eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
579 ویدیو
78 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌴 بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک... گوش تیز می‌کنم، صدای درگیری نمی‌آید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند می‌شوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان... از این‌جا که من هستم، سرش پیدا نیست. بی‌سیم را بیرون می‌کشم و رستم را صدا می‌زنم. صدای هق‌هق گریه رستم را می‌شنوم: آقا حامد رو زدن! دنیا روی سرم آوار می‌شود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین... به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: حا... حامد... د... دا... داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: خو... ب... شد... او... مدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چون حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: حـ... سیـ... ـن... دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام... 🥀🥀🥀 بریده‌ای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص) به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) https://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
🥀﷽🥀 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها مشک تو که افتاد، دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هر چه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این‌گونه امان‌ها ✍🏻 محمدرضا سلیمی http://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر ادب 💔رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی http://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
🏴رفع الله رایت العباس... از «انّی احامی ابدا عن دینی» تا «آقا نور چشم منه» هزار و چهارصد سال فاصله است؛ اما در واقع آرمان کلام استادش را به زبان خودش تکرار کرد. آرمان شاگرد مکتب عباس بن علی علیه‌السلام بود، خدا پرچمش را بالا برد... 🌿 تصویر انگشتر شهید آرمان علی‌وردی http://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
🥀﷽🥀 "معجزه" ✍️فاطمه شکیبا (فرات) وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر می‌کردم همه‌چیز سر یک هفته تمام می‌شود و دوباره برمی‌گردیم سر زندگی‌مان. فرداش دونفر مردند، روز بعد سه نفر... تا آخر اسفند که تعطیل شد و عید قرنطینه شدیم، فکر می‌کردم بعد از تعطیلات عید همه‌چیز مثل اولش می‌شود. نشد. قرنطینه کرونایی کش آمد تا رمضان و شب‌های قدر و روز قدس و من را بیش از قبل به کنج تنهایی‌ام تبعید کرد. اگر قبلا جمعی وجود داشت که می‌توانستم در آن کمی خودم باشم و دلم بخواهد گاهی از کنج تنهایی به آن پناه بیاورم، حالا دیگر آن جمع نابود شده بود. قرنطینه کش آمد تا شب‌های قدر؛ شب‌های قدر قبلی ذره‌ای امید داشتم که بتوانم بروم مراسم احیا، اما آن شب قدر را بدون امید، تنهایی روی پشت‌بام صبح کردم و دلم شور محرم را می‌زد. یعنی محرم هم خبری از آن جمع متراکم حسینیه نیست؟ به دعای شب قدرم ایمان داشتم. ایمان داشتم که قبل از آمدن محرم، کرونا برود. و باز هم قرنطینه کش آمد. دنیا را یک ویروس چند میکرونی تعطیل کرده بود. روزها در اتاقم شب می‌شد و شب‌ها در اتاقم صبح. پای لپ‌تاپ. خرید آنلاین، کلاس آنلاین، تماس تصویری، ارتباطات مجازی. با وجود ایمانم به دعای شب قدر و در کمال ناباوری، قرنطینه به محرم رسید و آن معجزه‌ای که منتظرش بودم رخ نداد. حسینیه تعطیل بود. نزدیک خانه‌مان، در پارکینگ روباز یک ورزشگاه سیاهی زده بودند و قرار بود مراسم بگیرند. همراه یکی دوتا خادم‌های حسینیه رفتیم آنجا. فرش و صندلی‌ها باید با فاصله چیده می‌شدند و تمام ده روز محرم، کارم همین بود: چیدن فرش و صندلی‌ها با فاصله فیزیکی مقرر با ماسکی بر صورت، درحالی که صدای پویانفر در وزشگاه می‌پیچید که: حسین جان، به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم... کنار تن بی‌سرت کاسه آب گذاشتم... این‌ها مال قبل از مغرب بود. اذان مغرب را که می‌گفتند، می‌دویدم به سمت خانه؛ از جمعیت هراس داشتم. از ویروسی که همراه نفس‌هاشان درهوا پخش می‌شد و انقدر ریز بود که می‌توانست از ماسک من عبور کند، به مجرای تنفسی‌ام راه پیدا کند و خودم و خانواده‌ام را به بستر بیماری بیندازد. همه خانواده هراس داشتیم، بخاطر بیماری زمینه‌ای پدربزرگ و مادربزرگ. پس حضور در هیئت تبدیل شد به یک کار ممنوعه، یک آرزوی دور و دراز. دیگر دعا نمی‌کردم همه‌چیز مثل اولش بشود. یکی از اقوام پزشکمان گفته بود این ویروس به این زودی‌ها قصد رها کردن بشر را ندارد. گفته بود بشر باید به همین سبک زندگی عادت کند. من عصبانی بودم، ولی خودم را مجبور کرده بودم عادت کنم. هیئت و عزاداری محرم هم تبدیل به یک خاطره شد، واقعه‌ای که تنها از پشت صفحه لپ‌تاپ و تلوزیون می‌شد دیدش. تنها چیزی که می‌توانست محرم را واقعی کند، یک معجزه بود. نماز مغرب را که می‌خواندم، می‌چپیدم توی اتاقم، لپ‌تاپ را باز می‌کردم و در قسمت پخش زنده مذهبی آپارات چرخ می‌زدم. هر شب یکی از هیئت‌های مهم و بزرگ را پیدا می‌کردم و پای سخنرانی‌اش می‌نشستم. موقع روضه هم که می‌رسید، در اتاق را قفل می‌کردم، هندزفری را توی گوشم می‌گذاشتم و جعبه دستمال کاغذی را کنار دستم. فرقش با روضه واقعی این بود که اینجا نمی‌توانستم صدای گریه‌ام را بلند کنم. باید همه‌چیز در سکوت و تاریکی مطلق اتفاق می‌افتاد. این که چقدر بنشینم هم بستگی به حال خودم داشت. گاهی یک شب به چند مجلس سرمی‌زدم و گاهی وقتی روضه به نیمه می‌رسید، صفحه مرورگر را می‌بستم. داشتم به خودم می‌قبولاندم از حالا به بعد محرم همین است. هر اتفاقی هم بیفتد گوشه اتاقم می‌افتد. داشتم خاطرات محرم‌های گذشته را، حسینیه را و قافله ظهر تاسوعا را در ذهنم بایگانی می‌کردم. حتی دیگر در پخش زنده‌ها هم نمی‌شد جمعیت متراکم دید. مردمی را می‌دیدی که با یک متر فاصله و ماسک نشسته‌اند، در فضای باز یا زیر سقف‌های بلند. دیگر قرار نبود صدای گریه‌ها توی هم برود. دیگر قرار نبود کسی از گرما بپزد. قرار نبود جمعیت درهم فشرده شوند. همه‌چیز تغییر کرده بود و جهان دیگر جهان قبلی نمی‌شد. امسال بعد از سه سال، قافله ظهر تاسوعا دوباره راه افتاد. بعد از سه سال دوباره خودم را در جمعیت بهم فشرده‌ای پیدا کردم که صدای گریه‌هاشان درهم می‌تنید. یک لحظه ترس برم داشت. ماسک نداشتم. من سه سال تمام از تک‌تک آدم‌ها و ویروس‌های خطرناکی که از بازدمشان برمی‌خاست ترسیده بودم. همه‌چیز مثل قبل شده بود جز من. دوباره آدم‌ها به هم چلانده می‌شدند، دوباره تنگ هم می‌نشستند، دوباره فرش‌ها کنار هم پهن می‌شد و صندلی‌ها چفت هم. دوباره همه از گرما می‌پختند. ولی من... ادامه دارد
۵ مرداد ۱۴۰۲
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀 "معجزه" ✍️فاطمه شکیبا (فرات) وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر می‌کردم همه‌چیز سر
من هنوز مثل قبل نشده‌ام. جای زخمش مانده است. هنوز هم به دلیل نامعلومی(که مطمئنم ویروس نیست) از آدم‌ها می‌ترسم. دیگر انگار نمی‌توانم در اجتماعات مذهبی خودم باشم. دارم تلاش می‌کنم خودم را به جمع وصله‌پینه کنم، ولی همیشه تک و تنها یک گوشه می‌نشینم و تنها بودن در عین موج خوردن همراه جمعیت، اعصابم را بهم می‌ریزد. دوست دارم فرار کنم. فرار کنم به کنج تنهایی خودم. نمی‌دانم خوب می‌شوم یا نه؛ ولی حالم مثل آدمی ست که معجزه می‌بیند. می‌فهمید؟ معجزه. رخ دادن اتفاقی محال. دیدن دوباره روضه حسین... ✍️فاطمه شکیبا (فرات) https://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀 "کاش افسانه بود" روانشناس‌ها می‌گویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانه‌زنی، اندوه و
🥀﷽🥀 ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود، این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود ای کاش این روایت پر غم سند نداشت بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز مانند گرگ قصه‌ی کنعان دروغ بود حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار، کاش بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود... شاعر: محمدمهدی سیار علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 «رنگ سرخ علمت یا ثارالله؛ این عالم رو می‌گیره ان‌شاءالله...» 🖤 http://eitaa.com/istadegi
۵ مرداد ۱۴۰۲
۵ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ مرداد ۱۴۰۲
🌴 ۴:۴۵ بامداد؛ اذان صبح به وقت عاشورای سال ۶۱ هجری به نام نامی سر، بسمه تعالیٰ سر بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر... http://eitaa.com/istadegi
۶ مرداد ۱۴۰۲