💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
📖
دخترها میفهمند.../ بخش اول
گلستان شهدای اصفهان قبل از این که گلستان شود، تختپولاد بود؛ قبرستان اصلی اصفهان. جایی که بسیاری از اجداد من در آن خوابیده اند؛ از جمله میرزاعباس محمدی. شهید میرزاعباس محمدی. پدرِ مادربزرگم.
آخر گلستان شهداست؛ نزدیک مسجد. آنجا که یک اتاقک آجری با شبکههای گِلی هست. همان اتاقک مرموز. مادربزرگم میگوید داخل اتاقک یک دختر جوان دفن است؛ یک نوعروس که شب عروسیاش مُرده. آن اتاقک را که رد کنید، میرسید به قبرهای قدیمی. بیشتر کسانی که آنجا دفن شدهاند از اقوام من هستند. یک سنگ قبر کوچک هم هست که روی آن نوشته: میرزاعباس محمدی.
مادربزرگم چهار یا پنجساله بود که یتیم شد. من هم وقتی ماجرایش را شنیدم چهار یا پنج ساله بودم. میدانید، بعضی چیزها هست که فقط دخترها میفهمند، حتی اگر کوچک باشند. من هم برای همین خوب میفهمم غم مادربرزرگم را. غم دختربچهای که یک روز صبح بیدار شده و دیده خانه خالی ست. خانه خودشان هم نه، خانه داییاش.
بیایید با هم برویم به شصت سال پیش. به یک خانه بزرگ در مرکز شهر اصفهان. خانه داییِ مادربزرگ من. خانهای که شب قبلش، دختربچهای چهار ساله همراه مادرش رفتهاست آنجا و با هم خوش گذراندهاند. با بچههای فامیل بازی کرده و شب هم ماندهاند.
دختربچه صبح بیدار میشود. کمی در رختخوابش کش و قوس میرود و بعد یادش میافتد در خانه خودشان نیست. مادر و خواهر شیرخوارهاش هم در اتاق نیستند. تنهاست. حتماً آن لحظه احساس غریبی کرده. از جا بلند شده تا دنبال مادرش بگردد.
وقتی به حیاط رفته و چشمش به حیاط خالی افتاده، بغضش ترکیده و بلند گفته: من مامانمو میخوام!
بعد زن همسایه سر رسیده. یک پیرزن مهربان و کمی چاق که سپرده بودند در خانه بماند تا وقتی دخترک بیدار شد، او را ببرد خانه خودشان. زن همسایه دختر را دیده و گفته: عزیزم! بمیرم! الهی بمیرم برات!
و دختر منظور زن همسایه را نفهمیده. آن لحظه حتماً فقط به این فکر میکرده که برود پیش مادرش. بعد هم زن همسایه او را انداخته روی کولش و از احمدآباد راه افتاده به سمت جنوب شرق اصفهان؛ درحالی که نه ماشینی بوده و نه اصلا خیابانهای اصفهان رنگ آسفالت به خود دیده بودند.
پیرزن، دخترک را به دوش میکشد و زود به زود خسته میشود. دخترک را میگذارد روی زمین که نفسی تازه کند و دخترکی که اوقاتش تلخ است، نق میزند و نمیخواهد پیاده بیاید: پاهام خاکی میشه!
خلاصه، به هر سختیای هست، دخترک میرسد به خانهشان. همه چیز بهم ریخته. خانه شلوغ است و پر از همهمه. انقدر همه چیز عجیب و بهم ریخته است که دخترک یادش میرود که میخواست مادرش را ببیند. مبهوت است. شاید حتی صدای شیون مادرش را که از داخل خانه میآید نمیشناسد: میز عباس کشتندت! میز عباس کشتندت!
(میز عباس در گویش اصفهانی یعنی همان میرزا عباس)
دخترک مبهوت است. کسی نمیگذارد مادرش را ببیند؛ شاید چون میترسند با دیدن حال بد مادرش، بیشتر بترسد.
#شهادت_حضرت_رقیه
#حضرت_رقیه
#فرات
https://eitaa.com/istadegi
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
📖
دخترها میفهمند.../ بخش دوم
دخترک مبهوت است. کسی نمیگذارد مادرش را ببیند؛ شاید چون میترسند با دیدن حال بد مادرش، بیشتر بترسد. هیچکس حواسش به دخترکِ چهارساله میرزا عباس نیست. دخترک چهار سالهای که از وقتی خانه را آنطور دیده، لب به غذا نزده. دخترک چهارسالهای که حتی اصلاً نمیداند مرگ یعنی چه؟ دخترک چهارسالهای که عادت داشته وقتی پدرش برمیگردد خانه، روی پاهای پدرش بنشیند و از پایین به صورت خندان پدر نگاه کند که دو حبه قند گوشه لپش میگذارد و چای میخورد. شاید این تصویر چای خوردن پدر، تنها تصویر واضح دخترک از پدری باشد که فقط چهار سال او را داشت. تصویری که هنوز هم در ذهن مادربزرگ واضح واضح است. نشستن روی پای پدر...لذتی که فقط دخترها میفهمند. میدانید، بعضی چیزها در این جهان مثل راز میماند. یک نمونهاش هم محبت بین پدر و دختر. اصلا یکی از مجهولات عالم این است که دخترها باباییتر اند یا پدرها دختریتر هستند؟
حالا دخترکوچولوی چهارساله پدر، فقط با بهت به مردم عزادار در خانهشان نگاه میکند. هیچکس حواسش به دخترِ چهارساله میرزاعباس نیست که غذا نمیخورد، فقط خیره است به مردم و وقتی حوصلهاش سر میرود، یک گوشه کز میکند تا خوابش ببرد. شاید چون منظور حرفهای مردم را نمیفهمید وقتی میگفتند: میرزا عباس صغیر داشت.
دخترک اصلا نمیدانست صغیر یعنی چه. نمیدانست منظور همه از یتیم و صغیر، آن دخترک است و خواهر و برادرهایش.
شاید مدتها طول کشیده تا دخترک بفهمد چه اتفاقی افتاده و یتیم شدن یعنی چه. مثلا وقتی کمکم مراسم پدرش تمام شده و دورشان کمی خلوت شده، دخترک تازه جای خالی پدر به چشمش آمده. تازه نگاههای ترحمآمیز مردم را دیده. تازه فهمیده مادرش بیشتر از قبل پای چرخ خیاطی مینشیند و گرفتهتر و عصبیتر از قبل است و هربار نفرین میکند: الهی ریشهشون به خونشون تر بشه که میرزا عباس رو کشتند!
مادربزرگ میگوید میرزا عباس مشغول آبیاری باغش بوده، همراه چندنفر دیگر که هندل چاه مکینه میخورد به پهلوی میرزا عباس. آنهایی که دیدهاند، میدانند. هندل شتاب دارد. اگر کنترلش نکنی پَس میخورد، محکم هم پس میخورد، خیلی محکم. انقدر محکم که دندهها و پهلو را میشکند. شاید پهلوی میرزا عباس هم... دوست ندارم تصورش کنم. دوست ندارم تصور کنم که وقتی دسته هندل خورده به پهلوی میرزا عباس، چطور ناله کرده و افتاده. میدانید، وقتی بچه بودم و این ماجرا را شنیدم، تا مدتها از کلمه چاه مکینه و هندل میترسیدم. باغمان یک چاه مکینه داشت که میترسیدم به سمتش بروم. حس میکردم ترسناک است و کشنده.
اما هم من میدانم، هم همسر میرزا عباس و هم مادربزرگم؛ همه میدانیم که میرزا عباس میتوانست نجات پیدا کند، اگر آن دو نامردی که همراهش بودند زودتر او را میرساندند به یک حکیم، به یک پزشک، به یک بیمارستان. میتوانستند یک صبح تا شب، درد کشیدن میرزا عباس را نگاه نکنند. میتوانستند نگذارند یک دخترک چهارساله یتیم بشود...
مادربزرگ همیشه میگوید بابای من کشته شد. هیچوقت کلمه «فوت کرد» یا مشابه آن را به کار نبرد. من اما معتقدم میرزا عباس کشته نشد؛ شهید شد. سند و دلیل هم دارم؛ مگر امام علی(علیهالسلام) نفرمودند:«کسی که در پی به دست آوردن روزی حلال باشد، مانند مجاهد در راه خدا است.»؟ برای همین است که هر موقع گلستان شهدا میروم، حتماً کنار مزرا پدربزرگ شهیدم مینشینم و با او خلوت میکنم. حتماً کنارش مینشینم و روی مزارش با ریگهایی که روی زمین ریخته شده، مینویسم: #شهید ...
اصلا بیخیال این حرفها... اینها را نوشتم نه برای میرزا عباس محمدی یا برای مادربزرگم... برای این نوشتم که برای دختر سه ساله ارباب شهیدم گریه کنم. برای سه سالهای که در میان غوغای عصر عاشورا، هیچکس حواسش به او نبود، جز آنها که دنبال گوشوارههای غنیمتی بودند...
#شهادت_حضرت_رقیه
#حضرت_رقیه
#فرات
https://eitaa.com/istadegi
@Aminikhaahبا خدا بود و ماند.mp3
زمان:
حجم:
3.71M
ای پیرترین دختر تاریخ،
رقیه(س)...💔🥺
🏴 شهادت مظلومانه و غریبانه حضرت رقیه سلام الله علیها را محضر امام عصر ارواحنا فداه تسلیت عرض می کنیم
#حضرت_رقیه_(س)
#شهادت_حضرت_رقیه
┈┈••✾••┈┈
http://eitaa.com/istadegi