eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 خبر فراخوان اغتشاش و تجمع همزمان با چهلم حدیث نجفی در بهشت سکینه کمالشهر کرج به گوش پاسداران امنیت رسیده بود. خانه کوچک و ساده پدری‌ سید روح‌الله در کمالشهر بود و از پایگاه بسیج حوزه ۴۱۷ شهدای کمالشهر زنگ زدند که بیا برویم برای مأموریت. مثل همه ۱۲ سال گذشته از عضویتش در بسیج، چون و چرا راه افتاد. ساعت ۱۰ صبح و یک ساعت قبل از شروع مراسم، سید روح‌الله همراه با دیگر دوستان بسیجی‌، راهی منطقه مأموریت شد تا حافظ امنیت باشد. تا رسیدن به بهشت سکینه باهم برنامه ریزی می‌کردند، یکی‌ مسئول راهنمایی مردم به سمت خروجی‌ها بود، دیگری قصد داشت ترافیک را کنترل کند تا از تجمع خودروها در مسیر جلوگیری شود... هر یک به نوعی در صدد کمک به همشهریان خود بودند... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای ب
پس از تحمل چهل سال فراق، خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...🌱 ولی من چکار کنم که دلم براتون تنگ شده؟💔 دلم می‌سوزه که یه بار دیگه نشد بیام قم و ببینم‌تون...😭 «صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه...» (بریده‌ای از رمان شهریور) به روح پاک‌شون فاتحه و صلوات هدیه کنید...🌱
🥀 حدود ساعت ۱۲ ظهر پس از آغاز درگیریِ اغتشاشگران در بهشت سکینه، عده‌ای از آن‌ها سید روح‌الله را دوره کردند تا از دیدرسِ دوستانش دور باشد. به گفته یکی از همراهانش، سید به سمتی حرکت می‌کرده که مهاجمان از بقیه دوستانش دور شوند و فقط سرگرم حمله به او باشند. به بلوار اصلی کمالشهر و مرکز شلوغی‌ها که می‌رسند، زن و مرد، چند نفره به او حمله می‌کنند و با لگد به بدن او می‌کوبند. جسمش را روی زمین می‌کشند و به زیر کامیون می‌اندازند. اما انگار عقده‌هایشان تمام شدنی نبود؛ با چاقو و با چند ضربه از پشت، قلبش را می‌شکافند وچاقو را از کمر تا شکمش فرو می‌کنند. پیکر نیم‌جان و نیمه‌برهنه‌اش را به شکل صلیب در خیابان رها می‌کنند و حتی نمی‌گذارند کسی برای کمک‌ به او نزدیک شود... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
🥀أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ...🥀 ساعت حدود یک و نیم، دو بود که بالای سرش رسیدم. دست‌هایش را مثل صلیب بازکرده بودند، و نیمه‌برهنه روی آسفالت رها بود. انگار دست‌ها را برای بغل گرفتن شهادت باز کرده بود، صدایش کردم، جوابی نشنیدم اما هنوز شهید نشده بود. آمبولانس رسید. پیکر خون‌آلود و نیمه‌برهنه‌اش را به آمبولانس منتقل کردیم. شلوار نظامی هنوز پایش بود. راننده گفت که با این شلوار نظامی نمی‌توانیم مجروح را به جایی برسانیم. اگر اغتشاشگران بفهمند که مجروح نظامی است، سد راهمان می‌شوند و شاید هم به او آسیب بیشتری برسانند.‌ به هر زحمتی بود شلوار نظامی را بیرون آوردیم و راه افتادیم. راننده راست می‌گفت؛ در طول مسیر اغتشاشگران بارها به آمبولانس سنگ زدند، جلویمان را گرفتند و داخل آمبولانس را بررسی کردند تا نکند مجروح، نظامی باشد. به سمت بیمارستان هشتگرد حرکت کردیم که ترافیک اجازه نداد، به سمت یک بیمارستان دیگر تغییر مسیر دادیم. اما گویا سید برای شهادت بیشتر عجله داشت... ادامه دارد... (نقاشی دیجیتالی جدید حسن روح الامین به مناسبت اولین سالگرد شهادت شهید سید روح‌الله عجمیان) http://eitaa.com/istadegi
🥀 مادر شهید، شیرزن لری است که حتی نمی‌گذارد اشک‌هایش را کسی ببیند. جگرش سوخته؛ اما می‌گوید که پسرم عاشق شهادت بود و می‌خواست مدافع حرم شود و حالا مثل هزاران شهید این خاک، فدای امنیت شد. مادر مانده و دل داغدیده و پسری که خاک مزارش تا ابد بر سر مادر خواهد ماند. خودش مانده و نوای رولَه رولَه سوزناکی که در خلوتش برای دامادی پسرش خواهد خواند... http://eitaa.com/istadegi
22.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید... 🔸جمع خوبان؛ به یاد شهید روح‌الله عجمیان 🔹نماهنگ «جمع خوبان» پیشکشی است به روح بلند شهید روح‌الله عجمیان، در ایام سالروز شهادت این شهید عزیز 🥀 بغل کردند مانند شهیدان رنج ایران را/ ندارد هیچ جایی وسعت آغوش خوبان را... 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 27 با بهت به تصاویر همایش بانوان شهید خیره‌ام؛ تصاویر سایتی که می‌دانم افرا پشتیبانی‌اش می‌کند. انگار که اثر انگشتان افرا را در تمام سایت می‌بینم. کاش خودم بودم و قیافه‌اش را موقع تحویل سیاه‌قلم می‌دیدم. سیاه‌قلم نصفه‌نیمه را دم رفتن، با عجله گذاشتم روی تختش. نمی‌دانم چرا. شاید باید می‌گذاشتم خودش بعدا پیدایش کند. نمی‌دانم وقتی دیده است که من پدرش را هم در نقاشی کشیده‌ام، عصبانی شده یا بهت‌زده و خوشحال؟ در عکس‌ها می‌گردم تا آوید را پیدا کنم. گوشه دو سه تا عکس‌ها هست، درحال انجام وظیفه‌اش. در هیچ‌کدام دوربین را نگاه نمی‌کند، ولی می‌خندد و گونه‌هاش چال افتاده. دلم برایش تنگ می‌شود. برای آوید، برای فاطمه، برای همه قشنگی‌هایی که ایران داشت و من انقدر مضطرب بودم که نمی‌فهمیدمشان. -خودتو خسته نکن. آب از آب تکون نخورده. دانیال این را می‌گوید و لیوان چای به دست، بالای سر من که تا گردن در لپ‌تاپ خم شده‌ام می‌ایستد. در تمام اخباری که از همایش وجود دارد، هیچ اسمی از تهدید تروریستی نیست. منتظری سالم و سرحال در عکس‌ها می‌خندد. انگار اصلا من وجود نداشته‌ام. -خوشحالی مگه نه؟ دانیال به چهره‌ام دقیق می‌شود. دست به سینه می‌زنم و به صندلی تکیه می‌دهم. -راستشو بخوای آره. من نمی‌خواستم اونا بمیرن. دانیال زیر خنده می‌زند. گیج می‌شوم. -به چی می‌خندی؟ - نه فقط من، همه سازمان گول تو رو خوردن و فکر کردن به اندازه کافی توجیهی. ولی من از عباس باختم. آه عمیق و جانسوزی می‌کشد. دلم برایش می‌سوزد که زورش حتی به یک مُرده نمی‌رسد؛ و این واقعیت است. دانیال از عباس باخته. پشت پنجره می‌ایستم و پرده کلفتش را کنار می‌زنم. شهر در آرامشِ سرد و برفی‌اش فرو رفته؛ در شبِ زودهنگامش. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم دارم برای عامل بدبختیام خوش‌خدمتی می‌کنم. احساس می‌کردم احمق‌ترین آدمِ روی زمینم. اونا عباسو کشته بودن و حالا ازم می‌خواستن خواهرش رو هم بکشم. خواهر عباس هم توی سالن بود. گندترین حال عمرم بود. راه پس و پیش نداشتم. صبح هم که راه افتادم، نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم. دنبال یه راهی بودم که خودمو از اون شرایط بکشم بیرون. -و عباس کمکت کرد؟ -شاید. من ازش خواستم. توی دلم ازش خواستم یه جوری جلومو بگیره. دانیال طوری نگاهم می‌کند که انگار دیوانه‌ام. شاید هم واقعا دیوانه‌ام. -بعدم تصادف کردی، فکر کردی که این کار عباس بوده و باور کردی که زنده ست؟ هوم... ازش می‌شه یه داستان ترسناک جالب درآورد. فکرشو بکن: روح یه مامور اطلاعاتی ایرانی که بیست سال بعد از کشته شدن به دست موساد، اومده که انتقام بگیره... جیغ می‌زنم: ولی من دیدمش! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
یکی از مخاطبان کانال تصورشون از شخصیت دانیال رو ساختند و برام فرستادند. باید اعتراف کنم که خیلی شبیهه! البته این شبیه دانیالیه که چند روزه وقت نکرده صورتش رو اصلاح کنه! (فقط چشماش یکم بزرگه!😅)