eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
633 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 📖 مستان همه افتاده و ساقی نمانده.../بخش۱ شب قبل باران آمده بود. خیابان‌ها هنوز نم داشتند. صبح که بیدار شدم، جانم از طراوت هوای بارانی تازه شد. داشتم از بوی خیابان نم‌زده لذت می‌بردم که یاد موکب‌ها افتادم؛ موکب‌هایی که با خون دل درست کرده بودیم تا کربلا را بیاوریم به شهرمان؛ موکب‌های سه گانه و مسیر پیاده‌روی. احساس کردم یک جریان برق از میان بدنم رد شد. دو دستی زدم توی سرم، درحالی که داشتم تندتند لباس می‌پوشیدم، برای زهرا پیام دادم: بدبخت شدیم! بارون اومده! دیگر منتظر جوابش نماندم. خودم را رساندم به موکب‌ها. هنوز هیچ‌کس نبود. اولین چیزی که دیدم، موکب نجف بود؛ حرم امام علی. قرار بود در حرم امام علی علیه‌السلام پذیرایی داشته باشیم. هیچ وقت هم لَنگ پذیرایی نماندیم؛ هر روز یکی می‌آمد و می‌گفت نذر دارد. خودمان هم نمی‌فهمیدیم از کجا جور می‌شد. یک روز سیب و رزق معنوی، یک روز کیک و کلوچه، یک روز دوغ و گوشفیل. چایی هم که همیشه داشتیم. یک پرچم بزرگ «یا فاطمه» زده بودند جلوی موکب، زیر نام امام علی که با یونولیت درست کرده بودیم. اصلا بیشتر پرچم‌ها و کتیبه‌هایمان مخصوص فاطمیه بود؛ طوری که موکب‌های اربعینمان پر شده بود از نام حضرت مادر. انگار بانی مراسم حضرت مادر بود. شاید برای همین بود که بجز دوتا پارچه‌نویسی و زدن دوتا داربست، بقیه کارها صفر تا صدش با دخترها بود. تقریبا با زهراسادات همزمان رسیدیم. چشممان افتاد به جاده نجف-کربلا. خنده و گریه هردومان در آمد و قاطی شد. چندتا عمودهای نازنینمان افتاده بودند کف زمین. عکس شهدا خیس خورده و گلی شده بود. زهراسادات شروع کرد به خواندن: مستان همه افتاده و ساقی نمانده... خنده‌ام بیشتر شد؛ گریه‌ام هم. واقعا دیدن صحنه مقابلم، مرا یاد همان شعر می‌انداخت. با بدبختی این عمودها را روی زمین آسفالت نصب کرده بودیم؛ آن هم چه نصبی! عمودها هر کدام چوبی بودند به اندازه یک دسته‌بیل. پایه‌شان هم گلدان‌های گلی بود. خودمان با دریل ته گلدان‌ها را سوراخ کردیم تا چوب‌ها از سوراخش رد شود. وقتی دیدم یکی از دخترها دریل دستش گرفته و می‌خواهد گلدان‌ها را سوراخ کند چقدر تنم لرزید. می‌ترسیدم بلایی بیاید سر دختر مردم؛ اما از پسش برآمد. خودمان گِل درست کردیم و بعد از قرار دادن عمود داخل گلدان، دورش را گل گرفتیم تا ثابت بماند و بعد روی زمین صاف نگهش داشتیم و با گل به زمین چسباندیمش. کف جاده را ماسه پاشیدیم و مرزش را با آجرهایی که با دست رنگ کرده بودیم، مشخص کردیم. روی هر عمود هم شماره گذاشته بودیم و عکس یک شهید. باران، گل عمودها را شل کرده بود و عمودها افتاده بودند. چندتا از شهدا افتاده بودند روی زمین؛ روی جاده نجف به کربلا. لبخند زدم و زیر لب گفتم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده... صورت شهید رقیه رضایی گِلی شده بود. خم شدم و از روی زمین بلندش کردم. با پونز محکم به عمود چسبیده بود. عمود را بلند کردم و روی آجرهای کنار جاده خواباندم که توی راه نباشد. گِل روی صورت شهید رقیه رضایی را پاک کردم. باید عکس‌ها را پرس می‌کردیم که به این روز نیفتند؛ وقت نشد. شهید ابراهیم هادی افتاده بود وسط جاده. نزدیک همان‌جایی که گاهی یک نفر می‌نشست و کفشِ زوارِ جامانده را واکس می‌زد. مردم واقعاً باور کرده بودند که این‌جا و این موکب‌ها هم شعبه‌ای از کربلا هستند. ابراهیم هادی را از روی ماسه‌های جاده برداشتم. ماسه‌ها سفت‌تر شده بودند. ایستادم. زهراسادات داشت سعی می‌کرد عمودها را دوباره سرپا کند. شهید هادی ذوالفقاری با این که افتاده بود روی زمین، هنوز دستش را به نشانه پیروزی بالا گرفته بود. عمود شهید حججی کج شده بود؛ اما ایستاده بود هنوز. شهید زهره بنیانیان کج هم نشده بود؛ فقط خیس خورده بود. زهراسادات هنوز می‌خواند: مستان همه افتاده و ساقی نمانده... می‌خواستم با زهراسادات همخوانی کنم که چیزی یادم افتاد. محکم زدم روی صورتم و جیغ کشیدم: کتابای حرم حضرت عباس! و دویدم به سمت حرم. یادم رفت مثل همیشه سلام بدهم. صدای زهراسادات را از پشت سرم شنیدم: خاک بر سرم! چون پاییز بود، احتمال می‌دادیم باران ببارد. روی حرم را با پلاستیک پوشانده بودیم و کتاب‌ها را جمع کرده بودیم داخل جعبه زیر میز؛ اما حواسمان نبود که پلاستیک کامل حرم حضرت عباس را نپوشانده و چندتا از کتاب‌هایمان از سقف آویزانند. در حرم حضرت عباس، کتاب می‌فروختیم؛ به حکم نافذالبصیره بودن عباس. باید اول ذهن و فکرمان را از بصیرت و علم لبریز می‌کردیم؛ برای همین کتاب‌ها آویزان کرده بودیم به سقف حرم، مثل مشک. سردر حرم هم نوشته بودیم: السلام علیک یا ساقی العطاشی. رسیدم دم در حرم. با دیدن کتاب‌های خیس خورده که ازشان آب می‌چکید و بوی کاغذ نم‌گرفته‌شان زیر بینی‌ام می‌زد، دستم را گذاشتم روی سرم و گفتم: یا اباالفضل!
💞 💞 📖 مستان همه افتاده و ساقی نمانده/ بخش۲ زهراسادات که چشمش به کتاب‌ها افتاد، خواندن شعر را ادامه داد: مستان همه افتاده و ساقی نمانده... دست کشیدم به کتاب «رویای یک دیدار» که خیس خورده و باد کرده بود. بوی کاغذ کاهی پیچیده بود در حرم. همراه زهراسادات خواندم: مظلوم حسینم، مظلوم حسینم... امیدوارم هیچ‌کس با این صحنه مواجه نشود. اصلا دیدن کتاب‌ها در آن وضع باعث می‌شد قلبم که هیچ، تمام بدنم تیر بکشد. کل حرم و در و دیوار و پوسترها و کتیبه‌هایش خیس خورده بود. به زهراسادات گفتم: حالا چکار کنیم؟ این کتابا رو کسی نمی‌خره! گفت: تخفیف پنجاه درصد می‌ذاریم برای اینا. نمی‌شه دیگه برشون گردونیم موسسه. برگشتم سمت حرم امام حسین علیه‌السلام. خیلی نگرانش نبودم؛ چون کتاب‌های حرم مال خودم بود و صرفاً برای روایت‌گری می‌بردمشان. برای همین، کتاب‌ها را نمی‌گذاشتم در حرم بماند. چفیه مشکی‌ام که روی میز جلوی حرم گذاشته بودم نم داشت. قطره‌های ریز آب روی بنر باب‌القبله و گنبد سر می‌خوردند. دست کشیدم روی بنر. مثل همیشه، سعی کردم تصور کنم واقعی است و سلام دادم. در حرم امام حسین، روایتگری شهدا داشتیم و جذب نیرو برای کار فرهنگی. روی تابلویش نوشتیم: «سپاه مهدیِ فاطمه، از میان منتقمان خون حسین، سرباز می‌پذیرد». دور حرم شلوغ می‌شد. دائم باید فرم چاپ می‌کردیم؛ زود فرم‌ها ته می‌کشید. کار حرم امام حسین با من بود. مثل خادمان حرم لباس می‌پوشیدیم: چادر عربی، چفیه عراقی و پوشیه. تا بی‌کار می‌شدم، می‌نشستم گوشه حرم و سرم را تکیه می‌دادم به میله‌های داربست. چشمانم را می‌دوختم به بنر. به خودم دلداری می‌دادم: فرض کن واقعیه. صدای مداحی‌ها باهم قاطی می‌شد. گاهی حواسم نبود، چندنفر دیگر هم می‌آمدند کنارم می‌نشستند. بعد یکباره یکی شروع می‌کرد به روضه خواندن. به خودمان می‌آمدیم، می‌دیدیم داریم سینه می‌زنیم. از حرم، می‌توانستم جاده را هم ببینم که مردم داخلش قدم برمی‌داشتند. مداحی ملاباسم را می‌گذاشتم. خیلی‌ها واقعاً دلشان به همین چند قدم خوش بود. واقعا وقتی در مسیر راه می‌رفتند، انگار داشتند می‌رفتند کربلا. خود من هم چندین بار از نجف تا کربلا پیاده رفتم. عالمی داشت؛ مخصوصا وقتی از هر موکب صدای یک مداحی می‌آمد و وسط مسیر، صدای مداحی‌ها و بوی اسپبند با هم قاطی می‌شد؛ یک نفر هم می‌ایستاد کنار جاده و خرما و ارده یا آب تعارف می‌کرد. گاهی می‌دیدیم یک نفر نشسته کنار جاده و کفش بچه‌ها را واکس می‌زند. خیلی‌ها وقتی به بین‌الحرمین می‌رسیدند سلام می‌دادند و می‌نشستند وسط بین‌الحرمین، کمی به گنبد حرم حضرت عباس نگاه می‌کردند و کمی به گنبد حرم امام حسین. وقتی ملاباسم می‌خواند، محال بود اشکم در نیاید: عَلَی المَوعِدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْعَدْ و اعوفْ عَنْکُم... مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم، هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم... نشستم کنار حرم؛ زمین هنوز گلی بود. مهم نبود چادرم گلی می‌شود. خادم‌ها آمده بودند و می‌خواستند تا قبل از جمع شدن مردم، به موکب‌ها نظم بدهند. عمودها را برپا می‌کردند، کتاب‌ها را روی میز می‌چیدند و چای را می‌گذاشتند دم بکشد. زهراسادات نشسته بود در بین‌الحرمین و به جاده نگاه می‌کرد. صدایش هنوز در گوشم بود: مستان همه افتاده و ساقی نمانده... گوشی‌ام را درآوردم و وصل کردم به دستگاه صوت؛ صدای آواز کریمخانی در موکب‌ها پیچید: دور حرم دویده‌ام...صفا و مروه دیده‌ام...هیچ کجا برای من، کرب و بلا نمی‌شود...ای دوست...
💞 💞 📖 دخترها می‌فهمند.../ بخش اول گلستان شهدای اصفهان قبل از این که گلستان شود، تخت‌پولاد بود؛ قبرستان اصلی اصفهان. جایی که بسیاری از اجداد من در آن خوابیده اند؛ از جمله میرزاعباس محمدی. شهید میرزاعباس محمدی. پدرِ مادربزرگم. آخر گلستان شهداست؛ نزدیک مسجد. آن‌جا که یک اتاقک آجری با شبکه‌های گِلی هست. همان اتاقک مرموز. مادربزرگم می‌گوید داخل اتاقک یک دختر جوان دفن است؛ یک نوعروس که شب عروسی‌اش مُرده. آن اتاقک را که رد کنید، می‌رسید به قبرهای قدیمی. بیشتر کسانی که آن‌جا دفن شده‌اند از اقوام من هستند. یک سنگ قبر کوچک هم هست که روی آن نوشته: میرزاعباس محمدی. مادربزرگم چهار یا پنج‌ساله بود که یتیم شد. من هم وقتی ماجرایش را شنیدم چهار یا پنج ساله بودم. می‌دانید، بعضی چیزها هست که فقط دخترها می‌فهمند، حتی اگر کوچک باشند. من هم برای همین خوب می‌فهمم غم مادربرزرگم را. غم دختربچه‌ای که یک روز صبح بیدار شده و دیده خانه خالی ست. خانه خودشان هم نه، خانه دایی‌اش. بیایید با هم برویم به شصت سال پیش. به یک خانه بزرگ در مرکز شهر اصفهان. خانه داییِ مادربزرگ من. خانه‌ای که شب قبلش، دختربچه‌ای چهار ساله همراه مادرش رفته‌است آن‌جا و با هم خوش گذرانده‌اند. با بچه‌های فامیل بازی کرده و شب هم مانده‌اند. دختربچه صبح بیدار می‌شود. کمی در رختخوابش کش و قوس می‌رود و بعد یادش می‌افتد در خانه خودشان نیست. مادر و خواهر شیرخواره‌اش هم در اتاق نیستند. تنهاست. حتماً آن لحظه احساس غریبی کرده. از جا بلند شده تا دنبال مادرش بگردد. وقتی به حیاط رفته و چشمش به حیاط خالی افتاده، بغضش ترکیده و بلند گفته: من مامانمو می‌خوام! بعد زن همسایه سر رسیده. یک پیرزن مهربان و کمی چاق که سپرده بودند در خانه بماند تا وقتی دخترک بیدار شد، او را ببرد خانه خودشان. زن همسایه دختر را دیده و گفته: عزیزم! بمیرم! الهی بمیرم برات! و دختر منظور زن همسایه را نفهمیده. آن لحظه حتماً فقط به این فکر می‌کرده که برود پیش مادرش. بعد هم زن همسایه او را انداخته روی کولش و از احمدآباد راه افتاده به سمت جنوب شرق اصفهان؛ درحالی که نه ماشینی بوده و نه اصلا خیابان‌های اصفهان رنگ آسفالت به خود دیده بودند. پیرزن، دخترک را به دوش می‌کشد و زود به زود خسته می‌شود. دخترک را می‌گذارد روی زمین که نفسی تازه کند و دخترکی که اوقاتش تلخ است، نق می‌زند و نمی‌خواهد پیاده بیاید: پاهام خاکی می‌شه! خلاصه، به هر سختی‌ای هست، دخترک می‌رسد به خانه‌شان. همه چیز بهم ریخته. خانه شلوغ است و پر از همهمه. انقدر همه چیز عجیب و بهم ریخته است که دخترک یادش می‌رود که می‌خواست مادرش را ببیند. مبهوت است. شاید حتی صدای شیون مادرش را که از داخل خانه می‌آید نمی‌شناسد: میز عباس کشتندت! میز عباس کشتندت! (میز عباس در گویش اصفهانی یعنی همان میرزا عباس) دخترک مبهوت است. کسی نمی‌گذارد مادرش را ببیند؛ شاید چون می‌ترسند با دیدن حال بد مادرش، بیشتر بترسد. https://eitaa.com/istadegi
💞 💞 📖 دخترها می‌فهمند.../ بخش دوم دخترک مبهوت است. کسی نمی‌گذارد مادرش را ببیند؛ شاید چون می‌ترسند با دیدن حال بد مادرش، بیشتر بترسد. هیچ‌کس حواسش به دخترکِ چهارساله میرزا عباس نیست. دخترک چهار ساله‌ای که از وقتی خانه را آنطور دیده، لب به غذا نزده. دخترک چهارساله‌ای که حتی اصلاً نمی‌داند مرگ یعنی چه؟ دخترک چهارساله‌ای که عادت داشته وقتی پدرش برمی‌گردد خانه، روی پاهای پدرش بنشیند و از پایین به صورت خندان پدر نگاه کند که دو حبه قند گوشه لپش می‌گذارد و چای می‌خورد. شاید این تصویر چای خوردن پدر، تنها تصویر واضح دخترک از پدری باشد که فقط چهار سال او را داشت. تصویری که هنوز هم در ذهن مادربزرگ واضح واضح است. نشستن روی پای پدر...لذتی که فقط دخترها می‌فهمند. می‌دانید، بعضی چیزها در این جهان مثل راز می‌ماند. یک نمونه‌اش هم محبت بین پدر و دختر. اصلا یکی از مجهولات عالم این است که دخترها بابایی‌تر اند یا پدرها دختری‌تر هستند؟ حالا دخترکوچولوی چهارساله پدر، فقط با بهت به مردم عزادار در خانه‌شان نگاه می‌کند. هیچکس حواسش به دخترِ چهارساله میرزاعباس نیست که غذا نمی‌خورد، فقط خیره است به مردم و وقتی حوصله‌اش سر می‌رود، یک گوشه کز می‌کند تا خوابش ببرد. شاید چون منظور حرف‌های مردم را نمی‌فهمید وقتی می‌گفتند: میرزا عباس صغیر داشت. دخترک اصلا نمی‌دانست صغیر یعنی چه. نمی‌دانست منظور همه از یتیم و صغیر، آن دخترک است و خواهر و برادرهایش. شاید مدت‌ها طول کشیده تا دخترک بفهمد چه اتفاقی افتاده و یتیم شدن یعنی چه. مثلا وقتی کم‌کم مراسم پدرش تمام شده و دورشان کمی خلوت شده، دخترک تازه جای خالی پدر به چشمش آمده. تازه نگاه‌های ترحم‌آمیز مردم را دیده. تازه فهمیده مادرش بیشتر از قبل پای چرخ خیاطی می‌نشیند و گرفته‌تر و عصبی‌تر از قبل است و هربار نفرین می‌کند: الهی ریشه‌شون به خونشون تر بشه که میرزا عباس رو کشتند! مادربزرگ می‌گوید میرزا عباس مشغول آبیاری باغش بوده، همراه چندنفر دیگر که هندل چاه مکینه می‌خورد به پهلوی میرزا عباس. آن‌هایی که دیده‌اند، می‌دانند. هندل شتاب دارد. اگر کنترلش نکنی پَس می‌خورد، محکم هم پس می‌خورد، خیلی محکم. انقدر محکم که دنده‌ها و پهلو را می‌شکند. شاید پهلوی میرزا عباس هم... دوست ندارم تصورش کنم. دوست ندارم تصور کنم که وقتی دسته هندل خورده به پهلوی میرزا عباس، چطور ناله کرده و افتاده. می‌دانید، وقتی بچه بودم و این ماجرا را شنیدم، تا مدت‌ها از کلمه چاه مکینه و هندل می‌ترسیدم. باغمان یک چاه مکینه داشت که می‌ترسیدم به سمتش بروم. حس می‌کردم ترسناک است و کشنده. اما هم من می‌دانم، هم همسر میرزا عباس و هم مادربزرگم؛ همه می‌دانیم که میرزا عباس می‌توانست نجات پیدا کند، اگر آن دو نامردی که همراهش بودند زودتر او را می‌رساندند به یک حکیم، به یک پزشک، به یک بیمارستان. می‌توانستند یک صبح تا شب، درد کشیدن میرزا عباس را نگاه نکنند. می‌توانستند نگذارند یک دخترک چهارساله یتیم بشود... مادربزرگ همیشه می‌گوید بابای من کشته شد. هیچ‌وقت کلمه «فوت کرد» یا مشابه آن را به کار نبرد. من اما معتقدم میرزا عباس کشته نشد؛ شهید شد. سند و دلیل هم دارم؛ مگر امام علی(علیه‌السلام) نفرمودند:«کسی که در پی به دست آوردن روزی حلال باشد، مانند مجاهد در راه خدا است.»؟ برای همین است که هر موقع گلستان شهدا می‌روم، حتماً کنار مزرا پدربزرگ شهیدم می‌نشینم و با او خلوت می‌کنم. حتماً کنارش می‌نشینم و روی مزارش با ریگ‌هایی که روی زمین ریخته شده، می‌نویسم: ... اصلا بی‌خیال این حرف‌ها... این‌ها را نوشتم نه برای میرزا عباس محمدی یا برای مادربزرگم... برای این نوشتم که برای دختر سه ساله ارباب شهیدم گریه کنم. برای سه ساله‌ای که در میان غوغای عصر عاشورا، هیچکس حواسش به او نبود، جز آن‌ها که دنبال گوشواره‌های غنیمتی بودند... https://eitaa.com/istadegi
💞 💞 / بخش اول الان دقیقاً یادم نیست چه شد که ناظم مدرسه‌مان، آن کتابچه را به من داد. شاید چون می‌دید همیشه یک کتاب غیردرسی برای خواندن دارم. کلاس پنجم بودم. داشتم کتاب اشعه سبز ژول ورن را می‌خواندم. دنیایم دنیایی بود که ژول ورن ترسیم می‌کرد؛ کنجکاوی‌هایم هم. ذهنم درگیر طلوع و غروب آفتاب بود و دیدن اشعه سبز. کتابچه در میان کتاب‌های دفتر بسیج مدرسه‌مان بود. یک کتابچه با جلد آبی و نوشته سبز: به رنگ زندگی. آوردمش خانه. کلا عاشق خواندن بودم؛ کتاب و مجله هم فرقی نمی‌کرد. وقتی دستم به یک چیز خواندنی می‌رسید، ذوق می‌کردم چون دروازه ورود به یک دنیای تازه بود. زیر عنوان کتابچه نوشته بود: مروری بر خاطرات و زندگی‌نامه شهدای زن. عبارت گنگی بود. اصلا مگر زن‌ها شهید می‌شوند؟ شهادت مال مردهاست که می‌روند جنگ. شهیدها آدم‌های خوبی بودند که برای وطنشان جان دادند. این جملات در اولین لحظه به ذهنم رسید؛ به ذهن یک دختر کلاس پنجمی. اولین خاطره از شهید طیبه واعظی بود. بعدی از شهید فاطمه جعفریان، بعد زینب کمایی، بتول عسگری و... خاطراتشان عجیب بود. حساسیت‌شان روی چادر. روی نماز. روی امام خمینی. و آخر، این که شهید شده بودند بدون این که بروند جنگ. هنوز گنگ بودند برایم؛ اما در ذهنم ماندند. از همان‌جا یک چراغ در ذهنم روشن شد؛ این که خانم‌ها هم شهید می‌شوند. نمی‌دانم چرا؛ اما با این که هنوز خیلی از مفاهیم دینی در ذهنم جا نیفتاده بود و شاید هنوز در عالم بچگی سیر می‌کردم، یک جرقه‌ای در ذهنم خورد که: کاش من هم شهید شوم! صرفا یک جرقه بود؛ خیلی درباره‌اش فکر نکردم. یادم نیست دقیقا اول راهنمایی بودم یا دوم. زنگ آخر بود. با دوستم از مدرسه بیرون می‌رفتیم که گفت: من حس می‌کنم تو بزرگ که بشی یه دانشمند هسته‌ای می‌شی و میان ترورت می‌کنن و شهید می‌شی! صدایش هنوز در گوشم هست. گیج و گنگ نگاهش کردم. شاید حتی یک پوزخند هم زدم. آخر آن موقع‌ها می‌خواستم جراح مغز و اعصاب بشوم نه دانشمند هسته‌ای. با این وجود، سرم را تکان دادم و گفتم: شاید! باز هم جدی‌اش نگرفتم. خیلی برایم مهم نبود؛ اما باز هم همان چراغ گوشه ذهنم روشن شد که: دخترها هم شهید می‌شوند. این چراغ کم‌کم نورش بیشتر شد؛ انقدر زیاد که وقتی گلستان شهدا می‌رفتم، بیشتر به شهدای دختر سر می‌زدم. به زهره بنیانیان و زینب کمایی. شهادتی که برای خانم‌ها رقم می‌خورد، جذاب‌تر بود برایم. راست می‌گویند که ناز کردن در ذات ما دخترهاست؛ دخترها حتی برای شهادت هم ناز می‌کنند و شهادت می‌آید سراغشان؛ برعکس مردها که باید در کوه و بیابان دنبال شهادت بدوند. یک مدت کارم این بود که در گلستان شهدا بگردم دنبال بانوان شهید. یکی‌یکی، میان قبرها و ردیف‌ها. گاهی حتی از صبح تا ظهر تابستان کارم این بود. قطعه مدافعان حرم که پر بود از بانوانی که در حج خونین سال شصت و شش شهید شدند؛ اما میان ردیف‌های دیگر هم هرازگاهی یک شهید خانم پیدا می‌کردم و از این کشف به خودم می‌بالیدم. حتی چند شهید گمنام خانم هم میانشان پیدا کرده بودم که جایشان را فقط خودم می‌دانستم. برای پیدا کردن شهدای خانم، حتی پا می‌گذاشتم به قسمت قبرهای قدیمی گلستان؛ قسمت خلوت و دور افتاده‌ای که همه می‌گفتند تنها نرو. و من رفتم؛ بدون این که به حس دلهره‌ای که داشتم توجه کنم. وقتی شهید زهرا زندی‌زاده را دیدم که میان آن‌همه قبر قدیمی قد علم کرده و از پشت شیشه‌های عینک بزرگش نگاهم می‌کند، دلهره‌ام تبدیل شد به شوق. هرچه من بیشتر دنبالشان می‌گشتم، کم‌تر پیدایشان می‌کردم. اصلا انگار بیشتر از هفت‌هزار بانوی شهید از تاریخ کشور حذف شده بودند. اینترنت را که زیر و رو می‌کردی هم چیز زیادی ازشان پیدا نمی‌شد؛ آن‌هایی که معروف‌تر بودند فقط یک زندگی‌نامه کوتاه داشتند: تاریخ تولد و شهادت و علت شهادت. از همه‌شان هم یک چیز نوشته بودند: شهید خیلی مهربان بود، خیلی مذهبی بود، خیلی باحجاب بود. همین! اگر کمی خوش‌شانس بودم، چندتا خاطره هم پیدا می‌کردم. بعضی از شهدا هم بودند که بجز یک نام، اثری ازشان نبود. حتی کسی نمی‌دانست چرا و چطور شهید شده‌اند؛ مخصوصاً شهدای زن خوزستان. حس می‌کردم هرچه فریاد می‌زنم، صدایم به جایی نمی‌رسد. به هرکس می‌گفتم دنبال خواندن و حتی جمع‌آوری خاطرات شهدای خانم هستم، مثل دیوانه‌ها نگاهم می‌کردند؛ انگار این کار عبث‌ترین کاری ست که یک نفر می‌تواند انجام بدهد. انگار بانوانی که در بمباران شهید شده بودند، مهم نبودند؛ اتفاقی شهید شده بودند و اصلا حقشان بود که کشته بشوند. انگار اهمیت‌شان صرفا در این بود که سند جنایت صدام باشند و به درد الگوسازی برای دختران نوجوان نمی‌خوردند.
💞 💞 / بخش دوم واقعا مثل دیوانه‌ها شده بودم. هرجا اسم یک شهید خانم می‌شنیدم، دربه‌در می‌گشتم که ببینم چیزی از زندگی‌نامه و خاطراتش هست یا نه. دیگر کارم از کشف شهدای خانم در گلستان شهدا گذشته بود، فضای مجازی و کتاب‌ها را برای پیدا کردنشان شخم می‌زدم. افتاده بودم دنبال کتاب‌هایی که درباره شهدای زن نوشته‌اند. معروف‌ترینشان راز درخت کاج بود؛ زندگی شهید زینب کمایی. ستاره غروب، دخترم ناهید، من میترا نیستم، کد هشتاد و دو، راض بابا، دختران هم شهید می‌شوند، عصمت، عاشقانه‌ای برای شانزده ‌ساله‌ها، دختری با روسری آبی، عطر نارنج بوی باروت، فرشته نجات، دختری کنار شط، تصویر آخر، نیمکت‌های سوخته، عروس خاک... همه را خواندم. بعضی قوی بودند و بعضی نه. بعضی کتاب‌ها انگار فقط برای رد کردن گزارش بودند و این که بگویند: «بله ما هم یک چیزی نوشتیم!». کم بودند. حق شهید را ادا نمی‌کردند. این میان، یک مجموعه ده جلدی بدجور چشمم را گرفته بود: زنان آسمانی. اصلا وقتی فهمیدم ده جلد کتاب درباره شهدای زن چاپ شده است بال درآوردم؛ اما خیلی زود فهمیدم این کتاب‌ها چندبار در همان دهه هفتاد چاپ شده و دیگر پیدا نمی‌شوند. سال نود و هشت، دوباره همان جنون زده بود به سرم. می‌خواستم هرطور شده یک یادواره برای بانوان شهید برگزار کنم. دنبال یک راهی می‌گشتم برای رسیدن صدایشان به همه. با چندنفر از دوستانم افتاده بودیم دنبال خاطراتشان؛ هرچند بقیه بچه‌ها عطش من را نداشتند و برای همین، وقتی کرونا همه‌گیر شد، کار زمین خورد. با این وجود، فهمیدم پدربزرگم معلم دبیرستان شهید زهره بحرینیان بوده، یا یکی از دوستانم با چندنفر از بانوان شهید سامرا نسبت فامیلی دارد و حتی یکی از معلمان دبیرستانم، از اقوام دوتن از شهدای بمباران اصفهان است و این‌ها هم به انبوه کشف‌هایی که داشتم افزوده شد. بعدها بخشی از نتیجه تحقیقاتم درباره بانوان شهید را گره زدم به شاخه زیتون و دیدم بانوان شهید میان دختران نوجوان، خواهان زیاد دارند. وقتی داشتم برای یادواره بانوان شهید، اسم شهدا را لیست می‌کردم، شهیدی پیدا کردم به نام رقیه محمودی. ضابط قوه قضائیه. نحوه شهادتش بدجور به دلم نشست؛ انقدر که دوباره مثل دیوانه‌ها افتادم دنبالش؛ دنبال خاطراتش، زندگی‌نامه‌اش و هرچیزی که من را به او برساند. آخرش فهمیدم شهید رقیه محمودی، یکی از ده شهیدی ست که خاطراتش در مجموعه زنان آسمانی چاپ شده. دوباره دربه‌در کتاب‌فروشی‌های گلستان شهدا و هر سایتی که فکر می‌کردم ممکن است این کتاب را بفروشد را زیر و رو کردم. طلسم شده بود. هیچ جا پیدایش نکردم. همیشه گوشه ذهنم این را داشتم که یک روز در یکی از رمان‌هایم، ماجرای شهادت رقیه را بازنویسی کنم. مهرش به دلم نشسته بود. می‌خواستم در رفیق به این مدل شهادت بپردازم؛ اما دیدم نمی‌شود قشنگ روی آن حرف زد و موضوع شهید می‌شود. خودم از شهید خواستم یک جایی راهی برایم باز کند تا از مظلومیت درش بیاورم. این راه در خط قرمز باز شد. وقتی پی‌رنگ خط قرمز را می‌نوشتم، یاد قول و قرارم با شهید محمودی افتادم و شخصیت مطهره خلق شد. دو قسمتی که مربوط به شهادت مطهره یا همان رقیه بود را وقتی در کانال منتشر کردم، از تعداد بالای پیام‌هایی که در ناشناس آمد، فهمیدم خیلی‌ها مثل من هستند که رقیه را دوست دارند و تشنه شنیدن خاطراتش هستند. دوست داشتم کتاب «باید امشب بروم» که زندگی‌نامه رقیه بود را معرفی کنم؛ اما می‌دانستم کسی پیدایش نمی‌کند. بعد از نماز صبح، با نهایت ناامیدی نام کتاب را در اینترنت جستجو کردم. اولین نتیجه‌ای که آورد، سایت نویدشاهد بود؛ انتشارات خود کتاب. بازش کردم و درکمال ناباوری، صحنه‌ای دیدم که چشمان خواب‌آلودم را باز کرد: کتاب به صورت رایگان در دسترس شماست! با ناباوری کلمه دانلود را لمس کردم. هرچه خط آبی‌رنگ نوار دانلود جلوتر می‌رفت، چشمان من هم بازتر می‌شد. انگار در خواب به چیزی که می‌خواستم رسیده بودم؛ اما نه...کاملا بیدار بودم. دانلود تکمیل شد. هنوز شک داشتم؛ با ناباوری فایل را باز کردم. خودش بود...زندگی‌نامه و خاطرات شهید رقیه محمودی! خلاصه که... الان سه روز است می‌خواستم این متن را بنویسم و بعد فایل کتاب را برایتان منتشر کنم؛ چون می‌خواستم بدانید پشت این فایل چه دغدغه و عقبه‌ای هست و اگر به دستتان رسیده، عنایت خودِ شهید بوده و بس.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
💞 حبیب الله عشاقا اتینا ابد ولله ما ننسی حسینا... 💚😢 🎧مداحی طریق‌العشق با صدای نزار القطری 🎤 #امام
💞 💞 ابد ولله ما ننسی حسینا پارسال و سال قبلش نزدیک اربعین، هرجا من را می‌دیدید درحال زمزمه مداحی طریق‌العشق بودم. سر کلاس، توی خانه، داخل ماشین، بین جمع دوستان و... داخل موکب‌ها هم طریق‌العشق را می‌گذاشتم. طریق‌العشق یک نشاط خاصی داشت. یک نشاط ناشی از شوق زیارت. مثلا آن‌جا که می‌گوید: بازم جاده به جاده، میام با خانواده، حسین اجازه داده، بیام حرم پیاده... موقع شنیدنش، بیشتر از اندوه احساس می‌کردی همین الان می‌توانی بلند شوی و تا خود مرز ایران و عراق پرواز کنی و بعد هم پیاده شناور شوی در دریای زوار. اصلاً جان می‌گرفتم. امسال اما، وقتی وارد لیست مداحی‌های مورد علاقه‌ام شدم و طریق‌العشق را پخش کردم، برای اولین بار بغضم ترکید. مثل یک نفر که عزیزی را از دست داشته باشد و خیلی اتفاقی چشمش به یک عکس زیبا و خندان از عزیزش بیفتد. - عجب حال و هوایی...عجب شور و صفایی...بازم دارم می‌شم کرب و بلایی... امیدوارم هیچ‌کس عزیز از دست ندهد. وقتی یکی از عزیزانت را از دست می‌دهی، حتی با خاطرات خوشی که با هم داشتید هم گریه می‌کنی. قبلا با دیدن عکس خندانش می‌خندیدی و حالا گریه می‌کنی. دائم یاد خوبی‌هایش می‌افتی، یاد شوخی‌هایش، یاد مهربانی‌هایش و بعد داغ دلت تازه می‌شود که قبلا چنین عزیزی را داشتی و حالا نداری‌. -دعام شده اجابت...شدم دوباره دعوت...به امید شفاعت...دارم میرم زیارت... اصلا اگر می‌خواهید یک آدمِ عزیز از دست داده را زجر بدهید، باید بروید برایش از خوبی‌های عزیزش بگویید. انقدر دلش می‌سوزد که نگو...اصلا خاکستر می‌شود. بعد فکر کنید چیزی برای ما عزیزتر از حسین و زیارت اربعینش هست در این دنیا؟ یک زمانی پیاده‌روی اربعین داشتیم...و حالا... هعی... - صدایی میشه تکرار...خود اربابه انگار...که میگه بین اذکار...هله بیکم یا زوار... به استقبالتان آمده زهرا...ابد ولله ما ننسی حسینا... @istadegi
🌱 🌱 ... به قلم: شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خانواده رفتیم کربلا. این سفر از جهاتی خاص بود؛ برای همین از قبل سفر، شروع کردم به نوشتن و سفرنامه مفصلی نوشتم. امسال قرار بود مقارن با تاریخ قمری سفر که از روز عاشورا شروع شد، سفرنامه را در کانال منتشر کنیم. به دلایلی نشد ولی بنا شد قسمت کوتاهی از آن تا ایام اربعین منتشر شود. در زمان بازنویسی و تایپ آن، متوجه شدم متن به شدت مستعد برداشت‌های منفی است. این قسمت را در خود کربلا نوشتم و واقعا در حال و هوای خاصی بودم که نوشتم. الان که از آن جنون خارج شدم و می‌خوانمش، می‌بینم قسمت‌هایی از آن صرفا با زاویه دید یک فرد دیوانه قابل فهم است و اگر منطق بخواهد خیلی وسواس به خرج دهد، حتی می‌تواند برداشت کفر داشته باشد...! با این حال، خود متن اصلی حال و هوایی دارد که قطعا بعد از ویرایش نخواهد داشت. خیلی دو دل بودم که بازنویسی بکنم یا خیر. یا خانم شکیبا هم مشورت کردم و قرار شد بدون ویرایش منتشر شود. چنانچه قسمتی برایتان ابهام داشت یا مجنون درونتان نتوانست آن را هضم کند، بپرسید. این متن، اولین فصلِ بدون نام، از سفرنامه‌ی «اسم‌های بدون فصل، فصل‌های بدون اسم» است... ✍کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 🌱 ... به قلم: #کوثر_سادات_مصباح شهریور سال نود و هشت توفیق شد و با خان
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت یکم به کشف دین جدیدی می‌رسم. آیینی که سال‌ها بود در اطرافم پیروانشان را می‌دیدم و حالشان را نمی‌فهمیدم. کافر می‌نامیدمشان! دینی ورای رنگ و سن و نژاد و... و حتی آیین! یک دین ژنتیکی. در سرشت بعضی‌ها هست، پس ایمان می‌آورند. بدون اینکه ببینند و بشنوند و بشناسند و در بعضی نیست. نه می‌بینند و نه می‌فهمند و نه می‌شناسند. حتی قدرت درک وجود چنین قدرت عظیمی را ندارند. به پیروان آن دین می‌گویند: دیوانه! مجنون! اسم دین شد عاشقی، قبله‌اش کربلا. دیوانگانِ بدحجاب، دیوانگانِ بی‌حجاب، دیوانگانِ بداخلاق، دیوانگانِ سنی، مسیحی، آمریکایی، اروپایی... همه‌شان -حتی آن‌هایی که هرسال دوماه مشکی نمی‌پوشند و در هیئت دم نمی‌گیرند که «قبله من کربلاست»-، "یک ذره از خاک کربلا، قطره‌ای از آب فرات و نسیمی از عصر عاشورا در وجودشان جاری است که حرارت قلبشان را خاموش نمی‌کند."* تو تصور کن اروپایی است و از اسلام و کربلا بی خبر، اما جزو مجانین نوشته‌اندش! بالاخره یک‌جایی، با یک حرفی، ندایی، عکسی، حالی، هوایی، هوای حسین می‌زند به سرش، بلند می‌شود می‌آید همایش. بزرگ‌ترین همایش تاریخ بشری که توسط میلیون‌ها دیوانه، هر سال اجرا می‌شود. طریقه اجرای آن تمام عاقلان جهان را دیوانه و حیران می‌کند(البته نه آن دیوانه مقدس!). در عصر جدید، دوران ماشین و هواپیما و... یک عده -دیوانه- پیاده راه می‌افتند که مسیر یک ساعته را در چند روز طی کنند. *: به نقل از کتاب امیر من، نوشته نرجس شکوریان‌فرد. ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت دوم در عصر جدید، دوران ماشین و هواپیما و... یک عده -دیوانه- پیاده راه می‌افتند که مسیر یک ساعته را در چند روز طی کنند، حتی گاهی بدون کفش؛ توشه‌ای هم برنمی‌دارند. یک عده دیوانه دیگر هم هستند که کار رو زندگی خود را چند هفته می‌گذارند کنار و درآمد سالانه خود را خرج آن‌ها می‌کنند تا گرسنه و تشنه و خسته نمانند. التماس می‌کنند از دسترنجشان بخورند. ضجه می‌زنند شب بروی خانه‌شان که دو اتاق بیشتر ندارد و خودش با پنج بچه‌اش تا صبح نمی‌خوابند که تو راحت بخوابی... دیوانه‌اند دیگر... حالا این جنابی که آمده همایش، شعله کوچک همیشه روشن درونش، راهش را پیدا می‌کند و همراه بقیه شعله‌ها، آتش می‌زنند در همه عالم. باز این چه شورش است که در خلق عالم است... عاقلان عالم(!) در آتشی می‌سوزند که حتی نمی‌دانند از چیست! در قبله گاه عشق پرده‌ها کنار می‌رود و تو می‌بینی که چرا همه یک صدا می‌گویند حسین. منطق ذهنی‌ات بهم می‌ریزد. تا کنون فکر می‌کردی دوست داشتن شرط دارد: تبعیت از معشوق. حالا فهمیدی دوست داشتن تبعات دارد: پیروی از معشوق. اول عاشق می‌شوی، بعد کم‌کم و ناخوداگاه مثل معشوق می‌شوی. طول می‌کشد تا بشوی آنطور که جانان پسندد. منطق ذهنت را خراب کردند و جای آن قاعده‌مندترین بنای بی‌قاعده عالم را ساختند: عشق. طبق قاعده‌ی عشق، تو نمی‌گویی هروقت شبیه او شدم عاشقم. تو فقط عاشقی، همین! ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت سوم طبق قاعده‌ی عشق، تو نمی‌گویی هروقت شبیه او شدم عاشقم. تو فقط عاشقی، همین! برای همین گاه عاشق هنوز حجاب ندارد یا شیعه نیست یا... هنوز شعله را نیافته. تا بیابد و کل وجودش آتش بگیرد و ققنوس‌وار متولد شود، وقت باقی ست. مانده حتی تا به خدا برسد! انی اتقرب الی الله بموالاتکم... خیلی‌خیلی بعد از آن، ممکن است بفهمد فلسفه خلقت حسین چه بوده. تازه می‌فهمد وسیله یعنی چه، مصباح‌الهدی یعنی چه، سفینه‌النجات یعنی چه... عاشقان این کوی با حسین حسین پیر می‌شوند و خوشحال از این جوانی از دست رفته‌شان هستند. کارت شناسایی‌شان اشک زیاد است و پاتوقشان هیئت. هر چه می‌شود می‌روند آن‌جا. از زندگی خسته می‌شوند می‌روند روضه. زیر بار فشار مالی له می‌شوند می‌روند روضه. مریض می‌شوند می‌روند روضه، شفا می‌گیرند می‌روند روضه، کار زیاد دارند می‌روند روضه، کاری ندارند... دلشان برای کربلا تنگ می‌شود می‌روند روضه. بعد از هیئت که برمی‌گردند، سبک‌اند و دل‌شاد. غمشان، حقیر شده، یادشان می‌رود. ورد لبشان اللهم الرزقنا حرم است. کربلا ندیده هم به کسی جان نمی‌دهند. ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi
🌱 🌱 ...لطفا عینک جنون بزنید!... به قلم: قسمت چهارم ...دلشان برای کربلا تنگ می‌شود می‌روند روضه. بعد از هیئت که برمی‌گردند، سبک‌اند و دل‌شاد. غمشان، حقیر شده، یادشان می‌رود. ورد لبشان اللهم الرزقنا حرم است. کربلا ندیده هم به کسی جان نمی‌دهند. عاشقان این کوی بعد از سال‌ها گریه در هیئت، مدرک خادمی می‌گیرند. به این آسانی‌ها هم به کسی نمی‌دهندش. خیلی باید بی«خود» شده باشی که به این درجه مفتخر شوی. مقربان خادمان هم پس از سال‌ها عاشقی در حد اعلی خود، به مدال اعلای شهادت نائل می‌شوند. بالاترین مقام عاشقی، فنا... البته قاعده ره صد ساله را یک شبه پیمودن هم هست. باز هم بین شهدا درجه‌ها فرق دارد. مثلا بعضی با لب تشنه شهید می‌شوند، بعضی بی‌سر، بعضی بی‌دست... مرام عاشقان این درگاه ادب است. در این دستگاه هرکه به جایی رسیده، از ادب بوده‌. عاشقان، غم و مهر حسین را با شیر و از مادر گرفتند. عاشقان در مقابل او هیچ ادعایی از خود ندارند. اصلا عالم به حسین که می‌رسد، از تک و تا می‌افتد. خودش را بی‌چشم‌داشت و منتی فدای خاک پای او می‌کند. حسین همه چیزش را داد. کم نگذاشت برای خدا. هر مخلوقی در برابر کم می‌آورد. حسین تا پای جان ایستاد و هرگز تسلیم زور نشد. عاشقان حسین تا پای جان تسلیم حسین‌اند. آن‌ها هیچ‌گاه در این درگاه سر بالا نمی‌آورند. اگر به بارگاهش مشرف شوند -که آرزوی قلبی‌شان است- سر پایین می‌اندازند و موی پریشان می‌کنند و پیاده و پابرهنه می‌آیند. خسته و خاک‌آلوده و اشک‌ریزان می‌رسند به آن‌جا. و ما ادراک کربلا‌...! ✍️کوثر سادات مصباح http://eitaa.com/istadegi