eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
490 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 صدرزاده اصرار خاصی داره که درباره احساسات کمیل بنویسه ولی اصلا به من ربطی نداره و من قویا تکذیب می‌کنم🙄😒 خوب شد هردو رو شهید کردم😒
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 71 دهانم را باز و بسته می‌کنم ولی نمی‌دانم چه بگویم. بدجور ضایع شدم. در نهایت فقط می‌توانم بگویم: اوه... -تو و دانیال جلوی چشم ما از ایران خارج شدین. حتی ما بودیم که نذاشتیم مامور سایه‌ت بکشدت. ما می‌دونستیم قراره چه اتفاقی توی همایش بیفته. شب قبل مخازن اطفای حریق آلوده رو پاکسازی کردیم. حتی اگه به فرض محال، تو می‌تونستی به سالن برسی و بمب رو منفجر کنی، هیچ‌کس نمی‌مرد. به نظرت هرسال چندتا عملیات تروریستی خطرناک‌تر از این خنثی می‌شه و هیچ‌کس نمی‌فهمه؟ -آهان... آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: حالا... با آرسن... چکار می‌کنید؟ -اون دیگه به خودمون مربوطه. محترمانه گفت فضولی نکنم. لبم را جمع می‌کنم توی دهانم و سرم را می‌اندازم پایین. بدجور نوکم را چید و بادم را خالی کرد. خودم را با چیدن بیسکوییت‌ها داخل ظرف سرگرم می‌کنم. هاجر بالاخره لب باز می‌کند: خب... نمی‌خوای هارد رو بهمون بدی؟ *** مسعود حدود دو ساعت است که چانه‌اش را به دستش تکیه داده و به صفحه لپ‌تاپ خیره است؛ اما از چشمانش پیداست که فکرش جای دیگر است. دست به سینه به اوپن تکیه داده‌ام و نوک پایم را تندتند به زمین می‌کوبم. تنها صدایی که در خانه شنیده می‌شود هم، صدای خوردن پنجه پای من روی زمین است. مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام تازه مطمئنم این یه ذره از تخیلشونه🙄
من این وسط چکاره‌م؟
صدرزاده کجایی؟ بیا کاریت ندارم🔪⚰️
بله به نظرم لازمه این چالش رو همینجا تموم کنم تا سم‌های بیشتری به دستم نرسیده😐 حتی فکرشم نکنید😑 یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم🙄
سلام فعلا دوتا رمان دیگه توی نوبتن...
چه آسمون قشنگی✨ واقعا منظره‌های دانشگاه اصفهان عالی‌اند... یه طوری که دوست ندارم فارغ‌التحصیل بشم!
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ این را من می‌پرسم و هاجر جواب می‌دهد: می‌فهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیات‌هایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا می‌دونن محدوده. سرم را تکان می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. -آهان. و در ذهنم ادامه می‌دهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. هاجر به مسعود می‌گوید: چکار کنیم؟ نمی‌تونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن. مسعود دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: این مسئله رو ولش کنین. می‌تونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه. با یادآوری کاری که می‌خواستم بکنم، در خودم مچاله می‌شوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه می‌کردم. خیلی بزرگواری در حقم کرده‌اند که هنوز زنده‌ام و به رویم نمی‌آورند که من یک تروریست بالقوه بودم. مسعود یک کاغذ از جیبش درمی‌آورد، روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد: چیزی که الان من می‌خوام این نیست. الان ازتون می‌خوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئی‌ترین اطلاعات برام مهمه. کاغذ را برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم. فهرستی از اسم است؛ اسم‌های عبری و سمتشان. می‌گویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده. -می‌دونم ولی کوچک‌ترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه. از جا برمی‌خیزد. پالتوش را از روی صندلی برمی‌دارد و می‌گوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده. هاجر فقط سرش را تکان می‌دهد؛ ولی من که نه سلمان را می‌شناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچه‌ها می‌پرسم: کجا می‌خواید برید؟ مسعود پالتوش را می‌پوشد، کلاه و شالش را دور سرش می‌پیچد و دستش را در جیب پالتو فرو می‌برد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخ‌گرش به صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: یه جایی بیرون از گرینلند. مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در می‌رود، راه می‌افتم. -خب بعد باید چکار کنیم؟ قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فکر کنم بهتر باشه رای گیری کنیم...
منظورم دعای کمیل بود🙄
سلام درباره قانون جذب، این بحث اصلا از لحاظ علمی ثابت نشده. اما با ادبیات شبه‌علمی، سعی دارن به مخاطب بگن که این یه مسئله علمی ثابت شده ست! کافیه بگن «دانشمندان معتقدند...» تا شما حرفشون رو قبول کنید؛ درحالی که کسی نمیره ببینه این دانشمندان کی هستن و چی گفتن و اصلا راسته یا نه!! تجربه شخصی افراد هم چیزی رو ثابت نمی‌کنه. قانون جذب دوتا ایراد مهم داره: اولا این که ارزش اصلی رو فقط به مسائل مادی و دنیوی محدود می‌کنه. دوم این که خدا رو در نگاه شما تبدیل به یک غول چراغ جادو می‌کنه!!! درواقع می‌گه لازم نیست از خدا اطاعت کنی، دستورات خدا مهم نیستن بلکه خدا فقط قراره هرچی تو خواستی رو بهت بده! درحالی که واقعیت این جهان اینه که خیلی وقت‌ها دقیقا برخلاف خواسته ما پیش میره و اصلا اینطور نیست که هرچی ما بخوایم اتفاق بیفته. درباره یوگا هم، ببینید یوگا دراصل یک عمل عبادی هست نه ورزش. مثل نماز ما مسلمان‌ها، یوگا هم نوعی نماز و عبادت برای خدایان هندوییسمه. آیا درسته ما خدایی که نمی‌شناسیم و اصلا برحق نیست رو، نادانسته عبادت کنیم؟! بنده توی دوره‌های موسسه عصر شرکت کردم، این موسسه دوره‌هایی داره برای آشنایی با عرفان‌ها، فرقه‌ها و مذاهب نوظهور.
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 73 مسعود قبل از این که در را باز کند، می‌ایستد و به سمتم برمی‌گردد. -به موقعش مرحله بعدیو بهتون می‌گم. بعد انگشت سبابه‌اش را به سمتم می‌گیرد و در هوا تکان می‌دهد. -حرف هاجر رو گوش کن و مواظب باش. با هیچ‌کس درباره کاری که انجام می‌دین حرف نزن. آرام و مطیعانه، زیر لب می‌گویم: باشه. شمام روی چیزی که بهتون گفتم فکر کنین. مسعود هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط می‌رود، یک جایی غیر از گرینلند. در که بسته می‌شود، من برمی‌گردم به سمت هاجر که با بی‌خیالی تمام، پشت میز نشسته و به کاغذی که مسعود داد نگاه می‌کند. وقتی متوجه می‌شود مدتی طولانی ست که ایستاده‌ام و به او خیره‌ام، نگاهش را از روی کاغذ برمی‌دارد و می‌گوید: چرا وایسادی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ سردرگم و گیج، یک نیم‌دور می‌چرخم و دستم را میان موهایم می‌برم. -چرا... چرا... فقط یکم گیجم. من به اندازه تو توجیه نیستم. -درباره چی؟ -کاری که بهمون سپرده رو نیروهای خودتون توی ایران هم می‌تونن انجام بدن، حتی سریع‌تر و بهتر از ما. چرا ما...؟ هاجر اول چشمانش را ریز می‌کند و بعد دوباره به کاغذ چشم می‌دوزد. انگار که با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: درباره این هارد چیزی به ستاد نگفته. می‌دوم و شتاب‌زده صندلی را عقب می‌کشم. خودم را انقدر روی میز خم می‌کنم که فاصله کمی با هاجر داشته باشم. -به کی؟ نگاهش را بالا می‌آورد، انقدر سرد که آتش هیجان من هم یخ کند. با تن صدایی ملایم و یکدست می‌گوید: یه چیزهایی هست که دلیلی نداره برات توضیح بدم. فقط فعلا این رو بدون که این کار ما قراره محرمانه‌ترین کار دنیا باشه، و الان فقط ما چهار نفر ازش خبر داریم. -نفر چهارم...؟ -همون که مسعود گفت هوامونو داره. فعلا لازم نیست بشناسیش. بعضی وقتا هرچی کم‌تر بدونی برات بهتره. *** آفتاب از میان پرده، خط زردی روی چهره‌ام می‌کشد و چشمم را می‌آزارد. نگاهی به ساعت می‌اندازم. شش صبح است. از وقتی بهار آمده، خورشیدِ گرینلند هم سحرخیز شده؛ زود می‌آید و دیر می‌رود. صدای مبهم تلوزیون را از طبقه پایین می‌شنوم. سرجایم می‌نشینم و خمیازه‌کشان، دست می‌برم میان موهایم. هاجر اهل تلوزیون دیدن نبود، یعنی پیش نمی‌آمد خودش برود تلوزیون را روشن کند. حتی وقت‌هایی که من موقع استراحت تلوزیون می‌دیدم، او می‌گرفت می‌خوابید. قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام واقعا همینه ها، من هواشون رو خیلی دارم ولی کیه که قدر بدونه🙄 باید قشنگ میذاشتم حالشو جا بیارن🙄
سلام نه، البته پیش اومده که گاهی وسط نوشتن متوقف بشم و ندونم چطور باید ادامه بدم، ولی حل شده و تونستم داستان رو کامل کنم.
🚨 شهادت یکی از یاران شهید سلیمانی در سوریه 🔰«سید رضی» در حمله رژیم صهیونیستی به زینبیه دمشق به شهادت رسید 🔻در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، «سید رضی موسوی» معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید. 🔻سیدرضی از جمله قدیمی‌ترین مستشاران سپاه در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود. 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
پیرمردی که پایین سمت چپ تصویر نشسته و پیراهن زرد پوشیده رو می‌بینید؟ چقدر آرومه! غرق آرامشه! انگار دیگه هیچ چیز نمی‌تونه تکونش بده... انگار دیگه هیچی از دنیا نمی‌خواد! معلومه برخلاف بقیه کسانی که توی عکس هستند، شناخت عمیق‌تری به حضرت مسیح داره... معلومه پیوند قلبی‌ش با حضرت مسیح خیلی محکم‌تر از این حرف‌هاست. یک چنین موقعیتی، یک چنین شناختی، یک چنین پیوند قلبی‌ای، یک چنین آرامشی رو، در کنار امامِ مسیحاتر از مسیح، حضرت مهدی(عج)، برای خودم و شما آرزومندم... میلاد یاور امام زمان ارواحنا فداه، حضرت مسیح علیه‌السلام مبارک!✨
دلم یه طوری گرفته که انگار حاج قاسم دوباره شهید شده... دلم یه طوری گرفته که نزدیکه بترکه... دلم یه طوری گرفته که دوست دارم حاج قاسم بیان بهم بگن: دخترم چکار کنم گریه نکنی؟ و من بگم قول بدید کمتر از سه ماه دیگه پایان اسراییل رو اعلام می‌کنید... پ.ن: امشب به احترام شهید موسوی عزیز، هم‌رزم حاج قاسم، رمان نداریم.