شهید سلیمانی.mp3
2.28M
🎧بشنوید/ یک جهان کفر از او هراسان بود...
🌿به یاد سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی...🇮🇷
✍🏻شاعر: م.الحمدلله(گمنام)
🎙️گویندگان: آقایان امین اخگر و میرمهدی
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار ✨
#شهید_القدس #حاج_قاسم
http://eitaa.com/istadegi
حاج قاسمی که من می شناسم1.mp3
2.15M
🎧کتاب صوتی / حاج قاسم از دخترانش چه میخواهد؟📃🖊
📖بریدهای از کتاب #حاج_قاسمی_که_من_می_شناسم 📙
✍️به قلم: سعید علامیان
🔸انتشارات خط مقدم
🎙با صدای: آقای سپهر(گروه درختان سخنگوی باغ انار)
#شهید_القدس #حاج_قاسم
http://eitaa.com/istadegi
به یاد حاج قاسم؛
📖بریدهای از رمان خط قرمز،
✍️به قلم فاطمه شکیبا
بالگرد که مینشیند، همه کسانی که با فاصله ایستاده بودند و کلاهشان را در باد نگه داشته بودند، قدمی به جلو برمیدارند. گرد و خاکها مینشنید و تازه میتوانم بالگرد را بهتر ببینم. در بالگرد باز میشود و چندنفر از آن پایین میآیند که در میان گرد و خاک، چهرهشان را درست نمیبینم. نقاب کلاهم را پایین میآورم، چفیه را هم طوری دور صورتم میبندم که چهرهام پیدا نباشد. حامد که مثل من دارد قدم تند میکند و گردن میکشد که جلو را ببیند، ناگاه ناباورانه فریاد میکشد: حاج قاسمه! حاج قاسم اومده!
چند لحظه مغزم قفل میکند. حاج قاسم؟ کدام حاج قاسم؟ چندتا حاج قاسم داریم؟ نکند قاسم سلیمانی را میگوید؟ حاج قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس...
دقت که میکنم، میبینمش. مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش میشود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است. مثل همیشه، متبسم و سرزنده.
بخاطر مسائل امنیتی، کمتر کسی خبردار میشود سردار الان دقیقا کجاست و کجا میخواهد برود. برای من و کسانی که حاج قاسم را میشناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمیآمد بیشتر جای تعجب داشت. با این وجود نگران شدهام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار میکند؛ چه رسد به ریههای حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشتهاند و شیمیاییاند.
حاج قاسم میدود به سمت اردوگاه و از بالگرد دور میشود. میان سرفههای خشک گاه و بیگاهش، با تکتک کسانی که دورش را گرفتهاند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوالپرسی میکند.
هنوز در بهت حضور ناگهانی حاج قاسمم؛ انقدر که یادم رفته جلو بروم و سلام کنم. خودم را از میان جمع بچهها جلو میکشم و با دستپاچگی، دست بر سینه میگذارم: سلام حاجی!
حاج قاسم طوری لبخند میزند و نگاهم میکند که حس میکنم پسرش هستم. صدای گرم و تهلهجه کرمانیاش را میان همهمه میشنوم: سلام پسرم. خسته نباشید.
فشار جمعیت هربار تعادلش را بهم میزند و باز هم سرفه میکند. این جنس سرفهها را خوب میشناسم؛ سرفههایی که از یک ریه شیمیایی و تاولزده برمیخیزد. بچه که بودم تا وقتی که بزرگ شدم، صدای همین جنس سرفهها که از اتاق پدر به گوشم میرسید، لالایی هر شبم میشد.
حاج قاسم به همه سلام میکند و با همه دست میدهد.
اگر کلمه «امید» بخواهد در قامت یک انسان مجسم شود، آن انسان حتماً حاج قاسم است. با هر قدمش در میان اردوگاه امید میپاشد. چهره بچهها از هم باز شده است و جان تازه گرفتهاند.
حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، میرود و ما را در بهت میگذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش میکنم و زیر لب آیتالکرسی میخوانم. سردار طوری رفتار میکند که انگار مطمئن است قرار نیست اینجا شهید بشود!
نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچههای حزبالله صدای مداحی میآید: بِدمّ الحسینی، نحفظ نهج الخمینی...
رمان خط قرمز:
https://eitaa.com/istadegi/8123
#حاج_قاسم #شهید_القدس
http://eitaa.com/istadegi
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه بگویم به چه حالی یل ما را کشتند؟
قبله باقی ست؛ فقط قبلهنما را کشتند
قبله باقی ست؛ خدا هست؛ بگو با صهیون
صد چنین قبلهنما هست؛ بگو با صهیون...
✍️احمد بابایی
#حاج_قاسم #غزه #شهید_القدس
http://eitaa.com/istadegi