eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. موافقم... منم به مطهره رای دادم.
سلام. قید کرده بودم که هیچ‌یک از این شخصیت‌ها کامل نیستن، ولی باید دید کدوم به الگوی اسلامی نزدیک‌ترن. ممکنه یکی ۱۰ درصد باشه و یکی ۴۰ درصد... ولی ۱۰۰ درصد ریحانه نبودند. (بماند که الگوی اسلامی زن در جامعه ما تاحدی غلط فهم و ترسیم شده و بیشتر الگوی سنتی هست تا اسلامی) این رو هم قبول دارم که این شخصیت‌ها از جهات زیادی دارای نقص‌های جدی‌اند و یکی از اهدافم برای ویرایش، تعدیل و اصلاح شخصیت‌هاست. اما ساختن یک شخصیت کاملا بی‌نقص، نشان‌دهنده نقص نویسنده ست و باورپذیری داستان رو کم می‌کنه! اولا شخصیت‌های داستانی برساخت واقعیت هستند، و در واقعیت بجز ۱۴معصوم هیچ انسانی کامل نیست. دوما نقص شخصیت، عامل «داستان» شدن داستانه! نقص شخصیته که چالش به وجود میاره و داستان رو جذاب می‌کنه. داستان از عدم تعادل در زندگی شخصیت اصلی شروع می‌شه، اگه زندگی شخصیت‌ها کاملا گل و بلبل باشه دیگه چرا باید داستانش رو نوشت؟! یکی از این عدم تعادل‌ها چالش با خانواده ست. بین این شخصیت‌ها، فقط آریل و افرا با اعضای خانواده چالش داشتند، ولی تعامل بقیه با خانواده یا تعامل سالم و متعادلی بوده یا اصلا در داستان ذکر نشده(این که به زندگی خانوادگی شخصیت‌ها پرداخته بشه به جایگاه‌شون در داستان، پیرنگ و ژانر داستان بستگی داره). اینم فراموش نکنید که این شخصیت‌ها «هویت دخترانه» پررنگی دارند و هویت دخترانه اون‌ها مدنظره، پس اساسا همسرداری و تربیت فرزند خارج از این بحثه. اگر منظورتون از «جری»تر کردن، یادآوری قدرت، توانمندی‌ها و جایگاه دختران هست، لطفاً در نگرش‌هاتون یه تجدیدنظر بکنید، و بیانات رهبری درباره بانوان رو بخونید...
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
روز اول رقابت تنگاتنگی بین بشری و اریحا بود. تا دیشب اریحا جلو بود، و امروز مطهره از اریحا جلو افتاد و داره همه رو پشت سر میذاره! کلا با آریل و افرا حال نمی‌کنید؟😕
بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کم‌رمقش فریاد زد: - آقا کمیل! کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد: - خانم صابری! آسیب دیدین؟ بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد: - من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین! کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟ - زود باشین دیگه! الان یکی میاد می‌بینه. کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ چاره‌ای نبود جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگین‌تر بود و نفس‌های کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلی‌ها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد: - چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟ بشری انگار سوال کمیل را نشنید: - چشم‌بند دارید بزنیم به چشماش؟ - آره. کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد. مانتو و مقنعه مشکی‌اش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بی‌زبانی درد را فریاد می‌زدند. کمیل دستمال کاغذی‌ای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد. بشری دستمال را گرفت و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد. کمیل راه افتاد و پرسید: - نمی‌خواید بگید این کیه؟ بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت: - یه مزاحم. - یه مزاحم مسلح؟ بشری برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد. 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر
قلبم تند می‌زند؛ همیشه وقتی چشمم به پله‌های زیرزمین می‌افتاد، قلبم تند می‌زد و یک هیجان خاصی برای کشف محیط رمزآلود زیرزمین زیر پوستم می‌دوید. در عالم بچگی، فکر می‌کردم زیرزمین خانه عزیز، یک دالان است که من را به هزاران سال پیش وصل می‌کند؛ یک دالان باستانی. بارها با ارمیا، روی دیوارهایش دست می‌کشیدیم به امید پیدا کردن دری مخفی. هوای زیرزمین پر است از بوی نا و ماندگی. روی همه‌چیز یک لایه خاک نشسته و کمدها و قفسه‌ها پرند از وسایل قدیمی و فراموش شده. رنگ دیوارها پوسته پوسته شده و دارد کم‌کم می‌ریزد. از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمی‌دارم. بچه که بودیم هم، گاهی موقع بازی در اینجا یک سوسک یا مارمولک غافل‌گیرمان می‌کرد. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ می‌کشیدم، ارمیا می‌خندید و می‌گفت: نترس، تو دهنش جا نمی‌شی، نمی‌تونه بخورتت! بعد هم سوسک مذکور را گیر می‌انداخت و بدون این که چندشش شود، آن را پرت می‌کرد توی حیاط. جیغ‌جیغ کنان، به جانش نق می‌زدم که: بکشش دیگه. اییی... دستات سوسک‌مالی شد... ایییی... باید می‌کشتیش... برو دستاتو بشور... ارمیا هم ژست قهرمانان پیروز را می‌گرفت و دستش را به لباسش می‌مالید: گناه داشت. خوشبختانه ارمیا از آن پسرهایی نبود که دوست داشته باشد دخترها را با انداختن سوسک در دامن‌شان دست بیندازد و از صدای جیغ‌شان لذت ببرد. 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش می‌نشیند: چتونه؟ -می‌خوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟ آوید کتاب قطورش را بالا می‌گیرد و نشانشان می‌دهد: درس دارم. متوجهی؟ درس! -بیا دیگه. بدون تو حال نمی‌ده. شب عیده! آوید از جا بلند می‌شود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا می‌دهد: ادامه بدی با همین می‌زنم تو سرتا... گله‌مند و التماس‌آمیز، با هم می‌گویند: آویـــــد! آوید کتابش را بالا می‌آورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد می‌کند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچ‌آی‌وی! برو که درس دارم. -اینایی که گفتی چی‌اند؟ -درد بی‌درمون. 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 73 تمام این چهار سال، دانیال همه تلاشش را کرده بود که هیچ اثری از ارتباط من با اسرائیل و آموزش دیدنم توسط موساد ثبت نشود و برای دستگاه امنیتی ایران سفید بمانم. برای همین، همه دوره‌هایم را فقط با دانیال و در همان لبنان گذرانده بودم؛ طوری که هیچ‌کس شک نکند. نسیم خنک شهریور، گرمای نسبتا شرجی بعبداء را قابل تحمل می‌کرد. تا یک بستنی‌فروشی قدم زدیم و داخلش نشستیم. دانیال، دوتا بستنی سفارش داد، هردو به طعمی که من دوست داشتم. زیرچشمی به فروشنده مغازه نگاه کرد و به فارسی گفت: راستش خیلی نگرانتم. نیشخند زدم: مشخصه. برای همین داری برای رفتن آماده‌م می‌کنی. خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، می‌تونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم. سرش را پایین انداخت و به پشت گردنش دست کشید. چهره‌اش وارفته‌تر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه. باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و به صندلی تکیه زدم. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحم‌برانگیز بود؛ ولی من نمی‌توانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده. باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانواده‌ام از لبنان، دانیال همه‌کس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری می‌کرد. نه‌تنها بدهی‌ها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگی‌ام شبیه یک شاهزاده‌ها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. مدیون شده بودم. اگر خودم می‌خواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام می‌دادم. سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی... -می‌کشنم؟ چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: می‌دونم. ولی چاره‌ای نیست، اگه می‌خواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو می‌افتادم. الان دیگه باید تا تهش برم. -منو ببخش. من نباید... -اگه بعدش از گذشته‌م آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. می‌دونم که تو مثل من مجبور بودی. *** آخر کلاس نشسته‌ام تا کسی حواسش به من نباشد و چشم‌به‌راه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم می‌شوند و از گوش دیگر در می‌روند. جزوه‌ام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمه‌ای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ می‌خورد و به تلاطمم می‌اندازد. در اینترنت، کلمه سارین را جستجو می‌کنم و اولین نتیجه را می‌خوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و ماده‌ای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بی‌رنگ شفاف و در شکل خالص بی‌بو است. سارین در طبقه‌بندی جنگ‌افزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار می‌گیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار می‌اندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه می‌تواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود. در خودم جمع می‌شوم و صفحه را می‌بندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر برای فکر کردن به این چیزها دیر شده. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست. آدم‌های توی آن سالن هم آخرش یک روز می‌میرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همه‌شان می‌چسباند و معروف می‌شوند. نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس می‌دهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمی‌آورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست. عکس کسانی که سال‌ها پیش به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز می‌کنم و دوباره از نظر می‌گذرانم. دانیال برایم فرستاده بودشان. قرار نبود انتقام آن‌ها را بگیرم یا بخاطر آن‌ها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 74 جمهوری اسلامی زن‌ستیز است و این همایش‌ها را برگزار می‌کند تا وجهه بین‌المللی‌اش را درست کند؛ این حرف را دانیال تا توانست در گوشم خواند؛ اما باورش سخت می‌شود وقتی در کلاس درسی نشسته باشی که استادش خانم است و توی دانشگاهی درس بخوانی که یک خانم تمام کارمندان و استادان مردش را مدیریت می‌کند. صدای هشدار پیام بلند می‌شود و قلبم تندتر به تپش می‌افتد. ایمیلم را باز می‌کنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلال‌کوچولوی لبنانی من. دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب می‌کنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفته‌ام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز می‌کنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بی‌خیال کلاس می‌شوم و تا گردن روی گوشی خم می‌شوم. فایل را باز می‌کنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت. پسره دندان‌گرد... انگار دارد رایگان کار می‌کند که منت می‌گذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزب‌الله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند. عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند. نفسم بند می‌آید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشم‌هایم تندتند خطوط را دنبال می‌کنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسم‌آباد شدیداً مجروح شده و همان‌جا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچ‌کس برای نجات من نمی‌آمد. حالت تهوع می‌گیرم. صدای استاد در گوشم زنگ می‌خورد و بیشتر بهمم می‌ریزد. وسایلم را داخل کوله‌ام می‌ریزم و از جا بلند می‌شوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسی‌ها کنم، از کلاس بیرون می‌روم و کف زمین، در راهرو می‌نشینم. انگار مرگ و زندگی‌ام به خواندن این اسناد وابسته است. عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. این‌بار یک نفر همراهش فرستاده‌اند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود. باز هم برای ترور عباس برنامه داشته‌اند، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همان‌جا برش می‌گردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار می‌شود. یک پرونده را در تهران برعهده می‌گیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش می‌گذرد. یک بار سعی می‌کنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر می‌کنند که چندنفری سراغش بروند و کارش را تمام کنند... ولی از همه این‌ها جان به در می‌برد. و بعد... در جریان پرونده‌اش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران می‌زند. آن شبی که کشته شده، داشته سراغ همان پرستو می‌رفته. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر می‌کند و... گوش‌هایم سوت می‌زنند. دستم را بر گوش‌هایم فشار می‌دهم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام می‌شود، با همان عکس‌های تکراری. عباسِ غرق در خون. بی‌توجه به سرمای سرامیک‌های راهرو، به دیوار تکیه می‌دهم و به روبه‌رو خیره می‌شوم. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شده‌ام. من نابود شده‌ام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که می‌شناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل... کاش آن شب از گرسنگی می‌مُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمی‌کردم و خودم را در دامش نمی‌انداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی می‌کشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانی‌ام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته. یک لحظه خودم را در بیچاره‌ترین حالت عمرم می‌بینم. بیچاره‌تر از وقتی سوریه بودم، بیچاره‌تر از تنهایی‌ام در لبنان. الان دیگر هیچ‌کس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به نابودی می‌رسد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما عزیزان، ممنونم از توجه شما. آوید خیلی روح بزرگ و لطیفی داره... ولی راستش من هم به مطهره رای دادم.
شخصیت مطهره برگرفته از شهید رقیه محمودی هست. اتفاقا افرا به نظر من خیلی روح لطیفی داره، فقط بیش از چیزی که فکرش رو بکنید آسیب دیده... افرا مغرور نیست، فقط خیلی غمگینه...
سلام بله؛ رمان‌های آقای اکبرخانی واقعا از نظر هیجان و اکشن چیزی کم ندارند. شخصیت‌پردازی‌ها هم همه به خوبی خاکستری‌اند که درجای خودش نقطه قوته... ولی نباید از یک طرف بام افتاد. نه زیاده‌روی در توصیف کاملا سفید از نیروهای امنیتی خوبه نه تخریب وجهه‌شون. اتفاقا خشونت رو دوست دارم؛ مثل یک خوراکی خوشمزه که برای سلامتی مضره. صرفا برای ضرری که برای روحم داره از حد زیادش اجتناب می‌کنم، وگرنه که متاسفانه لذت می‌برم ازش...
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 75 تلوتلوخوران، به سمت در خروجی دانشکده می‌دوم. نمی‌دانم مقصدم کجاست. می‌خواهم خودم را گم و گور کنم. می‌خواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند. به خودم که می‌آیم، نشسته‌ام در تاکسی و آدرس خانه عباس را داده‌ام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که می‌بینم، یادم می‌افتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. می‌پرسد: خانم حالتون خوبه؟ -بله؛ فقط سریع‌تر برید جایی که گفتم. دوباره ایمیل اسحاق را باز می‌کنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را می‌خوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک می‌ریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زنده بود و خودش به دادم می‌رسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است. به خیابانی که در آن هستیم نگاه می‌کنم؛ میان ده‌ها ماشین دیگر گیر کرده‌ایم. ترافیک دارد دیوانه‌ام می‌کند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین می‌کوبم و به جان پوست‌های لبم افتاده‌ام. قطره‌های ریز باران، آرام و پراکنده می‌نشینند روی شیشه. از راننده تاکسی می‌پرسم: خیلی مونده تا برسیم؟ -اگه عجله دارید، از میونبر می‌رم. تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار می‌شوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ تاکسی که در خیابان‌های فرعی می‌پیچد، باران هم شدت می‌گیرد. یک لحظه، پاهایم یخ می‌کنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفته‌ام و می‌خواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره می‌ترکد. ضعیف‌تر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم. به چهره راننده در آینه چشم می‌دوزم. میانسال است و بی‌ریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبه‌روست و بر کمربندش، برجستگی‌ای نمی‌بینم که شبیه سلاح باشد؛ هرچند الان به درجه‌ای از ضعف و بدبختی رسیده‌ام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم می‌آید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایده‌ای ندارم که اگر راننده، داخل یک بن‌بست سلاح رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم. کیفم را بغل می‌گیرم و سرم را رویش می‌گذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچه‌ای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچ‌کس برای من نمی‌سوزد. من یک تروریست بالقوه‌ام. سردم شده و بدنم مورمور می‌شود. دست می‌اندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست می‌گیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل می‌گویم: خواهش می‌کنم... من از زندان می‌ترسم... من نمی‌خوام دستگیر بشم... نمی‌‌دانم با کی حرف می‌زنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچ‌کدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست. دوباره اشکم درمی‌آید، بیشتر از قبل. دیگر نمی‌توانم هق‌هق گریه‌ام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را به شیشه می‌کوبد و قطرات درشتش روی شیشه پخش می‌شوند. راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمرده‌ها گریه می‌کنم، نگاه می‌کند و می‌پرسد: دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟ خوشبینانه‌اش این است که دوباره خورده‌ام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همان‌هایی که نمی‌دانند در جهان وحشی چه می‌گذرد؛ و بدبینانه‌اش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم. بیشتر گریه می‌کنم، طوری که به سکسکه می‌افتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریه‌ام از او می‌خواستم که رهایم نکند. راننده، مقابل یک مغازه پارک می‌کند. به سختی زبان می‌چرخانم: چ... چرا... وایسادین؟ در سمت خودش را باز می‌کند. - الان میام. وارد یک مغازه می‌شود. در خودم جمع می‌شوم و کیف را محکم بغل می‌گیرم. الان می‌توانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زده‌اند. تکان نمی‌خورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک می‌ماند؛ آن پیرمرد. حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 76 حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمی‌خورد، واضح می‌بینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمی‌دارند و هرجا بتوانند، عکسش را می‌زنند و نامش را می‌برند. انگارنه‌انگار که مُرده. هرچه می‌گذرد، پررنگ‌تر هم می‌شود. راننده از مغازه بیرون می‌آید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین می‌شود و آبمیوه را به من می‌دهد: بخور دخترم. رنگت پریده. با دست لرزان، آبمیوه را می‌قاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که می‌بیند، می‌گوید: اشکال نداره روزه‌ت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر می‌شه. یادم نبود امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را می‌نوشم و کمی جان می‌گیرم. می‌نالم: آقا سریع‌تر برید... عجله دارم. -بهتری دخترم؟ -بله. راه می‌افتد. زیر لب می‌گویم: ممنون... -قابل نداره دخترم. ان‌شاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز. باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمی‌شود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب می‌خورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُرده‌ها سراغم آمده. دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف می‌زد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه. من هم سرم را تکان دادم که تو راست می‌گویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور می‌توانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگی‌ام بود؟ حالا که برمی‌گردم و به صحبت‌های دانیال فکر می‌کنم، می‌بینم دروغ‌هایش به راست‌هایش می‌چربد. نظام ذهنی‌ام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض می‌شود. حداقل الان مطمئنم هیچ‌کس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش. -دخترم... دخترم رسیدیم محله‌ای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟ سرم را از روی کیف برمی‌دارم و پلک می‌زنم تا دور و برم را واضح ببینم. با دست، بخار شیشه را پاک می‌کنم و می‌گویم: کوچه سوم. کرایه را می‌پردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس می‌دهد: قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم. قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده می‌ایستد: خیلی شلوغه. جلوتر نمی‌تونم برم. خودم را جمع و جور می‌کنم که پیاده شوم و گردن می‌کشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانه‌ها، توی کوچه ریخته‌اند. پر است از جمعیت. از ماشین پیاده می‌شوم و بهت‌زده، به مردمی نگاه می‌کنم که بدون چتر زیر باران ایستاده‌اند و اشک می‌ریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن. مردم را کنار می‌زنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم می‌شنوم. جلوتر می‌روم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمی‌بینم. بالاخره می‌رسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه می‌فهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هق‌هق گریه با صدای باران درهم آمیخته. باز هم مردم را می‌شکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک می‌شوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری می‌شنوم. صدای ضجه یک زن. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برای مطهره لازمه یه داستان جدا نوشت...
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شماییم. به مناسبت میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام و روز دختر، می‌خوایم یه بازنگری روی شخصیت‌های دخترِ داستان‌ها داشته باشیم. 🍃🌱به نظر شما، کدوم یکی از شخصیت‌های دختر داستان‌ها، "ریحانه"تر هستند؟ (منظور از "ریحانه" بودن، نزدیک بودن به ویژگی‌هایی هست که یک دختر مسلمان باید داشته باشه؛ و البته که هیچ‌کس کامل نیست.) هرکس رای ندهد از ما نیست😐👇 https://EitaaBot.ir/poll/zf0v5y?eitaafly پ.ن: می‌تونید دلیل انتخاب‌تون رو در پیام‌های ناشناس برام بفرستید.
به مناسبت سلام‌الله‌علیها ، چهار قسمت تقدیم نگاهتون می‌شه🌷 عیدتون مبارک! روزمون هم مبارک😌✨🌱
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 77 می‌ایستم و گوش تیز می‌کنم. صدای فاطمه را می‌شناسم که ضجه می‌زند و پشت سرهم تکرار می‌کند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان... قلبم می‌ایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون می‌آید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشانده‌اند. صدای هق‌هق گریه‌ها شدت می‌گیرد. تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ می‌کنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی می‌دود داخل کوچه. جیغ می‌کشد و مادرش را صدا می‌زند. برانکارد را می‌گیرد تا امدادگرها نبرندش. التماس می‌کند و ضجه می‌زند: نفس می‌کشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا می‌برین؟ امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک می‌کنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را می‌کشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید شرمنده‌اند. دو مرد از خانه بیرون می‌آیند، بازوی فاطمه را می‌گیرند و با او حرف می‌زنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس می‌کند: مامانمو احیاش کنین... مردها بالاخره فاطمه را جدا می‌کنند و می‌برند داخل خانه. بدنم بی‌حس شده و نمی‌توانم تکان بخورم. برانکارد را می‌گذارند داخل آمبولانس و درش را می‌بندند. مردم، کوچه باز می‌کنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بی‌حس، به دیوار تکیه داده‌ام. صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه. - پسرش مدافع حرم بود؟ - فکر کنم آره. - خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد. زانوانم خم می‌شوند و کنار دیوار، سر می‌خورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بی‌رحم که به نابودی‌ام کمر بسته... دنیای بی مادر و بی عباس... *** -مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری... فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، این‌ها را می‌گوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه می‌اندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو می‌رود، مشتی خاک برمی‌دارد و داخل قبر می‌ریزد. همه گریه می‌کنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم. تمام استخوان‌هایم یخ زده‌اند و ارتباط دستگاه عصبی‌ام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی می‌سوزند، خیره‌ام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار می‌زنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطره‌ای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهت‌زده به مادر عباس نگاه می‌کند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد. - به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi