eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 110 حسین دست عباس را گرفت و کشید: - بیا بریم، این‌جا نمی‌شه حرف زد. از بیمارستان خارج شدند و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بی‌تابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد: - گفت اون هدیه‌ای که گذاشته برای دخترش کجاست؟ لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد: - توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُنده‌ها. حسین سرش را تکان داد. عباس بی‌تاب‌‌تر پرسید: - چرا اینو می‌پرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم! حسین انگار حرف‌های عباس را نمی‌شنید. بی‌سیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد: - اوضاع چطوره ابراهیمی؟ عباس سر در نمی‌آورد؛ ابراهیمی که بود؟ می‌دانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمی‌گیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بی‌سیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت: - خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر می‌دی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام. نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد: - به موقعش برات توضیح می‌دم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم. عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. *** - نمی‌خوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی این‌جا؟ کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد: - وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. می‌دونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟ حسام اخم‌هایش را در هم کشید و خواست انکار کند: - چی می‌گی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟ کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت: - فکر کن یه دوست. یه رفیق که می‌خواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده. صورت حسام از درد جمع شد: - برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 رهبر انقلاب: مردم بدانند اثر انتخابات تا چند سال باقی خواهد ماند / کسانی که نرفتن به پای صندوق را ترویج میکنند دلسوز مردم نیستند 🔻 حضرت آیت الله خامنه‌ای، امروز در ارتباط تصویری با نمایندگان مجلس شورای اسلامی: به مردم عزیزمان عرض میکنم؛ ملت عزیز ایران! انتخابات در یک روز انجام میگیرد امّا اثر آن در چند سال باقی میماند. 👈 در انتخابات شرکت کنید، انتخابات را متعلق به خودتان بدانید که متعلق به شماست و از خدا کمک و هدایت بخواهید که شما را هدایت کند به آنچه که درست و حق است و به کسی که شایسته است و بروید پای صندوق و رأی بدهید. ⛔️ به حرف این کسانی که ترویج میکنند که فایده‌ای ندارد، نرویم، نمیرویم پای صندوق رأی اعتنا نکنید. اینها دلسوز مردم نیستند. کسی که دلسوز مردم است مردم را از رفتن پای صندوق منع نمیکند. ۱۴۰۰/۰۳/۰۶ |
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 111 کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند: - من نمی‌فهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز می‌خونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی! کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد: - یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمی‌خونن؟ حسام کلافه شد: - چه می‌دونم بابا. شاید. کمیل پوزخند زد. حسام گفت: - راستی، خودت بچه تگزاسی؟ کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد. حسام خندید: - منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکاره‌ای که اسلحه داری؟ صدای زنگ موبایل، کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد: - جانم؟ - ... . - چشم. منتظرتونم. و قطع کرد. حسام کمی هول شد: - کسی قراره بیاد اینجا؟ کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد: - نترس، بلایی سرت نمیارم. و اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد. حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت: - هیس! حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلک‌هایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را می‌شنید و کمی بعد، صدای پایی در راه‌پله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آماده‌باش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند. کمیل در را گشود و با دیدن حسین، سلاحش را غلاف کرد. حسین وارد اتاق شد و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه می‌کرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید: - خسته نباشی. اوضاع چطوره؟ - الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟ حسین کنار کمیل بر زمین نشست و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید: - حدسمون درست بود. یکی از بچه‌های خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلی‌متریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلی‌متری زده بودن. حسام خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. می‌دانست جواب نمی‌گیرد. کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد: ای وای من... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از الو نمکتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما از تو راضی هستیم تو هم از ما راضی هستی؟ این کلیپ را چندین بار ببینید و تفکر کنید... •|شمـــــا هم در انتشـــار دانایے سهیمـ باشیـد|• ╭┅─────────┅╮ 💡@majboor_nistam ╰┅─────────┅╯
سلام با ذکر صلوات نه تنها مشکلی نداره، که خیلی هم خوبه. دستتون درد نکنه☺️
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 112 حسین با صدای خش‌خورده و خسته‌اش زمزمه کرد: - یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن! کمیل از جا پرید: - چی؟ چطوری؟ - از روبه‌رو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچه‌ش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم. حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید: - ببینم، کسی سراغ حسام رو نمی‌گیره؟ حسین خنده تلخی کرد: - چرا، بخاطر اونم دارم فحش می‌خورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح می‌خوان. - چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمی‌دین همه چیز رو؟ حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاه‌هایی که باعث می‌شد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید: - خب الان باید چکار کنیم؟ - نمی‌دونم. کم‌کم داریم به یه جاهایی می‌رسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه. و خواست بلند شود که کمیل پرسید: - حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟ حسین در را باز کرد: - نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمه‌ش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر می‌دم. و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود: - حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم. - خیلی خب، بمون همون‌جا تا بیام. کمتر از یک ربع طول کشید تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمی‌دانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود که می‌خورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت: - سلام حاج خانم. - سلام جناب سرهنگ. حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو: - بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
‼️یادش بخیر؛ در عصر جدید هر کس رأی نمیداد، حق اظهار نظر هم نداشت... 💯پس، هر کسی رأی نده حق اظهار نظر نداره!
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 113 خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوته‌ها و درخت‌هایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند. حسین پله‌های ایوان را بالا رفت، کفش‌هایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید: - سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟ - ما هم هنوز دقیقاً نمی‌دونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم می‌شه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش. زن زیر لب غر زد: - خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچه‌ش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ میان غر زدن‌هایش، حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند. حسین با دست اشاره کرد: - بفرمایید حاج آقا. چهره پیرمرد شکسته‌تر به نظر می‌آمد. چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه می‌خندید. پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید: - آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟ حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت: - نگران نباشید. ان‌شاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح می‌دیم. فقط...اگه می‌شه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید. مرد که مستاصل شده بود، در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چاره‌ای جز تسلیم ندید و سر تکان داد: - چشم. و از اتاق خارج شد. حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمی‌فهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست می‌کشید و آن را فشار می‌داد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد. لبخند کمرنگی زد و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن می‌گردد؛ اما نمی‌دانست چه چیزی و چرا. حسین دستش را در بدن پنبه‌ای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیق‌تر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید. عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمی‌دید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت. عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید: - من واقعاً سر درنمیارم حاجی! می‌شه یه توضیحی بدین برام؟ حسین به طرف در اتاق رفت: - بیا بریم، کم‌کم می‌فهمی. عباس می‌دانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمی‌زند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود، حسین صدایش زد: - عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من می‌رم اداره، تو هم این‌جا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی! عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت: - چشم آقا! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام رمانی به نام روایت عشق نداریم. روایت عشق نام کانال هست. عقیق فیروزه ای هم فایلش توی کانال موجوده. در اینترنت هم سرچ کنید هست.
سلام حدودا ۱۵۰ قسمت
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 114 حسین سوار ماشینش شد و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را می‌سنجید؛ می‌خواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسی‌هایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجه‌ای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک می‌انداخت. تا از او هم مطمئن نمی‌شد، نمی‌توانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت: - امید جان، اون نفوذی‌ای که می‌خواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاه‌زید. یه هماهنگی با بچه‌های اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه. امید چند لحظه مکث کرد: - چشم آقا. الان انجامش می‌دم. - فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه‌ ها! - چشم آقا. تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت: - عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاه‌زید. - چشم حاجی. - فقط...مسلحی دیگه؟ عباس جا خورد: بله قربان. چطور؟ حسین دو انگشتش را بر پیشانی‌اش گذاشت: - ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش. - چشم. عذاب وجدان داشت از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار می‌دهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیت‌الکرسی خواندن. از ته دل آرزو می‌کرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچه‌های خیابان شاه‌زید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بی‌سیمش شنید: - قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت. - دستت درد نکنه امیدجان. مراحل ورود را طی کرد و پا به خانه گذاشت. پله‌های آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خس‌خس می‌کرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفه‌های خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد. حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچ‌وقت دنبال کارت جانبازی‌اش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازی‌اش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریت‌های حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه می‌کردی، می‌توانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمی‌توانست زخم‌های یادگار از جنگش را بشمرد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 115 لیوان آب را از دست ابراهیمی گرفت و یک نفس سر کشید. با آرنج صورتش را پاک کرد و گفت: - گفتم قراره ضارب صدف رو بیارن این‌جا. به بچه‌هات بگو حفاظت از ازش رو دوبرابر کنن. - چشم. خیالتون راحت. ابراهیمی با دیدن عرق روی پیشانی حسین، کنترل کولر گازی را برداشت و آن را روشن کرد. حدس می‌زد قرار است حسین چنین کاری انجام بدهد. پرسید: - مطمئنید جواب می‌‌ده؟ حسین به چهره محکم و بی‌روح ابراهیمی نگاه کرد: - اینا برای این که لو نرن هرکاری می‌کنن. حالا اون مهم نیست... . فلشی را از جیبش درآورد و گفت: - لپ‌تاپ کجاست؟ ابراهیمی، حسین را راهنمایی کرد تا پشت میز لپ‌تاپ بنشیند. حسین با عجله فلش را به لپ‌تاپ زد و درحالی که رمز فلش را می‌زد تا فایل‌هایش را باز کند، به ابراهیمی گفت: - ببین، عکس و موقعیت دوتا از تیم‌هایی که کشف شده توی این فلش هست. می‌خوام فعلا تحت‌نظر باشن تا به موقعش ببریشون زیر ضربه. ولی مسئله اینه که ما تا الان سه تا تیم رو کشف کردیم که یکی هم متلاشی شد. حداقل باید چهارتای دیگه توی اصفهان فعال باشن؛ که اینا با هم توی تظاهرات قرار دارن. پس تنها راه رسیدن به تیم‌های دیگه، اینه که بریم سر قرارهاشون. از اون‌جایی که میلاد تونست دوتا از تیم‌ها رو با رفتن سر قرارهاشون رهگیری کنه، احتمالاً بقیه قرارها هم نسوخته. ابراهیمی روی صندلی نشست: - حاجی جان، بچه‌های تیم من تازه از مرخصی اومدن. خسته‌ن. - می‌دونم؛ ولی فعلا چاره‌ای نداریم. حتی خودِ نیازی هم نمی‌دونه من با تو مرتبط شدم. مسئله نفوذ خیلی جدیه. ابراهیمی سرش را تکان داد. حسین که هنوز چشمش به لپتاپ بود، پرسید: - راستی، اون یارو حرفی نزد؟ - نه بابا. هنوز اصلا به هوش نیومده. همراه حسین زنگ خورد. عباس بود. جواب داد: - جانم عباس جان؟ - حاج آقا من همون‌جایی هستم که گفتید. هماهنگی کنید بیام داخل. نور امیدی در دل حسین تابید: - ببینم، توی راه مشکلی نداشتی؟ - نه. اصلاً. حسین نفس راحتی کشید؛ اما می‌خواست خیالش کاملاً راحت شود: - عباس جان، ده دقیقه پشت در باش و بعد برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. عباس دلیل این خواسته‌های عجیب را نمی‌فهمید؛ اما اعتراض نکرد: - چشم. ابراهیمی دستش را زیر چانه‌‌اش زد و پرسید: - یعنی مطمئن شدید به همین راحتی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
نفوذی رو پیدا کردید؟! متوجه شدید چی شد؟! منتظریم😉👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
دوستان لطفاً با دقت تر داستان رو بخونید. برداشت من از پاسخ‌هاتون اینه که دقت بالایی نداشتید توی خوندن داستان... دقت کنید ببینید حاج حسین از چه ترفندی استفاده کرد توی این قسمت... چرا و چطوری...؟
سلام در همین کانال موجوده. پیام سنجاق شده رو ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️| 📚| ✍️| ⚠️♨️ مجموعه اطلاعات‌؛‌ چه سپاه،‌ چه… باید به یک مدل برسد. مدل ارائه واضح از حضور و وجود خودشان در اذهان مردم و در فضای جامعه! اگر این کار را زودتر انجام ندهند،‌ به همین زودی،‌ با یک پازل نامرتبی روبرو خواهند شد از نویسنده‌ها و انگیزه­‌هایشان،‌ قلمشان،‌ اندیشه­‌شان و البته اگر نگوئیم اغراض و امراضشان،‌ که دیگر جمع نخواهد شد! 🚫♨️ باید بپذیرند که مدیریت محتوا را از هر قلم به دستی بگیرید و در محدوده و چارچوب تعریف شده­ای دربیاورید تا نخواهید بعدها هزینه کنید! 〽️♨️ شاید بتوان گفت آقای حدادپور شروع مسیرکجی هست که با ‌پشتیبانی، کم‌اطلاعی، صفحات مجازی، بدقلمی و سادگی مخاطب، این سیر را افتتاح کرده­ است و متاسفانه جای پایی هم بین طرفداران انقلاب که مطالعه کمی دارند و هیجانات را دوست دارند باز کرده است! 🔺♨️ چند نکته!: 1️⃣♨️این که نویسنده تلاش کرده تا اطلاعات عمومی مردم را افزایش دهد و آگاه‌سازی نسبت به مکر دشمن را انجام دهد؛ درست اما: ❗️♨️ الف: قلم ایشان… کوچه بازاری! خودشان هم می­‌گویند نویسنده نیستند،‌ پس چه اصراری ست که بنویسد. 😔♨️این مدل نوشتن،‌ مثل مجلات زرد است،‌ حیف این موضوعات با این سطح! 2️⃣♨️ آقای حدادپور را باید یک دور از صحنه­‌ها و الفاظ پورن ‌پاک­سازی کنند. چرا باید این کلمات،‌ این صحنه­‌پردازی­‌ها،‌ این… 🤭🤫یک حیایی در جامعه مومنین بود که این کلمات یا شوخی‌ها یا تصویرسازی­‌ها را نداشتند،‌ اما همین جامعه مومنین به یک نویسنده‌ی به اصطلاح طلبه اعتماد می­‌کند،‌ کتابی با موضوع به اصطلاح نیروهای انقلابی و سربازان گمنام دست می‌گیرد تا بخواند… نتیجه: ⛔️مخاطب صحنه­ ها و کلمات و فضاسازی­‌هایی را مطالعه می­‌کند که تا به حال یا نداشته یا اگر در کتابی دیگر دست فرزند خودش می­دید،‌ اسمش را می­گذاشت: کتب مستهجن یا ضاله!🤯 ⚠️کتب این آقا مثل برنامه خندوانه است. برنامه‌ای که در قالب ظاهرا موجه، موسیقی را به خانه مومنین تزریق کرد. هر کس که مراقب بود موسیقی در ذهن و قلبش ننشیند، ‌با یک ترفند ساده صدا وسیما و البته گاهی دعوت از مهمانانی مثل: جانبازان و خانواده شهدا و… موسیقی را هم پذیرفت.😱 ⛔️ نیروهای اطلاعات برای مردم ‌ناشناخته­‌اند و بوده‌اند،‌ در سیر کتب آقای جهرمی و البته این کتاب،‌ آنان را این گونه به تصویر کشیده است: ۱-داخل خانه مهربانند و زن­‌دوست(خوب است) 😌 اما ۲-بیرون عصبی،‌ بدبرخورد،‌ گاهی وحشی😨 ۳-شکنجه، اصلی در اعتراف و بازجویی­ است😱 ۴-بی­‌برنامه‌اند و دائم از چند دختر و پسر دور می‌خورند!😒 ۵-آسیب­‌پذیرند!😔 ۶- غالبا وقتی به خودشان می‌آیند که چند بار رو دست خورده‌اند و کم­ آورده­‌ایم!😐 ۷-خلاصه این­که بی­‌برنامگی و عدم تسلط را با توسل می­‌شود حل کرد!🙄 ✅و در آخر: خوب است که ما تسلط اطلاعات برون‌مرزی­مان را کمی به رخ بکشیم نه این­که تنها تعقیب­ کننده خوبی باشیم! https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 116 حسین فلش را از لپ‌تاپ درآورد و در دست ابراهیمی گذاشت: - اگه می‌خواست چیزی رو لو بده که برن حذفش کنن، بهترین فرصت همین توی مسیر بود. با این وجود، شما هم حواستون باشه. و به فلش اشاره کرد: - خوب بررسی‌ش کن، برید تحت‌نظر بگیریدشون تا به موقعش بهت بگم چکار کنی. هرچند، شاید اگه یکی دوتا تیم‌ها رو بزنیم، بقیه هم برن توی لاک امنیتی و متواری بشن؛ اینطوری حداقل برای جون مردم خطری ندارن. فعلاً هم برای ما، همون شاه‌مهره مهمه. بهزاد. صدای عباس از بی‌سیم درآمد: - قربان، من ده دقیقه‌س اینجام. خبری نیست. کسی هم دنبالم نبود. چه کنم؟ - برو به موقعیتی که برات می‌فرستم. چشم ازشون برندار. عباس نمی‌دانست باید کجا برود و چشم از چه کسی بر ندارد؛ ولی می‌دانست حتماً حسین برای این نگفتن‌ها دلیل دارد. حسین از روی صندلی بلند شد و دستانش را به کمر زد: - خب...حالا اون داداش نفوذی‌مون کجاست؟ ابراهیمی هم از جا بلند شد: - هنوز به هوش نیومده که! حسین پوزخند زد: - بچه باهوشی هستی؛ ولی هنوز مونده خیلی چیزا رو بفهمی! ابراهیمی حسین را به یکی از اتاق‌های آپارتمان هدایت کرد؛ جایی که همان نفوذی، بیهوش روی تخت خوابیده بود و یک نگهبان مسلح از تیم ابراهیمی هم بالای سرش کشیک می‌داد. حسین از نگهبان خواست خارج شود و کنار تخت ایستاد. ابراهیمی دلش می‌خواست داخل اتاق بماند و ببیند حسین چه کار می‌کند؛ اما حدس می‌زد که حسین به تنهایی نیاز دارد. خواست اتاق را ترک کند که حسین دستش را گرفت: - وایسا پسر! وایسا یاد بگیر. ابراهیمی را خودِ حسین آموزش داده بود؛ اما سختگیرانه‌تر از بقیه. انگار حساب حسین با ابراهیمی، حساب پدرخوانده بود؛ شاید می‌خواست دینش را به پدرِ ابراهیمی ادا کند. حسین سرش را برد نزدیک گوشِ مرد و آرام گفت: - اخوی! هیچ عکس‌العملی دریافت نکرد. دوباره گفت: - جناب! نفس مرد که تا آن لحظه، عمیق و طولانی می‌رفت و می‌آمد، کمی نامنظم شد. حسین لبخند کمرنگی زد و آرام انگشتش را روی پیشانی مرد کشید: - ببین، این که تا الان با چنگ و دندون نگهت داشتیم و نذاشتیم دستشون بهت برسه تا تو رو هم مثل شهاب بدبخت بفرستن اون دنیا، فقط بخاطر اینه که شاید چیزی بدونی که به دردمون بخوره. وگرنه، خودت خوب می‌دونی که من کمبود نیرو دارم و دلم نمی‌خواد نیروهام رو این‌جا بخاطر تو هدر بدم. درضمن، الان یکی از نیروهای مخلص و پاکم روی تخت بیمارستان بین مرگ و زندگیه و من نمی‌دونم جواب زن و بچه‌ش رو چی بدم؛ یکی دیگه از نیروهام هم شهید شد و الان سینه قبرستونه. برای همین هم اعصابم حسابی مگسی و کیشمیشیه. انقدرم تحت فشارم که بدم نمیاد تو رو تحویل همون کسایی بدم که فرستادنت جلو، تا حسابی حالت رو جا بیارن و یکم دلم خنک بشه. حالا دیگه خود دانی. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
نفوذی رو پیدا کردید؟! متوجه شدید چی شد؟! منتظریم😉👇 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سوال دیشب رو فقط یک نفر درست پاسخ داد. لطفاً با دقت تر مطالعه کنید...
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 117 خواست سرش را بالا بیاورد که میان راه ایستاد: - آهان، اینم بگم...حتی اگه نذاریم بلایی سرت بیارن، مجازاتت کم‌تر از اعدام نیست. ابراهیمی می‌توانست قطرات درشت عرق را بر پیشانی مرد ببیند. پلک‌های مرد هم کمی تکان خوردند. حسین دست به سینه ایستاد و گفت: - خاک تو سرت که انقدر تابلویی. دیگه سعی نکن ما رو بازی بدی بدبخت. ابراهیمی نتوانست حیرتش را کنترل کند: - یعنی این اون موقع تاحالا خودشو زده بود به موش مردگی؟ حسین نیم‌نگاهی به ابراهیمی انداخت و چشمک زد. ابروهای مرد هم کمی به هم نزدیک شدند. لبانش خشکیده بود. حسین گفت: - چرا رنگت پریده؟ لبات هم که خشک شدن. من جات بودم، یکم لبامو تر می‌کردم! مرد زبانش را روی لب‌هایش کشید؛ اما چشمانش هنوز بسته بود. حسین لبخند زد: - کم‌کم داری بچه خوب می‌شی. من وقت ندارم صبر کنم تا تو از این نقش احمقانه‌ت دربیای. خم شد و دست مرد را در دستش گرفت: - خب. من سوال می‌پرسم، تو هم با بله و خیر جواب می‌دی. اگه دستمو فشار بدی یعنی آره و اگه با انگشتت نوازشش کنی یعنی نه. روشنه؟ چند ثانیه صبر کرد. شدت گرفتن نبض مرد را حس می‌کرد. بعد از چند لحظه، مرد فشار ملایمی به دست حسین وارد کرد. حسین به ابراهیمی نگاه کرد و خندید. ابراهیمی با دهان باز و چشمان گرد شده به حسین نگاه می‌کرد. حسین برگشت به سمت مرد: - خب...سوال اول؛ حسام رو بچه‌های خودمون زدن؟ باز هم با کمی مکث، دست حسین را فشرد. حسین بلافاصله پرسید: - می‌دونی کی؟ مرد یک نفس عمیق کشید و آرام انگشتش را روی دست حسین حرکت داد. حسین ابروهایش را بالا داد و پرسید: - راست می‌گی؟ مرد سریع دست حسین را فشار داد. حسین زیر لب گفت: - که این‌طور...خب...بریم سراغ شهاب. شهاب کار تو بود؟ مرد واکنش نشان نداد. حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. لرزش دستان مرد برایش کاملا محسوس بود. حسین صدایش را بلند کرد: - من نه وقت دارم نه اعصاب! پس ناز نکن و حرف بزن. چون واقعاً حوصله‌م از این نمایش مسخره‌ت سر رفته. شهاب رو تو کشتی یا نه؟ سیبک گلوی مرد تکان خورد و آرام دست حسین را فشار داد. ابراهیمی زیر لب گفت: - تو روحت...! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام. کاش خودتون حدس می‌زدید. فقط دونفر درست فهمیدند که من پیام یک نفرشون رو میفرستم؛ البته متن پیام رو کامل نفرستادم چون ایشون خیلی خوب حدس زدند و تا ته داستان لو میره😅 متن پیام: «اینکه عباس بدون دردسر به خانه امن رسیده نشون می ده امید پاکه چون اگه نفوذی بود خبر زود درز می کرد و تو راه بهش حمله می کردن ( اصلا فکر کنم ونی که از بیمارستان می برد خالی بود و فقط برای امتحان کردن امید و عباس بود ) برای همین حاج حسین از عباس پرسید مسلحه یا نه...»
سلام پیام یکی دیگه از اعضایی که متوجه شدند: «حاج حسین از امید خواست که مسیرو چک کنه خطر نداشته باشه. خودش به خونه امن رفت و عباس به بیمارستان پس اگر امید نفوذی بود به بقیه گزارش میداد که قراره چی بشه پس برای عباس یه حاج حسین اتفاقی میوفتاد»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا