شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛
البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانوادهای براشون نمونده که دنبالشون بگرده،
علاوه بر زخمیهایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی...
کسانی که نه زخمیاند نه شهید هم وضع بهتری ندارند،
وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعهباره،
بسیاری بیسرپناه شدند و خانوادهشون رو از دست دادند،
هوا سرده،
بیماریهای واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل میشن مردم رو تهدید میکنن،
نوزادها از گرسنگی میمیرن،
حملات اسرائیل ادامه داره،
و ما داریم همچنان زندگی میکنیم...🙂💔
من واقعا دیگه دارم به درجهی آرون بوشنل میرسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
#غزه #مرگ_بر_اسرائیل
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 140
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهشکن🇵🇸
ارسالی مخاطب 🙄 مهشکنا رو میریزید تو کیدراماها، سوریهها رو میریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو میری
آخه تنهایی نمیتونستم این حجم سم رو هضم کنم🙄
مهشکن🇵🇸
ارسالی مخاطب 🙄 مهشکنا رو میریزید تو کیدراماها، سوریهها رو میریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو میری
ولی اگه بازم ایدههای این مدلی داشتید بفرستید، جالبه، روحمون شاد میشه.
کلا ساختن میم و ادیت و... با رمانهای مهشکن مستحبه😎
مهشکن🇵🇸
از گلزار شهدای نجفآباد و مزار شهید حججی عازم سرزمین نوریم...
لا حول و لا قوه الا بالله...
#سرزمین_نور ۲
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 141
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
و خودم را دلداری دادم که یک پروندهی مختومهی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهمتر نیست. آرام گفتم: نکنه میخوای انتقام بگیری؟
شانه بالا انداخت.
-اینم فکر بدی نیست.
سعی کرد بستنیِ وارفتهاش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس میکردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمیخوای درباره پنیکات حرف بزنی؟
سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهمترین پروژه کاری و اصلا همهی زندگیاش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهمترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلیها از این اداها درمیآوردم تا زبان باز نکنم.
-تو میخوای انتقام بگیری. از اولم همینو میخواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمیدونم دقیقا از کی و چرا.
جملهام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی میدانست مادرش کشته شده و فقط میخواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد.
باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی میخورد.
گفتم: اون جمله رو شنیدی که میگه: «اگه میخوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟
بالاخره حرف زد.
-بستنیت آب نشه!
تازه متوجه بستنیای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو میریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خمشدهاش را به دهان گذاشتم. مزه نمیداد. دهانم بیحس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi