eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رمان‌های خانم زهرا صادقی، خانم زینب رحیمی، خانم مهاجر و خانم فاطمه ولی‌نژاد ارزشمند هستند.
مه‌شکن🇵🇸
خیر ندارم، این فقط یک احتمال بود
سلام درود بر شما درسته... هعی‌...
سلام بین رمان‌های امنیتی از محتوای خوبی برخورداره و تعلیق و کشش بالایی هم داره. اما باید به لحاظ علائم نگارشی و املایی یک دور ویرایش بشه. ضمن این که، بعضی قسمت‌ها، چهره سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو خشن نشون داده. اما در کل جزء رمان‌هایی هست که بنده پیشنهاد می‌کنم
خیر نیست.
سلام ممنونم، لطف دارید الحمدلله که مفید بوده
بله متاسفانه بعضی کانال‌ها ظاهر مذهبی دارند اما.....
سلام ان‌شاءالله خدا توفیقش رو به شما و همه عاشقان اباعبدالله الحسین علیه السلام بده...
سلام خیلی ممنونم، سلامت باشید🌿 خانم رحیمی: https://eitaa.com/forsatezendegi خانم مهاجر: @In_heaventime خانم صادقی: https://eitaa.com/koocheyEhsas خانم ولی‌نژاد هم کانالشون رو قبلا معرفی کردیم، هرچند الان دیگه فعال نیست کانال ایشون.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 21 صدای معده‌ام درآمده است. شام نخورده‌ام. دست دراز می‌کنم و از داخل کوله‌ام که روی صندلی کمک‌راننده است، پلاستیک خرما را برمی‌دارم. این خرماها تقریبا تمام آذوقه‌ام در این ماموریت است. ما به خاطر شغل حساسمان، باید بتوانیم مدت طولانی با کم‌ترین آب و غذا و خواب دوام بیاوریم و هوشیاری و توانمندی‌هایمان هم سر جایش باشد. یادش به خیر، دوره‌های «زندگی در شرایط سخت» که با حضور رفیقی مثل کمیل برایم آسان می‌شد. گاهی کیلومترها، زیر آفتاب بیابان می‌دویدیم و حق استفاده از آبِ قمقمه‌هایمان را نداشتیم. مربی‌مان حاج حسین بود. قمقمه‌ها را نمی‌گرفت، می‌گفت باید انقدر قوی بشوید که آب دم دستتان باشد و نخورید. توی صحرا، می‌دویدیم و حاج حسین داد می‌زد: کل گردان، کل گردان، یا حسین... و ما باید بلند جواب می‌دادیم: یا حسین... اوایل کار صدایمان بلند بود و کم‌کم تحلیل می‌رفت؛ ریه‌هایمان یاری نمی‌داد. آفتاب می‌تابید مغز سرمان و تشنه می‌شدیم. وقتی صدایمان کمی پایین می‌آمد، حاج حسین داد می‌زد: این صداتون تا تل‌آویو هم به زور می‌رسه، چه برسه به کاخ سفید. اگه بلند نگید، یه دور دیگه به دویدن اضافه می‌کنم! ما هم از ترس تنبیه و جریمه، هرچه توان داشتیم جمع می‌کردیم و «یا حسین» می‌گفتیم. خدا رحمت کند حاج حسین را؛ بیچاره‌مان می‌کرد. تازه وقتی از تشنگی به احتضار می‌افتادیم، اجازه می‌داد یک جرعه بنوشیم؛ همین کار تشنه‌ترمان می‌کرد. کمیل راهش را یاد گرفته بود؛ این‌جور وقت‌ها اصلاً آب نمی‌خورد تا وقتی حاج حسین کامل آب خوردن را آزاد کند. ظاهرش حماقت بود؛ اما در واقع زرنگی می‌کرد. -نمی‌خواستم اذیتتون کنم، می‌خواستم قوی بشید عباس جان. حاج حسین خیره شده به سیاهیِ پشت شیشه و این را می‌گوید. ادامه می‌دهد: می‌دونستم یه روزی به همین زودیا لازمتون می‌شه؛ می‌خواستم یه روز شماهایی که زیر دستم آموزش دیدید، بتونید قدس رو هم فتح کنید، حتی اگه خودم نباشم. -قدس؟ با اطمینان می‌گوید: فتحش می‌کنید ان‌شاءالله. باید قوی بشید و قوی بمونید. از طعم شیرین پیروزی می‌رود زیر زبانم و لبخند می‌زنم. برمی‌گردم به مرور خاطرات. در همان اردوها با کمیل مسابقه شنا رفتن می‌گذاشتیم. چقدر برای هم کُری می‌خواندیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم... انقدر شنا می‌رفتیم که احساس می‌کردیم تمام استخوان‌هایمان دارد از هم می‌پاشد؛ اما برای این که خودمان را از تک و تا نیندازیم، باز هم ادامه می‌دادیم. انقدر ادامه می‌دادیم که بیفتیم روی زمین و از حال برویم! کمیل فقط می‌خندد؛ سرخوشانه و بلند. گرسنه‌ام. یک خرما می‌گذارم داخل دهانم و آرام‌آرام آن را می‌مکم. طعم شیرین اربعین می‌رود زیر زبانم؛ اربعین پارسال و مسئولیت حفاظت از زوار. بهترین ماموریت عمرم بود. الان دو سه سال است که توفیق دارم در اربعین یا دهه محرم، خادم زوار باشم و با نیروهای امنیتی عراق، از امنیت زوار حفاظت کنیم. اگر بگویند همه عمرت را بده و تا بگذاریم یک دقیقه خادم زوار باشی، حاضرم بدهم؛ انقدر که لذت دارد این کار. آن روزها هم معمولا از خرماهای نخلستان‌های نجف می‌خوردیم تا سر پا بمانیم. چقدر مزه می‌داد؛ مخصوصاً وقتی که از خستگی هرکدام یک گوشه می‌افتادیم و یکی از بچه‌های حشدالشعبی، با صدای قشنگ و لهجه عربی‌اش مداحی ملا باسم را می‌خواند: نحنُ أنصارُ الزکیه(س)... فی طفوفِ الغاضریه/ نحنُ أنصارُ الحسینِ...کیفَ لا نهوى المنیه؟(ما یاوران حضرت زهراییم؛ در بیابان‌های غاضریه(کربلا) گِرد آمده‌ایم/ما یاوران حسینیم، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟) ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 22 خودم هم حواسم نیست که دارم مداحی را برای خودم می‌خوانم و با دست روی زانویم می‌زنم. کامل هم حفظ نیستم، کمیل هم همراهم سینه می‌زند و کمک می‌دهد تا دست و پا شکسته بخوانم: أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه/ قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟(روحم را برای بنی‌هاشم فدا می‌کنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟) وقتی به نزدیک ایست بازرسی می‌رسم، سرعتم را کم می‌کنم و ساکت می‌شوم. خوابم می‌آید؛ اما باید هشیار باشم. مامور ایست و بازرسی، مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک می‌شود. از قیافه‌اش پیداست او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!) -حاضر.(چشم.) و جواز تردد را نشانش می‌دهم. نگاه تندی به خودم و ماشین می‌اندازد؛ انگار دنبال بهانه‌ای می‌گردد که ایراد بگیرد. می‌گوید: من أين أتيت؟(از کجا میای؟) نفسی تازه می‌کنم و لبخندی روی صورتم جا می‌دهم: دیرالزور. اخمش غلیظ‌تر می‌شود: أسمعت بمقتل سمير خالد آل‌شبیر؟ (خبر قتل سمیر خالد آل‌شبیر رو شنیدی؟) از شما چه پنهان؛ از این که خبر به درک واصل شدن آن نامرد داعشی در قلمرو داعش پیچیده است، ذوق می‌کنم؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و قیافه آدم‌های ناراحت را به خودم می‌گیرم: رحمه الله. سمعت قليلا. كيف مات؟(خدا رحمتش کنه(!). یه چیزایی شنیدم. چطور مُرده؟) مامور سرش را می‌آورد داخل ماشین و آرام و با چشمانی که از ترس دودو می‌زند می‌گوید: سمعت أن الإيرانيين قتله. الحرس الثوري لديه جواسيس بيننا. یجب أن نكون حذرين. (شنیدم ایرانیا کشتنش. سپاه پاسداران بین ما جاسوس داره. باید مواظب باشیم.) باور کنید هیچ چیزی به اندازه شنیدن این جملات، نمی‌توانست خستگی‌ام را سبک کند. نمی‌دانم چه کار خوبی کرده‌ام که شنیدن این جملات مسرت‌بخش، پاداش آن است. دوست دارم همین‌جا دستانم را بالا بگیرم و یک تشکر حسابی از خدا بکنم بابت این رعب و وحشتی که در دل داعشی‌ها انداخته‌ایم؛ اما برای این که مشکوک نشوند، مجبورم چند کلمه باب میلش حرف بزنم: لا تخف أخي. هؤلاء الرافضه ليس لهم قوة. إحنا منتصرون إن‌شاءالله.(نترس برادر، این رافضی‌ها(شیعیان) قدرتی ندارند. ما پیروزیم ان‌شاءالله.) ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🥀🍃 خبرها حاکی از آن است می‌برّند سرها را... (به مناسبت سالگرد شهادت و روز بزرگداشت ) تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانال‌ها و گروه‌هایش را زیر و رو می‌کرد و هربار، خبری که به نظرش مهم می‌آمد را برای من هم بلند می‌خواند. آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم می‌چکید که نرجس گفت: یکی از رزمنده‌های سپاه قدس رو اسیر کردن. اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمی‌کنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ می‌افتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد می‌شدم که گوشی‌اش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد. مغزم تکان خورد؛ انگار یک‌باره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیب‌ترین عکس دنیا را می‌بینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمی‌شد جز شجاعت و آرامش چشمان . یک جوری شدم؛ نمی‌دانم چجوری. اما دیگر برایم بی‌اهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آن‌ها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار می‌گفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایه‌ها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر. درباره زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر می‌کردم، بیشتر مغزم مچاله می‌شد. با خودم می‌گفتم الان خانواده‌اش چه حالی دارند...خودش چی؟ خودم هم نمی‌دانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمی‌دانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط می‌دانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین. انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که می‌دیدم، ضریح را که می‌دیدم، زائران را که می‌دیدم، رواق‌ها را که می‌دیدم، در همه این لحظات او می‌آمد جلوی چشمم. آب‌سرد‌کن‌های حرم را که می‌دیدم، یاد لب‌های تشنه‌اش می‌افتادم و بغض می‌دوید در گلویم. انگار در تمام آینه‌کاری‌های حرم تکثیر شده بود. از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمی‌دانم چه دعایی. من راه حل این مسئله را نمی‌دانستم، حلش را سپردم به خدا. صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلک‌هایم داشت می‌افتاد روی هم. نرجس داشت کانال‌هایش را چک می‌کرد. با همان صدای خواب‌آلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن. خواب از پلک‌هایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهره‌اش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی... نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیام‌رسانم را باز کردم. در همه کانال‌ها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بی‌سر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمی‌دانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمی‌دانم چهره‌ام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم می‌گفتند: سربه‌سرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته. 🥀🍃🥀🍃🥀 می‌خندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. می‌خندید. همه‌جای حرم بود، در صحن‌ها، در رواق‌ها، کنار سقاخانه، روبه‌روی پنجره فولاد. محسن حججی در میان آینه‌کاری‌های حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱 https://eitaa.com/istadegi