشت پشت سر عباس میرفت؛ بدون این که عباس بداند. ترس به جانش افتاده بود و میخواست به ترس غلبه کند؛ میخواست مثل عباس باشد که ترسهایش را برمیداشت و به دل طوفان میزد، به کانون طوفان که میرسید، ترس را به گردباد میسپرد و بعد، خودش میماند و طوفانی که به سلامت از آن میگذشت. از عباس یاد گرفته بود که جز این، راهی برای شجاع بودن نیست.
آن شب کمیل بیش از همیشه ترسیده بود؛ نه برای خودش که برای جان عباس. ترسش را زیر بغل زد و به دل طوفان رفت؛ به آشوب و بلوایی که خیابان را گرفته بود. بدون این که به عباس بگوید، پشت سر عباس با فاصله میرفت.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 56 لبانش را جمع
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 57
نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط میدانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند.
میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال میکرد. آدمها را کنار میزد که از عباس جا نماند. میدانست اگر عباس ببیندش، نمیگذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدمها را میشکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار میشد؛ داشت در جمعیت گم میشد؛ دور و دورتر... و کمیل بیحال و بیحالتر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بیهوشی شد. هم ترسهایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند.
پانزده سال بود که خودش را سرزنش میکرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم میدانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینهاش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها میکرد، سمت آریل میرفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما.
آریل پیچیدهتر از آن به نظر میرسید که نشان میداد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را میترساند. ترس...
میخواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند.
***
صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق میآید، اجازه نمیدهد درست بشنوم آوید چه میگوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب میآورد و لبخند میزند. مردد میگویم: یعنی با هم...
چشمغره میرود و آرام میگوید: هیس!
و مردمک چشمانش را کج میکند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام میگویم: اگه بمب هم بترکه، نمیشنوه.
آوید میخندد و بازویم را میگیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون...
از اتاق بیرونم میکشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کردهاند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغتر و پر جنبوجوشتر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباسهای رنگی و شاد پوشیدهاند و اینسو و آنسو میدوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد میشوند، برای آوید دست تکان میدهند و همزمان بلند میگویند: مخلص آوید خانوم!
آوید برایشان دست بلند میکند: ما مخلصتریم!
-از شهیدت چه خبر؟
آوید صدایش را میبرد بالا و به دونفری که حالا دورتر شدهاند، میگوید: خیلی دمش گرمه!
-مثل خودت.
و میروند. اخم میکنم: شهیدت؟
چشمان آوید میدرخشند: بهت نگفتم؟
-چیو؟
آوید هیجانزدهتر از قبل، مثل بچهها جست و خیز میکند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم.
-به تو؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 57 نمیدانست اگر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 58
بادی به غبغب میاندازد و میگوید: آره، مگه نمیدونی؟ منم باهاشون همکاری میکنم برای تکمیل پرونده خانمهای شهیدی که اطلاعاتشون ناقصه.
چه دل خجستهای دارد این دختر! وقتی این مسئولیت را قبول میکرد، به فکر درس و دانشگاهش نبود؟ میگویم: پس درست چی؟
آوید با بیخیالی شانه بالا میاندازد: مگه قراره درس نخونم؟ هرچیزی سر جای خودشه.
چشمک میزند. میگویم: تاحالا درباره مطهره چیزی فهمیدی؟ این که چرا مُرده؟
مشتاق از این که یک شنونده پیدا کرده، دستانم را میگیرد: وای آره... خیلی چیزها. ضابط قضایی بوده. موقع نگهبانی، متهمها میخواستن بزننش و فرار کنن، ولی مقاومت کرده. اونا هم چندنفری شهیدش کردن.
-ضابط قضایی یعنی چی؟
-همون مامور دیگه. مامور قوه قضائیه بوده، برای نگهداری و جابهجایی متهم.
تکیه میدهد به دیوار و دست به سینه، آه میکشد: بیچاره عباس! فقط دو ماه از عقدشون گذشته بوده.
زیر لب میگویم: عباس از منم بدشانستر بوده.
-من اسم اینا رو نمیذارم شانس. همهچیز حساب و کتاب داره.
-من ترجیح میدم فکر کنم شانسه؛ چون نمیدونم با چه منطق و دلیلی باید انقدر بدبخت باشم.
آوید دستش را میگذارد روی شانهام.
-به نظر من تو بدبخت نیستی. حالا همه یه مشکلاتی دارن... ولی همین که یه شهید همیشه هوات رو داشته، خیلی عالیه...
بغض راه گلویم را میبندد. پوزخند میزنم: هه! تو نمیدونی چقدر بدبختی کشیدم.
ساعدش را میگیرم تا دستش را از روی شانهام بردارم، اما مقاومت میکند و میگوید: وایسا... قرار بود درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم اصلا...
دست به سینه و بیحوصلهتر از قبل، مقابلش میایستم.
- خب بگو!
-توی نقاشیای که از مامان افرا میکشی، باباش رو هم بکش. سهتاشونو با هم بکش.
-خب اینو که شنیدم. ولی نمیفهمم چرا باید این کار رو بکنم؟
آوید چشمانش را طوری گرد میکند که انگار بدیهیترین سوال دنیا را پرسیدهام: خب مگه نمیخوای با هم آشتی کنن؟
- به من چه؟
چشمان آوید گردتر میشوند: آریل این چه حرفیه؟ الان ما با هم خواهریم... هماتاقیم. افرا به تو کمک کرد عباس رو پیدا کنی. خب تو هم بهش کمک کن با باباش آشتی کنه.
-خودش نمیخواد.
-میخواد، مطمئن باش. فقط به روی خودش نمیاره.
هر دو دستش را روی شانههایم میگذارد: تو بکش، من برات جبران میکنم. خدا خیرت بده.
لبم را کج میکنم و شانه بالا میاندازم: باشه... ضرری نداره.
مشت آرامی به بازویم میزند: دمت گرم. بریم تو اتاق.
قدم به اتاق که میگذاریم، افرا با چشمان تنگ شده نگاهمان میکند: چیو ازم قایم میکنین؟
تمام مهارتم در کتمان حقیقت را به کار میبندم، بیخیال پشت میزم مینشینم و میگویم: هیچی.
-پس چرا رفتین بیرون صحبت کنین؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
ناسفرنامه موکب فرشتگان.pdf
779.5K
📚فایل پیدیاف ناسفرنامه "موکب فرشتگان"✨
(مجموعه یادداشتهای اربعین۱۴۰۱)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
گروه نویسندگان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
#اربعین