مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱
یک چنین روزهایی، ششم آبان، هفتم آبان، هشتم آبان... ما در بهت شهادت تو بودیم. در بهت مظلومیت مقتدرانهات.
روی دستان مردم تشیع شدی. روی رود خروشان اشکها. دلها را فتح کردی، نقاب از چهره دشمن کنار زدی، بیدارمان کردی.
از یک سو روضه مجسم بودی با انگشتر شکسته و تن اربااربایت و میسوزاندمان ماجرای شهادتت،
از یک سو خون تو در رگهامان جاری شد، حماسه شدیم و همقسم، که پای امام خامنهای عزیز بمانیم تا پای جان،
و از سویی بهتر شناختیم جبهه باطل را و وعدههای آزادیشان را که بوی خون میداد.
یازدهم آبان، فهمیدیم ربط میان تو و نور چشمت، ربط عاشقی ست، وقتی به تو گفتند آرمان عزیز. القلب یهدی الی القلب.
قلمها به کار افتاد و فکرها.
گرد هم آمدیم که راوی فتح تو باشیم. شدیم خادم کارگروه نوشتاریِ کانال تو.
یک سال است که از تو مینویسیم، به امید شهادت...✨
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #آرمان_عزیز
http://eitaa.com/istadegi
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند.
ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای برجسته دفاع مقدس بودند؛ یک بانوی مجاهد، صبور، پرانگیزه، خوشروحیه، مومن و انقلابی.
بنده یک بار بیشتر وقتی که رفته بودم قم ندیدمشون، ولی هربار تماس میگرفتند، بهم روحیه میدادند برای فعالیت فرهنگی و میگفتند کی میای قم؟😭
کاش یه بار دیگه رفته بودم قم ببینمشون...😭
با این که سنشون خیلی بالا بود(زنعموی پدربزرگم بودن)، ولی بسیار نسبت به مسائل روز آگاه بودند، مقید بودند توی همه راهپیماییها شرکت کنند...
یادمه روزی که رفتیم خونهشون خودشون با این که براشون سخت بود شله زرد درست کردند، چادرم هم پاره شده بود و با مهارت محکم دوختنش. هنوز کوکهایی که زدن روی چادرمه😭
هنوز صداشون توی گوشمه، با لهجه عربی شون...😭
چند سال هم ساکن عراق بودند چون همسرشون طلبه بود، و عربی عراقی بلد بودند و منم دلم میخواست ازشون یاد بگیرم... که نشد...😭
شخصیت مادر عباس در شهریور تا حدی براساس شخصیت ایشون بود...
خلاصه که، برای این بانوی بزرگ که امشب مهمان شهیدشون هستند فاتحه قرائت بفرمایید...💔
زنعمو رحمت جان، امشب پیش شهیدتون من رو هم یاد کنید...😭
#دیدار_در_بهشت
مهشکن🇵🇸🇮🇷
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای ب
شهید مهدی مقدس؛ روحانی شهیدی که مکبر امام خمینی در نجف بود...
کلیپ آقای دادستان؛
زندگی شهید مهدی مقدس
https://www.aparat.com/v/bMsne
از کلیپ به خوبی میشه فهمید مادر شهید چه روح بزرگی داشته...
آرمان و روحالله رفتند
تا آرمانِ روحالله بماند...🌱
سلام بر روحالله،
سلام بر آرمان روحالله،
سلام بر شهدای آرمان روحالله...
🥀اولین سالگرد بسیجی شهید سید روحالله عجمیان؛ شهید مظلوم و غریبِ اتوبان کرج.
#آرمان_روح_الله #طوفان_الاقصی
http://eitaa.com/istadegi
سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا ۚ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ🌱
✨هرکس سوره اسراء را هر شب جمعه بخواند، نمیرد مگر آن که امام زمانش را ملاقات کند و از یاران او شود...
پ.ن: آیات ۴ تا ۷ سوره مبارکه اسراء آیات عجیبیاند، درباره بنیاسرائیل.
#طوفان_الاقصی #غزه
http://eitaa.com/istadegi
نسل سلمان.mp3
8.51M
🌿🇮🇷🇵🇸
بر هیبت قاسم،
قسم ای قدس،
میآییم...
ما قدرت حقیم، تلآویو ضعیف است
ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است...
🎤حسین طاهری
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌿🇮🇷🇵🇸 بر هیبت قاسم، قسم ای قدس، میآییم... ما قدرت حقیم، تلآویو ضعیف است ما نیروی قدسیم و هدف قدس
الان احساس من دقیقا توی "حیدرِ" آخر این صوت خلاصه میشه...
وای خدایا چقدر این قشنگه...!
چقدر حال منه!
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
ای شبزدگان! از صف خورشید بترسید!
از سایه خود نیز بترسید، بترسید!
در فکر پناهید؟ به دنبال سرابید!
در کل جهان(حتی گرینلند😏) منطقه امن نیابید!
قسمت 23 خورشید نیمهشب😎
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 26
تصمیمم را میگیرم و محکم میگویم: متاسفانه نمیتونم بهش فکر نکنم. چون میدونم کشتن عباس کار موساد بوده.
قهوهای که نوشیده بود در گلویش میپرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت میدهد و سعی میکند همهچیز را عادی جلوه دهد.
-خب که چی؟
-نمیتونم ازش بگذرم. اگه عباس نمیمُرد...
دوباره صدایش بالا میرود.
-اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که...
-الان این منم که تحت تعقیبم و نمیتونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم.
دانیال نفسش را در سینه نگه میدارد و لبانش را بر هم فشار میدهد. نگاهش رنگ درماندگی میگیرد و صدایش پایین میآید.
-بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم...
ترحمبرانگیز است که همه پلهای پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال میدزدم.
-بهم حق بده که بترسم.
دانیال آه میکشد و هردو سکوت میکنیم. کاش میتوانستم همهچیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال میخواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرسهای قطبی. ولی من نمیتوانم انقدر ساده به همهچیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خوردهام رهایم نمیکند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب مینشینم.
-باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سختترین کار دنیاست.
دانیال فلاسک قهوهاش را روی نیمکت میگذارد و مقابل من زانو میزند. دستهای پوشیده در دستکشش را روی زانوانم میگذارد و میگوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی میافته.
چشمهاش را میکاوم تا اثری از بدجنسی و حیلهگریای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او میلرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمیماند. چارهای ندارم. باید این نگاه التماسآمیز و صادقانه را بپذیرم. آه میکشم.
-مثل این که مجبورم باور کنم.
چشمانش برق میزنند و کودکانه میخندد.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi