مهشکن🇵🇸🇮🇷
بعد از یک روز و نیم، دیواره عروقم به رنگ قرمز تیره درمیآیند و روی سطح پوستم نمایان میشوند، مثل رگه
جا دارد یقه خودم را بگیرم و چندبار از خودم بپرسم: يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ؟
هان؟
چی باعث شد فکر کنی حرفی برای زدن داری؟
چی باعث شد این توهم سراغت بیاید که افکارت خیلی خاص و درخشاناند و استعدادهایت به منبع بیپایان وصلاند؟
چی اصلا باعث شد فکر کنی آدمی؟
یک طوری رفتار میکنی که انگار خودت خودت را آفریدهای، استعداد و فکر و هوش و تمام موهبتهایی که داری هم از خودت است.
یک جوری رفتار میکنی انگار این بدن خارقالعاده و دستگاههای پیچیده و بدون نقصش را خودت ساختهای، یک جوری رفتار میکنی که انگار خودت انتخاب کردی اینجا در این زمان و مکان و خانواده باشی.
باورت شده که «خودت» هستی که فوقالعادهای، باورت شده که نمیمیری. یادت رفته که دماغت را بگیرند نفست برنمیگردد بدبخت.
از تو گُندهتر و قویتر مُردند، فرعونش با آنهمه دبدبه و کبکبه مُرد، همه آدمهای گُندهای که یک زمانی فاتح دنیا و افکار بودند الان مُردهاند، همینطوری گندیدهاند.
تو فکر کردی کی هستی؟
دو روز تحویلت گرفتند، خدا بهت محبت کرد، تو مثل ندیدهها رفتار کردی، باد شدی و فکر کردی آدمی. بعد تازه ادعات هم شد، مقابل خدا داد و بیداد راه انداختی که چرا فلان نعمت را به من ندادی و فلان جور نشد؟ یعنی واقعا انقدر نفهمی که فکر میکنی بیشتر از خدا میفهمی؟
هرچه خدا بزرگواری کرد و مقابل بیادبیهات لهت نکرد، تو فکر کردی زورت بیشتر است؟
صادقانه بگویم خاک بر سرت.
دست از توهماتت بردار. حتی در حد و اندازه این توهمات هم نیستی.
برو یک گوشه سرت را بگذار زمین و بمیر.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
فکر کن برسی خونه، و ببینی چنین چیزی روی میزته!!
البته خیلی وقت بود که انتظارش رو میکشیدم...
آقای واقفی استاد نویسندگی بنده در کلاس سید شهیدان اهل انار (مجموعه باغ انار) هستند.
هیچ چیز،
تاکید میکنم هیییییچ چیز نمیتونه به اندازه کتابی که صبح در خونه پست میشه حال من رو از این رو به اون رو کنه!
اصلا وقتی زنگ رو میزنن و میفهمی پستچیه...
یا وقتی میرسی خونه و بهت میگن برات یه بسته اومده...
وای وای وای!
فقط دلم میخواد به بستهش هی نگاه کنم، بعد با لذت بازش کنم، بعد همش ورقههای کتاب نو رو بو کنم...
بعد وقتی همهچیز جذابتر میشه که همراه کتاب چیزای دیگه هم فرستاده باشن.
تازه اینا وقتیه که کتاب رو خودم اینترنتی خریده باشم، فکر کنید کتاب هدیه باشه، امضای نویسنده هم داشته باشه، دیگه اصلا دیوانه کننده ست...!
بخشی از پیام استاد واقفی:
«در کنار واو یک برگه کوچک مال قبل از نوشتن واو هم بگذارم که خودش کلی کلکسیونی و زیرخاکی است و ...
یک برگه کوچک کاهی اندازه یک کارت بانکی که چند کلمه با خودنویس رویش نوشته شده»
خودمم نمیدونم چیاند.
ولی واقعا انقدر زیرخاکیاند که ترسیدم بهشون دست بزنم، سریع اسکنشون کردم و گذاشتمشون توی پاکت تا خراب نشن، و سر فرصت خط استاد رو بخونم.
واو امضا شده، با دستخط استاد...🌱
خیلی ممنونم استاد عزیز، بابت زحماتی که برای بنده و باغ انار کشیدید.
ما امپراطوری باغ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازههای قدس خواهیم رسید...
اینجا در باغ انار درختهایی تربیت میکنیم که تمام ساقههایشان قلم خواهد شد، و با خون روی تن بلوری کاغذ بنویسند...
هزاران قلم، هزاران لشگر...