eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: این ناچیز، تقدیم به امیرالمومنین علی علیه‌السلام و فرزندان علی، تقدیم به سربازان حیدری ابوتراب که تا آخرین قطره خون، پای بیعت‌شان با امیرالمومنین ایستاده‌اند؛ تقدیم به شهدای گمنام و مظلوم امنیت... قسمت 1 ‼️یکم: کوه باشی سیل یا باران چه فرقی می‌کند؟ خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو می‌خورد و چرت و پرت می‌گوید؛ طوری که اگر در می‌زدم و وارد اتاقش می‌شدم هم نمی‌فهمید. در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق می‌چرخد، هربار از بطری جرعه‌ای می‌نوشد و سرودهای مسخره‌شان را با صدای انکرالاصواتش می‌خواند. ریش‌های حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده. وقت زیادی ندارم. قفل در اتاق را چک می‌کنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن می‌شوم. سمیر تمام بدن سنگینش را می‌اندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین می‌شود و صدای فنرهایش در می‌آید. سمیر انقدر مست است که کم‌کم بی‌حال می‌شود و می‌خواهد خودش را رها کند؛ انقدر در خلسه است که صدای قدم‌های مرا نمی‌شنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز می‌خواند: حلال لنا نسائکم...حلال لنا اموالکم... اذبح الشيعة حتى احمر جلد يدي... نقتل الرجال الإيرانيين ونأسر نسائـ... به این‌جا که می‌رسد، دلم می‌خواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمی‌دهم جمله‌اش را تمام کند. با اسلحه محکم می‌زنم توی سرش و دست دیگرم را می‌گذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبه‌رویش بودم و چشمان وق‌زده و ترسانش را می‌دیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم می‌خورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود می‌گویم: داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ و سرم را می‌برم نزدیک گوشش. الان نیمرخ عرق کرده‌اش را می‌بینم. الان دو زانو نشسته‌ام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. بدبخت می‌خواهد خودش را از دستم رها کند؛ اما به قدری نئشه است که اصلا بدنش در کنترلش نیست. صدای حرف‌های مبهمش را از زیر دستم می‌شنوم؛ اما از عمد دستم را محکم‌تر فشار می‌دهم. صورتش دارد کبود می‌شود. با لوله سلاح، یک ضربه محکم‌تر به سرش می‌زنم تا مستی از سرش بپرد و می‌گویم: پرسیدم داشتی برای کی رجز می‌خوندی؟ صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمی‌دهم: شنیدم داشتی برای ایرانی‌ها خط و نشون می‌کشیدی، آره؟ البته اولین‌بارت هم نبود. و با قسمت خشاب اسلحه، ضربه‌ای به سرش می‌زنم. صدای ناله‌اش زیر دستم خفه می‌شود. می‌گویم: اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُنده‌تر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست. کمی مکث می‌کنم و بعد ادامه می‌دهم: حواسم نبود نمی‌تونی حرف بزنی! خب...من الان دستمو برمی‌دارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو می‌ریزم کف این اتاق، فهمیدی؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 2 دور چشمان نحسش سیاه شده. به سختی سر تکان می‌دهد. دستم را برمی‌دارم و چنگ می‌اندازم میان موهای ژولیده‌اش. سرش را کمی بالا می‌آورم و می‌پرسم: ناعمه کجاست؟ چشمانش ترسیده‌تر می‌شود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است: ن...نمی‌دونم... تکانی به سرش می‌دهم و موهایش را بیشتر می‌کشم: غلط کردی! خودت می‌دونی وقتی وسط اردوگاه‌تون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی می‌تونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کم‌تر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم. درحالی که دارم با صدای آرام و خشن، این‌ها را در گوشش زمزمه می‌کنم، هربار نگاهی به در هم می‌اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست. تندتند نفس می‌کشد و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریده‌بریده و با ته‌لهجه عربی می‌گوید: دستت به ناعمه نمی‌رسه! پوزخند می‌زنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار می‌دهم: چطور؟ به زور می‌خندد و دندان‌های زرد و حال به هم زنش پیدا می‌شوند: چون اون نه عراقه، نه سوریه! و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر می‌کند می‌گوید: حبیبتی تنتظرني في إسرائيل! صدای هشدار در مغزم می‌پیچد. ابرو در هم می‌کشم: کجا؟! -اسرائیل! -من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی می‌کنه؟ انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله... خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمی‌دارد؛ همه‌شان همین‌قدر بوالهوس‌اند. وقتی می‌گوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخک‌هایم حساس‌تر می‌شوند. حدس‌هایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم. می‌گویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره. موهایش را رها می‌کنم. دستش را می‌گذارد روی سرش و فشار می‌دهد. انقدر کرخت و بی‌حال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمی‌کند. تخت را دور می‌زنم و روبه‌رویش می‌ایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش می‌گذارم و درحالی که یک چشمم به در است می‌گویم: می‌تونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم! دست‌هایش را می‌برد بالا و به فارسی و عربی التماس می‌کند: تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم... انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم... ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
خب.. به نظرتون چه کسی راوی داستانه؟🤔 منتظریم😉 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام و درود ممنونم، لطف دارید. ان‌شاءالله، همچنین🌿
سلام عذر خواهم. 🤔
پیام زیبای یکی از مخاطبان کانال: دهه هشتادی ها... یاران در رکاب مهدی زهرا«عج»... نسل ظهور... نسل جهاد... نسل آنهایی که بقیع را آباد میکنند... آه از بقیع... آه از پهلویی شکسته و جگری سوخته...💔 ما همان نسلی هستیم که همقدم با مولایمان پا به خانه کعبه خواهیم نهاد و نمازمان را به اماممان اقتدا میکنیم نسلی هستیم که شور رهایی قدس را از حرامی ها در سر داریم✌🏻 به راستی ما دهه هشتادی ها با همه فرق داریم...💚 ماییم و نوای بی نوایی بسم‌الله اگر حریف مایی دل نوشته یک دختر مجاهد دهه هشتادی این رو نوشتم برای رفیق سه که هنوز نیومده عاشقی رو روایت میکنه💚 🌿🌿🌿 درود بر دهه هشتادی هایی که مقدمه‌ساز ظهورند. درود بر مجاهدان دهه هشتادی... نسل ما نسل ظهور است اگر برخیزیم...💚 💔 💔
سلام شخصیت حاج حسین تا حد زیادی از شهید همدانی الهام گرفته شده اما منظور دقیقا ایشون نیستند. سردار شهید حاج حسین همدانی، سال ۸۸ فرمانده سپاه تهران بودند و با مدیریت درست و سعه صدری که داشتند، تونستند به بهترین وجه از ایجاد جنگ داخلی جلوگیری کنند. اگر لطف خدا شامل حال ایشون نمی‌شد و به درستی مدیریت نمی‌کردند، سال ۸۸ حتما تهران سقوط می‌کرد و ایران مثل سوریه می‌شد. وقایع سال ۸۸ رو دست کم نگیرید، واقعا شرایط ما آماده ایجاد یک جنگ وحشتناک داخلی بود...
سلام خیر؛ این کتاب‌ها چاپ شدند و فایل پی‌دی‌اف ندارند. در رابطه با ۸۸، مستند خارج از دید رو حتما ببینید. فیلم قلاده های طلا و دو فیلم کوتاه لکه و بعد از ظهر هم خوبن. کتاب‌های: تاب طناب دار، شکاف، فتنه تغلب، غبار در خرداد، گمشده در غبار، هشتاد و اشک و... در رابطه با فتنه ۸۸ هستند. بله.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 3 ساکت می‌شود و فقط تندتند نفس می‌کشد. برای این که خونسردی‌ام را نشان دهم، به کمدی که پشت سرم است تکیه می‌دهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفه‌ام می‌کند. می‌گویم: از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی. ترس را در صورتش می‌بینم؛ اما سرش را سریع به چپ و راست تکان می‌دهد. می‌زنم زیر خنده؛ البته بی‌صدا: پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرمانده‌هاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمی‌خوره! در سکوت نگاهم می‌کند؛ مثل خری که به نعل‌بندش نگاه کند! می‌گویم: این‌طور که معلومه، نزدیک پنجاه‌تا از کادر و فرمانده‌هاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! می‌دونی، ما ایرانی‌ها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که می‌خوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد. اسلحه‌ام را آماده شلیک می‌کنم و بیشتر روی پیشانی‌اش فشار می‌دهم: اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی! دهانش برای التماس باز می‌شود؛ اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را می‌چکانم. صورتش در همان حال چندش‌آور متوقف می‌شود؛ با دهان باز و چشمان بیرون‌زده. مثل لاشه یک حیوان، می‌افتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمی‌آورد. حالا نوبت من است که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بک‌آپ خوشگل از هارد لپ‌تاپش بگیرم! احتمالا که نه؛ قطعاً نمی‌دانید من این‌جا، در خانه یک داعشی در شهر بوکمال چه کار می‌کنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم. ماجرایش مفصل است. راستش، خیلی وقت‌ها، لحظه‌شماری می‌کنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمی‌شود و سرخورده می‌شوی. این‌جور وقت‌ها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است. فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛ نمی‌دانم بیشتر یا کم‌تر. فرودگاه امام خمینی بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر می‌دانستم تندتند زیر لب می‌خواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. می‌دانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛ البته این را مطمئن بودم هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته! از یک طرف فرزند جانباز بودم و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم. از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه. بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه امام، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و... ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi